eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🐜 سفارش به نکشتن همه موجودات به این معنا که معصومان علیهم السلام علاقه مند بودند که انسان ها از کشتن آن ها صرف نظر کنند. از این روی حتی از بردن نامشان هم دریغ نکردند: پرستو، هدهد، فاخته(کوکو)، قنبره(چکاوک)، حباری(هوبره)، صرد(مرغی است که گنجشک را شکار می‏کند و به فارسی ورکاک است) و صوّام(لک لک، ظاهرا) ، شقراق(سبز قبا) ، زنبور عسل، وزغ و هر حیوانی که به انسان پناه آورد. 📚 (عاملی، شیخ حر، وسائل الشیعه، ج 11 تا 23) ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌸🍃﷽🍃🌸 ❤️ خوشبختی از آنِ کسی است، که در فضای زندگی کنه. بیشتر، خیرِ بیشتر:😇👇 🕋 لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ (ابراهیم/۷) 💢 همانا اگر باشید، قطعاً بر شما می‌افزایم. 🔔 با ، نه تنها نعمت‌های خدا بر ما زیاد میشه، بلکه خودِ ما نیز رشد پیدا می‌کنیم، زیاد میشیم، و بالا میریم.☝️ لَأَزِیدَنَّکُمْ 👈 بر شما می‌افزایم. 📣... این سنّت خداست. الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
37.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنجشنبه ها بوی گمنامی میدهد امام خامنه ای:چقدر سخته یه خانواده ای مفقود الاثر داشته باشه تفحص شهدا شب جمعه عطری ازجنس صلوات هدیه نثار ارواح مطهر همه شهدا شهدا نگاهی بدجوری دلتنگ شدیم ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
احتیاط کن؛ توی ذهنت باشد که یکی دارد مرا می‌بیند! دست از پا خطا نکنم، مهدیِ فاطمه خجالت بکشد...💔 وقتی می‌رود خدمتِ مادرش که گزارش بدهد، شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد!😔 ‎‎‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷 جعفر محمدی تاریخ شهادت ۶۶/۱/۲۳ ولادت: 1 آذر 1337 محل تولد: همدان – ملایر – روستای میشن سن: 29 سال محل شهادت: شلمچه عملیات: کربلای 8 مزار: کرج – امامزاده محمد ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
🌷 #شهید جعفر محمدی تاریخ شهادت ۶۶/۱/۲۳ ولادت: 1 آذر 1337 محل تولد: همدان – ملایر – روستای میشن سن
🌸🦋 با قرآن انسی دیرینه داشت. نمازش را اول وقت و اغلب به جماعت می‌خواند. 💚 به ائمه اطهار(علیهم السلام)، به ویژه به امام حسین(علیه السلام) عشق و ارادت می‌ورزید. عاشق امام خمینی(س) بود و از سر ارادت به معظم‌له مهر می‌ورزید. سعی و تلاش می‌کرد که تمام کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد؛ از این رو حتی خانواده او پیش از شهادتش، از مسؤولیت‌هایش خبر نداشتند. رسیدگی به مشکلات بستگان و دوستان، دریغ نمی کرد. برای سرکشی به خانواده شهدا و رفع مشکلات آنان، اهتمام می‌ورزید. ✊ او مبارزی شجاع و پر شهامت، جهادگری صادق، خدمتگزاری عاشق و در عین حال مظلوم بود. از دنیا وارسته و به حق وابسته بود. به صله رحم سخت پایبند بود و هر وقت پشت جبهه می‌آمد، به همه بستگان و آشنایان سرکشی می‌کرد. او در برابر مشکلات، فردی صبور و پایدار بود و هرگز از سختی‌ها هراسی به دل راه نمی‌داد. 🔥شهید جعفر محمدی، پس از سال‌ها کوشش و مجاهدت در هنگام گرفتن وضوی عشق، بر اثر اصابت گلوله بر سرش، به فوز عظمای شهادت نایل شد. او با فرقی شکافته و چهره‌ای خضاب شده از خون، به دیدار معبود شتافت. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️سه کارگشا... 🔸مولا امیرالمومنین علی علیه السلام می‌فرمایند: 🌸ای کمیل اگر سختی و فشار به تو روی آورد، زیاد بگو: "لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم" تا سختی ها بر طرف گردد. 🌸و اگر نعمتی از جانب خدا به تو رسید زیاد بگو: "الحمدلله" تا نعمت افزون گردد. 🌸و چون روزیت دیر رسید زیاد بگو: "استغفرالله ربی و اتوب الیه" تا روزیت، وسعت یابد. 📚تحف العقول/ص168 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹آیت الله شیرازی🔹 🔸یکی‌یکی دعایشان کنید🔸 همۀ کسانی را که از آنها گله دارید، مثل دانۀ تسبیح ردیف کنید و یکی‌یکی دعایشان کنید. نخستین اثر این دعا این است که حبۀ آتشی را که در دلتان بوده، بیرون می‌اندازید. قدیم‌‌ها که قلیان کشیدن مرسوم بود، گاهی ذغال گداخته از سر قلیان روی قالی می‌افتاد و فرصت اینکه بروند و اَنبُر بیاورند، نبود؛ ناچار آن آتش را با دستشان برمی‌داشتند و دور می‌انداختند. اگر کسی از تو غیبتی کرده یا نسبت ناروایی به تو داده، این آتش افتاده روی دلت که از قالی گران‌بهاتر است. تا بخواهی برایش ثابت کنی که تو تقصیرکار نبوده‌ای، سوخته‌ای! پس دعایش کن. اول خودت را نجات بده تا دلت بیشتر از این تاول نزند، بعدش خدا خودش می‌داند که چطور مسئله را حل کند. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن قسمت 61 از ترس کرونا، چون نادیا همراهم بود سوار مترو نشدیم. مسافت زیادی را پیاده رفتیم و بعد بقیه‌ی مسیر را تاکسی گرفتیم. با پولی که نادیا داشت فقط توانستیم یک بسته بلدرچین و یک کیلو گوشت و چند کیلو سیب بخریم. نادیا با دیدن بلدرچینها پرسید: –هرکس کرونا بگیره باید از اینا بخوره؟ یکی از نایلونها را به دستش دادم. –رستا می‌گفت موقعی که برادر شوهرش مریض شده از اینا براش خریدن. واسه بنیه بدن خوبه. –یعنی منم کرونا بگیرم از اینا برام میخری؟ لبخند زدم. –نه بابا، پولم کجا بود. به نفع خودت بلایی سرت نیاد. به رستا زنگ زدم تا بپرسم آقا رضا چه ساعتی کپسول اکسیژن را می‌فرستد. رستا گفت: –اتفاقا همین الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میرسن. خیالم راحت شد. به در خانه‌ی ساره که رسیدیم در باز بود و جلوی در یک وسیله‌ای مثل گاری بود. ما همانجا جلوی در ایستادیم. از ترسم نمی‌تواستم زنگ بزنم. نادیا که همان طور با حیرت به اطراف نگاه می‌کرد پرسید: –خونشون اینجاست؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. دستش را به طرف زنگ برد. –خب زنگ بزن یکی بیاد جلو در دیگه. فوری دستش را کشیدم. –بیا کنار، زنگشون خرابه ممکنه برق بگیرتت. همان لحظه شوهر ساره با دوگونی از خانه خارج شد. قد متوسطی داشت با موهای کم پشت و صورت آفتاب سوخته، تقریبا سی ساله با لباسهایی کهنه و رنگ و رو رفته، قبلا که می‌خواستم سوپ را تحویلش دهم دیده بودمش، گونی‌هایی که دستش بود همانها بود که آن روز در گوشه‌ی حیاط دیده بودم. شوهر ساره با دیدن ما کمی خوش و بش کرد و بعد به وسایلی که در دستمان بود نگاه کرد. قبل از این که او حرفی بزند من زودتر گفتم: –امدیم ملاقات ساره. حالش چطوره؟ گونی‌ها را روی چرخ گذاشت. –دست شما درد نکنه، شرمنده می‌کنید. ساره هم بد نیست. البته زیاد فرقی نکرده. نایلونها را به طرفش گرفتم. –بفرمایید، ببخشید دلم می‌خواست بیام ببینمش ولی... بین حرفم دوید. –شما ببخشید که به خاطر این بیماری لعنتی نمی‌تونم تعارفتون کنم بیایید خونه. خیلی تو زحمت افتادین. نایلونها را گرفت و دوباره تشکر کرد و در ادامه‌ی حرفش را گفت: –آقا مهندس چیکار میکنن؟ حالشون خوبه؟ اون روز خیلی زحمت افتادن. اول متوجه نشدم منظورش از مهندس کیست؟ ولی وقتی ادامه‌ی حرفش را شنیدم فهمیدم امیر زاده را می‌گوید. نادیا با تعجب نگاهم کرد. و من فقط لبخند زدم و او ادامه داد. –واقعا یه انسان واقعیه، اون روز بدون این که از کرونا بترسه امد همه‌ی کارهای من رو انجام داد. خدا خیرش بده، از اون روز نگرانش بودم گفتم نکنه از من گرفته باشه، بخصوص وقتی ساره مریض شد. بعد رویش را برگرداند و چند سرفه کرد. نـویسنده: لیلا فتحی پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن قسمت62 من و نادیا یک قدم عقب رفتیم. –نگران نشید، دوتا ماسک زدم. بعد منتظر ماند که جواب سوالش را بدهم. چشم به زمین دوختم. –راستش آقای امیر زاده مریض شدن. آه از نهادش بلند شد. –یعنی از من گرفته؟ بعد سرش را تکان داد: –بیچاره امد ثواب کنه کباب شد. با نگرانی پرسید: –الان حالشون چطوره؟ دستهایم را در هم قفل کردم. –راستش به کپسول اکسیژن نیاز داره، بعد برایش توضیح دادم که می‌خواهم کپسول را ببرم ولی جایگزین می‌شود. کف دستش را به پیشانی‌اش زد. –ای خدا، پس حالش بده. –ریه‌اش درگیر شده، البته فکر کنم کپسول اجاره‌ایی تا یه ربع دیگه برسه. من که اینو ببرم یکی دیگه جاش میاد. خواست به داخل خانه برود که برگشت. –شما بفرمایید حداقل تو حیاط با ایستید، اینجا جلوی در خوب نیست. من الان میرم بازش می‌کنم براتون میارم. داخل حیاط که شدیم نگاهی به نادیا انداختم. با ابروهای به هم گره خورده مات و متحیر جزٔ جزء حیاط و خانه را از نظر می‌گذراند. جالب بود برایم که اصلا حرفی نمیزد. بچه‌های ساره آمدند و جلوی در ورودی ساختمان ایستادند و به ما زل زدند. نادیا هم مات آنها خیره‌شان شده بود. من از قبل برایشان خوراکی خریده بودم. زیپ کیفم را باز کردم و نایلون خوراکی‌ها را به دستشان دادم. فوری گرفتند و رفتند. بالاخره نادیا زبانش باز شد. –اینا بچه‌هاشن؟ –آره. –با بغض پرسید: –کاش میگفتی بچه دارن یه اسباب بازی چیزی براشون میاوردم. –من که قبلا گفته بودم، جنابعالی وقتی سرت تو اون تبلته هر چی میشنوی بازتاب میشه. شالش را روی سرش مرتب کرد. –حالا این بیچاره ها مریض نشن. –بچه‌ها هم مریض بودن، ولی خیلی خفیف، حالا دیگه خوبن. –باز خدا رو شکر خونه از خودشون دارن. –نه بابا مستاجرن. چشم‌هایش گرد شد. –واسه این خرابه پولم میدن؟ سرم را تکان دادم. –بالاخره سقف رو سرشونه دیگه. –شبا اینجا نمی‌ترسن دزد بیاد؟ پوزخندی زدم. –دزد بیاد چی رو ببره؟ اینا که چیزی ندارن. –راست میگی، دزد بیاد یه چیزی هم میزاره میره. همان موقع کپسول اکسیژنی که قرار بود آقا رضا اجاره کند را آوردند. ساره از پنجره اتاقی که رو به حیاط بود سلام کرد. خواستم جلو بروم که نادیا گوشه ی آستینم را گرفت و زمزمه کرد. –خطرناکه کجا میری؟ ساره هم دستش را به نشانه ی این که همانجا بمان بالا برد و با بی حالی گفت: _بازم که من رو شرمنده کردی. صدایش از ته چاه می آمد. _من که کاری نکردم ساره جان. انگشانش را دور میله ی فلزی پنجره حلقه کرد با بغض گفت: _تلما جان من اون روز تو مسجد به خاطر خواست تو اونم به خاطر پول، نماز خوندم، همون نماز باعث شد خدا تو و آقای امیرزاده رو جلوی راه من قرار بده...بعد صدای گریه اش بلند شد. شوهرش کنار کشیدش و پنجره را بست. تاکسی اینترنتی گرفتم و شوهر ساره کپسول امیرزاده را داخلش گذاشت و حرکت کردیم. در راه نادیا پرسید: –تلما الان کجا میریم؟ –میریم کپسول اکسیژن رو بدیم به یه خیّر. نادیا هنوز تحت تاثیر بچه‌های ساره بود. –دلم برای اون بچه‌ها خیلی می‌سوزه، لباساشون رو دیدی؟ الان پاییزه هوا سرده، دیدی چه پوشیده بودن؟ من جای اونا سردم شد. نـویسنده :لیلا فتحی پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن قـسمت63 ماسکم را روی صورتم جابه‌جا کردم. –دلسوزی که فایده‌ایی نداره، باید براشون یه کاری کنیم. کنجکاو پرسید: –چیکار؟ –خیلی کارا، مثلا این ماه هر کدوم از ما یه پولی بزاریم بعد بریم برای بچه‌ها لباس بخریم. نفسش را محکم بیرون داد. –آخه مگه چقدر میشه. –هر چقدر، خب هر کسی در توان خودش کمک میکنه. بعدشم ما یه سری هزینه‌های بیخودیمون رو حذف کنیم می‌تونیم بیشترم کمک کنیم. ببین مثل اینا زیاد هستن. مثلا نزدیک محل کار من یه مسجد هست که یه خانمی اونجا واسه نیازمندا کمک جمع می‌کنه، ما هم می‌تونیم همچین کاری کنیم. همین آقا هم که الان داریم میریم این کپسول رو بهش بدیم خودش یکی از کسایی هست که خیلی به دیگران کمک میکنه. فکری کرد و گفت؛ –هر چی فکر می‌کنم می‌بینم خرج بیخودی ندارم. با گوشه ی چشمم نگاهش کردم. با انگشتهایش بازی کرد و بعد سرش را بلند کرد. _منظورت خریدن بدلیجات و لاکها و مجموعه ی گل سرهامه؟ –اونا به علاوه همه‌ی چیزهایی که می‌بینی و خوشت میاد و همه‌ی پول تو جیبیت رو یک جا خرجش می‌کنی بعدم با یکی دوبار استفاده دلت رو میزنه و نمی‌دونی چیکارش کنی. شانه‌ایی بالا انداخت. –پس اگه تو بری دوستهای من رو ببینی چی‌می‌گی، من در برابر اونا چیزی نمی‌خرم. البته پول ندارم، شاید داشتم می‌خریدم. سرم را به علامت تایید حرفش تکان دادم. –آره خب، راست می‌گی. شاید اونام یا اصلا همه‌ی آدمها مثل من و تو گاهی از لاک خودشون بیرون بیان و آدمهایی امثال ساره رو ببینن که تازه ساره وضعش اونقدرا هم بد نیست، دیگه اونجوری زندگی نمی‌کنن. با هیجان گفت: –کاش دوستامم بیارم این بچه‌ها رو ببینن، من مطمئنم خیلی کمک می‌کنن. اخم کردم. –مگه نمایشگاهه، تو براشون تعریف کنی اگه بخوان خودشون کمک میکنن. تو دبیرستان یه رفیق داشتم که وضع مالیشون خوب نبود. خیلی هم بی‌کس بود، پدر نداشت و خودش تک فرزند بود. میگفت گاهی که دیگه از بی‌پولی و تنهایی خسته میشدم و به ستوه میومدم شروع به غر زدن و ناشکری کردن می‌کردم. اونوقت مادرم دستم رو می‌گرفت میبرد به بیمارستانها، می‌رفتیم ملاقات کسایی که بیماریهاشون درمان نداشت یا کسایی که با سختی برای درمان بیماریشون پول تهیه می‌کردن، می‌نشستیم و دردو دلهاشون رو گوش می‌کردم. میگفت بعد یه مدت دیگه دیدن مریضام برام عادی شد بازم غر میزدم و می‌نالیدم. بعد از اون مامانم من رو می‌برد بهزیستی، اونجا پر بود از معلولهای ذهنی، جسمی حرکتی، حتی کسایی که شاید مشکل آنچنانی نداشتن ولی چون تو این دنیا هیچ کس رو نداشتن که پیششون بمونن اونجا ازشون نگهداری می‌کردن. نـویسنده: لیلا فتحی پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴☘🪴☘🪴☘🪴 بگرد نگاه کن قسمت 64 می‌گفت اونجا هیچ وقت برام عادی نشد هر دفعه می‌رفتم اونجا تا چند ماه کمبودی تو زندگیم احساس نمی‌کردم. نادیا آه سوزناکی کشید. –پس یعنی بی کسی خیلی باید سخت تر از حتی مریضی باشه. –اهوم. البته شایدم چون دوستم بی‌کسی رو بهتر درک می‌کرد. –اونوقت اگه بلایی سر مادرش میومد چی؟ چشم‌هایم را باز و بسته کردم. –خودشم همیشه از این اتفاق می‌ترسید. –الان کجاست؟ ازش خبر داری؟ –نه، من که وارد دانشگاه شدم اونقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که نا‌خواسته از هم دور افتادیم. دیگه ندیدمش. به خانه‌ی امیر زاده نزدیک شدیم. ماشین وارد کوچه‌شان شد و سرعتش را کم کرد تا بتواند پلاکها را بخواند. قلب من که تا آن وقت آرام کنج قفسه‌ی سینه‌ام نشسته بود ناگهان چنان دیوانه وار سرش را به دیوار سینه‌ام می‌کوبید که احساس کردم کسی مرا به باد مشت گرفته. این ضربات آنقدر پر قدرت بودند که با هر ضربه انگار ضعیف‌تر می‌شدم و دیگر راحت نمی‌توانستم نفس بکشم. به انتهای کوچه که رسیدیم راننده جلوی یک ساختمان سه طبقه توقف کرد. –رسیدیم خانم اینجاست. نادیا پرسید. –حالا چطوری کپسول رو ببریم. راننده گفت: –من براتون تا جلوی در میارم. تشکر کردیم و پیاده شدیم. راننده کپسول را جلوی در گذاشت و رفت. نادیا نگاهی به ساختمان انداخت. –حالا طبقه‌ی چندم هستن؟ نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم به خودم مسلط باشم. –ما که داخل نمیریم نادی جان. تلفن میکنم یکی میاد میبره. مشغول گرفتن شماره‌ی امیرزاده شدم. نادیا هم تبلتش را از کیفش درآورد و به درختی که انجا بود تکیه داد و مشغولش شد. با اولین بوق امیرزاده گوشی را جواب داد. صدایش آنچنان خش داشت و بیجان بود که نگران شدم. –سلام خانم حصیری، کجایید؟ –سلام. من جلوی در خونتون هستم. کپسول رو آوردم. کسی هست بیاد تحویل بگیره؟ –چقدر افتادید تو زحمت، شرمنده کردید، حلال کنید، همش فکر می‌کردم آخه شما خودتون تنهایی چطور می‌خواهید اون کپسول رو بیارید. اگه صبر می‌کردید یکی رو می‌فرستادم. نویسنده: لیلا فتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب جمعه است و فقط کرببلا درمان است مثل هر جمعه همین وقت دلم نالان است
منزوی میگه: پیر به ظاهر جوان! چه برتو گذشت...؟! حالِ ماست بعد از دی ماه۹۸... 🗣 هـــیناه🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقا💚 دوباره جمعه و دیدار رویت وعده ماست سر وعده می آییم آن قدر تا تو بیایی. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» 🌷 آرامش یعنی؛ ✨قایق زندگیتان را، 🌷دست کسی بسپارید که، ✨صاحب ساحل آرامش است... 🌷 از خدای مهربان ... ✨قشنگترین، آرامش‌بخش‌ترین، 🌷و بهترین روز را برایتان آرزومندم.. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دل جای خداست، صاحب اين خانه خداست آن را اجاره ندهيد.‌.🌱 ⤴️-شیخ‌رجبعلی‌خیاط