eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
شب همگی بخیر 🌹دوستان و همراهان گرامی به احتمال زیاد امشب حوالی ساعت ۲۳:۳۰ کنار مزار شهید محمدرضا تورجی زاده دوستان پخش زنده داریم 🌹 عزیزانی که مایلن مارو دنبال کنند ساعت ۲۳:۳۰ داخل کانال آنلاین باشند
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزار شهید تورجی زاده
به یاد همه عزیزان و همراهان بودیم و به نیابت از همه شما فاتحه ای قرائت شد انشالله حاجت روابشید
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزار شهید محمدرضا زاهدی
شهید ردانی پور ، شهید زاهدی ، شهید خرازی ، شهید کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸الهی.. ✨ای نفست هم نفس ِ"بی‌کسان" 🌸جز تو کسی نیست کَس ِ"بی‌کَسان" ✨بی‌کسَم و هم نفس من"تویی" 🌸رو به که آرم که کَس ِ من "تویی" 🌸با توکل به اسم اعظمت ✨روز مون را آغاز میکنیم 🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
آرامــش شب دوباره بر می‌گردد خورشید سحر سواره بر می‌گردد با سیصد و سـیزده طلوعی دیگر آن صبح پر از ستاره بر می گردد. صبحتون مهدوی 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹سخنان امام علی علیه السلام به کمیل 💫 ای کمیل ! مهم آن نیست که ✨نماز بگزاری ✨ و روزه بداری ✨ و صدقه دهی 🔸 مهم و قابل توجه آن است که نماز با دلی پاک و عملی خدا پسندانه و خشوعی کامل انجام گیرد و و بنگر در چه نماز می گزاری و بر چه نماز می خوانی و اگر [ آن لباس و مکان ِنماز ] از راه درست وحلال نباشد قبول نیست . 🌺یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 📗 : تحف العقول : ص : ۲۹۱ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🥀💔برای تشییع جنازه ات همین یک عکس کافیست... قد خمیده... پای برهنه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 آرزوی قشنگ یک دختر بچه: کاش امام زمان ظهور کند تا رئیس جمهور هم با او برگردد الهی آمین بحق دلهای شکسته🤲😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⬛️یکی از غم‌انگیزترین صحنه‌های این روزها😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💥‏یکی از تهمت‌هایی که به این سید بزرگوار زدند، هزینه‌ی میلیاردی سفرهای استانیش بود و ندیدند و نخواستند ببینند که غذای این اولادِ پیامبر با ساده‌ترین‌ها مثل عدسی و ... صرف می‌شد 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رفتی دگر ماه و آیینه....😭✋ خداحافظ ای بغض تو سینه...😭✋🥀 شهادت شهید جمهور ایت لله رئیسی و همراهانشان رو تسلیت عرض میکنیم 🏴🏴 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
خاطره یک عکاس از «عکس شهادت» استاندار آذربایجان شرقی ‎‎‌‌‎‎ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌍 گفتند مراسم روز تدفین خیلی تاریخش قشنگه ۳/۳/۳ ▪️خیلی عجیبه: خواستم بگم برید خطبه ۳۳۳ نهج‌البلاغه حضرت علی (ع) بخونید ▪️وَ قَالَ (عليه السلام) فِي صِفَةِ الْمُؤْمِنِ: الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ، أَوْسَعُ شَيْءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَيْءٍ نَفْساً، يَكْرَهُ الرِّفْعَةَ وَ يَشْنَأُ السُّمْعَةَ، طَوِيلٌ غَمُّهُ، بَعِيدٌ هَمُّهُ، كَثِيرٌ صَمْتُهُ، مَشْغُولٌ وَقْتُهُ، شَكُورٌ، صَبُورٌ، مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ، ضَنِينٌ بِخَلَّتِهِ، سَهْلُ الْخَلِيقَةِ، لَيِّنُ الْعَرِيكَةِ، نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ الصَّلْدِ وَ هُوَ أَذَلُّ مِنَ الْعَبْدِ. ▪️ترجمه: در صفت مؤمن چنين فرمود: مؤمن را شادمانى در چهره است و اندوه در دل حوصله اش از همه بيش است و نفسش از همه خوارتر. برترى جويى را خوش ندارد و از خودنمايى بيزار است. ▪️اندوهش بسيار و همتش بلند و خاموشيش دراز و وقتش مشغول است. مؤمن صبور و شكرگزار است، همواره در انديشه است و در اظهار نياز امساك كند. نرمخوى و نرم رفتار است. نفسش از صخره سخت تر است، در عين حال، خود را از بردگان كمتر مى گيرد. ◾️مردم بیاید باور کنیم رئیسی فقط یک رئیس جمهور نبود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صاحبان اصلی انقلاب در سوگ سید محرومان😔 نشر این پست صدقه جاریه هست✅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
👤 توی این سال‌های عمرمون چه چیزایی می‌بینیم ما!!!!!! آل زیاد و آل مروان هم یه روزی برای به رسوندن ع شادی کردند.
مادری دلتنگ ابراهیمش شده....😭
📞قاسم قاسم ، ابراهیم 📞قاسم قاسم ، ابراهیم قاسم جان رسیدم 😭😭
برگردنگاه‌کن پارت185 گوشی را قطع کردم. اعصابم نمی‌کشید حرفهایش را بشنوم. اگر بیشتر از این گوش می‌کردم من هم مثل خودش عصبی میشدم و باید داد می‌زدم. به چند ثانیه نکشید که دوباره و چند باره زنگ زد. جواب ندادم و گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم. شروع به پیام دادن کرد. چند پیامش را خواندم، حرفهایش توهین آمیز بود. با خواندنشان حس بدی پیدا کردم. نمی‌دانستم ساره چرا سر مسئله‌ی به این کوچکی اینقدر داد و قال راه می‌اندازد. حرفهایش چقدر حالم را عوض کرد. ذوقی که از آمدن به این خانه داشتم کور شد. ترجیح دادم فعلا گوشی‌ام را خاموش کنم و خودم را با کار سرگرم کنم. نادیا وارد حیاط شد. –کیه هی زنگ میزنه جواب نمیدی؟ روی لبه‌ی باغچه نشستم. –مگه صداش تا اتاق میومد؟ –نه زیاد، ولی من چون حواسم بهت بود فهمیدم. اینم متوجه شدم که داشتی با ساره حرف میزدی، دعواتون شد؟ آهی کشیدم. –خیلی بی‌منطقه، سر هر چیز کوچیکی اونقدر اعصابم رو خرد میکنه که حالم بد میشه. نادیا کنارم نشست. –واقعا چرا اینجوریه؟ منم با دوستام همین مشکلات رو دارم. نمی‌دونم اونا خیلی بی‌اعصاب شدن یا من حوصله‌ی حرف شنیدن ندارم. بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد: –فکر کردم فقط من اینجوری هستم، آخه تو که خیلی با حوصله‌ایی تو دیگه چرا... پوزخندی زدم. –با حوصله‌ها ناراحت نمیشن؟ خیلی راحت توهین میکنه انتظار داره به حرفهاشم گوش بدم. مادر از در سالن گردنی به حیاط کشید. –دخترا الان وقت دردودل کردنه؟ زود بیایید کلی کار داریم. روبه نادیا گفتم: –تو برو منم الان میام. نمی‌دانستم گوشی‌ام را کجا گم و گور کنم که جلوی چشمم نباشد، وارد اتاق شدم. کار محمد امین تمام شده بود و چهارپایه را به اتاق دیگری می‌برد. –تلما فقط کار جابه‌جا کردن لباسها و وسایل مونده، پشت چشمی برایش نازک کردم. –همه‌ی کار همونه دیگه، یه فرش پهن کردن و پرده زدن که کاری نداره. با تعجب گفت: –اعصاب نداریا! چیزی شده؟ جوابش را ندادم و شروع کردم به باز کردن نایلونهای لباس و چیدنشان داخل کمد. گوشی‌ام را هم داخل کیفم انداختم. چند ساعتی که کار کردم اعصابم آرامتر شد. کم‌کم دوباره ذوقم برگشت و با بچه‌ها به شوخی و خنده گذراندیم. دیگر مادر کاری با خنده‌های بلند و آواز خواندنهای محمد‌امین و بپر بپر کردنهای مهدی و مریم نداشت. خیالش راحت بود که صدایمان همسایه‌ها را اذیت نمی‌کند. مرتب کردن خانه سریع‌تر از آن چیزی که فکرش را می‌کردیم پیش رفت. رستا هم با همسرش شب را در خانه‌مان ماند تا شوهرش بیشتر بتواند به پدر کمک کند. آقا رضا دست به آچار بود و حسابی کارها را پیش می‌برد. فردای آن روز عمه‌ها هم به کمکمان آمدند و تقریبا کاری برای روز شنبه باقی نماند و من صبح روز شنبه با خیالت راحت سر کارم رفتم. فاصله‌ی مترو تا خانمان نسبت به خانه‌ی قبلی دورتر بود، برای همین مسافت زیادی را باید پیاده می‌رفتم. نزدیک مغازه که شدم با دیدن ساره و هلما جلوی در مغازه تعجب کردم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت186 همین که در مغازه را باز کردم ساره خودش را داخل مغازه انداخت. کیف دستی نسبتا بزرگی با خودش آورده بود، اجناسی که روی پیشخوان چیده بود را جمع کرد و داخل ساکش ریخت و نگاه غضب‌آلودی خرجم کرد. به بیرون مغازه اشاره کردم. –اینو واسه چی آوردی اینجا؟ نگاهی به هلما انداخت. –داریم با هم میریم کلاس، گفتم اول من رو برسونه اینجا وسایلم رو زودتر جمع کنم یه وقت جای شما بیشتر از این تنگ نشه. کوله پشتی که قبلا به او داده بودم را از زیر پیشخوان برداشت و به طرفم پرت کرد. –بیا اینم مال خودت. کوله پشتی را به طرفش گرفتم: –ولی من اینو به خودت دادم. –دیگه لازمش ندارم. –ساره تو چت شده؟ میخوای از امیرزاده اجازه بگیرم دوباره... –اتفاقا دیگه التماسمم کنی نمی‌مونم. تو کلاسی که میرم بهم یاد میدن خودم همه چی رو به دست بیارم. –مگه چند جلسه رفتی؟ اگه خوبه، خب بگو منم بیام. تغییر رویه داد و با آرامش گفت: –اتفاقا می‌خواستم بهت بگم بیای، ولی چون دیروز ناراحتم کردی دیگه نگفتم. –شهریه‌اش چقدره؟ اصلا چه جور کلاسی هست؟ بدون جواب دادن به سوالهایم هلما را صدا کرد. –هلما بیا، تلما میگه میخواد تو اون کلاسها ثبت نام کنه. هلما وارد مغازه شد. احساس کردم هلما جور خاصی راه میرود انگار کنترل روی پاهایش نداشت. همینطور که دست ساره را گرفته بود گفت: –نه نمیشه، ساره متعجب نگاهش کرد. –تو که گفتی هر طور شده باید تلاش کنیم آدمهای بیشتری جذب کنیم. هلما چپ چپ نگاهش کرد. –مگه من بهت دلیل طلاقمون رو نگفتم، عمرا اون بزاره که دوستت حتی از یه کیلومتری این کلاسها رد بشه، ساره نگاهم کرد و حق به جانب گفت: –غلط کرده، مگه چیکارشه که اجازه نده، اصلا به اون چه مربوطه، هلما شانه‌ایی بالا انداخت. –مگه این که یواشکی بیاد. حالا بیا زودتر بریم نمی‌تونم سرپا وایسم. همان لحظه انگار زانوهایش خالی شد و تابی خورد. چیزی نمانده بود بیفتد. ساره فریاد زد. –چی شد؟ هلما با کمک ساره سرپا ایستاد. –هیچی بیا بریم اینجا پر از آلودگیه حالم رو بد می‌کنه. من شگفت زده به ساره نگاه کردم. ساره هم با تعجب نگاهش را در اطراف چرخاند و از هلما پرسید: –از کجا میفهمی؟ –از حال خودم. بعد از رفتن آنها امیرزاده وارد مغازه شد. سلام کردم و گفتم: –ببخشید اینجا به هم ریختس، الان جمع می‌کنم. بی تفاوت به حرفم با گره‌ایی که به ابروهایش داده بود پرسید: –اونا اینجا بودن؟ –بله، ساره امده بود وسایلش رو ببره، کمی فکر کرد و گفت: –به این رفیقتون بگید با اونا نپره‌ها، خودش رو بدبخت میکنه. –اونا؟ –آره، منظورم همون پسره که من رو با چاقو زد و خود هلما، –مگه اون پسره هم بود؟ –آره تو ماشین بود تا من رو دید پاش رو گذاشت رو گاز و با سرعت رفتن. هینی کشیدم. –وای ساره میدونه؟ –اهوم، اونم تو ماشین بود. احتمالا میخواد دوستتم با حرفهاش وسوسه کنه که مثل خودش این راه رو ادامه بده، شک نکن اونقدر از کارای خودش و استادش تعریف کرده که این دوستت الان فکر میکنه تا حالا چقدر عمرش هدر شده و از بقیه عقب افتاده. مطمئنم تو رو هم به رفتن به اون کلاسها تشویق میکنن. نگاهم را زیر انداختم. دیگر نگفتم به من هم پیشنهاد داده شده. –مگه زوریه؟ ساره خودش میفهمه، اگر جای بدی باشه خب نمیره. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯