eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن پارت82 همین که کمی قدم زدیم نم‌نم باران شروع به باریدن کرد. نادیا گفت: –شانس مارو نیومده بارون گرفت. لبخند زدم. –خیلی خوبه که، کارت را به طرفش دراز کردم. –من میرم پارک سرکوچه تو برو ماست رو بخر بیا بریم. باتردید نگاهی به کارت انداخت. –چقدر توشه؟ –دیگه اندازه‌ی یه ماست هست. به پارک رسیدم باران کمی تندتر شد. سرم را بالا گرفتم. قطرات باران به سرعت روی صورتم می‌نشستند. دلم او را می‌خواست، کاش میشد کنار هم زیر باران قدم میزدیم. بغض گلویم را گرفت. شنیده‌ام زیر باران دعا مستجاب می‌شود. چشم‌هایم را بستم و از ته دل برایش دعا کردم. صدایی حواسم را پرت می‌کرد. چشمهایم را که باز کردم متوجه شدم. صدای زنگ گوشی‌ام است. ساره بود. از یک طرف خوشحال شدم از طرفی استرس به سراغم آمد. فوری جواب دادم. –چی شد ساره؟ حالش خوبه؟ –بدک نیست، بیمارستانه، –یعنی چی؟ یعنی حالش بد شده بستریش کردن. با شنیدن این حرف قلبم تیر کشید. –وای خدایا، کدوم بیمارستان؟ اونشو دیگه نمی‌دونم. –باشه قطع کن، باید خودم بهش زنگ بزنم. فوری تماس را قطع کردم. دستهایم می‌لرزیدند، مثل همان بارانی که می‌بارید اشک می‌ریختم. آنقدر نگران و پریشان بودم که دیگر به این فکر نکردم که کار درستی می‌خواهم بکنم یا نه. تلفنش آنقدر بوق خورد که دیگر داشتم از جواب دادنش ناامید می‌شدم، ولی در لحظه‌ی آخر با صدای ضعیف و کم جانش جواب داد. –سلام. بالاخره زنگ زدید. اصلا انتظار شنیدن ابن حرف را نداشتم، پس او چشم به راه زنگ من بود. برای همین گربه‌ام شدید‌تر شد. –سلام. شما حالتون بدتر شده؟ با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت: –شما به خاطر من گریه می‌کنید؟ جوایش صدای هق هقم بود. –شنیدن صدای گریتون حالم رو بدتر می‌کنه. نمی‌خواهید حالم خوب بشه؟ درجا ساکت شدم. –بهم قول میدید خوب بشید؟ مکثی کرد و گفت: –تمام سعی‌ام رو می‌کنم. شما که اینقدر نگرانید چرا زودتر زنگ نزدید؟ فکر کردم دیگه حالم براتون مهم نیست. –من فقط نخواستم مزاحم زندگیتون بشم. –کدوم زندگی؟ بلافاصله بعد از این حرفش سرفه‌هایش شروع شد، آنقدر شدید که با یک عذر خواهی تلفن را قطع کرد، و من دوباره با باران درآمیختم. تا آمدن نادیا حسابی خودم را خالی کردم. با شنیدن صدای نادیا لبخند زورکی زدم و به طرفش رفتم. –بریم خونه؟ کلاه پالتوام را روی سرم کشید. –خیس خالی شدی که. –ماست خریدی؟ کارت را به طرفم گرفت. –آره بابا بیا بریم، توام با اون کارتت آبروم رفت. –چرا؟ یه ماست برداشتم و دوتا کلوچه، موجودیت فقط ماست رو متقبل شد. تو مثلا حقوق بگیری؟ تا سر برج میخوای چیکار کنی؟ زمزمه کردم. –خدارو شکر که کارت متروم تا سر برج شارژ داره. –با اون میشه ماست خرید؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –اصلا حقته؟ از کیسه خلیفه میری واسه خودت کلوچه میخری؟ کی گفت غیر ماست چیز دیگه بخری؟ پوزخند زد. –خلیفه؟ والا کیسه‌ی شما در حد این کارتن خوابا هم نیست چه برسه خلیفه. چه خودشم تحویل میگیره، نترس فعلا که هیچی نخریدم. ورشکست نشدی. حرفش لبخند بر لبم آورد. به خانه که رسیدیم برای امیرزاده پیام فرستادم و اسم بیمارستان و بخشی که در آن بستری بود را پرسیدم. کوتاه و مختصر جواب داد. همین کارش نگرانترم کرد و مصمم شدم که فردا هر طور شده به دیدنش بروم. ولی مگر بیماران کرونایی ملاقاتی داشتند. دوباره دست به دامان ساره شدم. وقتی از تصمیمم آگاه شد گفت که فردا با هم به بیمارستان برویم تا ببینیم کاری می‌تواند بکند یا نه. فردای آن روز یک ساعت زودتر از ساعتی که ساره گفته بود جلوی در بیمارستان حاضر شدم. همه جا شلوغ بود مردم با استرس در رفت و آمد بودند، یکی دوتا از مریضها را دیدم که در گوشه‌‌ایی افتاده‌اند و نای حرکت ندارند. وقتی علتش را از نگهبان پرسیدم گفت که تخت خالی نیست که آن بیمارها را پذیرش کنیم. ساره که آمد گفت: –باید یه نقشه‌ایی بچینیم که از اونجا بتونی بری داخل بعد در راهرویی را نشانم داد. بعدش دیگه آسونه. قیافه‌ی نگهبانی که آنجا ایستاده بود را نگاهی انداختم، به نظر مهربان نمی‌آمد. ساره سری چرخاند و گفت: –من سر نگهبان رو گرم می‌کنم تو رد شو برو، تو راه هم حرف کسی رو گوش نکن فقط خودت رو به اتاقش برسون، ببینش و بیا. اشاره‌ایی به نگهبان کردم. –آخه تو چطوری میخوای حواس این رو پرت کنی؟ مطمئن گفت: –اینجا چون اورژانسه، یه کم شلوغ‌پلوغه، کار سختی نیست فقط تو سریع عمل کن. بعد به طرف خانمی که سخت سرفه می‌کرد رفت، صحبت کوتاهی با او کرد و دستش را گرفت و به طرف نگهبانی آورد. نگهبان رو به ساره گفت: –واسه بستریه؟ –ساره جواب مثبت داد. –خانم ببرید یه بیمارستان دیگه، به ما گفتن اینجا جا نیست. نویسنده:لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🩸وقتی‌که شیعیان ساکن در مدینه، با اشک و زاری، خِشت‌ها را از روی گنبد و بارگاه مطهّر ائمّه بقیع «علیهم‌السلام» برمی‌داشتند ... از جناب شیخ العَمْری ، امام جماعت مسجد شیعیان در مدینه قدیم ، افراد امین و مورد اعتماد نقل کرده‌اند: 🥀 زمانی که مُفتی وهابی‌ها در آن زمان ، فتوای تخریب گنبد و بارگاه ائمه بقیع علیهم‌السلام را صادر کرد، برای اینکه بدین وسیله شیعیان را بیشتر بسوزانند، به شیعیان ساکن در مدینه گفتند: یا با دست خودتان این قبور را با خاک یکسان می‌کنید یا قبل از اینکه ما این قبور را تخریب کنیم، گردن تک‌تک شما را در پیش این قبور می‌زنیم؟! 🥀 شیعیان که به هیچ وجه راضی به این کار نبودند، خودشان را آماده شهادت کردند. همین‌که جلّادشان خواست تا گردن اولین نفر از شیعیان را بزند، دستش شُل شد و تیغ از دستش افتاد. آن نانجیبان متوجه این امرِ غیرعادی شدند و از قتل شیعیان دست کشیدند و رفتند. 🥀 شب‌هنگام، بزرگ آن شیعیان، امام حسن مجتبی علیه‌السلام را در عالم رؤیا دید که در آن عالَم، حضرت به او فرمودند: {{ اگر این‌ها قبور ما خراب کنند، علاوه بر تخریب، به ما جسارت می‌کنند؛ شما خودتان این کار انجام دهید تا دیگر جسارتی به ما نشود ... }} 🥀 صبح شد و شیعیان آمدند و با دست خودشان این خِشت‌ها را برمی‌داشتند و با صدای بلند گریه می‌کردند... ✍ گویا إمام حسن مجتبی علیه‌السلام می‌دانستند که این‌ عدّه، فرزندان و پیروان همان نانجیبانی هستند که یک روز در همین کوچه‌های مدینه به مادرشان زهرای مرضیه علیهاالسلام چه جسارت‌ها کردند... که تاریخ یک گوشهٔ آن را، اینگونه نوشته است: 📜 فَالْتَفَتَ عُمَرُ إلىٰ مَن حَولِهِ وَ قال: «إضرِبُوا فاطمةَ» فَانْهٰالَتِ السِّياطُ عَلَى حَبيبةِ رَسولِ اللهِ...حتّى أدمُوا جِسمَها! ▪️دوّمی رو کرد به همه سربازانی که دو‌ر و برش ایستاده بودند و فریاد زد: «فاطمه {سلام‌الله‌علیها} را بزنید!» پس، از زمین و هوا تازیانه‌ها بر جسم شریف آن حضرت فرود می‌آمد و آن قدر آن مظلومه را زدند تا که خون از جای جای جسم شریفش جاری شد. 📚مؤتمر علماء بغداد،ص۶۳ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای امروز 🌷 خدایا❤️ در این روزبهاری در کار همه، برکت در وجودشان، سلامتی در زندگیشان ،خوشبختی در خانه شان "آرامش" قرار بده آمیـــن 🙏 به برکت صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ و خاندان مطهرش ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مولاجانم 🍁ای که آمال همه منتظرانی بازآ... شيعيان در غم هجر تو به حالی زارند... 🍁حسرت ديدن رويت به دل ما مگذار... زود بازآ که همه منتظر دلدارند...   تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷 صبحتون‌مهدوی💚 التماس دعا ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚امام جعفر صادق عليه السلام: 🌷الصبر رأس الايمان 🌷صبر سر ايمان است . 📗اصول كافي ، ج 3 ، ص ۱40 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠حاج اسماعیل دولابی(ره): 🔸قبل از بارش باران، تند بادی بر می خیزد و گرد و غبار زیادی بر پا می کند و همۀ خس و خاشاک ها و آشغال ها را از روی زمین جارو می کند. 🔸اما اگر کمی صبر کنیم باد آرام می گیرد و باران می بارد و سپس ابرها کنار می رود و هوا لطیف و آفتابی می شود. 🔸آشوب ها و نابسامانی های که در روزگار ما در سراسر جهان پدیدار شده است نزدیک شدن هوای لطیف و آسمان صاف و آفتابی ظهور را بشارت می دهد. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨﷽✨ ✍روزي امام حسين علیه السلام از جائي عبور ميكردند که ديدند جواني به سگي غذا مي دهد. امام خو‌شحال شدند و فرمودند: چرا اين گونه به سگ مهرباني مي كني ؟ جوان عرض كرد: غمگين هستم، مي خواهم با خشنود كردن اين حيوان، غم و اندوه من مبدل به خشنودي گردد. اندوه من از اين است كه غلام يك نفر يهودي هستم و مي خواهم از او جدا شوم. امام حسين علیه السلام با آن غلام نزد صاحب او كه يهودي بود آمدند. امام حسين علیه السلام دويست دينار به يهودي داد ، تا غلام را خريداري كرده و آزاد سازد. يهودي گفت: اين غلام را به خاطر قدم مبارك شما كه به خانه ما آمدي به شما بخشيدم و اين بوستان را نيز به شما بخشيدم. امام حسين علیه السلام هماندم غلام را آزاد كرد و همه آن بوستان و دویست دینار را به او بخشيد. سرانجام آن مرد یهودی و همسرش که تحت تاثیر محبت امام حسین علیه السلام قرار گرفته بودند ، مسلمان شدند. 📘مناقب آل ابی طالب ج۴ - ص۱۵ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆 🍃فرزند کشی و سقط جنین از ترس فقر،‌عملی جاهلانه است، اگر خدا ضامن روزی است، چه ترس از فقر؟؟ 📖 یک نکته از صفحه ١۴٨ قرآن کریم ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯