eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با صدای اذان که از مناره های مسجد محل به گوش میرسید ،از خواب بیدارشدم. عجیب دلم خواب میخواست، بر شیطان لعنتی فرستادم و به سمت حیاط رفتم. لب حوض نشستم ،تصویر ماه روی حوض افتاده بود با دست مشتی آب برداشتم و با لبخند به تصویر ماه که در برابر چشمانم مواج شده بود نگاه کردم،وضو گرفتم به داخل اتاق برگشتم . چادرنمازم را به سرکردم و به نماز ایستادم. لبریز از حس آرامش کمی قرآن خواندم و از خدا خواستم تا کیان از این سفر به سلامت برگردد. جانمازم را جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم و به امروز که قراربود به خانه اقای شمس بروم فکر کردم. کم کم به خواب افتادم با صدای حرف زدن روهام با خانم جون از خواب بیدارشدم. دستی به بلوز شلوار عروسکی ام کشیدم و از روی تخت بلند شدم و به انها ملحق شدم. خانم جون مشغول چایی ریختن بود روهام پشتش به من بود مشغول لقمه گرفتن. تا دستش را به سمت دهانش برد از پشت سر لقمه را گرفتم و در دهان گذاشتم. _به به عجب لقمه شیرینی بوددستت درد نکنه!.سلام بر داداش مهربونم .سلام خانجونم _سلام بر آبجی کوچیکه.نوش جونت. خانم جون لبخند زد _سلام گلکم .بشین واست چایی بیارم _چشم روی صندلی مقابل روهام نشستم .نگاهی به صورتم کرد _کوچولو چرا صورتتو نشستی میخوای باهم بریم من بشورم واست اره عمو خندیدم _اره عمو بغلم کن ببر صورتمو بشور دستانم را از دو طرف بازکردم به نشانه بغل کردن. روهام نمکدان را به سمتم پرت کرد و گفت _ با این لباس خواب و موهای ژولیده الحق که شبیه بچه هایی، ولی کور خوندی که من ببرم صورتتو بشورم .خرس گنده پاشو ببینم اشتهامو کور کردی!! برایش زبان درازی کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. دقایقی بعد به آشپزخانه برگشتم و دوباره نشستم. روهام رو به خانم جون گفت _دستت دردنکنه خانجون خیلی چسبید.با اجازه من برم شرکت . _نوش جونت پسرم .برو به سلامت. روهام دماغم رو کشید ،گونه ام رو بوسید و گفت _خداحافظ آبجی خوشگله _مراقب خودت باش عزیزم _ای به چشم .شما هم همینطور بعد صرف صبحانه به اتاقم رفتم تا برای رفتن به خونه پدری کیان آماده شوم. استرس داشتم، با دقت به مانتوهایم نگاه کردم.ازبین مانتو های بلندم یک مانتو مشکی عبایی برداشتم که سرآستین هایش یک قسمت سفید داشت و کل آستین با مرواریدهای زیبا سنگ دوزی شده بود. یک شلوار سفید و روسری بزرگ سفید برداشتم که برای دیدار با خانواده کیان بسیار شیک و مناسب بود. دلم میخواست به چشمانشان جذاب به نظر بیایم. به ساعت گوشی نگاهی انداختم ،ساعت ده شده بود و من هنوز آماده نشده بودم. با عجله لباس پوشیدم ،کمی آرایش کردم ،کیف و کفش مشکی ام را برداشتم و خانم جون را صدا زدم _خانجونم آماده اید بریم؟؟ _آره عزیزم تو برو تو ماشین من الان میام عزیزم. دقایقی بعد خانم جون سوار ماشین شد و گفت: _عزیزم یه جا نگهدار ،گل بخریم _چشم خانجون جلو اولین گل فروشی تو مسیر ایستادم یک دسته گل با رز های رنگارنگ خریدم و دوباره به سمت خانه پدری کیان به راه افتادم یک ساعت بعد ماشین را جلوی یک خانه ویلایی نگه داشتم . گل را از صندلی عقب برداشتم و با خانم جون به سمت خانه رفتیم و زنگ آیفون را زدم. ادامه دارد.... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯