برگردنگاهکن
پارت347
–نمیشناسمش، یه خانم محجبه هستش. می گه از طرف دانشگاهت اومده می خواد بدونه چرا دنبال بورسیت نرفتی.
–با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–تازه یادشون افتاده؟! من که اطلاع داده بودم. خودشون میدونن. فرم پر کردم.
–چه میدونم، حتما باورشون نشده، آخه هر کی میشنوه از این کار تو شاخ در میاره.
لبخند زدم.
–باید ببینی اونی که شاخ در میاره کی هست.
مادر کنار در ایستاد و رو به کسی که پشت در بود گفت:
–الان میاد.
جلوی در رفتم و تا چشمم به هلما خورد هینی کشیدم.
هلما با لبخند و ذوق تصنعی فوری مرا در آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:
–مادرت رو رد کن بره، کار واجبی در مورد علی دارم.
بعد هم بلند گفت:
–بهبه! دانشجوی زرنگ دانشگاه. خوبی عزیزم؟ فکر نمیکردی من تا این جا بیام نه؟ واسه همین جا خوردی درسته؟ آخه یه چند باری از طرف دانشگاه باهات تماس گرفتن مثل این که جواب نداده بودی.
هلما آن قدر روسری اش را جلو کشیده بود که ابروهایش درست مشخص نبود. ماسک سیاهی هم زده بود و چادرش را کیپ گرفته بود. تیپش خیلی عوض شده بود.
سرم را به نشانهی تایید حرفش تکان دادم.
–نمیدونم. شاید اون وقتی بوده که گوشیم دستم نبوده.
هلما با لحن خودمانی گفت:
– دختر تو چرا درست رو ول کردی؟ بدون امتحان میتونی واسه کارشناسی ارشد بخونی، چرا به فکر آیندت نیستی؟
رو به مادر کرد و حرفش را ادامه کرد.
–حاج خانم واقعا بهتون تبریک میگم بابت این دختری که تربیت کردید. ماشاءالله، ماشاءالله، تو کُل دانشگاه تکه. نه تنها از نظر درس اوله، از نظر اخلاق، نجابت و حیا درجه یکه، واقعا باعث افتخار ماست که همچین دانشجویی داشتیم.
من همان طور مات و مبهوت نگاهم را به مادر دادم.
مادر لبخند زنان تشکر کرد و گفت:
–فقط یه کم حرف گوش نکنه.
هلما خندید.
–آی گفتید، دقیقا! اگه حرف گوش کن بود آینده ش زیر و رو می شد.
مادر با خوشحالی رو به هلما گفت:
–بفرمایید خونه خانم، چرا جلوی در ایستادید؟ این جوری که بده.
هلما دستش را روی سینهاش گذاشت و به پوشهای که در دستش بود اشاره کرد.
–دستتون درد نکنه، من زیاد مزاحم نمی شم فقط یه امضا از خانم حصیری بگیرم می رم. آخه میخوایم سهمیهش رو به یکی دیگه واگذار کنیم، امضای آخرش مونده. البته دلم نمیاد خیلی حیفه، فکر نمیکنم هیچ کس مثل خانم حصیری قدر این فرصت رو بدونه و از این فرصت درست استفاده کنه.
مادر سرش را کج کرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت348
–چی بگم والله، این دختر ما عجله کرد تو ازدواج، واسه همین...
هلما ابروهایش را تا جایی که میتوانست بالا برد و حالت غافلگیری به خودش گرفت.
–وااای، دخترمون میخواد ازدواج کنه؟!!! مبارکه، مبارکه. ان شاءالله خوشبخت بشه. بعد صورتش را جمع کرد.
–ولی حاج خانم کاش این قدر زود شوهرش ندید. آخه سنی نداره که می خواد خودش رو گرفتار مسئولیتای زندگی کنه. شوهر که همیشه هست ولی این فرصتای طلایی که دانشگاه براش گذاشته خیلی نایابه، به خصوص دختر شما که نابغه س. حیف نیست استعدادش کور بشه؟۸
مادر با تاسف سرش را تکان داد:
–ما که شوهرش ندادیم. اگه بدونید چقدر بهش گفتیم، ولی کو گوش شنوا. مگه این که شما بهش یه چیزی بگید که این قدر عجله نکنه، والله تو این دوره زمونه که همه از ازدواج فراری هستن و دنبال درس و مشق و کار و درآمد هستن من نمیدونم چرا دختر ما برعکسه.
طوری که مادر متوجه نشود رو به هلما اخم کردم و با لحنی که سعی در کنترل عصبانیتم داشتم گفتم.
–من اگه بخوام می تونم درسم رو ادامه بدم ربطی هم به ازدواجم نداره.
من جوری تربیت نشدم که از مسئولیتای ازدواج بترسم و فرار کنم. هر چیزی جای خودش.
مادر لب هایش را روی هم فشار داد و رو به هلما گفت:
–میبینید؟ هرچی بگیم بالاخره یه جوابی داره.
هلما با لحن مهربان تری رو به مادر گفت:
–اگه اجازه بدید، من باهاش صحبت میکنم حتما قانع می شه.
مادر دست هایش را از هم باز کرد.
–من که از خدامه، بفرمایید.
هلما مِن و مِنی کرد.
–شاید جلوی شما نتونه راحت حرفش رو بزنه اگه...
مادر حرفش را برید.
–خب بفرمایید داخل صحبت کنید، حداقل تو همین حیاط.
هلما سکوت کرد و بدش نمیآمد که وارد شود.
ولی من پیشدستی کردم.
–همین جا خوبه مامان جان. من که حرفی ندارم، چند دقیقه حرفاشون رو گوش میکنم و میام.
مادر لبخندی زد و به هلما گفت:
–پس با اجازه تون، بعد هم رفت.
ابروهایم را به هم چسباندم و دندان هایم را روی هم فشار دادم.
–تو این جا چیکار میکنی؟ اگه مامانم میفهمید تو کی هستی می دونی چیکار میکرد؟ اون از تو متنفره.
هلما قیافهی پشیمانی به خودش گرفت.
–اومدم به خاطر تمام کارایی که کردم از تو و حتی اگه لازم باشه از خونواده ت عذرخواهی کنم.
–نمی خواد. اگر می خوای ما ببخشیمت دیگه۸ هیچ وقت این ورا پیدات نشه، نباش. میفهمی نباش.
اصلا تو چطوری آزاد شدی؟!
سرش را پایین انداخت.
–با سند و هزار مکافات.
–نیازی نبود بیای این جا، این حرفا رو با تلفنم می تونستی بگی.
چشمهایش پر از اشک شدند و التماس آمیز نگاهم کرد.
–آخه یه درخواستی هم ازت داشتم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت349
البته مجبورت نمیکنم. تو صاحب اختیاری ولی...
حرفش را بریدم.
–ببین اگه در مورد رضایت دادن و این چیزاست، دست من نیست بابام باید راضی باشه من رو حرفش حرف نمی زنم.
اشک هایش را پاک کرد.
–مادرم هر روز می رفت محل کارش، گفته بود نرمتر شده و گفته حالا ببینم چی می شه.
با تعجب نگاهش کردم.
–مامانت هر روز با اون وضعش می رفته محل کار بابای من گریه و زاری میکرده؟!
–پدرت چیزی نگفته؟۹
سکوت کردم و بعد سرم را بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.۹
–پس تو برای چی اومدی این جا؟!
دوباره چشمهایش ابری شدند.
–اول این که اومدم یه چیزی بهت بگم؛ فقط ازت میخوام که باور کنی، جون هر کسی که دوست داری باور کن. دوم این که بگم مامانم کرونا گرفته دو روزه بیمارستانه، دیگه نمیتونه رضایت پدرت رو بگیره.
با تاسف نگاهش کردم و کمی آرام تر شدم. در عین حال یک قدم کوچک عقب تر رفتم.
–ان شاءالله خوب می شه، نگران نباش.
بغض آلود بینیاش را بالا کشید.
– من دیگه اون هلمای سابق نیستم. به خدا پشیمونم، من اشتباه کردم خیلی زیاد، ولی حالا دیگه فهمیدم و دور اون آدما و کارا رو خط کشیدم. از وقتی دستگیر شدم خیلی اطلاعات در مورد اون آدما دستم اومد. من میدونم بد کردم.
شانهای بالا انداختم.
–خب، خدارو شکر، هر کس خودش می دونه و خدای خودش، به من چه مربوطه که این رو باید باور کنم؟
سرش را پایین انداخت و مکثی کرد.
–مادرم گفته از شما بخوام حلالش کنید. گفت به پدرت بگم به عنوان آخرین درخواستش رضایت بده و شماها هم من و اون رو حلال کنید.
–آخرین در خواستش؟!
هق هق گریهاش بالا رفت.
–آخه حالش خیلی بد شده، اکسیژن خونش اون قدر امده پایین که امروز رفت آی سی یو.
لبم را به دندان گرفتم.
–بنده خدا مادرت که کاری نکرده.
–اون فکر می کنه گناهکاره چون تربیتش اشتباه بوده. البته همهی اون اتفاقات تقصیر خودم بود.۹
دلم برایش سوخت، احساس کردم از هم پاشیده. اگر بلایی سر مادرش بیاید هلما همهی پشتیبانیاش را از دست میدهد.
سرش را بلند کرد و صاف به چشمهایم نگاه کرد.
–تلما.
سوالی نگاهش کرد.
–اون چیزی که بهت گفتم باید باور کنی اینه که...
کمی این پا و آن پا کرد.
نگاهی به داخل خانه انداختم.
–زود بگو من باید برم. الان وایسادن من این جا و با تو حرف زدن تو خونواده ی ما جرم حساب می شه.
با شتاب گفت:
–تو رو خدا باور کن که من بد شماها رو دیگه نمیخوام.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
بسماللهالرحـمنالرحیـم 💫 روز ششم 🥀قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات به نیابت از #امام_زمان، و #
خدایا به دلشکستهی خانم رباب
کودکان و نوجوانان #غزه را
پیروزی و نصرت هر چه سریعتر
عنایت فرما 🤲
دعای امروز 🌷
الهی🙏
در آغاز هفته مقدر فرما
سلامتی
ایمان
رزق حلال
عشق و ایمان
موفقیت و شادی
برای همه عزیزانم...🙏
آمیـــن یا رَبَّ الْعالَمین 🙏
ای پروردگار جهانیان 🙏
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯