✍ سخــــن_بــــزرگان
جوانی نزد عارف بزرگ شیخ حسنعلی
نخودکی اصفهانی آمد و گفت: ۳ قفل
در زندگیام وجـود دارد و ۳ ڪلید از
شمــا میخواهــم.
قفل اول ایناستکه دوست دارم یک
ازدواج سالم داشته باشم.
قفل دوم اینکه دوست دارم کسب و
کارم برڪت داشته باشد.
قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت
بخیـــر شــوم.
شیخ نخودڪی(ره) فرمود:
برای قفلاول نمازت را اولوقت بخوان.
برای قفلدوم نمازت را اولوقت بخوان.
برایقفلسوم نمازت را اولوقت بخوان.
جوان عرض کرد: ۳ قفل با یک کلید؟؟!
شیخ نخودڪی فرمود:
نمـــاز اول وقت، شاه ڪلید اســـت!
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت302
روبرویم در بستهی حیاط بود ولی من علی را میدیدمش که از کوچه وارد خیابان شد و همین طور به راهش ادامه می داد.
غمی که در قلبم حس میکردم آن قدر برایم سنگین بود که باعث تار شدن دیدم شد.
اما نه، انگار سایهای جلویم بود که چیزی را تکان میداد.
تصویر نادیا را تشخیص دادم که لب هایش تکان میخورد و چیزی را جلوی صورتم به این طرف و آن طرف می برد.
دلم میخواست واضحتر ببینمش، خواستم پلک بزنم اما نتوانستم.
دست نادیا به طرفم آمد و همان لحظه تکان محکمی خوردم.
آن قدر محکم که احساس کردم چاه عمیق و سیاهی زیر پایم باز شد و من در آن سقوط کردم و همه چیز تاریک شد.
احساس خفگی تمام وجودم را گرفت، برای نجات جانم چشمهایم ناخداگاه باز شدند. مادر لیوان آبی را جلوی دهان گرفته بود و به زور آب در حلقم میریخت.
داخل اتاق بودم و همهی خانوادهام اطرافم جمع شده بودند و نگران نگاهم میکردند.
ناگهان نادیا جیغ زد.
–به هوش اومد، به هوش اومد.
گریهی مادر نگاهم را به سمتش کشید.
–الهی بمیرم، ببین چه بلایی سر بچه م آوردن. خود به خود از هوش می ره.
بعد رو کرد به مادر بزرگ و پرسید:
–حاج خانم نکنه جادو جنبلش کردن.
مادر بزرگ مثل همیشه مادر را آرام کرد.
–جادو جنبلشم کرده باشن راه باطل کردنش هست، این قدر بیتابی نداره که مادر.
پدر پایین پایم ایستاده بود. همین که نگاهش کردم از اتاق بیرون رفت.
چند سرفهی محکم و جان دار باعث شد حالم جا بیاید و بهتر نفس بکشم. نادیا لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت و مجبورم کرد چند جرعهای بخورم.
–خوبی آجی؟
بلند شدم و نشستم و با همان احساس سنگینی که در زبانم داشتم گفتم:
–آره، افتادم تو چاه؟ همه به یکدیگر نگاه کردند و مادر نگاه نگرانش را به مادربزرگ داد.
مادربزرگ چیزی زیر لب خواند و فوت کرد.
–چیزی نیست مادر، یه کم اعصابش خرد شده.
مادر لیوان آبی که دستش بود را به محمد امین داد.
–من از اولشم با این ازدواج مخالف بودم. اصلا حس خوبی به این خونواده نداشتم.
اخم کردم.
–مامان علی مقصر نیست، اتفاقیه که افتاده، شما نباید برای زندگی ما تصمیم بگیرید.
–کدوم زندگی؟ هنوز وارد زندگیش نشدی اوضاعت اینه وای به حال بعد. خودت رو تو آینه دیدی؟ در عرض همین چند روز شدی مثل میت، بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد:
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت303
–اون زن قبلیش حتما شماره هممون رو داره. هیچی هم براش مهم نیست، هر کاری ممکنه بکنه، اون وقت تو نگران زندگی هستی که اصلا پا نگرفته؟
پدرت همین چند دقیقه پیش با علی آقا صحبت کرده، می گه خود علی آقا هم به همین نتیجه رسیده و گفته هر طور شما تصمیم بگیرید، این وسط فقط تو عقلت رو دادی دست دلت و خانواده ت برات مهم نیستن.
به صورت تک تک افراد خانواده م نگاه کردم. انگار همه حرف های مادر را تایید میکردند و کسی اعتراضی نداشت. میدانستم که حتما پدر، علی را تحت فشار گذاشته و مجبورش کرده که این حرف ها را بزند.
نگاهم را روی صورت مادربزرگ نگه داشتم.
دلم میخواست حداقل او حرفی بزند ولی او ساکت بود. حتما دیگر میترسید که مثل دفعهی پیش پادرمیانی کند. شاید هم خودش را مقصر میدانست.
گفتم:
–مامان بزرگ شما یه چیزی بگید.
وقتی نگاه التماس آمیزم را دید، دستم را گرفت و شروع به نوازش کرد.
–چی بگم دخترم، پدر و مادرت اختیار دارتن.
با ناراحتی نگاهم را به دست هایم دادم و با بغض گفتم:
–به نظر من همهی شماها رو جادو کردن نه من رو.
محمد امین بلند شد و از اتاق بیرون رفت. بعد از او، مادر و نادیا هم رفتند.
به گریه افتادم.
–می بینی مامان بزرگ همه پشتم رو خالی کردن.
مادربزرگ آهی کشید و گفت:
–مادر نذار بین خونواده ت فاصله بیفته، پدر و مادرت رو از خودت راضی نگه دار. نذار دلشون بشکنه وگرنه به خواسته ت هم برسی بازم خوشبخت نمیشیها! آه پدر و مادر شوخی نیست، ساره رو ببین.
گریهام شدت گرفت.
–چطوری مامان بزرگ؟ دلم داره میترکه، شنیدن حرف همه برام تلخه به خصوص مامان، انگار یه غمی تو دلمه که می خواد خفه م کنه.
مادر بزرگ لیوان آبی که دستش بود را به دستم داد.
–راحت ترین و بهترین راهش اینه بیشتر به خدا وصل بشی. بعد قربان صدقهام رفت و ادامه داد:
–زیاد استغفار کن مادر و بیشتر با خدا معاشرت کن. هیچ جا نمی خواد بری جز در خونهی خدا. خونه یکی شدن میدونی چیه؟ با خدا خونه یکی شو.
نگاهم را به لیوان آبی که در دستم بود دادم.
فکرم پر از علی بود و تصویر آخر صورتش که هر بار با یادآوریاش غمگین تر می شدم، رهایم نمیکرد.
دلم میخواست با کسی حرف بزنم، دلم در حال ترکیدن بود.
نادیا با لیوان شربتی وارد اتاق شد.
–مامان گفت این رو بخوری.
از نادیا پرسیدم:
–رستا کجاست؟
نادیا نگران گفت:
–واسه چی می خوای؟ آقا رضا بردش خونه شون.
نگاهی به مریم و مهدی که گوشهی اتاق کز کرده بودند انداختم.
مادر بزرگ گفت:
–نگرانش نباش مادر شوهرش پیششه. بچه هاشم موندن این جا پیش ما.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت304
با صدای گوشیام نگاهم سرگردان به این طرف و آن طرف چرخید.
نادیا از جایش بلند شد و از گوشهی اتاق کیفم را برداشت و گوشیام را بیرون کشید.
–نوشته آزمایشگاه.
گوشی را گرفتم.
نادیا کنارم نشست و سرش را به بازویم چسباند.
زمزمه کردم.
–چند بار تا حالا زنگ زدن.
الوو...
مدیر آزمایشگاه آقای عباسی بود. از این که بیخبر چند روز غیبت کرده بودم خیلی عصبانی بود و مدام تکرار میکرد که در این شرایط سخت کرونا چرا خبر نداده رفتی؟ کلی کار روی سرمان ریخته و...
اصلا حوصلهاش را نداشتم که دلیل نرفتنم را برایش توضیح دهم.
فقط گفتم:
–آقای عباسی من از فردا میام سرکارم. جبران میکنم.
با غیض گفت:
–نمیخواد بیایید خانم، برید همون جا که بودید. ما نیروی سر خوش نمیخوایم. بعد هم تلفن را قطع کرد.
نگاهم روی گوشی ماند.
نادیا گفت:
–ولش کن بابا، مثل آقا بالا سرا حرف می زنه، اصلا به اون چه مربوطه می گه برو همون جا که بودی. فکر کرده شوهرته؟
رفتی این همه مخ گذاشتی، درس خوندی، شاگرد اول کلاس شیمی شدی که بیای بری آب دهن مردم رو آزمایش کنی؟ اصلا کارت به رشته ت نمیخوره.
با تعجب پرسیدم:
–مگه صداش رو شنیدی؟!
–من گوشام تیزه.
مادر وارد اتاق شد و وسایل دوخت و دوز را از کمد برداشت و گوشهی اتاق نشست.
با ناراحتی رو به نادیا گفتم:
– تو یه روز دوتا کارم رو از دست دادم. حالا آزمایشگاه هیچی، جنسا رو چطوری بفروشیم؟
نادیا پوفی کرد.
–می گم آبجی کاش بورسیت رو واگذار نمیکردی و می رفتی دنبال درس و مشقت. بعدشم یه کار درست و حسابی بهت می دادن، واسه خودت راحت درآمد خوبی داشتی.
مادر با حرص گفت:
– علی آقا نذاشت بره دیگه، گفت بیا ور دل خودم شکنجه ت کنم. وگرنه الان خارج داشت درس میخوند ما هم پُزش رو میدادیم.
نوچی کردم.
–من خودمم طاقت دوری نداشتم. از غربت خوشم نمیاد. دلم نمیخواست از ایران برم. در ضمن من اطاعت از شوهر رو از خودتون یاد گرفتم، الانم اصلا پشیمون نیستم. اون قدیم بود که درس خوندن تو خارج پز داشت چون هیچ کس از هیچ جا خبر نداشت ولی الان دیگه باید این چیزا رو قایم کنی نه این که پز بدی. چند سال دیگه اونا میان تو کشور ما درس میخونن و پزش رو به فک و فامیلاشون میدن.
نادیا خندید.
–آخه مامان همین الانشم از هیچ جا خبر نداره.
مادر با اخم گفت:
–اطاعت از شوهر مال وقتیه که بری سر خونه و زندگیت. تو فعلا باید از پدرت اطاعت کنی.
نفسم را عمیق بیرون دادم و بحث را عوض کردم.
–واسه فروش جنسا هم دوباره می رم مترو و فروشندگی می کنم.
مادر و نادیا با هم تکرار کردند.
–مترو؟!
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت305
تازه یادم آمد که من اصلا در مورد فروشندگی در مترو چیزی به خانوادهام نگفتهام.
مجبور شدم مختصر توضیحی بدهم.
مادر لبش را گاز گرفت و رو به مادر بزرگ گفت:
–میبینید حاج خانم؟ میبینید چطوری با آبروی آدم بازی می کنن؟
مادر بزرگ به من لبخند زد.
–کار که عار نیست، مادر! این کارش نشون می ده تمام فکرش خونواده شه.
مادر سوزن را در قلب پارچه فرو برد.
– همین رو کم داشتیم تا یکی از فامیل هم اون جا ببیندش بعد دیگه فرغون فرغون باید حرف و سخن جمع کنم.
مادر بزرگ کلافه شد.
–این چه حرفیه؟ خوب بود مثل بعضی دخترا صبح تا شب دنبال رنگ مو و ناخن و قر و فر خودش باشه و هیچی هم براش مهم نباشه؟ بده این قدر مسئولیت پذیره؟ قدر بچه هات رو بدون حرف مردم باد هواست..
اتفاقا به نظر من کار کردن اونم توی مترو براش خوبم هست، پخته می شه، تلما خیلی خامی داره.
مادر مروارید صورتی رنگی را داخل سوزن انداخت.
–اصلا باباش بفهمه نمی ذاره.
اعتراض آمیز گفتم:
–حالا شما باید همه چی رو به بابا بگید؟ من اون جا از این ماسک بزرگا می زنم کل صورتم رو می گیره، این یه کارِ موقتیه تا وقتی که دوباره کار پیدا کنم. شما بهش بگید یه کار موقتیه فروشندگی انجام می ده.
نادیا نوچ نوچ کنان گفت:
–خواهر نابغه و بورسیه بگیر ما رو ببین، از عرش اومده به فرش، می خواد بره تو مترو صنایع دستی بفروشه.
چپ چپ نگاهش کردم.
–چی کار کنم؟ بشینم تو خونه دست رو دست بذارم یه دستی از غیب بیاد تمام قسطا و مخارجم رو بده؟ یا همش غر بزنم که چرا فلان چیز گرون شده؟
مادربزرگ همان طور که از جایش بلند می شد رو به مادر گفت:
–میبینی؟ دخترت تکبر نداره.
من اشتباه کردم گفتم اون خامه باید پخته بشه، ما خامیم، ما باید پخته بشیم.
در حال بیرون رفتن از اتاق جملهی آخرش را مدام تکرار میکرد.
مادر نفسش را بیرون داد و سرش را به علامت تاسف تکان داد.
–لابد می خوای همون خط مترویی فروشندگی کنی که قبلا باهاش می رفتی و میومدی؟
چهار دست و پا به طرف مادر رفتم.
–هر خطی که شما بگید می رم.
مادر با تعجب نگاهم کرد.
–الان حالت خوب شد از جات بلند شدی؟!
–من حالم خوب بود فقط یهو فشارم افتاده بود.
مادر لب هایش را روی هم فشار داد.
–دوتا شرط دارم، اگر قبول کردی می تونی بری.
بیفکر گفتم:
–هر چی باشه قبوله.
مادر وسایل دوخت و دوزش را کنار گذاشت.
–میدونم تو خیلی با مسئولیتی و نگران دخل و خرجی. منم دقیقا به خاطر همون مسئولیتی که خودت خوب درک می کنی نمی خوام این وصلت سر بگیره. اگر می خوای از من دلخور باشی و ناراحتی کنی و قهر و گریه یا هر کار دیگه، از الان بهت بگم، این کارا برای من تحمل کردنش آسون تر از اینه که تو رو حتی یه لحظه مثل ساره ببینم.
تا خواستم حرفی بزنم دستش را بالا برد.
–دیگه نمیخوام دوباره باهام بحث کنی. شرط دومم اینه که...
–پس شرط اول چی شد؟
–اولی رو که گفتم؛ فراموش کردن اون پسره. دومم این که نه بهش زنگ می زنی نه می ری میبینیش.
حالا اگه می تونی قبول کنی، برو.
مایوسانه به گوشهی اتاق پناه بردم و زانوهایم را بغل کردم.
لیلافتحی پور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سردارسلیمانی: جانِ من و همۀ شهیدان ارزش فداشدن در راه ملت را دارد.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا