ما در زیر بار سختی ها و مشکلات و دشواری ها قد خم نمی کنیم.
ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند.
تنها موقعی سرپا نیستیم که یا کشته شویم، و یا زخم بخوریم و به خاک بیفتیم؛
والا هیچ قدرتی پشت ما را نمی تواند خم کند.
#سالروز_شهادت مظلومانه شهید دکتر #بهشتی و ۷۲ تن از یارانش🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
4.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگیمبرایحسینه:)🤍
🍃↲#حسینجآنم
چهل روز از فراغت گذشت
اما داغت هنوز برام سرد نشده😭
👈 برای شادی روح شهدای پرواز اردیبهشت، سه صلوات بفرستید.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
رهبر انقلاب:
«مردم باید تنبلی نکنند، بیاعتنائی نکنند، دستِکم نگیرند؛ در همهی گوشههای کشور در انتخابات شرکت کنند. مشارکت فقط مال شهرها نیست؛ مال شهرهای بزرگ نیست؛ در انواع مراکز جمعیّتی، روستاها، بخشها مردم باید در انتخابات شرکت کنند تا جمهوری اسلامی در دنیا سرافراز بشود.»
#لبیک_یا_خامنه_ای 💚
#انتخابات #انتخاب_اصلح
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
▫️شما دعوتید به ویژه برنامه #قرار_همیشگی
مداح: حمید برزکار
روایتگری راوی دفاع مقدس
اجرای گروه سرود شمیم بهشت
🗓 زمان: 7 تیر از ساعت 22
📍مکان: خیمه گلستان شهدای اصفهان
#اطلاعیه
✍ سخــــن_بــــزرگان
جوانی نزد عارف بزرگ شیخ حسنعلی
نخودکی اصفهانی آمد و گفت: ۳ قفل
در زندگیام وجـود دارد و ۳ ڪلید از
شمــا میخواهــم.
قفل اول ایناستکه دوست دارم یک
ازدواج سالم داشته باشم.
قفل دوم اینکه دوست دارم کسب و
کارم برڪت داشته باشد.
قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت
بخیـــر شــوم.
شیخ نخودڪی(ره) فرمود:
برای قفلاول نمازت را اولوقت بخوان.
برای قفلدوم نمازت را اولوقت بخوان.
برایقفلسوم نمازت را اولوقت بخوان.
جوان عرض کرد: ۳ قفل با یک کلید؟؟!
شیخ نخودڪی فرمود:
نمـــاز اول وقت، شاه ڪلید اســـت!
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت302
روبرویم در بستهی حیاط بود ولی من علی را میدیدمش که از کوچه وارد خیابان شد و همین طور به راهش ادامه می داد.
غمی که در قلبم حس میکردم آن قدر برایم سنگین بود که باعث تار شدن دیدم شد.
اما نه، انگار سایهای جلویم بود که چیزی را تکان میداد.
تصویر نادیا را تشخیص دادم که لب هایش تکان میخورد و چیزی را جلوی صورتم به این طرف و آن طرف می برد.
دلم میخواست واضحتر ببینمش، خواستم پلک بزنم اما نتوانستم.
دست نادیا به طرفم آمد و همان لحظه تکان محکمی خوردم.
آن قدر محکم که احساس کردم چاه عمیق و سیاهی زیر پایم باز شد و من در آن سقوط کردم و همه چیز تاریک شد.
احساس خفگی تمام وجودم را گرفت، برای نجات جانم چشمهایم ناخداگاه باز شدند. مادر لیوان آبی را جلوی دهان گرفته بود و به زور آب در حلقم میریخت.
داخل اتاق بودم و همهی خانوادهام اطرافم جمع شده بودند و نگران نگاهم میکردند.
ناگهان نادیا جیغ زد.
–به هوش اومد، به هوش اومد.
گریهی مادر نگاهم را به سمتش کشید.
–الهی بمیرم، ببین چه بلایی سر بچه م آوردن. خود به خود از هوش می ره.
بعد رو کرد به مادر بزرگ و پرسید:
–حاج خانم نکنه جادو جنبلش کردن.
مادر بزرگ مثل همیشه مادر را آرام کرد.
–جادو جنبلشم کرده باشن راه باطل کردنش هست، این قدر بیتابی نداره که مادر.
پدر پایین پایم ایستاده بود. همین که نگاهش کردم از اتاق بیرون رفت.
چند سرفهی محکم و جان دار باعث شد حالم جا بیاید و بهتر نفس بکشم. نادیا لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت و مجبورم کرد چند جرعهای بخورم.
–خوبی آجی؟
بلند شدم و نشستم و با همان احساس سنگینی که در زبانم داشتم گفتم:
–آره، افتادم تو چاه؟ همه به یکدیگر نگاه کردند و مادر نگاه نگرانش را به مادربزرگ داد.
مادربزرگ چیزی زیر لب خواند و فوت کرد.
–چیزی نیست مادر، یه کم اعصابش خرد شده.
مادر لیوان آبی که دستش بود را به محمد امین داد.
–من از اولشم با این ازدواج مخالف بودم. اصلا حس خوبی به این خونواده نداشتم.
اخم کردم.
–مامان علی مقصر نیست، اتفاقیه که افتاده، شما نباید برای زندگی ما تصمیم بگیرید.
–کدوم زندگی؟ هنوز وارد زندگیش نشدی اوضاعت اینه وای به حال بعد. خودت رو تو آینه دیدی؟ در عرض همین چند روز شدی مثل میت، بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد:
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯