🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت248
بعد دستی در موهایش برد.
–اصلا چرا راه دور برم، نامزد خود من در مورد دوستش هر چی میگم قبول نمی کنه چه برسه...
حرفش را بریدم.
–من فقط دلم برای ساره میسوزه، آخه ندیدیش چه حالی پیدا کرده...
پوفی کرد.
–آخه این چه منطقیه؟ چون دلت میسوزه باید باهاش بیفتی تو چاه؟ تو بهش راه و چاه رو میگی اگر گوش نکرد اونو به خیر و تو رو به سلامت. دیگه دلسوزی نداره، چون خودش باعثشه.
با دلخوری سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
او هم ساکت شد.
هوا رو به تاریکی بود و ما بینمان هنوز پر از سکوت بود. بلند شد و کلید چراغ را زد. لامپ کم جانی روشن شد که روشنایی خیلی کمی داشت.
زمزمه کرد.
–بدبخت سرایدار، این جا چطوری زندگی میکرده؟ حتی یه پنکه هم نداره.
به طرف یخچال کوچکی که در گوشهی اتاق بود رفت و بطری آبی برداشت و کمی آب داخل لیوان ریخت و به طرفم گرفت.
–بخور خنک بشی.
سرم را به طرف مخالفش چرخاندم.
–میل ندارم.
لیوان آب را کنارم گذاشت و لحن شوخی گرفت.
–آب نطلبیده مرادهها... بعد به طرف پنجره رفت و آسمان را نگاه کرد.
–فکر کنم کمکم وقت اذانه دیگه.
برای وضو گرفتن به دستشویی گوشهی اتاق رفت و طول کشید تا برگردد، صدای شرشر آب مدام میآمد. وقتی برگشت پاچههای شلوارش بالا بود.
بدون مهر به نماز ایستاد. "حتما میخواهد پیشانیاش را روی سرامیک بگذارد."
داخل کیفم همیشه یک مهر و سجادهی کوچک کیفی داشتم. از جایم بلند شدم، پاهایم مثل چوب خشک شده بودند، به زحمت از داخل کیفم مهر را درآوردم و مقابلش باز کردم.
به داخل سرویس بهداشتی رفتم تا من هم وضو بگیرم. با این که امیرزاده حسابی آن جا را شسته بود ولی باز هم چندان تمیز نبود.
وضو گرفتم و منتظر ماندم تا او نمازش را تمام کند.
نمازش که تمام شد برگشت و نگاهم کرد.
وقتی دید آمادهی خواندن نماز هستم از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت.
بعد رفت پردهی اتاق را که جنسش از مخمل بود را به ضرب کشید و پایین آورد.
بعد چند لا تا کرد و روی زمین پهنش کرد و مهر و سجادهی کوچک را رویش گذاشت.
تشکر کردم و به نماز ایستادم و او جلوی پنجره ایستاد و به آسمان چشم دوخت. انگار در دلش با خدا حرف میزد.
معلوم بود نگران است و دلشوره دارد.
مدتها همان جا ایستاده بود و چشم از آسمان برنمیداشت.
زیر انداز را که همان پرده اتاق بود، به کنار دیوار کشیدم. همان جا نشستم و پاهایم را دراز کردم.
امیرزاده بعد از وارسی کردن پنجرهها در حال بررسی در اتاق بود. تلاش میکرد شاید بتواند راهی برای فرار پیدا کند.
وقتی دید از در راهی برای خروج پیدا نخواهد کرد. رفت و روی کاناپه نشست و به من خیره شد. من با مُهری که در دستم بود بازی میکردم.
برای این که مرا به حرف بکشد گفت:
–میگم گشنه ت نیست؟
نوچی کردم و گردنم را بالا کشیدم.
فکری کرد و گفت:
–می تونی بری ببینی چی تو یخچال هست که واسه شام بخوریم؟
میدانستم خودش بهتر از من میداند در یخچال چه چیزهایی است ولی برای این که سکوت بینمان تمام شود این حرف ها را می زند.
بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و در یخچال نقلی گوشهی اتاق را باز کردم.
محتویات یخچال یک بسته نان، کمی کالباس، یک بطری آب و مقداری ماست بود.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت249
نان و ماست را کنارش روی کاناپه گذاشتم.
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
–چه سفرهی رنگینی، خودتم بیا دیگه.
همان طور که به کنار پنجره میرفتم گفتم:
–نوش جان، من اشتها ندارم.
کنار پنجره ایستادم و به آسمان نگاه کردم. هیچ صدایی از بیرون نمیآمد. گرمای هوا، از شدتش کاسته شده بود ولی باز هم گرم بود.
حتی یک ستاره هم درآسمان نبود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم ساعت نزدیک ده بود.
الان حتما خانوادهام خیلی نگران شدهاند.
چشمهایم را بستم و در دلم برای نجات خودمان دعا کردم.
بوی عطرش نشان دهندهی این بود که نزدیکم شده، چشم هایم را باز کردم.
رو به رویم ایستاده بود. دست هایش را روی سینهاش جمع کرده و نگاهم میکرد.
نگاهم را زیر انداختم.
پرسید:
–به چی فکر میکردی؟
با بغض گفتم:
–به خونواده م. حتما تا حالا خیلی نگرانم شدن.
ولی بیشتر از رفتار او در این شرایط دلم گرفته بود. حالا فقط حمایت او را میخواستم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
با لحن دلجویی گفت:
–اونا الان می دونن که ما هر جا هستیم باهمیم. حتما تا حالا برادرم زنگ زده و از بچهها همه چیز رو پرسیده.
–بچهها؟!
–آره، منظورم دوستامن.
انگار که چیزی یادم آمده باشد با اخم پرسیدم:
–راستی! شما نگفتید این جا چی کار میکردید؟
نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت.
–یکی از دوستام دنبال بررسی و تحقیق و مدرک جمع کردن علیه اینا بود. چون خواهر خودشم یه جورایی آلودهی این گروه ها شده و آسیب دیده بود ولی مدرکی نداشتن که شکایت کنن. دوستم خودش وارد عمل شد. وقتی موضوع رو به من و دوست مشترکمون گفت ما گفتیم که خیلی وقته ما هم داریم اطلاعات جمع میکنیم. اونم از ما خواست که هدفمند این کار رو دنبال کنیم. قرار شد سه تایی تا میتونیم مدرک و فیلم و عکس و اطلاعات جمع آوری کنیم.
متاسفانه کمتر کسایی هستن که وقتی از این گروه ها آسیب میبینن شکایت می کنن. اونا به خیلیا آسیب زدن، به خصوص به خانما. ولی چون جلساتشون اکثرا مجازی بود، پیدا کردنشون یه کم سخت بود.
البته جلسات حضوریشونم تو خونههای شخصی خودشون برگزار می شد، برای همین به راحتی نمی شد ورود کرد. این اولین باره که جرات کردن و این جا جلسه گذاشتن و ورود عموم رو آزاد گذاشته بودن.
البته خیلی هم زرنگن. میدونستی قبلا همین کلاسا تو یکی از دانشگاه ها برای مدت کوتاهی تدریس می شده؟
بعد کمکم مسئولین دانشگاه متوجه شدن که اصلا از ریشه همه چیزش مشکل داره.
الانم واسه همین کلاساشون رو حضوری برگزار نمی کنن اگرم این کار رو انجام بدن، جای ثابتی نیستن. مدام جاشون رو عوض می کنن...
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#سلام_مولا_جانم
«صبحم» شروع مے شود آقا به نامتان
«روزے من» همه جـا «ذڪـر نـامتـان»
صبح علے الطلوع «سَلامٌ عَلے یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!!
السلام علیــڪ یا اباصالحَ المهــدی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸توصیه های مهدوی🌸
✨سه کار است که شیعه
باید هر روز آن را انجام دهد:
-خواندن دعای عهد
-دعای فرج
-سه بارسوره توحید و هدیه آن به #امام_زمان (عجل الله)
|میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
محمدرضا تورجی زاده از فعالان مبارزی بود که علیه گروهک های ضدانقلابی و بنی صدر فعالیت کرد.
او علاقه ی خاصی به آیت الله خامنه ای و آیت الله بهشتی داشت.
تورجی زاده در دبیرستان هاتف تحصیل کرد و در همان جا به مداحی و روضه خوانی می پرداخت و صدای بسیار زیبایی داشت.
در سال ۱۳۶۱به جبهه رفت و در تیپ نجف اشرف خدمت کرد و در عملیات های محرم،والفجر و کربلا شرکت نمود.در جبهه نیز به مداحی و نوحه سرایی پرداخت و در آنجا نیز بسیاری از رزمندگان مجذوب صدای گرم و زیبای او شدند به طوری که وصیت نمودند دعای کمیل مراسم هفته های آن ها را بخواند.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
enc_17171667421992402991885.mp3
6M
صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا ❤️
نماهنگ دیوار حرم
🎙علی زمانیان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📚 یه قصه کوتاه از یکی از شیر بچههای استان اردبیل
🌤 یکی بود یکی نبود 🌤
در شهر انگوت نوجوانی به نام #مرحمت_بالازاده بود.
💥 در زمان جنگ تحمیلی با وجود اینکه حدود ۱۳ ساله بود، شوق رفتن به جبهه ها را داشت اما به خاطر کم سن و سال بودن، با حضور وی در صحنه نبرد ممانعت میکردند.
در نهایت، این نوجوان غیور خود را با زحمت به محضر آیت الله خامنهای (رئیس جمهور وقت) میرساند و میگوید:
حضرت قاسم ۱۳ ساله بوده اما امام حسین (ع) به او اجازه جنگ داده است؛ من نیز ۱۳ سال دارم اما فرماندهان سپاه اردبیل به من اجازه نمیدهند به جبهه بروم؛ تقاضا میکنم یا از این به بعد روضه و احوالات حضرت قاسم را در عزاداریها نخوانند و بازگو نکنند 😭 یا دستور بدهید اجازه بدهند من نیز به جبهه اعزام شوم؛
🔖 مرحمت رضایت آیت الله خامنهای را جلب میکند و به سفارش ایشان، فرماندهان سپاه نیز اجازه میدهند تا مرحمت به نبرد اعزام شود و این رزمنده مخلص بعد از مدتها جانفشانی، در ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزایر جنوب به درجه رفیع #شهادت نایل میآید.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🎋 #شهید_مرحمت_بالازاده
_ آقا جان! حضرت قاسم۱۳ سال داشت و امام حسین علیهالسلام به ایشان اجازه دادند به میدان برود.
ناگهان بغضش ترکید و ادامه داد: «آقا جان! من هم ۱۳ سال دارم؛ اما فرماندهی سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم.»
همهی چشمها خیس اشک بود.
آقای خامنهای رو به سرتیم محافظان گفت: «با فرماندهی سپاه اردبیل تماس بگیرید و
بگویید این آقا مرحمت رفیق ماست؛ و اجازه بدهید هرکجا میخواهد برود.»
بعد مرحمت را در آغوش گرفت و در گوش او گفت: «سلام مرا به بچههای جبهه برسان!»✋
مرحمت وارد تیپ عاشورا به فرماندهی آقا مهدی باکری شد.
وقتی گزارشگر تلویزیون از مرحمت پرسید:
«چطوری به اینجا آمدی؟!»
جواب داد: «با التماس»
_ چطوری این گلولهها را بلند میکنی؟!
_ با التماس.
_ میدانی چطوری شهید میشوند؟
لبخندی زد و گفت: «با التماس»
سرانجام مرحمت بالازاده در عملیات بدر، در جزیرهی مجنون، در اثر اصابت ترکش به گلو و چشمش به فیض شهادت نائل آمد.
✍🏻 عاطفه قاسمی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصف #بهشت از زبان مبارک امام علی علیهالسلام 🦚🌷
❤️ حتما تا آخر ببینید، بهشت قسمت شما خوبان☺️
فرشتگان بر بهشتیان وارد میشوند و سلام و تحیت میگویند. (آیه ۲۴سوره رعد)
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
⚫️🌎 شش نفر در تاریخ بسیار گریه کردهاند
1️⃣ حضرت آدم علیهالسلام برای قبولی توبهاش انقدر گریه کرد که رد اشک بر گونه اش افتاد
2️⃣ حضرت یعقوب علیهالسلام به اندازهای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده اش را از دست داد.
3️⃣ حضرت یوسف علیهالسلام در فراق پدر آنقدر گریه کرد که زندانیان گفتند یا شب گریه کن یا روز.
4️⃣ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در فراق پدر آنقدر گریه کرد که بعضی گفتند ما را به تنگ آوردی با گریه هایت…یا شب گریه کن یا روز…
5️⃣ حضرت امام سجاد علیهالسلام بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش امام حسین علیهالسلام گریه کردند.
هر گاه آب و خوراکی برایش میاوردند گریه میکردند ومی گفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یاد میاورم گریه گلویم را میفشارد
6️⃣ اما یک نفر خیلی گریه کرده و هنوز هم گریه می کند…
هر صبح و شام بر مصیبت حضرت امام حسین علیهالسلام ...
"من انتظار تو را بردهام ز یاد
با انتظارهای فراوانم از شما
برشوره زار معصیتم گریہ میکنید
جانم فدای دیده بارانے شما..."😢
🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕🌳 مهم نیست #مادر تو خوب است یا بد؟
بهشتی میشوی حتی اگر خدایی نکرده مادرت جهنمی باشد، اگر...
🗣#دکتر_عزیزی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
پسرم شهدا را میخرند
بدان بدون تلاش به شهادت نمیرسی
و تنها راه رسیدن به آن پاک بودن است
پاک ماندن است
پاک زندگی کردن
#شهید_محسن_حججی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بخشی از وصیت نامه
سردار شهید سید مجتبی #هاشمی
از فرماندهان جنگ های #نامنظم
#رهبر عزیزتان را یاری نمایید، گوش به فرمان او باشید و خدا را فراموش نکنید،
🌴 #نماز اول وقت را رها نکنید.🌴
هدیه نثار ارواح مطهر همه شهدا صلوات🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حی علی الصلاه📿
💠وصیت شهید سجاد زبرجدی :
نماز های واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید. خواهید دید که چگونه درهای رحمت الهی رو به روی شما باز خواهند شد.
التماس دعا
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی شدنم پیشکش
مشهدیام کن
من طالب دیدار شما
زود به زودم....😢
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#چهارشنبه_های_زیارتی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت250
عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم قرار دادم.
–پس اون تلفنا و یواشکی حرف زدنا واسه این بود؟
اون دوستتون برای آسیبی که خواهرش خورده بوده دنبال اینا بوده، شما چرا این کار رو میکردید؟
به دور دست خیره شد.
–من به خاطر خودم.
حسادتم شعله ور شد.
–خودتون یا هلما؟
نگاهش را به من داد.
–میخواستم یه چیزایی برای خودم روشن بشه.
به حالت قهر نگاهم را از چشمهایش جدا کردم.
–یعنی هنوزم به اشتباه بودن کارشون شک دارید؟
–شک ندارم، فقط میخوام بدونم به جز منافع مادی دیگه چه منافعی دارن.
خیلی گرمم شده بود.
گوشهی بلندتر شالم را با دو دستم گرفتم و شروع به باد زدن خودم کردم و زمزمه وار گفتم:
–نمیدونم، فقط امیدوارم از این جا نجات پیدا کنیم.
نگاهی به طریقهی باد زدن من کرد. با اخم گفت:
–وقتی این قدر گرمته چرا شالت رو باز نمی کنی؟
نگاهم را روی صورتش سُر دادم و نجوا کردم:
–همین طور خوبه.
نگاهش روی گیرهی شالم ماند. جلو آمد.
با دو انگشتش گیره را باز کرد و بعد شالم را از سرم برداشت و با دیدن موهایم گفت:
–رستا خانم، این دفعه چه مدل قشنگی موهات رو بافته، این مدل اسمش چیه؟
دستی به موهایم کشیدم. این روزها که هوا گرم بود هر وقت رستا به خانهمان میآمد من و نادیا جلویش مینشستیم تا موهایمان را ببافد. آن قدر خوب و محکم میبافت که گاهی تا چند روز بازش نمیکردیم.
بیتفاوت گفتم:
–اسمش مدل تیغ ماهیه،
–بنده ی خدا با اون وضعش دیگه سختشه از این کارا کنه.
با بغض گفتم:
–اون خیلی مهربونه. همیشه حواسش به من و نادیا هست.
سرش را تکان داد.
–مهربون و خیلی عاقل...
سرم را تکان دادم و فقط با گفتن
–اهوم. حرف را تمام کردم.
ولی او دوباره پرسید:
–فکر کنم چیزی نمونده تا فارغ بشه، درسته؟
–بله، پا به ماهه.
بعد آهی کشیدم و دنبالهی حرفم را گرفتم.
–اگه من شب نرم خونه، اون بیچاره حتما از استرس، زایمانش جلو میُفته.
امیرزاده نگاهی به گیرهی شالم که هنوز در دستش بود انداخت.
–ان شاءالله که اتفاقی نمیفته.
متعجب نگاهش کردم.
–مگه این که معجزه بشه. هیچ کس نمی دونه اصلا ما کجا هستیم.
–ان شاءالله بچهها زودتر متوجهی موضوع بشن.
–اگه متوجه می شدن تا حالا یه اقدامی کرده بودن.
–نمی دونن تو این زیرزمین حبس شدیم ولی می دونن من امروز این جا اومدم تا تو جلسه شون شرکت کنم.
حالا برعکس هر روز دو به دو میومدیم اما امروز اونا کار داشتن و من مجبور شدم تنها بیام.
آه کشیدم.
–از بس خوش شانسیم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت251
نگاهی به موهایم انداخت.
–اِ...، از این گیرهموها داری؟!
موهای دو طرف کنار گوشهایم را که کوتاه تر بودند را با گیرههای سیاه جمع کرده بودم.
–بله، چطور؟
–شاید به درد بخوره.
بعد رفت و روی کاناپه نشست، نگاهی به نان و ماست کنارش انداخت و بعد مرا نگاه کرد.
بلند شد و آن ها را داخل یخچال گذاشت. دوباره به بررسی پنجرهها و در مشغول شد. سیم شارژری که به برق بود را درآورد و دوباره سراغ در رفت شاید یک ساعتی آن جا با در کلنجار رفت، خیس عرق شده بود. بالاخره بلند شد و به دستشویی رفت.
من روی زیراندازی که از پرده بود نشسته بودم. وقتی از سرویس بیرون آمد وضو داشت.
نگاهی به زیر انداز انداخت.
پرسیدم:
–می خوای دوباره نماز بخونی؟
–نماز که نه، در حد یه سجده.
خودم را جمع و جور کردم و جایی برایش باز کردم.
–خب بیا این جا.
کنارم نشست. سجاده را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم.
–اینم لازمه؟
–اگه باشه بهتره.
به حالت سجده شد و چند دقیقه به همان حال ماند. ذکری زیر لب میگفت که واضح نمیشنیدم. کارش برایم عجیب بود. بعد بلند شد و دکمههای پیراهنش را باز کرد و گفت:
–تو بیا روی کاناپه بخواب. من اون جا روی زمین میخوابم.
–شما بخوابید، من خوابم نمیاد.
پیراهنش را درآورد و از در پنجره آویزانش کرد.
–تا صبح میخوای بیدار بشینی؟
نجوا کردم:
–راحتم.
زیرِ پیراهنش یک تیشرت حلقهای سفید رنگ داشت که جذب تنش بود.
به پشت روی کاناپه خوابید و چشمهایش را بست. کمی اخم داشت.
پرسیدم:
–هرشب این کار رو میکنید؟
چشمهایش را باز کرد و به سقف خیره شد.
–چه کاری؟
به جایی که چند دقیقه قبل نشسته بود اشاره کردم.
–همین سجده کردن.
–اهوم.
–چرا؟
سرش را به طرفم چرخاند.
–اگه بخوام روشنفکرانه بگم برای تخلیهی همهی انرژیای منفی که از صبح تو بدنم جمع میشه، ولی اگه بخوام سنتی بگم واسه شکر کردنه.
نگاهم را به زمین دادم.
–اون وقت روشنفکرانش انرژیا کجا تخلیه میشن؟
چشمهایش را بست.
–زمین مادر مهربونیه برای دریافتش.
پوزخند زدم.
–به خاطر زندانی شدنمون شکر میکنید؟
به طرفم چرخید و لبخند زد.
–چی بهتر از این که از سختگیری های خانواده ت راحت شدیم. اجازه نمی دادن یه شب بیای خونه ی ما بمونی، حتی یه بار روی من رو زمین انداختن.
همان طور که لبخندم را مخفی میکردم گفتم:
–آخه مامانم میگه این کارا واسه بعد از عروسیه.
لبخند زنان گفت:
–دیگه این خواست خدا بوده، باور کن من نقشی توش نداشتم. بعد هم خیره نگاهم کرد و زمزمه کرد:
–الانم که سرکار علیه شمشیر رو از رو بستی.
دلشورهای که در دلم بود، آرامشم را گرفته بود و نمی توانستم حرف محبت آمیزی بزنم.
بعد از چند دقیقه به طرف پهلو چرخید.
نمیتوانست بخوابد.
بلند شد و شالم را که از گل میخ پرده آویزان بود، برداشت و تا زد.
بعد دراز کشید و روی چشمهایش گذاشت.
فهمیدم که نور اذیتش میکند و نمیتواند بخوابد. چرا خاموشش نمیکرد؟!
بلند شدم و کلید برق را زدم.
اتاق تاریک شد ولی نور خیلی کمجانی از پنجره ی اتاق به داخل میآمد.
امیرزاده شالم را از روی چشمهایش برداشت و با صدایی که حالا دیگر بم شده بود گفت:
–بذار روشن باشه، تو که نمی خوای بخوابی، تو تاریکی نشین.
زمزمه کردم:
–مهم نیست.
نوچی کرد و به پشت خوابید و شالم را روی سینهاش گذاشت.
شاید یک ساعتی طول کشید که از صدای نفس هایش فهمیدم که خوابیده.
من هر روز این موقع پادشاه هفتم را خواب میدیدم، چون صبح زود برای رفتن به آزمایشگاه از خواب بیدار میشدم، شب ها بلافاصله بعد از شام میخوابیدم.
ساعت نیمه شب را نشان میداد. حسابی گرمم شده بود. از گرما خوابم نمی برد.
مانتوام را از تنم درآوردم. به خاطر تیشرت نخی و سبکی که زیر مانتوام پوشیده بودم کمی خنکتر شدم. بعد با همان مانتو خودم را باد زدم.
نمیدانم چقدر گذشت، آن قدر خودم را باد زدم که خسته شدم و پلک هایم سنگین شدند.
روی زمین دراز کشیدم. برای زیر سرم،
کیفم را که جنسش پارچهای بود گذاشتم. کاش شالم بود آن را هم روی کیفم میگذاشتم تا نرمتر شود.
از باد زدن منصرف شدم و مانتوام را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و بعد از کلی جابه جا شدن خوابم گرفت.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯