#نماز_اول_وقت
#روایتگری_شهید_نیری
🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمیگیره اما گوش نداد و رفت ...
🍀مرتب از داخل کلاس سرک میکشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه میکردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.
🌿همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همینطور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچچ میکردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
☘همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ...
📚کتاب «عارفانه» ص ۲۶ و۲۷
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
@ShahidToorajii
اسماعیل امام رضایی بود.
می گفت:«از امام رضا(ع) خواستم قبل از شهادت یک زیارت با معرفت نصیبم بشه. دوست دارم کنار ضریح ازآقا بخوام که مقام رضای خدا به من عنایت کنه.»
رفت مشهد. آنجا یک عکس انداخته که یادگار برایم مانده است که نشانه علاقه اش به امام رضا(ع) است.
از مشهد که برگشت،رفت جبهه
هر چه از امام رضا(ع) خواسته بود،گرفت...
هم زیارت،هم شهادت
@ShahidToorajii
روح الله برای من #هدیہ امام رضا ع بود همسری ڪہ امام هشتم بہ ادم هدیہ بدهد وامام حسین ع او رابگیرد وصف نشدنی است.من عروس چنین مردی بودم با بچہ های دانشگاه رفتہ بودیم مشهد آنجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا ڪردم گفتم: یا امام رضا ع اگر مردی متدین واهل تقوا به خواستگاری ام بیاید قبول می ڪنم یڪ ماه بعد از اینڪہ از مشهد برگشتم روح الله آمد خواستگاری ام...و شدم عروس امام رضاع
#شهید_روح_الله_قربانی
#نماز_اول_وقت
#روایتگری_شهید_نیری
🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمیگیره اما گوش نداد و رفت ...
🍀مرتب از داخل کلاس سرک میکشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه میکردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.
🌿همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همینطور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچچ میکردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
☘همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ...
📚کتاب «عارفانه» ص ۲۶ و۲۷
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
@ShahidToorajii