شهید محمدرضا تورجی زاده
🌷🌻 #شهید حسن سربندیفراهانی از ایمانی قوی و اخلاقی پسندیده برخوردار بود و بدلیل عشق و علاقه وافرش ب
2️⃣ چند باری نصیحتش کردم که سراغ درسش برود. به خیال خودم می گفتم :"حیف داداش حسن است که درس نخواند! حیف هوش و استعداد حسن است"
وقتی دوباره گفتم که برود سراغ درسش عصبانی شد و گفت :
" داداش! تو که در شهر زندگی مرا دیده ای. من به خاطر معشوقم چهل روز بدون سحری روزه گرفتم و قبل از افطار پای برهنه از حوزه المهدی مشهد تا حرم پیاده رفتم و از #امام_رضا (ع) شهادت خواستم. آن قدر این جا می مانم تا مزدم را بگیرم !"
حسن سرانجام در بیست و هفتم بهمن شصت و چهار در عملیات والفجر هشت در فاو مزدش را گرفت....
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت179
–مهم نیست، گذشته تموم شد رفت. من به خاطر تلما خانم همون روز که بهم زنگ زد و گفت میخوای بیای مغازه بخشیدمت. دیگه حرفشم نزن.
ساره تشکر کرد و رو به من گفت:
–گوشیم رو جا گذاشتم. گوشیاش را به طرفش گرفتم و پرسیدم:
–ساره میدونستی این آویز گوشیت از نمادهای شیطان پرستیه.
لبهایش را بیرون داد.
–واقعا؟
–آره، بندازش دور؟
نگاهش را به آویز گوشیاش داد.
–چیچی بندازمش دور، پول دادم خریدمش. حالا باشه مگه چیه؟ من که نمیخوام...
امیرزاده حرفش را برید.
–تاثیرات منفی داره، هم برای خودت هم زندگیت. مدام دیدن و نگاه کردن به این جور نمادها انسان رو دچار افسردگی و وسواس فکری و اضطراب میکنه. حالا بگذریم از تاثیرات ماوراییش...
ساره گوشیاش را داخل کیفش انداخت.
–اوووه، نه بابا من اونقدر بدبختی دارم وقت ندارم دچار این چیزا بشم.
امیرزاده پوزخندی زد.
–اتفاقا دچار سیاه نمایی و بدبینی هم میشی. همین حرفهایی که میزنی، مدام فکر کردن به بدبختیا،
تا حالا فکر کردی چرا وارد یه گل فروشی میشی یا یه جایی که پر از رنگهای شاد و پر نور و بوهای خوب هست احساس خوبی پیدا میکنی؟ انگار کلی انرژی به سراغت میاد.
ساره سرش را تکان داد.
–آره خب.
امیرزاده ادامه داد:
–دقت کردی وقتی چشمت به جایی میخوره که تو همین شهر خودمون پر از آشغال و لجن و بوی بد و کثیفی و تاریکی هست چقدر حالت بد میشه؟ فقط میخوای زودتر از اونجا عبور کنی، تا دیگه نبینی.
–اهوم.
امیرزاده رو به من ادامه داد:
–خب، پس چیزهایی که میبینیم صد در صد توی جسم و روح ما تاثیر داره، حالا گاهی بعضیها سعی میکنن اون قسمت لجن و آشغال و بوی بد رو با رنگهای مصنوعی بپوشونن تا ببیننده متوجه نشه ذاتش چیه، مثل همین نمادها...
ساره با حیرت گفت:
–شما دیگه زیادی پیچیدش کردید اینجورا هم نیست.
امیرزاده به من اشاره کرد.
–اون پوشه رو بده.
پوشه را که کمی هم سنگین بود به طرف امیرزاده گرفتم.
امیرزاده پوشه را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد. یک صفحه که داخلش پر از عکس نمادهای مختلف بود را به ساره نشان داد.
–باید اینا رو یاد بگیری و حواست باشه هر چی میخری هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشه، از فردا روزی چند صفحه ازش بخون. من اینو برای یکی از دوستام که گوشی هوشمند نداره آورده بودم. بخونه و برای چاپش نظر بده. حالا بعدا بهش میدم. همهی مطالبش هم از منابع معتبر هست.
ساره بیتفاوت گفت:
–این همه ورق رو فقط در مورد چهارتا نشونه نوشتید؟
امیرزاده پوشه را به من داد.
–در مورد خیلی چیزاست، فقط یه قسمت کوچیکش در مورد نمادهاست.
این چیزا رو باید تو مدرسهها به بچهها آموزش بدن و آگاهشون کنن.
ساره به من نگاه کرد.
–من که حوصله خوندن ندارم. تلما تو بخون واسه من توضیح بده. نه که کلا به درس خوندن علاقه داری... بعد هم لبخند زد و رو به امیرزاده کرد.
–راستی شما از اون آقا شکایت کردید.
–از کی؟
–همون که با چاقو شما رو زد.
امیرزاده یک ابرویش را بالا داد.
–چطور؟
–آخه نامزدش امده بود اینجا به تلما التماس میکرد که ببخشیش و ازش شکایت نکنی.
بعد رو به من پرسید:
–تلما مگه بهشون نگفتی؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت180
از این حرف ساره غافلگیر شدم و تیز نگاهش کردم.
امیرزاده از من پرسید:
–چرا چیزی نگفتید؟
با من و من گفتم:
–من هم به ایشون هم به ساره گفتم نمیتونم این کار رو کنم. چرا باید دخالت کنم. شما خودتون بهتر میدونید.
ساره فوری گفت:
–خب حالا نمیخواستی ازش بخوای شکایت نکنه حداقل در جریان قرارش میدادی.
از حرفهای ساره حرصم گرفته بود. اصلا دلم نمیخواست امیرزاده این حرفها را از دهن او بشنود. برای همین جدی گفتم:
–اصلا چرا باید بگم، اتفاقا باید مجازات بشه تا دیگه از این کارا نکنه، مگه شهر هرته تو روز روشن بیاد هر کاری دوست داره انجام بده بعدشم واسه خودش بگرده.
امیرزاده شاکی نگاهم کرد.
نامزدش همون هلماست دیگه درسته؟
ساره جای من جواب داد.
–آره دیگه، چند بار امده اینجا که رضایت بگیره.
امیرزاده رو به ساره گفت:
–دفعهی دیگه که امد بهش بگو اگر خودش بیاد دلیل این کارش رو توضیح بده من کاری باهاش ندارم و شکایتم رو پس میگیرم. اون روز همش ناموس، ناموس میکرد من اصلا منظورش رو نفهنیدم. حالام که فراری شده.
ساره با تعجب پرسید:
–جدی میگید؟ یا میخواهید بیاد گیرش بندازید.
امیرزاده مرموز به ساره نگاه کرد.
–نه، جدی گفتم. من فقط چندتا سوال ازش دارم، جواب که داد دیگه کاری باهاش ندارم. حالا تو چرا اینقدر سنگ اونا رو به سینت میزنی؟
ساره فوری گوشیاش را درآورد و بی توجه به سوال امیرزاده گفت:
–اتفاقا شمارش رو گرفتم الان زنگ میزنم بهش میگم.
امیرزاده متعجب نگاهم کرد.
توضیح دادم:
–کارت و شمارش رو داد به ساره، برای شرکت تو کلاساش.
ساره همانطور که گوشی را روی گوشش میگذاشت خداحافظی کرد و رفت.
امیرزاده ابروهایش بالا رفت.
–اونوقت اینم میخواد بره شرکت کنه؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
امیرزاده دلخور نگاهم کرد.
–چرا تا حالا چیزی نگفتید؟ اون هر روز میومده اینجا اونوقت شما یک کلمه حرف نزدید؟
سرم را پایین انداختم.
–مگه مهمه؟
اخم ریزی کرد.
–آره، خیلی مهمه، من باید از دهن این دختره این حرفهارو بشنوم؟
وقتی سکوت مرا دید اخم ریزی کرد.
–نمیخواهید جمع کنید بریم.
همان لحظه دوتا خانم وارد مغازه شدند و دو بسته مداد رنگی و دو عدد دفتر نقاشی خریدند.
نگاهی به امیرزاده انداختم هنوز در هم بود. از یک طرف دلم نمیخواست از دست من ناراحت باشد از طرف دیگر روی عذرخواهی نداشتم، یعنی اصلا نمیدانستم چطور باید حرفش را پیش بکشم.
برای همین بیحرف شروع به جمع و جور کردن وسایلم کردم که پرسید:
–راستی اون دفعه مجانی چند تا از تابلوها رو دادید به اون آقا که ببره خونه و نشون زنش بده، برات آورد؟
از این که شروع به حرف زدن کرده بود خوشحال شدم.
–بله. البته پولش رو آورد چون همهی تابلوها رو خرید. با لحنی که حس حسادت را در آن حس کردم گفت:
–اگه میخواست بخره چرا برد؟ خب همون موقع پولش رو حساب میکرد.
کیفم را روی دستم انداختم.
–اولش که نمیخواسته بخره، به خاطر این که بهش اعتماد کردم خرید.
انگار حسادتش را شعله ور کردم چون گفت:
–مردم بیکارن.
برای التیام حسی که خودم برافروخته بودمش گفتم:
–بله واقعا، وقت آدمم میگیرن،
با شک پرسید:
–از اون روز به بعد دوباره امده؟
"پس حدسم درست بوده،"
–نه دیگه، برای چی بیاد؟
موضوع را عوض کرد.
–ریموت رو بدید به من، شما برید سوار شید من چراغها رو خاموش میکنم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت181
–ریموت را به طرفش گرفتم و از مغازه بیرون آمدم.
کنار درخت سرو منتظرش ایستادم. پشت پیشخوان رفت و چند دقیقهایی طول کشید تا بیاید. هوای سرد دی ماه تا مغز استخوانم را میلرزاند. با دستهایم بازوهایم را گرفتم تا کمی جلوی سرما و سوز بدی که میآمد را بگیرم.
از مغازه که بیرون آمد ریموت را زد و با دیدنم تعجب کرد.
–چرا نرفتید بشینید تو ماشین؟ تو این سرما وایستادید اینجا؟
آرام گفتم:
–موندم با هم بریم. از چهرهاش فهمیدم که از کارم خوشش آمد ولی عکس العملی از خودش نشان نداد. نوچی کرد و کنارم ایستاد. شال گردن سفید رنگش را از گردنش برداشت. شالش پهن بود و از وسط تا خورده بود. بازش کرد و روی سرم انداخت و زمزمه کرد.
–یخ کردی که... بعد هم با گامهای بلند به طرف ماشین راه افتاد. با این کارش ناخوداگاه بغضم گرفت.
بوی عطری که از شالش میآمد، مشامم را پر کرد. شالش گرم بود. آنقدر گرم که دیگر سرما را حس نکردم.
یک قدم جلوتر از من راه میرفت. مثل همیشه صاف نمیتوانست راه برود. خواستم بپرسم به خاطر بخیههایش است که نمیتواند خوب راه برود که وقتی چهرهاش را نگاه کردم پشیمان شدم.
هنوز دلخور بود.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
به کنار ماشین که رسیدیم در عقب را برایم باز کرد و زمرمه کرد.
–بفرمایید.
تشکر کردم و نشستم.
فکر کردم خودش صندلی جلو مینشیند ولی ماشین را دور زد و از در دیگر ماشین صندلی عقب نشست.
آدرس خانهی ما را به راننده داد و بعد به روبرو خیره شد. خیابان شلوغ بود و ماشین مثل لاک پشت حرکت میکرد. نیم نگاهی خرجم کرد و کمی به طرفم خم شد و پچ پچ کرد.
–گرم شدید؟
از این همه مهربانیاش غافلگیر شده بودم. برای همین فقط سرم را به نشانهی تایید حرفش تکان دادم.
چند دقیقهایی گذشت.
نگاهش کردم غرق فکر بود. میدانستم ناراحت است. من که کار بدی نکرده بودم، یعنی نگفتن یک حرف اینقدر مهم بود؟ همهاش تقصیر ساره بود، کاش آن حرف را نمیگفت.
دلم از این حالش گرفت، تصمیم گرفتم عذرخواهی کنم و از دلش دربیاورم. ولی با وجود راننده که نمیتوانستم.
سکوت بینمان طولانی شد، ناگهان فکری به ذهنم رسید.
گوشیام را از کیفم بیرون کشیدم تا از طریق پیام دادن عذر خواهی کنم.
نمیدانستم چه بنویسم. برای همین پرسیدم:
–شما از من دلخورید؟
صدای دلینگ دلینگ پیامش آمد ولی او توجهی نکرد. همانطور غرق فکر به روبرو خیره بود.
صفحهی گوشیام را که هنوز روشن بود را به طرفش گرفتم.
نگاهی به من و بعد به گوشیام انداخت.
اشاره به گوشیاش کردم.
فوری از جیبش بیرون آورد و بازش کرد.
با دیدن پیامم لبخند زد و زیر چشمی نگاهم کرد و بعد شروع به تایپ کرد.
–دلخور نیستم، میشه گفت گرفتهام؟
–چرا؟
–به خاطر همین حرف نزدنتون. شما کلا کم حرفید؟
فوری نوشتم.
–نه اتفاقا، فقط...
دیگر چیزی ننوشتم و صفحهی گوشیام را خاموش کردم. بعد از این که پیامم را خواند سوالی نگاهم کرد و اشاره کرد که بقیهی حرفم را بنویسم.
پچ پچ کردم.
–میشه بعدا بنویسم؟
نوچی کرد و لبهایش را به هم فشار داد و تایپ کرد. بعد هم اشاره کرد که پیامش را بخوانم.
–حرف زدن با من براتون سخته؟
خیره به پیامی که فرستاده بود ماندم.
دوباره تایپ کرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨خــــداوندا..🙏
🌸بنام تو که زیباترین نامهاست
✨روزمان را آغاز میکنیم
🌸روزی که با نام و یاد تو باشد
✨سراسر شادی است و عشق و مهربانی
🌸و سرشار از خیر و برکت است
✨و فراوانی
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
من از جست جوی زمین خسته ام
کجای اسمان ببینمت...!!یا صاحب الزمان(عج)🤍
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
صبحتونمهدوی💚
التماس دعا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠امیرالمومنین علیهالسلام:
آنچه از دنيا در دست توست،
پيش از تو صاحبانى داشته
و بعد از تو به ديگران خواهد رسيد
📚نهجالبلاغه
خیلی جوش دنیا نزن
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ
💫🌺 اميرالمومنين عليه السلام به مالك
اشتر، فرمود : اى مالك !
اين سخن را از من بشنو و به خاطر بسپار .
ای مالک ، جوانمردی آن کس که یقینش
آسیب پذیر است ، کم ارزش است .
و هر که طمع به خود راه دهد
خویشتن را خوار گرداند .
و هر که سختی حال [ مشکلات زندگی ]
خود را به دیگران بازگو نماید
تن به ذلت داده است .
هر که دیگران را از راز خود آگاه ساخته
خود را از نزد خویشتن پست نموده است .
📗 تحف العقول : ص ۳۴۱
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌در حرم
✨حوله احرام من
🌸از جنـــس دعاسـت
🕌حجرالاسود من
✨پنجره فولاد رضاست
🎊پیشاپیش ولادت با سعادت
💫شمس الشموس ،
🌸امام الرئوف
علی بن موسی الرضا (ع) مبارکباد.💐
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هدایت شده از شهید محمدرضا تورجی زاده
🔸️🕋 نماز یکشنبه های ماه ذی القعده
نمازی بسیار سفارش شده با ثواب فراوان 👌
این فرصت را از دست ندیم
بخونیم و به دیگران سفارش کنیم.
#نماز
#اعمال
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
💭#صدقه قسمت ششم 🚦 پرسش 3: آيا از نظر ارزش و ثواب بين صدقه مادي و معنوي تفاوتي هست؟ پاسخ: همان گون
💭#صدقه
قسمت هفتم
همچنین آن حضرت فرمود:
"خدای متعال چیزی را خلق نكرد مگر آن كه برای آن نگاهبانی است كه آن را نگه می دارد،
💎 مگر صدقه كه خدای متعال خودش آن را نگه می دارد
💟 و پدرم وقتی صدقه می داد، آن را در دست سائل قرار می داد،
پس آن را از وی می گرفت و می بوسید و می بویید، سپس آن را به سائل بر می گرداند".
این مضمون در روایات دیگر هم وارد شده و شخص باید بداند كه صدقه در دست چه كسی قرار می گیرد؛
✅ لذا مبادا آزار و منتی بر آن واقع گردد و اگر خاضعانه آن را به سائل مؤمن برگرداند، نسبت به پروردگار خضوع كرده است؛
و خدا می داند این كه امام باقر(ع) صدقه را از سائل بازپس می گرفت و می بوسید و می بویید،
❄️ چه آرامش و سكونت خاطری پیدا می كرد.
افسوس كه این نویسنده غرق در هوای نفس از محبت اولیاء دركی نكرده و از جذبات چیزی نفهمیده است. 😔
خداوندا! تو خود ما را به نور هدایت دستگیری فرما و از این خواب سنگین بیدار كن!
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
_جانم؟!
دَعکَ مِنَ الظُّروف وَ فَکر بِقُوّة الله الّذی تدعِیه
شرایط را رها کن و به قدرت خدایی
که به درگاهش دعا میکنی فکر کن...
#خدا
طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
_شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟
_کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توست!
#شهید_محمدرضا_دهقان 🌸
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔸️ هرگاه غم و اندوه پی در پی به تو رسد ...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
♨️ذکر توصیه شده #امام_زمان برای رفع حوائج
🔸مرحوم آيت الله شيخ محمدتقى اصفهانى معروف به آقانجفى اصفهانى در احوال خود چنين مینويسد :
🔸زمانى در نجف اشرف مشغول رياضت بودم كه در آن دوره اسرارى بر من مكشوف گرديد يكى از آن اسرار اين بود كه شب چهارشنبه اى در مسجد سهله نشسته بودم؛ نزديك سحر شخصى از رجال الغيب را ديدم و سؤالات بسيارى از او نمودم و جواب سؤالاتى كه از قول حضرت نقل می كرد را مرتب مینوشتم كه مبادا فراموش شود.
يكى از آن سؤالات اين بود كه ذكرى به من بياموزيد تا در تمام حوائج به دردم بخورد؟ در جواب فرمودند:
🔸 ذكرى نزديكتر از #صلوات بر محمد و آل محمد -صلي الله عليه و آله و سلم- در پيشگاه خداوند متعال نيست.
📚 کتاب فوايد الصلوات ص ۴۹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷🕊 تلنگرِ شهید: بینمازها از شفاعت محرومند!
🕊یکی از آشنایان، خوابِ شهیـد احمد پلارک رو دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد ، شهید پلارک بهشگفت: "من نمیتونم شما رو شفاعت کنم... فقط وقتی میتونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبانتان را نگه دارید ، در غیر این صورت هیچکاری از من بر نمیاد..."
🕊
🌷شهید#سیداحمد_پلارک🌷
🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙حجت الاسلام کاشانی
🔸از حال خودمون بیخبریم!!!😢
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
♨️رمز استجابت دعا
🔸خدا میداند، کسی مدتها قبل به محضر حضرت تشرف پیدا کرده بود، حضرت قریب به این مضمون فرموده بودند:
به دوستان ما بگو مرا فراموش نکنید. من شما را فراموش نمیکنم، فرج من نزدیک شده است #دعا کنید بَداء حاصل نشود.
🔸هر موقع خواستيد دعا كنيد اول برای فرج امام زمان دعا کنید و بعد حاجتتان را از خدا بخواهید. اول دعا کردن به #امام_زمان سبب میشود که دعاهای بعدی هم مستجاب شود.
🖋آیت الله ناصری دولت آبادی
#علما
#اللهمعجللولیکالفرج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔆✅برای سلامتی آیت الله ابراهیم رئیسی و همراهانشون
لطفا #آیه_الکرسی + 14 صلوات هدیه بفرمایید
هدیه به #امام_رضا ع