بگرد نگاه کن
پارت427
سرم را تکان دادم.
شروع کرد به چیدن پیاله ها داخل سینی.
—تو مطمئنی اون واقعا عاشق علی آقاست؟ شاید الان زندگی تو رو می بینه به خاطر حسادت و حسرتو ...
حرفش را بریدم.
—آره بابا، اون اوایل یه بار قشنگ خودش بهم گفت. بعدشم، از روی رفتاراش مشخصه. کارایی انجام می ده که خودم قبل از ازدواجم انجام می دادم. اون طور که خودش می گفت از اولشم این علاقه بوده فقط انگار یه دوره ای افتاده رو دنده ی لج و...
نرگس با تعجب نگاهم کرد.
—نه، فقط لج بازی نبود. من یادمه دیگه، اون کلا افکار و رفتارش عوض شده بود. تازه همون موقع هم عوض نشده بود کارایی که من برای میثاق انجام می دادم براش بی معنی بود. می گفت من یه بار واسه علی کاری انجام بدم اون قدر ندونه دیگه محاله انجام بدم. می دونی همه ش دنبال لقمه ی آماده بود.
کاش می شد یه جوری به اینایی که عاشقن حالی کرد که بابا مردا همه یه جورن. هر کسی اخلاق و معیارای درستی برای ازدواج داشته باشه معمولا زندگی خوبی خواهد داشت. به نظر من اگر علی آقا الان مجرد بود و هلما رجوع می کرد باز نمی تونست باهاش زندگی کنه.
روی صندلی نشستم.
—چرا نمی تونست؟!
—برای این که سلیقه هاشون، دیدگاه شون به زندگی، حتی نوع لذت بردن از زندگی شون با هم خیلی فرق داشت. همه چی که علاقه نیست.
نگاهم را پایین دادم.
—گفتم که؛ الان خیلی تغییر کرده.
نرگس هم روبرویم نشست.
—آره قبلا گفتی ولی این تغییر سطحی باعث نمی شه اون نگرشش به زندگی عوض بشه. اگرم بخواد این کار رو کنه مدتها طول می کشه.
ببین مثلا خود تو از این که یه وقتایی ناهار درست کنی و پاشی ببری مغازه ی شوهرت لذت می بری، شوهرتم از این کارت خوشحال می شه. همین محبت کردنای کوچیک باعث گرم تر شدن زندگی تون می شه. ولی از نظر هلما این کار خیلی مسخره س، با خودش میگه چه کاریه، خب بریم رستوران غذا بخوریم.
بعضی وقتا می بینی، شوهر طرف مقابل هم همین طور فکر می کنه و این چیزا رو محبت نمی دونه. چون ممکنه اصلا این نوع از محبت رو توی خونواده هاشون ندیدن یا اصلا یه جور اتلاف وقت می دونن.
دستم را زیر چانه ام زدم.
—اهوم، من و علی هم تو بعضی چیزا همچین اختلافایی داریم، که اکثرا من کاری رو که اون دوست داره انجام می دم.
لبخند زد.
—دقیقا! نکته ی اصلی همینه. اما بعضی خانما این رو قبول ندارن. اصلا نمی تونن بپذیرن که زن به خاطر روحیه و توانمندی که داره اکثرا باید کوتاه بیاد. کلا همراه شدن بعضی از آقایون ممکنه سالها طول بکشه. دیدی بعضی از این پیرزن، پیرمردا تازه آخرای عمرشون چقدر ارتباطشون با هم خوب می شه؟
خندیدم.
—فکر کنم تو حسابی همه چی دستت اومده ها! امیدت رو بستی به آخرهای عمرت.
دستی به روسری اش کشید.
—نه، خداروشکر من حرفم رو می تونم با صحبت و مذاکره های پی در پی پیش ببرم. میثاق آدم منطقیه. منظورم مردایی هستن که خیلی مقاومت می کنن.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🌸
« یا قاضی الحاجات »
با نام او دفتر دوشنبه را میگشاییم
الـــهــی بــه امــیـــد تـــو
“نَفَسۍدَࢪجٰآن نیستمَهدۍجٰان🥀
˼چقدرتسبیحم
براۍآمدنتاستخـٰارھگرفت؛
آخرشهمنیـٰامَدۍ؛
ندیدۍڪہدانہدانہشدتربتِدِلم
مثلتسبیحڪربلـٰا.. ˹
#العجلمولایغریبم
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_سیدرحمان_هاشمی🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
رفاقتِ میان #شهید_سیدرحمان_هاشمی و #شهید_محمدرضا_تورجیزاده میان دوستانش زبانزد بود✨
سیدرحمان سال ۱۳۴۵ متولد شد و در ۲۰ سالگی، در عملیات کربلای ۵ و چند ماهی زودتر از محمدرضا به آسمان پر کشید...🍃
این داغ جدایی برای دوست صمیمیاش گران تمام شد، بهطوری که شهید تورجیزاده بیشتر مواقع در فراق یار و یاور صمیمی خود ناراحت و گریان بود.
تا اینکه یک روز صبح با نشاط و خوشحالی خاصی از خواب بلند میشود.🌹
گویا خوابی دیده و سید رحمان از او خواسته بود برای شهادت باید بیشتر بکوشد، محمدرضا نیز مُصمم تر از گذشته باز هم به حضرت زهرا (س) متوسل میشود.💚
رفاقتی که به شهادت ختم شد و حالا مزار هر دو در گلستان شهدا کنار هم قرار گرفته است.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#چشم_زخم
👌یڪی از گرفتاری هایی ڪه معمولا انسان ها بہ آن دچار میشوند ، چشم زخم اسٺ .
👌برای جلوگیری از چشم خوردن یا رفع آن ، دستوراتی از جانب اهل بیت (ع) رسیده اسٺ .
💙👌از آن جمله ، استفادہ از سوره حمد است . در سخنی از امام رضا (ع) قرائت سوره #حمد مایہ #شفای چشم زخم معرفی شده اسٺ .
💜👌پیامبر اکرم فرمودند : قرائت سوره حمد و آیت الکرسی موجب جلوگیری از اثر چشم جن و انس میشود
📚منبع:کنزالمال،ح۲۵۱۲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#تلنگر
ارزشمندترین داراییهای شما زمان شماست
با وقتتان همانند پول برخورد کنید.
امایادتان باشد،
تفاوت زمان با پول این است که آن را نمیشود پس انداز کرد
پس بهترین استفاده را ازوقتتان کنید.
#دڪتر_انوشه✍🏻
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#آقاے_بے_حرم 🖤
🍃همیشہ داغ دلم قبر خلوٺ حسن اسٺ
بہ سر هواے بقیع و زیارٺ #حسن اسٺ
🍃تمام هفتہ براے حسین مےسوزم
ولے #دوشنبہے من وقف غربٺ حسن اسٺ
#کریم_آل_طه
#دوشنبه_های_امام_حسن_جان
#شهادت_امام_حسن_تسلیت 🏴
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🎒 اربعینی ها کوله پشتی هایتان را بسته اید؟
میگویند سعی کنید هر چه میتوانید سبکبار سفر کنید...
میگویند کولهی سنگین و بار اضافه،خسته و کلافه تان میکند...
شما از هر چه خواستید فاکتور بگیرید
اصلا لباس و وسایل اضافه نبرید اما...
یادتان باشد حتما در این سفر، #نائب_الشهید باشید؛ یک شهید انتخاب کنید و عکسش را اول به قلبتان و بعد هم به کولهپشتی تان بچسبانید تا در این سفر، واقعا سبکبار باشید، روحتان را میگویم...
روح اگر درگیر باشد، حال زیارت هم پیدا نخواهد شد...
برای آنانکه در حسرت این سفر هستند هم دعا بفرمایید....
#کربلا #اربعین
#زیارت_به_نیابت_از_شهدا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت428
ببین! بعضی خانما می گن شوهرم فقط باید به من خیلی توجه و محبت کنه، بقیه مسائل رو می تونم تحمل کنم. در حالی که در واقعیت این طور نیست. اونا واقعا هیچ چیز رو نمی تونن تحمل کنن
به روبرو خیره شد و ادامه داد.
—من هلما رو خیلی خوب درک می کنم چون همون موقع که از ایران رفتم حالم مثل وقتی بود که هلما از علی آقا جدا شد. منم مثل هلما، اون جا واسه خودم جشن گرفتم که تونستم از ایران برم، چند سال طول کشید تا متوجه ی خیلی چیزها شدم و دوباره برگشتم ولی این بار با دید بازتر. فهمیدم همه جای دنیا می شه زندگی کرد و این به خود آدم بستگی داره. ولی وقتی از خود اونا شنیدم که ایران جزء کشورای پیشرفته حساب می شه، دست از خود تحقیری برداشتم.
همه ی اینا رو اون موقع به هلما هم می گفتم، اونم دقیقا مثل گذشته ی من فقط حرف خودش رو می زد. اینم از خصوصیت بعضیاست که تا خودشون چیزی رو تجربه نکنن حاضر نیستن از تجربیات دیگران استفاده کنن. من و هلما فرقمون اینه که هلما قبلا همین طور بود که الان هست یه دوره ای تغییر کرد الان دوباره برگشته به جای اولش. در حقیقت تغییر خاصی نکرده، فقط دوباره رسیده به خونه ی اول. و این ممکنه معنیش این باشه که اگه دوباره به اونچه که دنبالشه برسه و زندگیش نرمال بشه کم کم دوباره دنبال یه تغییر دیگه باشه.
البته این برداشت من از شخصیت هلماست. شاید اون روزا بیشتر از شوهرش، من باهاش حرف می زدم. خیلی از کارم ناراحت بود و می گفت چرا برگشتی ایران!
نفسم را بیرون دادم.
—کاش هلما هم بذاره از ایران بره.
—الان که زندگی تو خارج، سخت و گرون شده و کم کم داره مهاجرت معکوس انجام می شه؟! و مخصوصا که دیگه نمی تونن اطلاعات پیشرفت ایران رو مخفی کنن؟!
نا امیدانه نگاهش کردم.
—می دونی همه ش به اون حرفت فکر می کنم که گفتی ما این قدر خودمون رو درگیر کردیم که کلا یادمون رفته باید از زندگی لذت هم ببریم. من می خوام درگیر این چیزا نشم، ولی نمی شه.
نمی تونم از زندگیم لذت ببرم. همش فکر میکنم تقصیر منه که الان هلما اینقدر حالش بده.
من روزی که کرونا گرفتم عجله کردم که زودتر عقد خونده بشه چون می دونستم هلما دوست داره رجوع کنه. می ترسیدم نکنه علی هم نرم بشه. خودم از روی عمد نخواستم تا وقتی حالم خوب بشه صبر کنم.
خودخواهانه همه رو مریض کردم که امید هلما رو نا امید کنم. ولی حالا می بینم اون ناامید نشده که هیچی...
نرگس دستم را گرفت.
—اینا رو از فکرت بریز دور. تو کار درست رو انجام دادی. حتی اگر اون کار رو هم نمی کردی علی آقا طرف هلما نمی رفت.
حتی اگه همین الان اونا با هم ازدواج کنن مطمئن باش نمی تونن با هم بسازن.
—تو مطمئنی؟
لبخند زد.
—چیه نکنه می خوای امتحان کنی؟
نگاهم را پایین انداختم.
—خیلی بهش فکر می کنم. اگه به هلما ثابت بشه، دیگه می ره دنبال زندگی خودش.
نرگس با دهان باز نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت429
—یعنی چی؟
— یعنی کاش یکی باهاش صحبت می کرد تا توجیه بشه.
نوچی کرد.
—حرف زدن خوبه ها، ولی من با توجه به شناختی که از هلما دارم کارش با حرف زدن درست نمی شه. تو می گی اون تغییر کرده خب این عالیه! ولی همیشه وقتی آدما تغییر می کنن، ببین از کجا به کجا رفته.
صاف نشستم.
—خب داره به جای خوبی می ره، همینه که تصمیم گرفته درست زندگی کنه...
دست هایش را روی میز گذاشت.
—اون که آره، ببین مثلا یکی از اول یه جاده شروع کرده داره حرکت می کنه تا به مقصد برسه، ممکنه تو مسیر خیلی اتفاقات بیفته که نتونه راهش رو ادامه بده و وسط راه متوقف بشه، ولی اونی که تا وسط راه رفته و دوباره این راه رو برمی گرده فکر می کنه کلا راه رو اشتباه رفته و مدام از جاده دور می شه تازه با کلی سختی، خیلی عقبه، یعنی حالا هم که تغییر کرده تازه سر خطه، کلی طول می کشه که برسه به جای اولش.
لب هایم را بیرون دادم.
—این چه اشکالی داره؟ مهم اینه که تو جاده باشه و مسیر رو درست بره. خدا خودش گفته حتی آخرین روز عمرتونم می تونید...
سرش را تکان داد.
—درسته عزیزم، ولی مثل این که تو متوجه ی منظورم نشدی. ببین! اصلا من در مورد خودم بگم؛ اگه چندین سال پیش از این جاده خارج نمی شدم الان خیلی جلوتر بودم.
ما تو این دنیا هر کاری می کنیم باعث می شه تو جاده جلو بیفتیم یا عقب؛ یعنی مَرکب ما در حقیقت کارای ماست. خود من تو همون سالا یکی از کارایی که برام خیلی جالب بود و دنبالش می رفتم فال گرفتن و پیش رمال رفتن و این چیزا بود. تازه الان می فهمم همین کارم حتی بعد از سال ها چقدر حرکتم رو تو این جاده کند کرده. جوری که گاهی تصمیم درست نمی تونم بگیرم.
یادم آمد که خود من هم یک بار با ساره دنبال این کار بودم.
—از کجا می دونی دلیلش اون بوده؟
لبخند زد.
—همین دیگه! رفتم دنبالش ببینم چرا جلو نمی رم، فهمیدم به خاطر خرابکاری که چند سال پیش خودم تو مرکبم یا همون ماشینم به وجود آوردم نمی تونم سرعتم رو بیشتر کنم و فعلا باید دنبال تعمیر ماشینم باشم تا بتونم سرعت بگیرم. هر کسی باید دنبال این چیزا باشه تا خودش بفهمه. حالا فکر کن من خودم به این درک نمی رسیدم تو میومدی همچین حرفی بهم می زدی، فکر می کنی من باورم می شد؟
—نه دیگه، شاید به این حرف من می خندیدی. مثل خود من که الان بعضی حرفات برام خیلی عجیبه.
علی وارد آشپزخانه شد و یک تکه کلم از داخل پیاله برداشت و داخل دهانش انداخت.
—یه ساعته چی می گید شما دوتا جاری؟
نرگس خندید و از جایش بلند شد.
—هیچی داریم بر علیه شوهرامون کودتا می کنیم.
علی خندید.
—یه شیمیدان با یه دکترای جامعه شناسی کودتا کنن چه شود! ما از هستی ساقط می شیم که. بعد نگاهم کرد.
—قیافه ی تلما که اصلا شبیه یه مبارز نیست. فکر کنم اونم مثل من گشنه س.
لبخند کجی زدم و خواستم موضوع رو عوض کنم.
—آره خیلی. نرگس جان سفره رو بندازیم؟
چند روز بعد از آن ماجرا هلما زنگ زد و مرا برای مراسم ختم انعامی که برای مادرش گرفته بود دعوت کرد. ولی من بهانه آوردم و نرفتم.
چند ساعت بعد ساره پیام داد و نوشت:
—سلام هلما ناراحت شده که بهش گفتی نمی تونی بیای.
برایش نوشتم.
—سلام. ساره من از خونه ی هلما می ترسم. به خاطر اون دفعه که اومدیم بهم ریخته بود.
بالاخره معلوم شد کی اون کارا رو کرده بود؟
شکلک خنده گذاشت و نوشت.
—آره بابا، کار خود میثم بوده، خواسته هلما رو بترسونه که هلما فکر کنه جن تو خونه شه. قبلنم از این کارا کرده.
حالا تو بیا من خودم همه چی رو برات تعریف می کنم.
شکلک تعجب گذاشتم.
—به هلما بگو وقتی جونش تو خطره دست از سر اونا برداره دیگه! اونا آدمای خطرناکی هستن. حالا که این رو گفتی که اصلا نمیام، می ترسم.
حتی اصرار ساره هم نتوانست راضی ام کند که به خانه ی هلما بروم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت430
ظرف غذای علی را برداشتم و راه افتادم.
از مترو که پیاده شدم مثل دفعه ی پیش راهم را کج کردم و از خیابان بالا آمدم. همان خیابانی که دفعه ی پیش هلما آن جا بود.
از دور نگاهم را اطراف آن درخت و بوته ی شمشادها چرخاندم خوشبختانه کسی نبود.
نفس راحتی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
همان طور که نگاهم را در اطراف میرچرخاندم چشمم به نیمکتی افتاد که روبروی خیابان در فضای سبز قرار داشت.
هلما رویش نشسته بود و مرا نگاه می کرد.
با چشم های گرد شده به طرفش رفتم.
همان طور که از سرما دست هایش را به هم می مالید از جایش بلند شد.
نزدیکش که شدم سلام کرد و من به جای جواب پرسیدم:
—توی این سرما این جا چی کار می کنی؟!
خطوط چشم هایش جمع شدند.
—خودتم که تو این سرما این جایی.
نگاهم را به ظرف غذا و وسایلی که در دستم بود دادم.
—یه سری تابلوی جواهر دوزی بود باید می اوردم، خودم توی ویترین می چیدم.
سرش را تکان داد.
با این که ماسک زده بود ولی از گوشه ی ماسکش کمی از زخم صورتش مشخص بود.
—خیلی وقته نشستی این جا؟
—آره، می خواستم ببینمت.
گنگ نگاهش کردم.
—اگه کارم داشتی خب تلفن می زدی.
—نه، فقط خواستم ببینمت. دعوتت کردم نیومدی فکر کردم شاید هنوز از دستم دلخوری، برای همین گفتم هم رفع دلتنگی کنم هم بابت اون روز دوباره ازت عذر خواهی کنم.
حرفش مرا تحت تاثیر قرار داد و شرمنده شدم.
با من و من گفتم:
—ببخشید، دیروز نتونستم بیام. موضوع دلخوری نیست وقتش رو نداشتم.
واسه رفع دلتنگی می گفتی یه جا قرار می ذاشتیم. من و لعیا همیشه تو سکوی مترو قرار می ذاریم همدیگه رو می بینیم خب توام میومدی.
نگاهش را به راهی که آمده بودم داد.
—آره دیروز که اومده بود خونه مون می گفت. دیگه نخواستم جلوی اون عذر خواهی کنم.
چشمکی زدم و پرسیدم:
—حالا از کجا می دونستی من از این جا میام؟ شاید از خیابون پایینی می رفتم.
کیفش را روی دوشش جابه جا کرد.
—مطمئن بودم از این جا میای، چون منم اگه جای تو بودم از همین جا میومدم.
خواستم خداحافظی کنم که با من هم قدم شد.
—منم تا کنار ماشینم باهات میام. آخه ماشینم رو یه کم جلوتر پارک کردم.
مکثی کردم.
—ببخشید تعارفت نمی کنم بیای مغازه. می ری خونه یا بیمارستان؟
—می رم خونه، از دیشب تا حالا بیمارستان بودم. چندتا مریض بد حال آورده بودن. چند تا از بچه ها هم نیومده بودن، مجبور شدم شب بمونم.
هینی کشیدم.
—پس الان داغونی که!
—آره، برم برسم خونه دیگه افتادم. خیلی خسته ام.
به ماشینش رسیده بودیم به طرفش برگشتم.
—ممنون که با این همه خستگیت واسه عذر خواهی تا این جا اومدی. باور کن اصلا راضی به زحمتت نبودم.
ماسکش را پایین کشید و لبخند زد.
—نمی خواستم دلخوری بینمون باشه. خلاصه حلال کن! با این کرونا که هر روز کلی آدم رو می کشه از کجا معلوم که من فردا زنده باشم.
دیدن کامل زخم صورتش دلم را سوزاند.
—شماها که واکسن زدید کرونا نمی گیرید.
—نه بابا، من هنوز نزدم. البته نوبت بعدی سن ما رو اعلام می کنن.
با تعجب نگاهش کردم.
—خب شماها که تو بیمارستان کار می کنید...
دستش را در هوا تکان داد.
—نه بابا هنوز نزدم.
آخرین مشتری که از مغازه بیرون رفت. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک ساعت هشت شب بود. رو به علی گفتم:
—میشه امروز زودتر تعطیل کنیم؟ دلم یه پیاده روی دوتایی میخواد.
علی خندید.
اون وقت ماشین رو چی کار کنیم؟ رو کوله مون که نمی تونیم ببریم. یعنی من هنوز اون قدر قدرتش رو ندارم.
لبخند زدم.
خب بریم خونه ماشین رو بذاریم بعد.
فکری کرد و گفت:
— الان که دیر وقته، من که پام برسه خونه از خستگی افتادم. نمی شه بذاری واسه جمعه؟
با زنگ گوشی ام از کیفم خارجش کردم.
رو به علی گفتم:
—ساره ست.
همین که جواب دادم صدای گریه ساره اولین چیزی بود که به گوشم رسید.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌸در آغاز روز دهانمان را
✨خوشبو می کنیم با ذکر نام الله
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
امروز سهشنبه برای سلامتی و تعجیل
در فرج آقا امام زمان عج
صلواتی عنایت فرماید
✨🌹الّلهُمَّ
✨🌹صَلِّ عَلَی
✨🌹مُحَمَّدٍ
✨🌹وَآلِ مُحَمَّدٍ
✨🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
مولای من✨
دلهای منتظران هر لحظه
شما را طلب میکند
اما سه شنبه ها
جور دیگر...
اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفرج 🙏
📌یک حمد ، ۳توحید و یک آیت الکرسی
هدیه به پیشگاه مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)....
ای مولای ما ، ای امام ما
آقاجان یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کنید...
دوستان ، آقای ما
*عَادَتُکُمُ الْإِحْسَانُ وَ سَجِیَّتُکُمُ الْکَرَم…* هستند .
به حضرت ولی عصر(عج) عرض می کنیم :
*به هرخیری که از طرف شما به ما برسه سخت محتاجیم*
آقاجان به ما صدقه بده
همانا خداوند صدقه دهندگان را دوست دارد...
به امید فرج و شهادت🙏
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_احمد_کشوری_نیا🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🎤 مفتخر هستیم در کانال
#شهید_تورجی_زاده در خدمت خانواده محترم #شهید_کشوری_نیا باشیم
و بشنویم مصاحبه اختصاصی ما را با خواهر بزرگوار #شهید:
_ برادر شهیدم خیلی انسان شریف و بزرگوار و کارگشایی بود.
به حدی که در شهری که محل خدمتش بود، همه مانند برادر دوستش داشتن.
مثل کوه پشت همه رو داشت فرقی نمی کرد اون کسی که بهش کمک می کنه آشنا باشه یاغریبه با گذشت بود و با همه مهربون اما در کار و خدمت به ملت و کشور بسیار جدی.
🎋موقعی که شهید شد مردم اون شهری که محل خدمت شهید بود میگفتن شهید برادر ماست نمیگذریم شما ببریدش.
تحمل دوریاش رو نداشتن 😔
🔸هر وقت که کاری داشیم با ایشون مشورت می کردیم اهل رودربایستی نبود واقعیت را می گفت و آدم رو از شک و تردید در می آورد.
باوجود اینکه محل خدمتشون تا شهر خودمون فاصله زیادی داشت هر موقع کاری بود چه شادی چه غم خودش رو میرسوند.
بسیار دست و دل باز بود
🍃با تواضع، باغیرت، شجاع و نترس بود.
شجاعتش ورد زبان همه بود با آن که کارش خیلی سخت بود.
هروقت مجروح میشد به خانواده نمی گفت.
میگفت مأموریت هستم.
تا خانواده متوجه نشوند و مجروحیتش باعث ناراحتی ما نشود.
تا این مجروحیت آخر که ما خبر دار شدیم 😔 و با جسم بی جان برادر روبه رو شدیم. 😭
تا یک هفته تو کما بودند. بعد هم #اهدای_عضو انجام دادن.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🗓 شهادتش که هم زمان با تولد حضرت زهرا سلام الله علیها بود مادرم گفتن:
شهادت احمد رو حضرت زهرا اول امضاء کردند، من هم امضاء می کنم.
موقع تشییع خانوادهای حضور داشتند با حال بد و خیلی ناراحت. ما فکر میکردیم از همکاران یا همسایه ها باشند ازشون سوال کردیم،
گفتن که متهم بوده. شهید او را به منزل خودش برده و پس از پذیرایی و صرف غذا، مقداری هم پول بهشون داده بودند و راهنماییشون کرده بودند.
از اون زمان دیگه دنبال خلاف نرفته بود.
میگفت شهید کشوری نیا از جان خودش گذشته و به ما زندگی بخشیده
🖊 اگه بخوام از خاطرات احمد و مهربونیاش بگم میتونم اشاره کنم به کمک هایی که به یکی از مراکز خیریه در ساوه انجام میداد.
احمد با تموم مشکلات و سختی های کار و غربت تونسته بود جایگاه ویژه ای بین مردم ساوه داشته باشه.
به افرادی که اعتیاد داشتن کمک میکرد تا بتونن راه درست را یاد بگیرن و به زندگی عادی برگردن.
به چند خانواده که بچه های معلول داشتن هم کمک میکرد.
📍چند سال پیش تصادفی در جاده شده بود مسافر بودن و اهل ساوه نبودن و تصادف خیلی بدی اتفاق افتاده بود خدا میدونه احمد چقدر تلاش کرد و چقدر همدردی، کنارشون موند تا یکی از بستگانشون خودشون را برسونه ساوه و کنارشون باشه.
مادر پیرشون کلی برا احمد دعا می کرد.
بسیار ممنونم
از لطف شما خوبان و خدمتگزاران به #شهدا
حق نگهدارتان🌷
🔖#شهید_احمد_کشوری_نیا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 حاجی که #حج نرفت.
از کما تا #اهدای_عضو تا #شهادت
🌷#شهید_احمد_کشوری_نیا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
ـ٨ـﮩღـ۸ـﮩ🌹#کلام_شهید:
ڪارے نـڪنیم کـہ اسممون با جسممون خاڪ بشـہ
🌷#شهید_احمد_کشوری_نیا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙حاج آقا مجتبی تهرانی
🔸شما نمی دونید #امام_زمان عجل الله فرجه چه قدر ماهارو دوست داره❗️
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯