🌾
✍ #خاطـرات_شهــدا
بچہ محــل بودیم .
حالا هم توی #خیبـــر شده بودیم همرزم.
صبح عملیـــات دیدمش؛
شده بود #غــرق خــــــــون،
دوتا دستاش قطــــع #شده بود...
همہ #بدنش پر بود از تیــــر و ترکش.
وصیـــت نامہ اش توی جیبش بود.
همون #اول وصیت نامہ
نوشـــــتہ بود؛
"خدایا #دوسـت دارم همون طور کہ اسمم رو گذاشتند ابوالفـــــضل،
مثل حضرت #ابوالفضل 'ع' شهــــــید شم"
دوتا #دستاش قطــــــع شده بود...
❤️ #شهیدابوالفضل_شفیعے
.
https://eitaa.com/ShahidToorajii
.
.
خیلی علاقه داشت وقتی را برای خرید عطر و انگشتر بگذاریم. عطرگلیاس را خیلی دوست میداشت و بعضاً نیزگل محمدی. همیشه حتی در شرایطی که در خط اول نبرد بودیم، مسواک زدن، عطرزدن وشانهکردن موها و محاسنش ترک نمیشد. درجبهه، وقتی صبحها ازخواب بلند میشد، لباسهایش را منظم میکرد.
https://eitaa.com/ShahidToorajii
#نوجوانی_محمدرضا
محمدرضا روزها به دبیرستان میرفت و بعضاً عصرها مجبور بود برای کمک به پدر به مغازه نانوایی برود و شب هم خودش را به مسجد ذکرالله میرساند و تقریبا تا آخر شب آنجا بود. تا اینکه انجمن اسلامی دبیرستان هاتف که پایگاهی برای فعالیت نیروهای مذهبی و انقلابی بود؛ راهاندازی شد. محمدرضا نیز به این جمع ملحق شد و مسؤوليت تبلیغات انجمن اسلامی را بهعهده گرفت و بسیاری از بچهها را ازاین راه با مذهب و روحانیت پیوندداد.
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
https://eitaa.com/ShahidToorajii
#خاص_بودن_محمدرضا
بچهها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطرافش بودند. چند روز بعد گفتم: «محمد باید معاون گروهان شوی.» اول قبول نمیکرد؛ ولی بعد از اصرار من گفت:« قبول اما بهشرطی که سه شنبهها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی.» باتعجب گفتم: «چطور؟ »باخنده گفت: «جان آقای مسجدی نپرس.» قبول کردم و او معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم وگفتم: «باید مسؤول گروهان بشی.»
رفت و یکی از دوستان را واسطه کرد که من اینکار را نکنم. گفتم:« اگه مسؤولیت نگیری، باید از گردان بری.» وقتی این راگفتم، دلش سوخت؛ چون درگردان قبلی مشکلات زیادی داشت.کمی فکرکرد وگفت:« قبول میکنم؛ اما با همان شرط قبلی.»گفتم: «صبرکن ببینم. یعنیچی که تو باید شرطبذاری؟ اصلا بگو ببینم سه شنبهها و چهارشنبهها که نیستی، کجا میری؟» اصرار داشت که نگوید. من هم اصرارکردم که باید بگویی کجا میروی؟ بالاخره گفت: «حاجی تا زنده هستم» به کسی نگو. من سه شنبهها از اینجا به مسجد جمکران میرم و عصرچهارشنبه برمیگردم.
باورم نمیشد؛ ولی چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکران را میرود و بعد از خواندن نماز امام زمان (عج) برمیگردد که تقریبا 36ساعت رفت و برگشتش طول میکشید. خودش میگفت: «یکبار چهارده بار ماشین عوضکردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.»
چون فرمانده گروهان بود و نبودنش موجب بروز مشکلاتی درگردان میشد، بعد از چند هفته مانع شدم و به اوگفتم:« دیگر نباید جمکران بروی.» برای همین، برنامه را عوض کرد و تصمیم گرفت سهشنبه شبها به مزار علی بن مهزیاربرود و نماز امام زمان ( عج ) راآنجا بخواند. یکبار همراهش رفتم. نیمههای شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به او انداختم. مشغول خواندن نافله بود و قطرههای اشک از چشمانش جاری بود.
https://eitaa.com/ShahidToorajii
شهید محمدرضا تورجی زاده
📜 اطلاعیه ثبتنام وشرکت در پنجمین آزمون استخدامی دستگاههای اجرایی در سال 1397