eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
گناه سمّ مهلکی است و امام حسین را از آدم میگیرد! | حاج آقا ‌جاودان🪴 |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک آقا محسن حججی🍃 سلام ما رو خیلی به ارباب برسون😔 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - نماهنگ عشق خاص - نریمانی.mp3
5.94M
🕊دنیا بی تو پوچِ واسم 🕊دوست دارم عشق خاصم 🎙 🌴 🏴 😭🥀 ‎‎‌‌‎ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغلم کن حسین😭 بغل تو پناه منه همه خواهش سینه‌زنه مثل حر منو هم بپذیر 👤 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
به ما خرده نگیرید که چرا انقدر از حجاب می‌گوییم به ازای هر زینب؛ ما عباس‌‌ها داده‌ایم در جبهه‌ها .... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
برگردنگاه‌کن پارت344 پوزخندی زد. –به همین خیال باش، واسه چی اون باید بده؟ نگاهش کردم. –چون زنشم. لب هایش را روی هم فشار داد. –خب چه ربطی داره؟ دوستم می گفت واسه خواهرش هر چی خواستگار میاد اول از شغلش می‌پرسن، وقتی می‌‌فهمن شاغل نیست کلا می رن و دیگه نمیان. چشم‌هایم گرد شد. –مگه می شه. لب هایش را بیرون داد. –منم اولش باور نکردم. ولی اون می گفت این خواستگار آخریش گفته اشکال نداره که الان بیکاری خودم بعدا واست یه کار خوب پیدا می‌کنم. خواهر دوستم گفته ولی من نمی‌خوام کار کنم. پسره بهش بر خورده گفته شما شوهر نمی‌خوای حمال مفت می خوای. تو این گرونی من تنهایی چطوری هزینه‌های زندگی رو بدم. از حرفش پقی زیر خنده زدم. –واقعا این جوری گفته؟! نادیا هم خندید. –آره، بعدشم بلند شده رفته و دیگه‌ام نیومده. بلند شدم نشستم. –خود پسره دنبال حمال می گرده، وظیفه‌ی خودشه که شده دو شیفت کار کنه خانواده ش رو تامین کنه زن که وظیفه‌ای نداره. نادیا دست هایش را در هم گره زد. –این حرفا الان جواب نمی ده تلما، الان خواهر دوستم مجبور شده دنبال کار بگرده، چون دوست داره زودتر ازدواج کنه. دوستم می‌گفت با مدرک کارشناسی می خواد بره تو یه آشپزخونه وردست آشپز بشه. لبم را به دندان گرفتم. –بیچاره. یعنی در حقیقت مجبوره حقوق داشته باشه تا بتونه ازدواج کنه، پسرا چرا این قدر تنبل شدن؟ –واسه همین می گم فکر نکنم علی آقا قسطات رو بده، همون که می خواد خرجت رو بده خودش هنره. نوچی کردم. –تو علی رو نمی شناسی. مگه اون مثل این بچه سوسولاس که به من بگه باید کار کنی. خدا رو شکر اون یه مرد واقعیه. نادیا بی خیال گفت: –شایدم الان اولشه و چون خیلی دوستت داره نمی خواد... –نه، هلما می‌گفت با کار کردن اونم مخالف بوده ولی اون خودش خیلی دوست داشته که حتما کار کنه. نادیا پوفی کرد. –همونه که زندگیش رو از دست داده، آخه زنم این قدر بی‌عقل. حالا اگه یه شغل حساس و باکلاس مثل جراح، یا چشم پزشک و تو این مایه‌ها داشت باز یه چیزی، حالا مثلا شغلش چی بوده؟ دراز کشیدم. –چه می‌دونم. هر کس یه جوره دیگه، فکر کنم چون حوصله ش تو خونه سر می رفته دوست داشته یه جا مشغول باشه. شایدم نمی‌خواسته حرف شوهرش رو گوش بده. آهی از ته دل کشید. –اینا جای تو بودن چی کار می‌کردن. به هر کدوم از دوستام می گم خواهرم بورسیه شد بره اون ور درس بخونه و به خاطر شوهرش نرفت هیچ‌کس باور نمی‌کنه، اونایی هم که باور می کنن می گن باید به عقل خواهرت شک کرد. لبخند زدم ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت345 –می بینی؟ هر کس یه طرز فکری داره دیگه، نمی شه از کسی ایراد گرفت. یکی براش درس از همه چی مهمتره، یکی ازدواج و زندگی آینده ش در اولویته، یکی دیگه سرکار رفتن و دستش تو جیب خودش بودن براش از همه چی مهمتره، اون یکی فقط خورد و خوراک و رفاه براش مهمه، حالا چطوری بهش برسه چندان اهمیتی نداره. فقط باید برسه، هر کس با توجه به طرز فکر و نگرشش به زندگی راهش رو انتخاب می کنه. هر وقت رسیدیم به ته خط، ته زندگی تازه هر کسی متوجه می شه که راهش درست بوده یا نادرست. البته بعضیا اون موقع هم نمی فهمن. بالشتش را کمی جا‌ به جا کرد. –این حرفا واسه من مغازه نمی شه. خندیدم. –نگران جنسا نباش. بذار یه کم بگذره، اگر نیاز شد دوباره مثل قبل می‌بریم مغازه می‌فروشیم. البته به نظر من اصلا نیازی به این کارم نیست چون من که دیگه نیاز مالی ندارم، توام به اندازه‌ی خودت تو همون فضای مجازی فروش داری دیگه، کافیه. دوهفته گذشت و تقریبا اکثر کارها انجام شد. علی گاهی حتی شب ها کار می‌کرد که زودتر همه چیز آماده شود. قرار شد آخر هفته بعد از عقد محضری در خانه‌ی ما یک جشن کوچک و جمع و جوری بگیریم و بعد هم سر خانه‌ و زندگیمان برویم. من و علی دیگر محرم نبودیم. برای همین هر دو برای مراسم آخر هفته لحظه شماری می‌کردیم. سه روز بیشتر به آخر هفته نمانده بود. کنار جعبه‌ی جوجه‌ها نشسته و چشم به در دوخته بودم. کمی از وسایل خانه را چیده بودیم و قرار بود علی برای دستشویی آینه بخرد و نصب کند. نادیا از پله‌های زیرزمین بالا آمد و نگاهش را بین من و در چرخاند. –مامان می گه بیا پایین کمک کن پرده‌ها رو بزنیم. نگاهش کردم. –من که گفتم لازم نیست، پنجره ها کوچیکن نور کم میاد، پرده بزنیم که اون یه ذره نور هم قطع بشه؟ کنارم نشست. –منم بهش گفتم می گه خونه‌ی عروس بدون پرده نمی شه. البته پرده‌هاش توریه. پشت چشمی نازک کردم. –چطور خونه‌ی عروس تو دخمه می شه ولی بدون پرده نمی شه؟ لبخند زد. –چطوری دلت میاد به اون جا بگی دخمه؟ خیلی خوشگل شده که. نگاهی به جوجه‌ها انداختم. –مادر علی گفت مرغدونیه. –اون موقع گفت، الان ببینه حسابی غافلگیر میشه. مامان گفت این جوجه‌ها رو هم ببرم بالا پشت بوم بذارم. کارم سخت می شه ولی عوضش دیگه سرو صداشون اذیت نمی کنه. نفسم را بیرون دادم. – اصلا دلم نمی‌خواست این جوری بشه. سرش را روی شانه‌ام گذاشت. –من که خیلی خوشحالم تو از این جا نرفتی. ان شاءالله اون هلما آزاد بشه شما از ترستون همیشه بمونید این جا. ضربه‌ای به پهلویش زدم. –اِ... زبونت رو گاز بگیر، خدا نکنه. آخه اینم دعاست که تو می کنی؟! –مگه به گفتن منه؟ چند روز پیش مگه نگفتی وکیلش گفته با سند می تونه موقت بیاد بیرون؟ –نمی‌دونم علی می‌گفت. با صدای زنگ در نادیا از جایش پرید و به طرف داخل ساختمان دوید. –فکر کنم همونیه که منتظرش بودی. با عجله شالم را مرتب کردم و به طرف در دویدم. با دیدن چهره‌ی درهم علی وا رفتم. –چی شده؟ لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت346 سعی کرد عادی باشد. –چیزی نیست. مگه نگفتم تو نیا جلو در، از همون خونه آیفن رو بزن؟ نگاهم را از چهره‌اش گرفتم. –آخه همین جا تو حیاط بودم. زیر چشمی نگاهی به بیرون انداخت. –باشه بریم داخل. رفتارش برایم عجیب بود. خم شد و جعبه‌ی بزرگی که روی زمین گذاشته بود را برداشت. در را بیشتر باز کردم تا بتواند داخل حیاط شود. برگشت نگاهم کرد و با استرس گفت: –در رو ببند. در را بستم و سوالی نگاهش کردم. همان طور که به طرف دستشویی گوشه‌ی حیاط می رفت گفت: –اون ابزارای من رو میاری این آینه‌ی سرویس رو ببندم؟ جعبه‌ی ابزار را که دستش دادم پرسیدم. –حالت خوبه؟ تند تند سرش را تکان داد. –خوبه خوبم. صدای مادر باعث شد که بگوید. –تو برو به کارات برس، من این رو می‌بندم و زود میرم کلی کار هست که باید انجام بدم. با تردید به طرف زیر زمین راه افتادم. مادر با دیدنم گفت: –یه ساعته کجایی؟ بیا این پرده رو هم بزن تموم بشه دیگه. از صندلی بالا رفتم و دانه دانه گیره‌ها را در کرکره‌ی پرده سُر دادم. لای پنجره باز بود. مدام چشمم به علی بود که با عجله کارش را انجام می‌داد. با زنگ گوشی‌اش دست از کار کشید و نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش کرد و فوری تماس را قطع کرد. بعد همان طور که زیر لب غر میزد به کارش ادامه داد. این زنگ خوردن گوشی‌اش و رد تماس یا قطع کردن او چند بار تکرار شد در آخر با عصبانیت جواب داد. –چی می خوای از جونم؟ سند گذاشتی بیای بیرون که خون به جیگر من کنی؟ ... نمی خوام گوش کنم. ... پشیمون شدی که شدی برو پی زندگیت... بعد هم گوشی را قطع کرد و انگار روی حالت پرواز گذاشت. با صدای مادر نگاهم را از علی گرفتم. –خوبه دیگه، بیا برو سراغ پرده‌ی اون ور. می‌خواستم زودتر از دست مادر خلاص شوم و بروم ببینم چه شده، ولی مادر ول کن نبود. دل شوره به جانم افتاده بود و درست نمی‌دانستم چه کار می‌کنم. فکر و خیال علی باعث شد اصلا متوجه‌ی اتمام کار نشوم. کار پرده‌ها که تمام شد مادر گفت: –بعضی از وسایل آشپزخونه ت این جا جا نشد، گذاشتم شون بالا تو کمد. –ممنون مامان. مادر مشکوک نگاهم کرد و بعد هم از پله‌ها بالا رفت. همان جا روی صندلی میز ناهار خوری چهار نفره نشستم. مادر وسط سالن را پرده‌ی توری زیبایی زده بود تا اتاق خواب را از قسمت نشیمن جدا کند و آن طرف سرویس خواب را چیده بودیم و این طرف هم تلویزیون و یک کاناپه و یک میز ناهار خوری گذاشته بودیم. خانه‌ام خیلی جمع و جور و ساده بود. بوی رنگ هنوز هم به مشام می‌رسید. بویی که خیلی دوستش داشتم. چشم‌هایم را بستم و با تمام وجود رایحه‌ی خوش زندگی را بوییدم. با صدای مادر به خودم آمدم. –تلما، بیا جلوی در کارت دارن. با تعجب شالم را از روی صندلی برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم و چشم‌چرخاندم. علی را ندیدم. از مادر پرسیدم: –مامان، علی کجاست؟ –چند دقیقه پیش رفت. –پس کی کارم داره؟ لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
📄🎋زیارت نامه شهدا "به نیت شهدای خدمت و حاج قاسم و ذاکر و عارف دلسوخته فرمانده دلاور گردان یا زهرا {س} 🌹" " 🍃 السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
📄🎋زیارت نامه شهدا "به نیت شهدای خدمت و حاج قاسم و ذاکر و عارف دلسوخته فرمانده دلاور گردان یا زهرا {
🕊 در اولین ماه به نیابت از تمامی دست ادب به روی سینه صلی الله علیک یا اباعبدالله صلی الله علیک یا اباعبدالله صلی الله علیک یا اباعبدالله ✋️
❤️🌹بسم رب الحسین❤️🌹
🌾💫🌾💫🌾💫🌾 💫 سلام‌ امام‌ زمانم هر صبح ڪہ سلامت میدهم و یادم می افتد که صاحبی چون تو دارم:↯ کریم، مهربان، دلسوز، رفیق، دعاگو، نزدیک... و چه احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊 سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸هر صبح و غروب بخونید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از کجا متوجه بشیم زیاد بهمون فکر می کنه🤔 ❤وقتی که تو نمی تونی امام زمانتو فراموش کنی😍 🕊کاش مـــــــــــنــــــم انتخابت باشم😭 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 ▪اگه زرنگ باشی با این دل شکسته و بغض دلتنگی که داری امسال میتونی ▪امضای عاقبت بخیری رو بگیری از امام حسین {ع}... ▪شاید امسال بین تنهایی زانو بغل کردنهات و غریبونه اشک ریختن‌هات جلو اسمت نوشتن : "شهیـد" امام‌حسین خریدار دلشکسته هاستـ 💔 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
هدیه به رفیق شهیدمون محمدرضا تورجی زاده سهم شما پنج شاخه 🌹صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا