eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 قــسمت 3 من و منی کردم و نایلون لباس را از روی میز برداشتم. –اخه کسی که فعلا تو کافی شاپ نیست چیکار باید انجام بدم؟ دستی به موهای بلند و جو گندمی‌اش که از پشت با کش نازکی بسته بود و اصلا با سبیلهای کلفتش هم‌خوانی نداشت کشید. –حالا تو آماده شو، شاید همین الان یه مشتری امد. مشتریهای کافی شاپ زیاد سحر خیز نیستن. حتی اونا که واسه صبحانه میان. البته خب حقم دارن اینجا که کله پاچه ایی نیست. ولی تو همیشه باید سر کارت آماده باشی. راستی اون جزوه ایی که در مورد منوهای قدیمی دادم رو خوندی؟ –بله همه رو از حفظم، کلی اطلاعات در مورد منوی کافی‌شاپها داشت، واقعا لازم بود یاد بگیرم. با رضایتمندی لبخند زد. –چون بچه درس خونی هستی و با استعدادی به این زودی یاد گرفتی، وگرنه قبل از تو یکی اینجا شش ماه کار کرد آخرشم فرق کاربونا و آلفرادو رو نفهمید. البته حالا دیگه منو رو تا اونجایی که میشه فارسی کردیم و بعضی چیزا رو هم کلا حذف کردیم که ساده تر باشه. برای همین دوتا لیست بهت دادم بخونی، که به هر دوتا منو مسلط باشی. به نظرم کارفرمای سختگیری است. داخل آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. خانم خوش رو و سن و سال داری به طرفم آمد –سلام عزیزم، خوش امدی. –سلام، ممنون، ببخشید کجا میتونم اینارو بپوشم. به نایلونی که دستم بود اشاره کردم. با لبخند به اتاق کنار آشپزخانه اشاره کرد. –برو اونجا آماده شو. اگرم چیزی لازم داشتی بهم بگو. بعد که امدی به بچه ها معرفیت میکنم. تشکر کردم و داخل اتاق شدم. اتاق کوچکی بود که دورتادورش قفسه بندی داشت. داخل قفسه ها پر بود از وسایلهای مختلف. یک گنجه‌ی کوچک هم انتهای قفسه ها قرار داشت که درش قفل بود. پشت در آینه کار شده بود. نگاهش کردم و دستی به صورتم کشیدم. نایلون را باز کردم یک پیشبند نه چندان بلند یاسی رنگ با یک روسری شاید هم مغنعه به همان رنگ داخلش بود. خوب نمی‌توانستم مغنعه را روی سرم فیکسش کنم. قسمت جلوی مغنعه با رنگ توسی جدا دوخته شده بود و در انتها دو بند میشد که در کنار سر به شکل پاپیون بسته میشد. از روی عکسی که داخل نایلون بود متوجه شدم چطور باید ببندمش. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. لباس آنچنان خاصی هم نبود. پیشبند بستن برایم کمی سنگین بود. ولی فعلا مجبور بودم حداقل برای چند ماه هم که شده اینجا کار می‌کردم تا هم خرج خودم و دانشگاهم را در‌آورم هم کمک خرجی میشدم برای خانواده. با این اوضاع اقتصادی دلم برای پدرم می‌سوخت. دیگر دخیل و خرجمان با هم اصلا همخوانی نداشت. از هم شکاف زیادی داشتند. خیلی سخت بود تا پدر را راضی کردم که کار کنم. به خیلی جاها سر زدم تنها جایی که حقوق خوبی داشت و با شرایط من کنار میآمد همینجا بود. البته آن هم به خاطر آشنایی آقای غلامی با پدر یکی از دوستانم بود. جلوی آینه چرخی زدم. این رنگ مغنعه به پوست سبزه‌ی صورتم می‌آمد. زیر لب گفتم: –واسه خدمتکار شدنم باید آشنا داشته باشیا اونم بعد از این همه درس خوندن، واقعا ما به کجا میریم. صورتم آرایشی نداشت. قبل از کرونا حداقل از یک رژ کمرنگ استفاده می‌کردم، ولی حالا با وجود ماسک دیگر دل و دماغش نبود. این ماسک لعنتی لبخند را هم از مردم گرفته. تقه ایی به در خورد. آرام در را باز کردم. خانمی را که چند دقیقه پیش در آشپزخانه دیده بودم را دوباره با همان لبخند پشت در دیدم. 📝نــویسنده رمان: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 قـسمت 4 – آماده شدی؟ –بله، الان میام. وارد آشپزخانه شدم. خانم خوش برخورد گفت: –من نقره هستم. یعنی فامیلیم نقره هست. بعد دستش را دراز کرد. با اکراه دستم را پیش بردم. –نترس. هر وقت خواستی دستت رو به صورتت بزنی یا چیزی بخوری دستت رو بشور، اونوقت با تماس دست کرونا نمیگیری. دستش را فشردم. –منم تلما هستم، تلما حصیری –چقدر این مغنعه بهت میاد. دستی به مغنعه‌ام کشید و گفت: اولش بستنش یه کم سخته ولی زود یاد میگیری، بخصوص تو که خیلی باهوشی. خود او و دو خانم دیگر که در آشپزخانه بودند هم از همین مغنعه و پیشبند پوشیده بودند. –اینجا کسی ماسک نمیزنه؟ –چرا همین که اولین مشتری بیاد همه ماسک میزنن، پسر لاغراندام و از خود متشکری را نشانم داد. –ایشون آقا ماهانه، مسئول خرید و کارای بیرونه و ایشونم آقا سعید مسئول جمع آوری میزها و... آقا سعید تقریبا هم سن و سال خودم بود شایدم یکی دوسال بزرگتر. این دوتا هم خانم الماسی و تفرشی هستن مسئول پخت و پز و شستشو. منم سفارشهارو از تو تحویل میگیرم و تحویل میدم. دو خانمی که نقره خانم به آنها اشاره کرد اصلا حرفی نزدند و فقط سرشان را تکان دادند. خانم نقره خندید و ادامه داد: –این دوتا کلا بی اعصابن، شانس آوردیم مشتری نمیبینشون، وگرنه اینجا تعطیل میشد. خلاصه ما همه این پشت هستیم فقط تو و آقای غلامی و آقا سعیدجلوی چشم مشتری هستید و باید در هر شرایطی خوش رفتار باشید. اینجا یه کافه ی سادس که صبحونه ها املت و نیمرو چیزای ساده داره. اینجا خبری از اون منوهای عجیب و غریب نیست. ولی مشتری خودش رو داره. پبا تکان خوردن صدای آویز پشت در، خانم نقره با عجله گفت: –بدو اولین مشتری امد. ماسکت یادت نره. خودم را به محوطه‌ی کافی شاپ رساندم. یک آقای جوان که لباس تر و تمیز و ساده ایی پوشیده بود وارد شد. نگاهی به ساعتش انداخت و بدون توجه به کسی خودش را به اولین میز دو نفره‌ رساند و صندلی را عقب کشید و نشست. دستی به موهای مشگی و براقش کشید و با گوشی‌اش مشغول شد. تیشرت کرم رنگش با بند ساعتش هم رنگ بود و این هارمونی رنگ برایم خیلی جالب امد. برق ساعت مچی‌اش هم در نظر اول نگاهها را به طرف خودش می‌کشاند. کنار در ایستاده بودم و نگاهش میکردم. چه باید می‌گفتم. آقای غلامی از پشت صندوق با اشاره صدایم کرد. خودم را بدو به او رساندم. دفترچه یادداشتی از روی میز برداشت و با یک خودکار مقابلم گرفت و زیر لب گفت: –هیچ وقت تو کافی شاپ ندو. فقط آروم و با وقار راه برو. 📝نویسنده رمان: لیلا فتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بارون نعمت خداوند در سحرگاه پنجم ماه و روز قاسم ابن الحسن جای شکر دارد. 🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
🔖 امام مَهدی «عج»: برای تعجیل در فرج بسیار دعا کنید! ‌کـه فرج من، فرج و گشایش کار شماست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 سحر پنجـم شـد و روز ڪريم بن ڪريم روزه ے امروز ما احلے عسل گرديده اسٺ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 ماه رمضان به سه قسمت تقسیم میشه: 🔸دهه اول رحــمت 🔸 دهه دوم مغفــرت 🔸 دهه سوم اجـابت 🌸 پس دهه اول را دعا کنیم رحمت خدا نصیب حال ما بشه و کلمه طیبه را زیاد بخوانیم: لا اله الا الله 🌸 دهه دوم را استغفار بخوانیم تا عفو شویم : استغفرالله و اتوب الیه 🌸 دهه سوم برای طلب بهشت و رهایی از جهنم دعا کنیم: اللهم اجرنی من النار.اللهم ادخلن الجنت. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
‏حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی (ره): در ماه مبارک رمضان، مقدارِ درس و بحث را كمتر كن و به عبادت برس. دعای افتتاح و ابوحمزه نماز شب و دعای سحر را فراموش مكن؛ دم افطار بنشين و امام حسين(ع) و اطفال معصوم ایشان را یاد کن و گریه نما؛ سعی کن برای حضرت مهدی(عج) یک ختم قرآن انجام دهی. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله: هر کس در ماه رمضان دو رکعت نماز بخواند، برای او هفتصد هزار رکعت در غیر ماه رمضان محسوب می‌شود 📚بحارالانوار ج۹۶ص۳۴۵ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱🌙🌱🌙🌱🌙🌱🌙 📝 امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) (از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام") 🌙اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ لَا یُنَالُ بِهِ عَهْدُکَ وَ لَا یُؤْمَنُ بِهِ غَضَبُکَ وَ لَا تَنْزِلُ مَعَهُ رَحْمَتُکَ وَ لَا تَدُومُ مَعَهُ نِعْمَتُکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که به جهت آن به عهد تو نمی‌توان رسید و از خشم و غضبت نمی‌توان در امان ماند، و با وجود آن رحمتت نازل نمی‌شود، و نعمتت به واسطه آن از تداوم باز می‌ایستد. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان 🌙🌱🌙🌱🌙🌱✨🌱🌙 ‎‎‌‌‎ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 _کن قــسمت 5 دفترچه را گرفتم و پرسیدم: –اول باید چی بگم بهش؟ آقای غلامی با چشم های گرد شده نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند فوری گفتم: –بلدم بلدم. به طرف میز دونفره با وقار حرکت کردم. به اینجای قضیه فکر نکرده بودم که اول باید چطور برخورد کنم. با خودم فکر کردم آخرین باری که رستوران یا کافی شاپ رفته ام کی بود و چطور خدمه با من برخورد کردند. به میز مورد نظر رسیده بودم ولی هنوز مغزم در حال سرچ بود. به اجبار جلوی میز ایستادم. آقای جوان نگاهش را از گوشی‌اش گرفت و به من داد. من که هنوز منتظر جوابی از سرچ در مغزم بودم ناگهان صدای إرور دادنش را شنیدم و این موضوع را زمزمه کردم. –ای وای مغزم ارور داد. آقای جوان لبخند زد و ماسکش را پایین کشید. –واسه یه سلام دادن و سفارش گرفتن چرا اینقدر مغزت رو خسته میکنی، بعد هم به پشتی صندلی‌اش تکیه زد و ادامه داد. –بنویس همون همیشگی. –همیشگی؟ –من گاهی صبحونه میام اینجا املت میخورم. اون پسر قبلیه چرا رفت؟ چقدر تند تند عوض... همانطور که سفارشش را یادداشت می‌کردم حرفش را بریدم: –ببخشید چیز دیگه نمی‌خواهید؟ دوباره نگاهش را به گوشی‌اش داد. –چایی هم بیارید. فوری سفارش را به خانم نقره رساندم. طولی نکشید که یک خانم و آقا وارد شدند و بعد از کلی مشورت که کجا بنشینند بالاخره تصمیم خود را گرفتند و گوشه ای از کافی شاپ که نور کمتری داشت نشستند. جلو رفتم و سلام کردم به منو که زیر شیشه‌ی میز گذاشته شده بود اشاره کردم و رو به خانم پرسیدم؛ –چی میل دارید؟ –خانم نگاهی به آقا کرد و کمی جابه جا شد و دوباره نگاهی به منو انداخت و چیزی نگفت. انگار نه انگار که من سوال پرسیده‌ام، بعد به آقا سوالی نگاه کردم. رو به خانم کرد و دستش را گرفت و پرسید: –عزیزم چی سفارش بدم؟ خانم لبهایش را بیرون داد و من و منی کرد و دوباره چند دقیقه ایی به منو نگاه کرد. لبهایش را بیرون داد و با افاده گفت: –اینجا که آفوگاتو نداره. منوش مثل آب میوه فروشیه، خیلی سادس. میرفتیم کافی مدیا. لبخندی زورکی زدم و گفتم. –اینجام همه چی داره فقط اسمهای عجیب غریب نداره، انگشتم را روی منو کشیدم. ببنید شماره هفده نوشته قهوه بستنی که همون آفوگاتو هست که اگر با پودر قهوه سفارش بدید یه نوشیدنی تقریبا سرد حساب میشه، اما اگر با قهوه دمی بخواهید یه کم فرق میکنه، من بهتون پیشنهاد میکنم با پودر قهوه سفارش بدید خوشمزه تره. پشت چشمی برایم نازک کرد و دوباره به منو چشم دوخت. دیگر حرصم گرفته بود چرا سفارش نمیداد. نگاهی به آقا انداختم محو صورت بزک کرده ی خانم شده بود و اصلا در این دنیا نبود. تمام سعی‌ام را کردم که خیلی محترمانه بگویم. –من میرم هر وقت انتخاب کردید برمیگردم. نویـسنده رمان: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 قسمت 6 خودم را به پشت پیشخوان رساندم و تنم را روی صندلی رها کردم. من با این همه غرور برای این کار ساخته نشده بودم. فشار زیادی رویم بود. با صدای خانم نقره به خودم آمدم. –روزای اول برای همه سخته، کم کم عادت میکنی، مردم رو زیاد جدی نگیر. هر چی جدی‌تر بگیری فشار بیشتری بهت میاد. پاشو املت و چایی رو ببر. سینی را مقابلم گرفت، دیگر نمی‌توانستم خوش رو باشم. خدا رو شکر کردم که این ماسک هست. سینی حاوی املت و نان و چای وشکر را در دست گرفتم، کنار میز که رسیدم سینی را روی کف دستم گذاشتم تا با دست دیگرم وسایل را روی میز بچینم. همین که ظرف املت را که یک بشقاب شیشه‌ایی و تقریبا سنگین بود را برداشتم از آن ور سینی سبک سنگین شد و اگر آقای جوان کمک نمی‌کرد و سینی را نمی‌گرفت، سینی چپ میشد و تمام وسایل می‌ریخت. البته کمی از چایی به روی تیشرت کرم رنگش پاشید. ولی او اصلا به روی خودش نیاورد. آرام سینی را روی میز گذاشت و پچ پچ کنان گفت: –اول سینی رو روی میز بزارید بعد وسایل رو بچینید، اینجوری ریسک ریختنش خیلی کمتره. بعد خودش بقیه‌ی وسایل را روی میز چید و سینی را مقابلم گرفت. من که از این اتفاق آن هم روز اول کاری‌ام شوکه شده بودم. همانطور بهت زده ایستاده بودم و به تیشرت لک شده‌اش نگاه می‌کردم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. او هم نگاهی به تیشرتش انداخت. –چیزی نشده که، اصلا مهم نیست زودتر سینی رو ببرید تا کسی ندیده. آنقدر تحت تاثیر رفتارش قرار گرفتم که بغض گلویم را فشرد. سینی را از دستش گرفتم، نمی‌دانستم چطور از او تشکر کنم. –ببخشید. –چی رو؟ بعد با صدای بلندتری گفت: –خانم، میشه یه آب هم برام بیارید؟ می‌دانستم برای عوض شدن حال من این سفارش را داد، وگرنه خوردن چای و آب آن هم در وعده صبحانه با هم هیچ سنخیتی ندارند. هنگامی که آب را روی میز گذاشتم. چشمم به خانم و آقای گوشه ی کافی شاپ افتاد انگار سر چیزی به اختلاف خورده بودند. با خودم فکر میکردم که دوباره بروم برای سفارش یا صبر کنم کمی آرام شوند که خانم با عصبانیت صدایم کرد. –خانم ما یه ساعت اینجا نشستیم اونوقت شما همش به اون آقا میرسید؟ آقای جوان برگشت و نگاهی به آنها انداخت. بعد رو به من زمزمه کرد. –زودتر برید به اونا برسید. خودم را به آنها رساندم. –بفرمایید بالاخره تصمیم گرفتید؟ زن اخمی کرد و چپ چپ نگاهم کرد. بالاخره آقا سفارششان را داد و من هم فوری به دست خانم نقره رساندم. وقتی سفارششان آماده شد و برایشان روی میز چیدم خانم با تمسخر زمزمه کرد. –چه عجب بالاخره از اون میز دل کندی به ما هم رسیدی. حرفش خیلی زهر داشت ولی نباید مردم را جدی می‌گرفتم. سینی به دست که برگشتم خانم نقره نگاهم میکرد. سرم را تکان دادم: –نمیشه جدی نگرفت حرفهاشون بار داره. –بار حرفها رو رو دوشت ننداز. رهاشون کن برن، با خودت نکش. دوتا دختر وارد شدند و با سر و صدا یکی از میزهای وسط را انتخاب کردند و نشستند. تا مرا دیدند با روی خوش و بلند سلام کردند و گفتند: –عزیزم دوتا قهوه با دو تیکه کیک کاکائویی میاری؟ وقتی سفارششان را انجام دادم به طرف میز آقای جوان رفتم که چایی‌اش را هم خورده بود و گاهی نگاهم میکرد. – امری داشتید؟ بلند شد ماسکش را بالا کشید و پولی را روی میز گذاشت و گفت: –این مال شماست. بعد به طرف صندوق رفت تا حسابش را تسویه کنید. نـویسنده رمان: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯