eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱🌙🌱🌙🌱🌙🌱🌙 📝 امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) (از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام") 🌙اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ لَا یُنَالُ بِهِ عَهْدُکَ وَ لَا یُؤْمَنُ بِهِ غَضَبُکَ وَ لَا تَنْزِلُ مَعَهُ رَحْمَتُکَ وَ لَا تَدُومُ مَعَهُ نِعْمَتُکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که به جهت آن به عهد تو نمی‌توان رسید و از خشم و غضبت نمی‌توان در امان ماند، و با وجود آن رحمتت نازل نمی‌شود، و نعمتت به واسطه آن از تداوم باز می‌ایستد. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان 🌙🌱🌙🌱🌙🌱✨🌱🌙 ‎‎‌‌‎ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 _کن قــسمت 5 دفترچه را گرفتم و پرسیدم: –اول باید چی بگم بهش؟ آقای غلامی با چشم های گرد شده نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند فوری گفتم: –بلدم بلدم. به طرف میز دونفره با وقار حرکت کردم. به اینجای قضیه فکر نکرده بودم که اول باید چطور برخورد کنم. با خودم فکر کردم آخرین باری که رستوران یا کافی شاپ رفته ام کی بود و چطور خدمه با من برخورد کردند. به میز مورد نظر رسیده بودم ولی هنوز مغزم در حال سرچ بود. به اجبار جلوی میز ایستادم. آقای جوان نگاهش را از گوشی‌اش گرفت و به من داد. من که هنوز منتظر جوابی از سرچ در مغزم بودم ناگهان صدای إرور دادنش را شنیدم و این موضوع را زمزمه کردم. –ای وای مغزم ارور داد. آقای جوان لبخند زد و ماسکش را پایین کشید. –واسه یه سلام دادن و سفارش گرفتن چرا اینقدر مغزت رو خسته میکنی، بعد هم به پشتی صندلی‌اش تکیه زد و ادامه داد. –بنویس همون همیشگی. –همیشگی؟ –من گاهی صبحونه میام اینجا املت میخورم. اون پسر قبلیه چرا رفت؟ چقدر تند تند عوض... همانطور که سفارشش را یادداشت می‌کردم حرفش را بریدم: –ببخشید چیز دیگه نمی‌خواهید؟ دوباره نگاهش را به گوشی‌اش داد. –چایی هم بیارید. فوری سفارش را به خانم نقره رساندم. طولی نکشید که یک خانم و آقا وارد شدند و بعد از کلی مشورت که کجا بنشینند بالاخره تصمیم خود را گرفتند و گوشه ای از کافی شاپ که نور کمتری داشت نشستند. جلو رفتم و سلام کردم به منو که زیر شیشه‌ی میز گذاشته شده بود اشاره کردم و رو به خانم پرسیدم؛ –چی میل دارید؟ –خانم نگاهی به آقا کرد و کمی جابه جا شد و دوباره نگاهی به منو انداخت و چیزی نگفت. انگار نه انگار که من سوال پرسیده‌ام، بعد به آقا سوالی نگاه کردم. رو به خانم کرد و دستش را گرفت و پرسید: –عزیزم چی سفارش بدم؟ خانم لبهایش را بیرون داد و من و منی کرد و دوباره چند دقیقه ایی به منو نگاه کرد. لبهایش را بیرون داد و با افاده گفت: –اینجا که آفوگاتو نداره. منوش مثل آب میوه فروشیه، خیلی سادس. میرفتیم کافی مدیا. لبخندی زورکی زدم و گفتم. –اینجام همه چی داره فقط اسمهای عجیب غریب نداره، انگشتم را روی منو کشیدم. ببنید شماره هفده نوشته قهوه بستنی که همون آفوگاتو هست که اگر با پودر قهوه سفارش بدید یه نوشیدنی تقریبا سرد حساب میشه، اما اگر با قهوه دمی بخواهید یه کم فرق میکنه، من بهتون پیشنهاد میکنم با پودر قهوه سفارش بدید خوشمزه تره. پشت چشمی برایم نازک کرد و دوباره به منو چشم دوخت. دیگر حرصم گرفته بود چرا سفارش نمیداد. نگاهی به آقا انداختم محو صورت بزک کرده ی خانم شده بود و اصلا در این دنیا نبود. تمام سعی‌ام را کردم که خیلی محترمانه بگویم. –من میرم هر وقت انتخاب کردید برمیگردم. نویـسنده رمان: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 قسمت 6 خودم را به پشت پیشخوان رساندم و تنم را روی صندلی رها کردم. من با این همه غرور برای این کار ساخته نشده بودم. فشار زیادی رویم بود. با صدای خانم نقره به خودم آمدم. –روزای اول برای همه سخته، کم کم عادت میکنی، مردم رو زیاد جدی نگیر. هر چی جدی‌تر بگیری فشار بیشتری بهت میاد. پاشو املت و چایی رو ببر. سینی را مقابلم گرفت، دیگر نمی‌توانستم خوش رو باشم. خدا رو شکر کردم که این ماسک هست. سینی حاوی املت و نان و چای وشکر را در دست گرفتم، کنار میز که رسیدم سینی را روی کف دستم گذاشتم تا با دست دیگرم وسایل را روی میز بچینم. همین که ظرف املت را که یک بشقاب شیشه‌ایی و تقریبا سنگین بود را برداشتم از آن ور سینی سبک سنگین شد و اگر آقای جوان کمک نمی‌کرد و سینی را نمی‌گرفت، سینی چپ میشد و تمام وسایل می‌ریخت. البته کمی از چایی به روی تیشرت کرم رنگش پاشید. ولی او اصلا به روی خودش نیاورد. آرام سینی را روی میز گذاشت و پچ پچ کنان گفت: –اول سینی رو روی میز بزارید بعد وسایل رو بچینید، اینجوری ریسک ریختنش خیلی کمتره. بعد خودش بقیه‌ی وسایل را روی میز چید و سینی را مقابلم گرفت. من که از این اتفاق آن هم روز اول کاری‌ام شوکه شده بودم. همانطور بهت زده ایستاده بودم و به تیشرت لک شده‌اش نگاه می‌کردم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. او هم نگاهی به تیشرتش انداخت. –چیزی نشده که، اصلا مهم نیست زودتر سینی رو ببرید تا کسی ندیده. آنقدر تحت تاثیر رفتارش قرار گرفتم که بغض گلویم را فشرد. سینی را از دستش گرفتم، نمی‌دانستم چطور از او تشکر کنم. –ببخشید. –چی رو؟ بعد با صدای بلندتری گفت: –خانم، میشه یه آب هم برام بیارید؟ می‌دانستم برای عوض شدن حال من این سفارش را داد، وگرنه خوردن چای و آب آن هم در وعده صبحانه با هم هیچ سنخیتی ندارند. هنگامی که آب را روی میز گذاشتم. چشمم به خانم و آقای گوشه ی کافی شاپ افتاد انگار سر چیزی به اختلاف خورده بودند. با خودم فکر میکردم که دوباره بروم برای سفارش یا صبر کنم کمی آرام شوند که خانم با عصبانیت صدایم کرد. –خانم ما یه ساعت اینجا نشستیم اونوقت شما همش به اون آقا میرسید؟ آقای جوان برگشت و نگاهی به آنها انداخت. بعد رو به من زمزمه کرد. –زودتر برید به اونا برسید. خودم را به آنها رساندم. –بفرمایید بالاخره تصمیم گرفتید؟ زن اخمی کرد و چپ چپ نگاهم کرد. بالاخره آقا سفارششان را داد و من هم فوری به دست خانم نقره رساندم. وقتی سفارششان آماده شد و برایشان روی میز چیدم خانم با تمسخر زمزمه کرد. –چه عجب بالاخره از اون میز دل کندی به ما هم رسیدی. حرفش خیلی زهر داشت ولی نباید مردم را جدی می‌گرفتم. سینی به دست که برگشتم خانم نقره نگاهم میکرد. سرم را تکان دادم: –نمیشه جدی نگرفت حرفهاشون بار داره. –بار حرفها رو رو دوشت ننداز. رهاشون کن برن، با خودت نکش. دوتا دختر وارد شدند و با سر و صدا یکی از میزهای وسط را انتخاب کردند و نشستند. تا مرا دیدند با روی خوش و بلند سلام کردند و گفتند: –عزیزم دوتا قهوه با دو تیکه کیک کاکائویی میاری؟ وقتی سفارششان را انجام دادم به طرف میز آقای جوان رفتم که چایی‌اش را هم خورده بود و گاهی نگاهم میکرد. – امری داشتید؟ بلند شد ماسکش را بالا کشید و پولی را روی میز گذاشت و گفت: –این مال شماست. بعد به طرف صندوق رفت تا حسابش را تسویه کنید. نـویسنده رمان: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا