بخشی از وصیت نامه
سردار شهید سید مجتبی #هاشمی
از فرماندهان جنگ های #نامنظم
#رهبر عزیزتان را یاری نمایید، گوش به فرمان او باشید و خدا را فراموش نکنید،
🌴 #نماز اول وقت را رها نکنید.🌴
هدیه نثار ارواح مطهر همه شهدا صلوات🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حی علی الصلاه📿
💠وصیت شهید سجاد زبرجدی :
نماز های واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید. خواهید دید که چگونه درهای رحمت الهی رو به روی شما باز خواهند شد.
التماس دعا
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی شدنم پیشکش
مشهدیام کن
من طالب دیدار شما
زود به زودم....😢
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#چهارشنبه_های_زیارتی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت250
عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم قرار دادم.
–پس اون تلفنا و یواشکی حرف زدنا واسه این بود؟
اون دوستتون برای آسیبی که خواهرش خورده بوده دنبال اینا بوده، شما چرا این کار رو میکردید؟
به دور دست خیره شد.
–من به خاطر خودم.
حسادتم شعله ور شد.
–خودتون یا هلما؟
نگاهش را به من داد.
–میخواستم یه چیزایی برای خودم روشن بشه.
به حالت قهر نگاهم را از چشمهایش جدا کردم.
–یعنی هنوزم به اشتباه بودن کارشون شک دارید؟
–شک ندارم، فقط میخوام بدونم به جز منافع مادی دیگه چه منافعی دارن.
خیلی گرمم شده بود.
گوشهی بلندتر شالم را با دو دستم گرفتم و شروع به باد زدن خودم کردم و زمزمه وار گفتم:
–نمیدونم، فقط امیدوارم از این جا نجات پیدا کنیم.
نگاهی به طریقهی باد زدن من کرد. با اخم گفت:
–وقتی این قدر گرمته چرا شالت رو باز نمی کنی؟
نگاهم را روی صورتش سُر دادم و نجوا کردم:
–همین طور خوبه.
نگاهش روی گیرهی شالم ماند. جلو آمد.
با دو انگشتش گیره را باز کرد و بعد شالم را از سرم برداشت و با دیدن موهایم گفت:
–رستا خانم، این دفعه چه مدل قشنگی موهات رو بافته، این مدل اسمش چیه؟
دستی به موهایم کشیدم. این روزها که هوا گرم بود هر وقت رستا به خانهمان میآمد من و نادیا جلویش مینشستیم تا موهایمان را ببافد. آن قدر خوب و محکم میبافت که گاهی تا چند روز بازش نمیکردیم.
بیتفاوت گفتم:
–اسمش مدل تیغ ماهیه،
–بنده ی خدا با اون وضعش دیگه سختشه از این کارا کنه.
با بغض گفتم:
–اون خیلی مهربونه. همیشه حواسش به من و نادیا هست.
سرش را تکان داد.
–مهربون و خیلی عاقل...
سرم را تکان دادم و فقط با گفتن
–اهوم. حرف را تمام کردم.
ولی او دوباره پرسید:
–فکر کنم چیزی نمونده تا فارغ بشه، درسته؟
–بله، پا به ماهه.
بعد آهی کشیدم و دنبالهی حرفم را گرفتم.
–اگه من شب نرم خونه، اون بیچاره حتما از استرس، زایمانش جلو میُفته.
امیرزاده نگاهی به گیرهی شالم که هنوز در دستش بود انداخت.
–ان شاءالله که اتفاقی نمیفته.
متعجب نگاهش کردم.
–مگه این که معجزه بشه. هیچ کس نمی دونه اصلا ما کجا هستیم.
–ان شاءالله بچهها زودتر متوجهی موضوع بشن.
–اگه متوجه می شدن تا حالا یه اقدامی کرده بودن.
–نمی دونن تو این زیرزمین حبس شدیم ولی می دونن من امروز این جا اومدم تا تو جلسه شون شرکت کنم.
حالا برعکس هر روز دو به دو میومدیم اما امروز اونا کار داشتن و من مجبور شدم تنها بیام.
آه کشیدم.
–از بس خوش شانسیم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت251
نگاهی به موهایم انداخت.
–اِ...، از این گیرهموها داری؟!
موهای دو طرف کنار گوشهایم را که کوتاه تر بودند را با گیرههای سیاه جمع کرده بودم.
–بله، چطور؟
–شاید به درد بخوره.
بعد رفت و روی کاناپه نشست، نگاهی به نان و ماست کنارش انداخت و بعد مرا نگاه کرد.
بلند شد و آن ها را داخل یخچال گذاشت. دوباره به بررسی پنجرهها و در مشغول شد. سیم شارژری که به برق بود را درآورد و دوباره سراغ در رفت شاید یک ساعتی آن جا با در کلنجار رفت، خیس عرق شده بود. بالاخره بلند شد و به دستشویی رفت.
من روی زیراندازی که از پرده بود نشسته بودم. وقتی از سرویس بیرون آمد وضو داشت.
نگاهی به زیر انداز انداخت.
پرسیدم:
–می خوای دوباره نماز بخونی؟
–نماز که نه، در حد یه سجده.
خودم را جمع و جور کردم و جایی برایش باز کردم.
–خب بیا این جا.
کنارم نشست. سجاده را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم.
–اینم لازمه؟
–اگه باشه بهتره.
به حالت سجده شد و چند دقیقه به همان حال ماند. ذکری زیر لب میگفت که واضح نمیشنیدم. کارش برایم عجیب بود. بعد بلند شد و دکمههای پیراهنش را باز کرد و گفت:
–تو بیا روی کاناپه بخواب. من اون جا روی زمین میخوابم.
–شما بخوابید، من خوابم نمیاد.
پیراهنش را درآورد و از در پنجره آویزانش کرد.
–تا صبح میخوای بیدار بشینی؟
نجوا کردم:
–راحتم.
زیرِ پیراهنش یک تیشرت حلقهای سفید رنگ داشت که جذب تنش بود.
به پشت روی کاناپه خوابید و چشمهایش را بست. کمی اخم داشت.
پرسیدم:
–هرشب این کار رو میکنید؟
چشمهایش را باز کرد و به سقف خیره شد.
–چه کاری؟
به جایی که چند دقیقه قبل نشسته بود اشاره کردم.
–همین سجده کردن.
–اهوم.
–چرا؟
سرش را به طرفم چرخاند.
–اگه بخوام روشنفکرانه بگم برای تخلیهی همهی انرژیای منفی که از صبح تو بدنم جمع میشه، ولی اگه بخوام سنتی بگم واسه شکر کردنه.
نگاهم را به زمین دادم.
–اون وقت روشنفکرانش انرژیا کجا تخلیه میشن؟
چشمهایش را بست.
–زمین مادر مهربونیه برای دریافتش.
پوزخند زدم.
–به خاطر زندانی شدنمون شکر میکنید؟
به طرفم چرخید و لبخند زد.
–چی بهتر از این که از سختگیری های خانواده ت راحت شدیم. اجازه نمی دادن یه شب بیای خونه ی ما بمونی، حتی یه بار روی من رو زمین انداختن.
همان طور که لبخندم را مخفی میکردم گفتم:
–آخه مامانم میگه این کارا واسه بعد از عروسیه.
لبخند زنان گفت:
–دیگه این خواست خدا بوده، باور کن من نقشی توش نداشتم. بعد هم خیره نگاهم کرد و زمزمه کرد:
–الانم که سرکار علیه شمشیر رو از رو بستی.
دلشورهای که در دلم بود، آرامشم را گرفته بود و نمی توانستم حرف محبت آمیزی بزنم.
بعد از چند دقیقه به طرف پهلو چرخید.
نمیتوانست بخوابد.
بلند شد و شالم را که از گل میخ پرده آویزان بود، برداشت و تا زد.
بعد دراز کشید و روی چشمهایش گذاشت.
فهمیدم که نور اذیتش میکند و نمیتواند بخوابد. چرا خاموشش نمیکرد؟!
بلند شدم و کلید برق را زدم.
اتاق تاریک شد ولی نور خیلی کمجانی از پنجره ی اتاق به داخل میآمد.
امیرزاده شالم را از روی چشمهایش برداشت و با صدایی که حالا دیگر بم شده بود گفت:
–بذار روشن باشه، تو که نمی خوای بخوابی، تو تاریکی نشین.
زمزمه کردم:
–مهم نیست.
نوچی کرد و به پشت خوابید و شالم را روی سینهاش گذاشت.
شاید یک ساعتی طول کشید که از صدای نفس هایش فهمیدم که خوابیده.
من هر روز این موقع پادشاه هفتم را خواب میدیدم، چون صبح زود برای رفتن به آزمایشگاه از خواب بیدار میشدم، شب ها بلافاصله بعد از شام میخوابیدم.
ساعت نیمه شب را نشان میداد. حسابی گرمم شده بود. از گرما خوابم نمی برد.
مانتوام را از تنم درآوردم. به خاطر تیشرت نخی و سبکی که زیر مانتوام پوشیده بودم کمی خنکتر شدم. بعد با همان مانتو خودم را باد زدم.
نمیدانم چقدر گذشت، آن قدر خودم را باد زدم که خسته شدم و پلک هایم سنگین شدند.
روی زمین دراز کشیدم. برای زیر سرم،
کیفم را که جنسش پارچهای بود گذاشتم. کاش شالم بود آن را هم روی کیفم میگذاشتم تا نرمتر شود.
از باد زدن منصرف شدم و مانتوام را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و بعد از کلی جابه جا شدن خوابم گرفت.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت252
نمیدانم چقدر از شب گذشته بود که چرخیدم تا روی پهلو بخوابم.
متوجه شدم زیر تنم خیلی نرمتر از قبل شده.
چشمهایم را باز کردم. دیدم روی کاناپه هستم.
کمیچشم چرخاندم دیدم امیرزاده روی زمین جای من خوابیده. همان طور هم کیف من را زیر سرش گذاشته. ولی چشمهایش به سقف بود و فکر میکرد.
من چطور به اینجا آمده بودم که خودم متوجه نشدم. امیرزاده چطور این کار را کرده؟
از خجالت ترجیح دادم دوباره چشمهایم را ببندم.
با صدای نماز خواندنش چشم باز کردم و مشغول نگاه کردنش شدم تا نمازش تمام شود و من بلند شوم. بعد از نمازش به سجده رفت. آن قدر سجده رفتنش طولانی شد که دوباره پلک هایم سنگین شدند.
وقتی دوباره چشمهایم را باز کردم احساس کردم چند دقیقه بیشتر نگذشته. او هنوز در سجده بود.
بعد از این که وضو گرفتم و به اتاق برگشتم
دیدم روی کاناپه نشسته و دعایی را زیر لب زمزمه میکند. نگاهم کرد و لبخند زد.
–سلام خانم خانوما. صبر آفتاب تمومهها.
سلام کردم و نگاهی به پنجره انداختم.
–منتظر بودم شما از سر سجاده بلند بشید که دوباره خوابم گرفت.
–هنوز وقت هست.
سجاده را که جمع کردم، همان جا روی زمین نشستم و به طرفش برگشتم و با رندی پرسیدم:
–شما که دیشب انرژی منفیها رو به مادر زمین داده بودید، چرا دوباره صبح سجده کردین و پسش گرفتین؟
لبخند زد.
–اون شب ها انرژی منفی ما رو می گیره و شب تا صبح تبدیل به انرژی مثبتش میکنه. هر سحر وقتی سجده می ریم زمین انرژی مثبت وارد بدنمون میکنه.
من هم لبخند زدم.
–پس شبا که ما میخوابیم زمین خانم بیدارن.
خندید و ادامه داد:
–ما خواب خوش میبینیم اون دنبال تبدیل کردن منفیا به مثبتاست.
این بار من هم خندیدم.
–شنیدم تند تند یه ذکری هم میگفتین، اون چی بود؟
–شبا همیشه ذکر استغفار میگم، ولی روزا بیشتر ذکرهای شکر و سپاس از خدا.
زیر چشمی نگاهش کردم.
–کلا شما تو کار شکرگزاری هستیدا!
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–باید همیشه خدا رو شکر کنم که تو رو بهم داده.
از حرفش صورتم گل انداخت و شرمنده سرم را زیر انداختم.
–ولی اگه من دیروز برای اومدن به این جا ازتون اجازه میگرفتم حالا این جور گرفتار...
اشاره کرد که کنارش بنشینم.
این کار را کردم.
دستش را دور کمرم انداخت.
–دیگه حرف دیروز رو نزن، فراموشش کن. فعلا باید دنبال راه چاره باشیم.
سرم را به بازویش تکیه دادم.
–من از اونا میترسم، اگر بلایی...
همان طور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
–نگران نباش، همهچی درست میشه.
صدای میو میو کردن گربهای حواس هر دویمان را به طرف پنجره کشید.
با ترس از جایم بلند شدم.
–این گربه این جا چی کار می کنه؟
امیرزاده به طرف در رفت.
همان طور که در حال بررسی کردن در اتاق بود که ببیند میتواند بازش کند یا نه، گفت:
–فکر کنم اونم مثل من حسابی گشنشه.
از لای نردهها به گربه نگاهی انداختم.
–چه گربهی خوشگلی هم هست!
از یخچال مقداری کالباس برداشتم تا برای گربه ببرم.
همین که دستم را از میلههای پنجره دراز کردم تا کالباس را جلوی گربه بگذارم گربه به طرف دستم جهید و من از ترس جیغ زدم و سریع دستم را کشیدم و کالباس از دستم به کف اتاق افتاد.
امیرزاده به طرفم دوید.
–چی شد؟ چنگ زد؟
دستم را روی قلبم گذاشتم.
–نه، یهو به طرفم پرید، ترسیدم.
کالباس را از کف اتاق برداشت و داخل حیاط انداخت و زمزمه کرد.
–بیا گربه جان! به ما که کسی غذا نداد. ببین دیگه چقدر تو عزیزی واسه بعضیا که...
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#سلام_امام_زمانم
محبوب من ❤️
شما نباشید
همه بغضهای جهان در گلوی من است...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
•🌱🌾•
«رَبَّنَاوَلَاتُحَمِّلْنَامَالَاطَاقَةَلَنَابِهِ»
خدایا!
آنچهراکهطاقتآننداریمبردوشمامگذار...
(بقره-۲۸۶)
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
•●🔗❁♥️●•
#منتظرانه 🌱
کـاشروزیبـرسـد،
کہبہهممژدهدهیم...!
یوسـففـاطـمـہآمـد!
دیـدی...؟!
مـنسـلامـشکـردم...!
پاسـخـمداد امـام
پاسـخـشطـوریبـود!!
باخودمزمزمہکردمکہامام...!
میشناسدمگراینبیسروبیسامانرا💔؟!
وشـنـیـدمفـرمـود...:
توهمانیکہ«فـــرج» میخواندی ❤️
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــ ــ ـ ـ ــــــ•❁•ـــــ ـ ـ ــ ـ ــ ـ ـ ـــ
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر غدیر💞
از ته دل بگو یا علی علیه السلام 💝
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
‹♥️🕊›
شَھـٰآدتپآداشتلـٰاشهآ؎بۍوَقفہاو
درهَمہ؎اینسـٰآلیـٰانبُود:)
+رهبـرانقـلاب
حاجقاسمم💚
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریهی امام صادق عليه السلام
برای شیعیان در غیاب #امام_زمان
عجلاللهتعالیفرجهالشریف ♥️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
اگر تعلقات خودمان را زیر پا گذاشتیم میتوانیم مثل شهدا خدمت کنیم به این ملت،
اگر ما با تعلق بخواهیم خدمت کنیم، این خدمت به جایی نخواهد رسید.
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برادران!
فرماندهی اصلی ما ؛
خدا و امام زمان (عج) است
اصل آنها هستند و ما موقت هستیم
وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس
و اطاعت از فرماندهی است...
#شهید_مهدی_باکری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯