eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا جانم یا بن الحسن در این غروب شما، برای دل‌های بيمار ما حمد شِفا بخوانید 😢
1_12175561763.mp3
2.82M
♦️روضه‌خوانی فاطمی ! 💔 این چیزیه که دیگه تو این ساعت ها کار رو تموم میکنه کم نذارید نذر روضه حضرت صدیقه طاهره کنید که کار به نفع جبهه انقلاب تموم بشه ‌‎‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
یا صاحب الزمان غروب جمعه شد آقا نیامدی😭 بیشتر از همه ی جمعه ها دلتنگت هستیم آقاجان... آقا بیا و جهان را از این آشفتگی نجات بده 🤲 یاصاحب الزمان ادرکنی یاصاحب الزمان اغثنی 😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔹° گوشھ‌نگاھ به دخترش می‌گفت: وقتی گره‌هاے بزرگ به کارتون افتاد از خانم فاطِمه‌زهرا(س)♥️ کمک بخواید گره‌هاے کوچیک رو هم از بخواید براتون باز کنند... 🍃 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت326 دوستش خداحافظی کرد و رو به علی گفت: –کنار ماشین منتظرم. بعد از رفتنش از علی پرسیدم: –بازم میای؟ با لبخند پهنی چشم‌هایش را باز و بسته کرد. –اگه مادربزرگ بتونه رضایت بگیره دفعه‌ی بعد میام خونه تون. بعد به داخل ساختمان اشاره کرد. –می گم یه وقت لو ندن من این جا بودم. –نه نادیا این طوری نیست. ساره هم که اصلا نمی‌تونه حرف بزنه. وارد ساختمان که شدم دیدم مادر بزرگ وسایلش را برداشته که برود. –تلما مادر تو نمیای خونه؟ لبخند زدم. –من رو تا از این جا بیرون نندازن هستم. شما چرا زود می رید مامان بزرگ؟ –زودتر برم ببینم می‌تونم مامانت رو راضی کنم. بذار ساره هم پیشت بمونه، من با نادیا می رم. چند دقیقه بعد از رفتن مادربزرگ رو به ساره گفتم: –پاشو بریم خونه، دل تو دلم نیست. می خوام زودتر بدونم جواب مامان چیه. همین که وارد حیاط شدیم صدای بلند بلند حرف زدن مادر می‌آمد که به مادربزرگ می‌گفت: –اگر شما تمام مسئولیتش رو بر عهده می‌گیرید من حرفی ندارم. تو این چند روز داشتم به این فکر می‌کردم که همین که علی آقا حرف ما رو گوش کرده و کاری به کار تلما نداشته، پس معلومه برای اونم آینده‌ی تلما مهمه... نادیا در حالی که به مرغ ها غذا می‌داد پرسید: –چرا زود اومدید؟ ساره به داخل خانه اشاره کرد. پرسیدم: –می خوای بری داخل خونه؟ بدون این که جواب من را بدهد به عصایش تکیه کرد و به طرف داخل ساختمان رفت. کنار نادیا نشستم. –می‌خواستم زودتر بدونم مامان چی به مامان بزرگ می گه. نادیا پوزخندی زد. –می‌بینی که مامان همه ش داره از خوش قولی علی آقا صحبت می‌کنه، خبر نداره طرف همین چند دقیقه‌ی پیش سر قرار بوده. انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم. –هیس، اتفاقا علی زیر قولی که داده نزده. ناگهان صدای فریاد مادر به گوش رسید. –چی؟ مگه علی آقا هم اون جا بود؟ من و نادیا با چشم‌های گرد شده به هم نگاه کردیم. نادیا سرش را کج کرد. –فکر کنم ساره لو داد. از جایم بلند شدم. –یعنی ساره دهن لقی کرده؟ به طرف داخل ساختمان دویدم. با دیدن چیزی که جلوی چشم‌هایم بود خشکم زد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت327 ساره تند و تند روی تخته‌اش جملات رو پشت سر هم می‌نوشت و مادربزرگ هم اخم آلود نگاهش می‌کرد. مادر چشمش به تخته‌ی ساره بود و هر لحظه چشمش گردتر می شد. با غضب چشم به ساره دوختم و فریاد زدم. –ساره! مادر با دیدن من جلو آمد و دندان هایش را روی هم فشار داد. –آفرین تلما خانم، این جواب اعتماد من بهت بود؟ این جوری قول دادی؟ از این کارا هم بلد بودی؟ دلم از نفرت نسبت به ساره پر شد، باورم نمی شد این قدر بی‌معرفتی کند. ساره فوری چیزهایی که روی تخته نوشته بود را پاک کرد و قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفت. صدای مادر بالاتر رفت. –با توام، حالا دیگه دور از چشم ما توی مسجد قرار مدار می ذارید؟ دیگه کجاها قرار گذاشتین؟ توی ایستگاه مترو؟ نکنه سرکار رفتنتم به خاطر چیز دیگه س نه کار و درآمد؟ با عجز گفتم: –نه مامان، علی اصلا نمی‌دونه من تو مترو فروشندگی می‌کنم، بهش نگفتم. ریزبینانه نگاهم کرد و زمزمه کرد. –بهش نگفتی؟ پس هر روز با هم حرف می زنید؟ باید کلا نذارم پات رو از خونه بذاری بیرون. سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بعد اشاره به مادربزرگ کرد. –من نمی‌دونم چرا بزرگتر این خونه این چیزا رو قایم کرده. مادربزرگ از جایش بلند شد و به طبقه‌ی بالا رفت. من هم چشم غره‌ای به ساره رفتم و گوشه‌ای نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم. مادر هم غرغر کنان گوشی تلفن را برداشت و به اتاق رفت. نادیا وارد شد و پچ پچ کرد. –کی لو داده؟ با نگاهم به ساره اشاره کردم. نادیا با اخم به طرفش رفت و روبرویش زانو زد. –چرا این کار رو کردی؟ الان خوب شد؟ جواب این همه محبت ما به تو اینه؟ دلت خنک شد که از کار بیکارش کردی؟ ساره زود روی تخته نوشت. –خب مامانتم بهم محبت کرده نتونستم بهش دروغ بگم. به طرفش چرخیدم. – مگه کسی از تو چیزی پرسید؟ اصلا چرا تو هر چیزی دخالت می‌کنی؟ این یه مسئله‌ی خونوادگیه به تو ارتباطی نداشت. می رفتی بالا و خودت رو دخالت نمی‌دادی. ساره با بغض نگاهم کرد، بعد از جایش بلند شد و لنگان لنگان به طبقه‌ی بالا رفت. نادیا کنارم نشست. –اگه ساره کارا رو خراب نمی‌کرد مامان داشت راضی می شد. بغض کردم. –بیچاره مامان بزرگ، تا حالا ندیده بودم مامان باهاش این جوری حرف بزنه. نادیا حرصی شد. –شیطونه می گه برم به مامان بگم خواهر دوست علی آقا خودکشی کرده ها، اونوقت دیگه مامان نمی ذاره یه ساعتم ساره این جا بمونه. نوچی کردم. –این رو بگی که به ضرر منم هست مامان توی تصمیمش مصمم‌تر می شه. آن شب من و نادیا برای خواب دیگر پیش ساره نرفتیم و در اتاق خودمان رختخواب مان را پهن کردیم. هر دو از دستش دلخور بودیم. روی رختخواب هایمان دراز کشیدیم. نادیا گفت: –دقت کردی از وقتی ساره اومده همه چی بهم ریخته. در جوابش فقط آه کشیدم و او ادامه داد: –اون از زندگی تو، اون از کار و کاسبی، حتی مامان بزرگم مثل قبل دوخت و دوز انجام نمی ده، یعنی اصلا وقت نمی‌کنه، مشتریامون به نصف رسیدن. اخلاق مامان و بابا هم که کلا عوض شده. نیم خیز شدم. –می گم نادیا به نظرت پیشنهاد محمد امین در مورد فروش تابلوها تو زیرزمین چطوره؟ او هم نیم خیز شد. –کدوم پیشنهاد؟! –همون که گفت زیرزمین رو تمیز کنیم و وسایل جواهر دوزی و تابلوها رو اون جا بچینیم که مشتریا بیان از اون جا خرید کنن. لب هایش را بیرون داد. –آخه کی میاد اون جا خرید کنه؟ این پسر هم چه چیزایی میگه‌ها. دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم. –ولی به نظر من از بیکاری خیلی بهتره، همین در و همسایه و هم محلی ها هم بیان خوبه، فقط باید خوب تبلیغ کنیم. او هم سرش را روی بالشت گذاشت. –اگه تو بخوای باشه، ولی اون جا خیلی کار داره‌ها. حسابی به هم ریخته س. –آره می‌دونم، پر از آت و آشغاله. ولی می شه درستش کرد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت328 بعد از این که نادیا خوابید تمام اتفاق هایی که افتاده بود را برای علی نوشتم و در آخر هم گفتم: – شاید دیگه مامان اجازه نده برم مسجد. به چند دقیقه نرسید که مادرش برایم پیام فرستاد که دوباره برای صحبت کردن به خانه‌ی ما می‌آیند. برایش نوشتم: –مامان جان می‌ترسم بیاید این جا حرفی بشنوید که ناراحت کننده باشه. نوشت. – بهمون خبر دادن که هلما رو گرفتن شاید اگر این خبر رو خانواده ت بشنون نظرشون تغییر کنه. با شنیدن این خبر از خوشحالی دلم می‌خواست داد بزنم. از حالت دراز کش بلند شدم و نشستم و چندین بار خدا را شکر کردم و همان جا در رختخوابم به سجده رفتم و گریه کردم. نادیا تکانی به خودش داد. از خواب بیدار شد. به طرف من خم شد. –چرا این طوری می‌کنی؟! وقتی ماجرا را برایش گفتم با خوشحالی بلند شد. –برم به مامان بگم. دستش را گرفتم. –نه، نگی‌ها! مامان هنوز عصبانیه، الان وقتش نیست. –حالا اونا کی می خوان بیان؟ شانه‌ای بالا انداختم. –مادرش چیزی نگفت، احتمالا تو همین دو سه روز آینده. شنیدن خبر آن قدر مرا به هیجان آورد که خواب از سرم پرید. تا پاسی از شب فقط از این دنده به آن دنده می‌چرخیدم و رویای زندگی آینده‌‌ام را می‌ساختم. دو روز بعد از آن ماجرا از طرف اداره ی آگاهی از ما خواستند که برای پاسخ به چند سوال به آنجا برویم. می‌خواستند با ساره هم صحبت کنند. از آن روز که ساره همه چیز را برای مادر لو داده بود کمی با او سر سنگین شده بودم. چون مادر دیگر حتی اجازه نداد که به سر کارم بروم و خانه نشین شده بودم. وقتی به اداره ی آگاهی رفتیم ساره را به اتاق دیگری بردند. آقایی به اتاقی که من و پدر بودیم وارد شد و شروع به پرسیدن سوال کرد. من هم هر چه می‌دانستم برایش گفتم. بعد از چند دقیقه هلما و ساره را هم به اتاقی که ما بودیم آوردند. از آن غرور و تکبر هلما خبری نبود. سر به زیر روی یکی از صندلی ها نشست. مامور خانمی که هلما را همراهی می‌کرد حرف هایی نزدیک گوش مامور اداره ی آگاهی گفت و از اتاق بیرون رفت. مامور اداره آگاهی رو به ساره گفت: –خانم شما چرا نمی‌خواید قبول کنید که از ریشه هر چی که تو اون کلاس ها بهتون گفتن دروغ بوده؟ بعد به هلما اشاره کرد و ادامه داد: –این به اصطلاح استاد شما خودش داره می گه به خاطر پول و یه سری علایقی که خودش داشته اون کارا رو کرده و یه سری چیزا یاد گرفته و طبق اون برای دیگران توضیح می‌داده، اون وقت شما کوتاه نمیاید و می گید ازش شکایتی ندارید؟ با چشم‌های گرد شده به ساره نگاه کردم و گفتم: –شکایتی نداری؟ اون تو رو ناقص کرده، زندگیت رو از هم پاشونده اون وقت تو می گی شکایتی نداری؟ مامور آگاهی پوزخندی زد و گفت: –حالا باز خوبه این خانم فقط ازش شکایت نداره ما تو این دو روز کسایی رو داشتیم که می گفتن چرا استاد ما رو دستگیر کردید. ایشون جلوی خودشون اعتراف کرد که من خودم با این تمرینات و با این کلاسا به جایی نرسیدم چون همه‌ی آموزشا مخلوطی از چند عرفان بوده، اونم عرفان هایی که ریشه‌ی الهی نداشتن و خیلی از حرفا فقط تلقین بوده، حتی بهشون گفت که مادر خودش آسیب دیده و این آموزه‌ها ممکنه خطر ناک باشه و آسیب های جبران ناپذیری توسط موجودات ماورایی بهتون برسه. ولی اونا گوش نکردن و حرف خودشون رو زدن. دیروز ریخته بودن این جا می‌خواستن که آزادش کنیم. هلما گفت: –چون اونا فکر می‌کنن شما به زور من رو وادار کردین که این حرفا رو بزنم. البته من بهشون گفتم برن از مادرم حقیقت رو بپرسن ولی اونا بازم گفتن حرف مادرت رو تو این شرایط نمی شه قبول کرد. با حیرت به حرف هایش گوش می‌کردم ولی باورش برایم سخت بود. پدر که همراهمان بود رو به ساره گفت: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت329 –دخترم اگه تو ازش شکایت نکنی به خیلی از آدما ظلم کردی. تو که نمی‌دونی، شاید آدمای مثل تو زیاد باشن، اونا چه گناهی کردن که یکی خیلی راحت میاد با آینده و زندگی شون بازی می کنه. با خشم به ساره نگاه کردم. –من رو نگاه کن، خود من که اصلا دنبال این چیزا نبودم به خاطر همین خانم ببین چقدر برام مشکل به وجود اومده. ساره روی تخته‌اش نوشت. –آخه هلما که جز خوبی در حق من کاری نکرده، اون رفیقمه. تا خواستم سرش فریاد بزنم در باز شد و کسی در قاب در قرار گرفت که باعث شد تخته از دست ساره بیفتد. ساره با دیدن شوهرش سعی کرد از جایش بلند شود. شوهرش وقتی چشمش به پای ساره افتاد اشاره کرد که بنشیند. ساره چشم از او بر‌نمی‌داشت. چون شوهر ساره هم قبلا از هلما شکایت کرده بود از او هم خواسته بودند که بیاید و توضیحاتی بدهد. شوهر ساره را به پدر معرفی کردم و گفتم: –ایشون همون کسیه که ما در به در دنبالش می‌گردیم. شوهر ساره سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: –شما خیلی به زحمت افتادید، ممنونم. ساره بهم پیامک داد و گفت که پیش شماست. بعد نگاه غضبناکی به هلما که سرش را بالا نمی‌آورد انداخت و ادامه داد: –خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه. پدر اخم کرد و گفت: –اینه رسم مردونگی؟ حالا اگرم نمی‌خوای باهاش زندگی کنی چرا اونو از دیدن بچه‌هاش محرومش کردی؟ تو که جاشم می‌دونستی حداقل... شوهر ساره سر به زیر گفت: –آخه این اواخر بچه ها رو بی دلیل کتک می زد. ترسیدم بهشون آسیبی برسونه. ساره در مورد پیام دادن به شوهرش حرفی به من نزده بود. انگار ساره را باید از نو می‌شناختم. رو به شوهر ساره گفتم: –خدا رو شکر الان دیگه حالش خوبه، اصلا مثل اون موقع‌ها نیست. ساره به تایید حرف های من تند تند سرش را تکان می‌داد. جوری التماس آمیز شوهرش را نگاه می‌کرد که دل سنگ آب می شد. حرف هایم تردید به دل شوهر ساره انداخت. ساره هم از فرصت استفاده کرد و روی تخته‌ی همیشه همراهش نوشت. –می‌خوام باهاش حرف بزنم و بعد تخته را به طرف من و مامور آگاهی گرفت. مامور آگاهی به نشانه‌ی رضایت سرش را کج کرد و بیرون اتاق را نشان داد. من هم از خدا خواسته فوری کمکش کردم تا بلند شود و رو به شوهرش گفتم: –می خواد باهاتون حرف بزنه. شوهر ساره گفت: –شما بفرمایید من خودم کمکش می کنم. بعد از این که آنها به بیرون از اتاق رفتند مامور آگاهی رو به هلما گفت: –آمار داری چند نفر رو این جوری بدبخت کردی؟ هلما بدون این که سرش را بلند کند گفت: –به خدا اینا تقصیر من نیس. من که چیز بدی به اینا یاد ندادم، شما برید از شاگردای دیگه بپرسید اکثرا راضی هستن، خیلیا حالشون خوب شده مشکلشون حل شده و تو‌نستن... خانم چادری که قبل از ورود ما به اتاق، پشت میز کوچکی نشسته بود و فقط گوش می‌کرد، حرف هلما را برید و با آرامش گفت: –می‌دونستی هر کس هر بیماری که داشته و به قول تو خوب شده و عاملش تو بودی آخرش خود تو به همون بیماری مبتلا می شی؟ هر کدومتون که اتصال دادید و دردی رو درمان کردید به همون درد مبتلا خواهید شد. دیر و زود داره ولی بالاخره می شید. متاسفانه شیطان شماها رو دیگه ول نمی کنه. هلما بالاخره سرش را بالا آورد و نگاه نگرانش را به آن خانم که انگار نقش مشاور را داشت انداخت. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📣 خواهران و برادران، رفقای شهدا در ساعات پایانی و سرنوشت ساز در صورت امکان با 🌿قرائت دعای توسل🌿 🌷 به نیابت از شهدا دست به دامان حضرت زهرا و فرزندان‌شون بشیم 🤲 بسم‌الله...
با سلام و درود خدمت شما؛ دوستداران شهید محمدرضا تورجی زاده عزیز💚 امام علی‏ علیه السلام: " طوبی لِمَن أحسَن إلَی الِعبادِ و تَزَوَّدَ لِلمَعادِ" خوشا به حال آن که به بندگان خدا نیکی کند و برای آخرت خود زاد و توشه برگیرد🍃 🔸گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیرد وقتی دستی را به یاری می گیری، بدان که دست دیگرت در دست خداست… 🔹ان شاء الله با کمک و یاری شما عزیزان بتوانیم مشکل یک پسر جوان ۱۷ ساله را حل کنیم. خانواده‌ای بی بضاعت هستند که برای عمل پسرشان احتیاج به کمک مالی دارند. مشکل عزیزشون قوز (بیرون زدگی ستون فقرات کمر ) می‌باشد که اگر این عمل اکنون انجام نگیرد، مشکل همچنان باقی میماند و در آینده دچار مشکلات زیادتری از لحاظ جسمی میشود. دوستان عزیزی که مایل به کمک در این امر خیر خدا پسندانه هستند تمام مدارک پزشکی عمل جراحی (فوری) در دست هست، که با پیام دادن در صفحه شخصی جناب آقای برزکار مدارک برایتان ارسال خواهد شد. با اطمینان کامل مشارکت کنید در این کار خیر که ان شاء الله این عمل انجام بگیرد و مشکل وضعیت جسمانی فرزند این خانواده نیازمند برطرف بشود. به نیت شفای مریض‌تون، به نیت خوشبختی جوانتون دل این خانواده رو شاد کنید. ان شاء الله ثواب کارتون رو هدیه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کنید. شماره حساب جناب اقای برزکار 👇👇 6104 3386 2690 0217 💠کمک های شما عزیزان توسط آقای برزکار مستقیماً به حساب بیمارستان انتقال داده میشود. شفاعت شهدا نصیبتان🌷 یاعلی مدد✋ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📸 استوری همسر شهید : « من به نیت حاجت روایی همه دوستانی که رای شون رو تغییر بدن به سمت آقای جلیلی یه زیارت عاشورا و دورکعت نماز در اتاق آقا نوید جایی که همیشه خودش نماز میخوند میخونم و یه زیارت عاشورا هم سر مزارش به نیت همه کسانی که به آقای جلیلی رأی بدن» . ✓میدونید که اقا نوید به لطف خدا چقدر واسطه براورده شدن حاجت های نشدنی هستن؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پروردگارا 💫دلم میخواهد آرام صدایت کنم: 🌸« یا رب العالمین » 💫و بگویم : 🌸 تو خودِ آرامشی 💫 و من، خودِ خودِ بیقرار 🌸«الهی وربی من لی غیرک» 🌸با نام یگانه او 💫دفتر اولین روز هفته را میگشاییم. الـهـی بـه امیــد تــو ...💐 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حضرت عشق 🔅السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که یک لحظه ما را فراموش نمیکنی و دستان مهربانت همیشه پشت و پناه ماست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⭐️ ماجرای دل‌کندن از دنیا خیلی زیباست کار خوب داشت، پدر و مادری داشت که عاشقانه دوستش داشتند. یک تازه عروس داشت که باید می‌رفت زندگی اش را تشکیل می‌داد. از نظر مالی هم مشکلی نداشت. اما برای اینکه به آرزویش برسد، از همه اینها گذشت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷🌼 همسر شهید صفری: سال 95، در سالروز میلاد پربرکت امام حسن عسکری(ع)، در جوار شهدا بود که خطبه محرمیتمان خوانده شد. هر چه بود آرامش بود و آرامش. با هم عهد بستیم همراه و کمک حال هم باشیم برای رسیدن به و رضایت او … این روز مصادف بود با سالروز تولد قمری شهید مدافع حرم، و ارادت هر دوی ما به این شهید بزرگوار، شیرینی این روز را برایمان دوچندان و به یادماندنی‌تر کرد. ⚡️روز قبل از محرمیت آمده بود بهشت و شهدا را برای مراسم دعوت کرده بود. می‌گفت حتی شهدای شهرستانی را هم دعوت کردم. به قول خودش آن لحظات بین زمین و آسمان ترافیکی شده… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💐 خطبه عقد توسط مقام معظم ! شاید شیرین‌ترین و جالب‌ترین قسمت این مراسم این بود که خطبه عقد این شهید والامقام به صورت تلفنی توسط رهبر معظم انقلاب خوانده شده است. همسر شهید در روایت آن لحظات می‌گوید: نوید سر سفره عقد، قرآن را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد تا هر صفحه‌ای که آمد باهم بخوانیم؛ آیه اول صفحه را که دید، لبخند زد و با آرامش نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق می‌زد، آیه 23 سوره احزاب دلش را آرام کرده بود. «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا»: ✨ «برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی پیمان خویش گزاردند (و بر آن عهد ایستادگی کردند تا به راه خدا شدند مانند عبیده و حمزه و جعفر) و برخی به انتظار (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند.» ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💎 تاریخ تولد 16 تیر 65 آقا نوید توی مناجاتش با آقا امام حسین (ع) گفته بود که دلش می‌خواهد با تمام وجود به سمت امام حسین (ع) برود: 🌹«آقا جان، اگر شما اذن بدهید و بگذارید، سفارشاتی که به این و آن کرده ام بابت اعزام به سوریه و یا عراق به سرانجام برسد و یکی از آن‌ها جواب بدهد با تمام وجود به سمت شما می‌آیم. دوست دارم به هر شکلی که شده من را بخرید و ببرید.» و شما و برادر جان‌تان هم چقدر قشنگ آقا نوید را خریدید. درست همان طور که دوست داشت. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💡 خودش همیشه می‌گفت: «شهادت مِنو بازه! هر طوری که دوست داشته باشی می‌برنت، می‌خرنت!» 💣 «طريقه شهادت مهم نیست و باکی ندارم از نوع آن، که تیر بخورم، ذبح شوم... اما از همه بهتر زیر دست و پای دشمنان لگدمال شدن است و بعد ذبح شدن که می‌دانم لذتش از همه بیشتر است و نمی‌خواهم هیچ‌وقت بدنم سالم بماند. زیرا دوست ندارم فردای قیامت شرمنده مادر شما باشم و دوست دارم در حالی محشور شوم که بدنی پر از زخم داشته باشم و سر خود را به روی دست گرفته باشم و تقدیم کنم، باشد که مورد لطف مادرتان قرار گیرم.» 🎙 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
❤️ با « را بخوانید و ازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید. حتماً هرکجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند. » آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست، 👌🏻 و حیف که فقط روزی یک مرتبه روزیم نشد.😔 👈 بر شما باد خواندن عاشورا عاشورا عاشورا که این سخن، سخن امام عصر(عجل اللّه ) است و بدانید هرکه چهل روز، بخواند و ثواب او را هدیه بفرستد، حتماً تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا او را بگیرم واگر نه در آخرت برای او جبران کنم. حتی یک عاشورا هم قیامت می کند با روضه ارباب از زبان مادرش و خواهر😥 💌ان‌شاءاللّه شرمنده شما نباشم به امید حضرت حق ۹۴/۹/۲۲ ساعت ۲۱ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🗓 مطالب بالا 👆 به مناسبت ۱۶ تیر شهید نوید صفری منتشر شد ثواب تولید محتوای امروزمون هدیه به روح مطهرشون😊 ان‌شاالله که دست‌مون رو بگیرند 🖐🏻 وقت خوبیه؛ شروع سالروز ولادت آقا نوید قرائت ۴۰ روز زیارت عاشورا و ثواب آن هدیه به روح مطهر شهید نوید صفری 🌷🦋 🛎 اگر دوست داشتید به ما هم اطلاع بدید که چله زیارت عاشورا را شروع کردید و ان‌شاالله به مصلحت خدا حاجت‌تون رو گرفتید. 🙂 التماس دعا ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای دل اَر سيلِ فنا، بنياد هستی برکنَد چون تو را نوح است کشتيبان، زِ طوفان غم مخور ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
ای دل اَر سيلِ فنا، بنياد هستی برکنَد چون تو را نوح است کشتيبان، زِ طوفان غم مخور #رهبرم ‌‌‌‌‌‌‌‌
آقاجان دیدن روی ماه شما که نائب امام زمان ارواحنا فداه هستین آرامش بخشه.. آقا جان ان شاالله هر چه زودتر پرچم این انقلاب مهدوی رو به دست صاحب اصلی این انقلاب می رسونی عزیز دلم..❤️✌️
🔴 نماز آخرین روز ماه ذی‌الحجه 🔵 نمازی که باعث می‌شود سال را با خیر به پایان ببریم 🔸برای آخرین روز ماه ذی‌الحجه که روز آخر سال قمرى نیز است، مرحوم «سیّدبن طاووس» نقل کرده است که در این روز، دو رکعت نماز مى خوانى و در هر رکعت، یک مرتبه سوره «حمد» و ده مرتبه سوره «قل هو اللّه» و ده مرتبه «آیة الکرسى» را مى خوانى و پس از نماز مى گویى: 🔹اللّهُمَّ ما عَمِلْتُ فى هذِهِ السَّنَةِ مِنْ عَمَل نَهَیْتَنى عَنْهُ وَلَمْ تَرْضَهُ، ونَسیتُهُ وَلَمْ تَنْسَهُ،ودَعَوْتَنى اِلَى التَّوْبَةِ بَعْدَ اجْتِرائى عَلَیْکَ، اللّهُمَّ فَاِنّى اَسْتَغْفِرُکَ مِنْهُ فَاغْفِرْ لى، وما عَمِلْتُ مِنْ عَمَل یُقَرِّبُنى اِلَیْکَ فَاقْبَلْهُ مِنّى، ولا تَقْطَعْ رَجآئى مِنْکَ یاکَریمُ 🔸وقتى چنین کردى شیطان مى گوید: واى بر من! هرچه در مدّت این سال زحمت کشیدم (و او را وسوسه کردم) با این عمل، همه را از بین برد و سالش را به خیر پایان داد! 📚 اقبال الاعمال، ج٢، ص٥١٧ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نیابت از شهدا یک ختم قرآن👇🏻 ( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج السلام علیک یا صاحب الزمان عج سلامتی امام زمان وتعجیل در ظهورشان صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم