خدایا🤲
به فرق شکافته امام علی(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به پهلوی شکسته صاحب عالمین حضرت زهرا (س)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به غم دل امام حسن(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به سر بریده ارباب عالمین امام حسین(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به دستهای بریده اقام ابوالفضل(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حق اقا علی اکبر (ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حنجر پاره علی اصغر (ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به قد کشیده شده قاسم ابن الحسن(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به دست بریده عبدالله ابن الحسن(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به ابله های پاهای رقیه خاتون (س)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به اسارت زینب(س)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به گریه های امام زین العابدین(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به حق امام محمد باقر (ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حق امام جعفر صادق (ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به غربت امام موسی ابن الجعفر(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حق امام رضا(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به حق امام جواد الائمه(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حق امام هادی(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا🤲
به حق امام حسن عسکری(ع)
💜عجل لولیک الفرج🍃
خدایا 🤲
به حق امام زمان
💜 عجل لولیک الفرج
ঊঈ🌺🍃ঊঈ
═✧❁°یا صـاحب الزمان❁✧═
ঊঈ🍃🌺ঊঈ
🌷 #شهید سید علی دوامی
۲۱ ماه مبارک رمضان به دنیا آمد و ۲۱ ماه رمضان در حالی که ۲۱ ساله بود به شهادت رسید.
جالب این است که مادرش در سن ۲۱ سالگی سیدعلی را به دنیا آورد.
به همین خاطر به
شهید #سیدعلی_دوامی
میگویند؛ راز سردار ۲۱
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
⚘️ او آرزوی #شهادت در روز تولدش را داشت و برای دوستانش میگفت:
همان شبی که به دنیا آمدم از دنیا خواهم رفت. سعی میکرد روز تولدش در جبههها باشد تا اینکه طبق آرزویش در 21 رمضان سال 1367 به فیض شهادت نائل شد.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
دوستانش میگفتند: در شب شهادت #حضرت_علی (ع) لباس سیاه بر تن کرد و شال سبز بر کمر بست و خود را معطر ساخته بود بسیار خوشحال بود و میگفت:
امشب شب شهادت من است.
..............
💭 واقعاً چه سِرّی را سید علی می دانست؟ سید علی مگر چه کسی بود؟ به چه درجهای رسید که حتی تاریخ شهادتش را می دانست، اما قبل شهادت به خودش نگفت حالا زوده! باشه کمی پیرتر بشوم و ماند و جاودان شد، ای کاش کمی بیشتر حواس مان بود. 👌🏻
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مداحی آنلاین - نماهنگ حیدر کرار - نریمانی.mp3
4.12M
🚩
🎙سیدرضانریمانی
#شهادت_امام_علی
#شب_قدر
🕯🥀
آخرین وصایای #امام_علی علیه السلام
خدا را، خدا را!
درباره #يتيمان
مبادا گرسنه و بى سرپرست بمانند.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🕯🥀
آخرین وصایای #امام_علی علیه السلام
خدا را، خدا را!
درباره #همسايگان
خوشرفتارى كنيد،
پيغمبر آن قدر در مورد همسايه سفارش كرد كه ما گمان كرديم مى خواهد آنها را در ارث شريك کند
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدانگهدار بابای بی کسم.......😔
به تو کی میرسم؟........ 😭
🎧 حاج #مهدی_رسولی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#سیزده_بدر
#مهدی_جان
۱۳ به دَر یعنی
تمام ۱۳ معصوم چشمشان به در است
تا بیایی...🥺
اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج بِحَقِّ فاطِمَةَ الزَّهراء💚
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید دست ذغالی
چرا تاکنون نام او را نشنیده بودیم؟
📌سنگر تیربار بعثی ها بر روی یک تپه قرار داشت که چون با بتن و استحکامات سخت آهنی ساخته شده بود به سادگی قابلیت انهدام را نداشت و یکی از تیربارچی های آنها همه رزمنده ها را در یکی شیار زمین گیر و چند صد نفر را شهید و زخمی کرده بود. نزدیک بود که دستور عقب نشینی صادر شود و هیچ چیز به فکر هیچکس نمی رسید تا اینکه ناگاه سر کالیبر آن تیربار به سمت آسمان رفت و گلوله ها برای مدتی به سمت ماه و ستاره ها شلیک شدند.✨
🔷بچه ها از این فرصت استفاده و خود را به آن سنگر رسانده و با پرتاب نارنجک تیربارچی را به درک واصل کردند و همین عمل موجب پیشروی های بعدی و آن پیروزی تاریخی شد و همه خیال کردند که تیربارچی عراقی ترسیده و سنگر و اسلحه اش را رها کرده است!
فردا صبح و زمانی که آن منطقه تثبیت شد همه با صحنه عجیبی روبرو شدند! یکی از رزمنده ها که در آن شیار قرار داشت و گلوله آن تیربار به شکمش وارد شده و همه روده هایش بیرون زده بود، خود را به بالای آن تپه رسانده و در حالی که با دست چپ خود روده هایش را گرفته تا بیشتر بیرون نزند، با دست راستش لوله سرخ تیربار را گرفته و به سمت آسمان هدایت کرده بود تا بچه ها بتوانند با نزدیک شدن به آن تیربارچی را از پای درآورند و به دلیل داغ بودن لوله آن تیربار، دست وی تا کتف ذغال شده و همانگونه بر تیربار خشک شده بود و ایشان در حالتی که ایستاده و با دست دیگرش روده های خویش را گرفته بود به شهادت رسید.
او کسی نبود جز شهید «علی اکبر جزی» از دلیرمردان اصفهانی، شادی روح این شهید بزرگوار صلوات🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍موقعیت مزار شهید جزی در گلستان شهدا اصفهان
اگر سر مزار این شهید بزرگوار رفتید ؛ خادمان کانال راهم از دعای خود ، محروم نکنید.
#شهید_علی_اکبر_جزی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگرد نگاه کن
قـسمت 36
لبخند زدم.
– آقای امیر زاده واقعا ازتون ممنونم.
شما چقدر خوب همه چیز رو مدیریت کردید. شما که همهی کارها رو انجام دادید پس من چیکار کنم؟
–حالا فعلا که کاری انجام نشده، فقط در حد حرفه، اجازه بدید انجام بشه بعد تعریف کنید.
شمام بیزحمت زنگ بزنید از اون خانم آدرس خونشون رو بگیرید برای من بفرستید که من اینارو ببرم بهش بدم.
الان مغازه رو میبندم میرم.
از این همه مهربانیاش و احساس مسئولیتش آنقدر حس خوبی داشتم که حد نداشت. بعد از این که شماره تلفنش را گرفتم، از همدیگر خداحافظی کردیم.
به طرف کافیشاپ راه افتادم و فوری به ساره زنگ زدم و حرفهای آقای امیر زاده را برایش گفتم. از خوشحالی طوری گریه میکرد که نمیتوانست حرف بزند.
صبر کردم تا کمی آرام شود بعد گفتم که آدرس خانهشان را بدهد. بین هر چند کلمه که حرف میزد مدام تکرار میکرد شرمندهام، شرمندهام. آنقدر احساس خجالت داشت که زودتر تلفن را قطع کردم تا کمتر اذیت شود.
آدرس را که فرستاد فوری برای آقای امیر زاده ارسال کردم.
پیام فرستاد:
–سلام، میشه بهش بگید موقعیت مکانیش رو هم بفرسته.
پیام دادم:
–سلام، بله حتما، به محض این که فرستاد براتون ارسال میکنم.
ساعت حدود سه بود که از کافیشاپ بیرون زدم.
با صدای زنگ گوشیام به صفحهاش نگاه کردم. آقای امیرزاده بود.
قلبم از جا کنده شد. نکند مشکلی پیش آمده. فوری جواب دادم.
–الو.
–سلام خانم حصیری، خوبید؟
صدایش پشت تلفن بمتر بود.
–سلام، ممنون، مشکلی پیش آمده؟
مکثی کرد.
–مشکل که نه، فقط میگم من تنها میخوام برم اونجا بد نباشه، بالاخره اونم شوهرش مریضه یه زن تنهاست. یه وقت حرف و حدیثی نشه.
فهمیدم منظورش این است که من هم همراهش بروم ولی روی گفتن ندارد.
من و منی کردم و بعد گفت:
–خب میخواهید شما برید من تازه کارم تموم شده، منم از اینور یه ماشین میگیرم میام. از روی آدرسشون فهمیدم خونشون زیاد از اینجا دور نیست.
خوشحالی صدای بَمش را زیر کرد.
–چرا با ماشین بیرون؟ من همینجا جلوی مغازه هستم. منتظرتون میمونم تا بیایید.
نگاه متعجبم را به طرف مغازه اش سر دادم، قدمهایم را تند کردم. نزدیک که شدم، دیدم
دوباره با همان ژست دوست داشتنیاش به ماشینش تکیه داده است و منتظر از دور نگاهم میکند.
فاصلهی زیادی نبود ولی وقتی اینطور نگاهم میکرد پاهایم سست میشد و راه رفتن دیگر کار آسانی نبود.
نگاهم را به گوشیام دادم و خودم را مشغول کردم. به مادر پیامکی دادم و گفتم که به خاطر انجام دادن کار خیری کمی دیرتر میآیم.
نـویسنده رمان: لیلا فتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگردنگاه كن
قسمت37
گوشی را در جیبم گذاشتم.
هر چه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد. انگار کنترلش دست من نبود حس میکردم مثل یک تایمر روی ساعت خاصی تنظیم شده و هر بار با دیدن او خود کار روشن میشود.
مگر کار به همبنجا ختم میشد ضربان قلبم که اوج میگرفت
رفت و برگشت خون در بدنم سریعتر میشد. همین موضوع باعث میشد صورتم گر بگیرد، دستهایم کمی لرزش داشته باشند و صدایم مثل همیشه صاف و عادی نباشد.
و آن وقت است که سخترین کار دنیا شروع میشود. این که خودم را خونسرد نشان دهم و با لرزش دستهایم مبارزه کنم و برای مشخص نشدن لرزش صدایم کوتاه و مختصر در حد دو سه کلمه حرف بزنم.
تا نشستم صندلی عقب از آینه نگاخم کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم. میدونم خسته اید و میخواستید برید خونه، ولی چارهایی نداشتم.
–این چه حرفیه، من شما رو انداختم به زحمت شما باید ببخشید.
نگاهش را در خیابان چرخی داد و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
چند دقیقه بعد دوباره از آینه نگاهم کرد.
–من باید برم داخل خونشون و طرز کار دستگاه اکسیژن رو بهشون یاد بدم. متاسفانه شما هم مجبورید بیایید.
خواستم از الان بگم که دوتا ماسک بزنید و خیلی مراقب باشید.
اگر رفتیم داخل شما تا اونجایی که میشه عقب وایسید که یه وقت خدایی نکرده ویروسش به شما منتقل نشه.
با نگرانی گفتم:
–پس شما خودتون چی؟ اینجوری که شما میگیرید.
نگرانیام را با نگاه مهربانی پاسخ داد.
–من دوهفته از مادر خودم نگهداری کردم ولی مریض نشدم.
باید خیلی مواظبت کرد. من بیشتر نگران شما هستم. شما حتی از اون خانم و بچههاشم باید دور باشید چون اونا هم ممکنه ناقل باشن.
در طول مسیر، نگاهم به خیابان بود ولی نگاههای گاه و بیگاهش را از ضربان گرفتن قلبم احساس میکردم.
به سر کوچه شان که رسیدیم پیاده شدیم. کوچه آنقدر باریک بود که ماشین نمیتوانست وارد شود.
آقای امیر زاده کپسول اکسیژن را از صندوق عقب برداشت. یک نایلون هم بود که داخلش وسایل جانبی بود. آن را من گرفتم. یک جعبه شیرینی هم بود.
پرسیدم:
–شیرینی خریدید؟
–نگاهی به جعبهی شیرینی انداخت.
–مگه نگفتین دوتا بچه داره، واسه اونا گرفتم. بالاخره بچه ها خوشحال میشن.
در دلم تحسینش کردم.
–چقدر شما فکر همه جا رو میکنید. من اصلا به این موضوع فکر هم نکردم.
–طبیعیه، دلیلش رو بعدا بهتون میگم. بعد لحنش نگران شد.
–مگه قرار نشد دو تا ماسک بزنید؟
نگاهم را زیر انداختم.
–آخه ماسک زدن من که مثل شما به این راحتی نیست. باید شالم باز بشه، اینجام که امکانش نیست.
فکری کرد و کپسول اکسیژن را روی زمین گذاشت و رفت از داشبورد ماشینش یک ماسک اِن نود و پنج آورد. نایلونش را باز کرد.
نــویسنده رمان: لیلا فتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
بـرگردنگاه کن
قسمت 38
–این پشتش کش داره برای شما راحت تره. من مادرمم همین مشکل شما رو داره برای همین از این نوع ماسک استفاده میکنه.
اخم ریزی کردم.
–با اینا آدم خفه میشه، اینا خیلی...
حرفم را برید و مهربان گفت:
–میدونم سخته، ولی تحمل این نیم ساعت با این ماسک، بهتر از خدایی نکرده گرفتار شدن به اون مریضیه.
هنوز تردید داشتم در استفادهاش، البته بیشتر به خاطر این بود که چون کش ماسک از پشتسر بود شالم را جمع میکرد و بد شکل نشان میداد.
نگاهش کردم خیلی جدی نگاهم میکرد.
ماسک را از دستش گرفتم.
–چشم، میزنم. دست شما درد نکنه.
نگاهش خندید.
–خواهش میکنم، زیاد طول نمیکشه فقط نیم ساعت تحمل کنید.
به نشانهی تایید چشمهایم را باز و بسته کردم. جعبه شیرینی را به دست دیگرم داد و راه افتادیم.
پلاک خانه را که پیدا کردیم باورمان نمیشد اینجا کسی زندگی کند. یک خانهی خیلی قدیمی که شاید عرض خانه کلا به سه الی چهار متر هم نمیرسید. در خیلی کوچک و رنگ و رو رفته ایی داشت. بعضی جاهایش زنگ زده بود.
آقای امیرزاده با تعجب گفت:
–آدم باورش نمیشه اینجا، تو مرکز شهر همچین خونه هایی باشه.
نگاهی به خانهی کناریاش انداختم، یک آپارتمان پنج طبقهی بسیار لوکس. اشاره به ساختمان کردم.
–آدم باورش نمیشه کنار این خونه، اون ساختمون به اون شیکی باشه.
کپسول را جلوی در روی زمین گذاشت.
–احتمالا همین روزا این یکی رو هم خراب میکنن مثل اون میسازن.
نایلی که در دست داشتم را روی جعبهی شیرینی گذاشتم و زنگ را فشار دادم.
زنگ خانه از جایش در آمده بود، ولی من توجهی نکردم و انگشتم را رویش قرار دادم.
ناگهان کل قاب زنگ بیرون پرید و دردی در انگشتم احساس کردم.
جیغ کوتاهی کشیدم و یک قدم به عقب پریدم و با او که درست پشت سرم ایستاده بود برخورد کردم. دستهایش را حائل کرد که من روی زمین نیفتم و
نگران نگاهم کرد. آنقدر نزدیکش شدم که تنم گر گرفت. فوری کنار ایستادم و سرم را پایین انداختم.
جوری وانمود کرد که انگار اتفاقی نیوفتاده.
–چی شد؟ خوبید؟
خودم را جمع و جور کردم و از خجالت حرفی نزدم و انگشتم را نگاه کردم.
خم شد و با نگاهش انگشتم را بررسی کرد.
–چیزی شد؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–نه، فقط یه لحظه سوخت، ولی الان خوبه.
بعد رفت و نگاهش را به زنگ داد.
–این که خرابه،
راست میگفت با این که فشارش دادم ولی صدایی نشنیدیم.
دوباره، به انگشتم نگاهی کرد.
–احتمالا برق داشته، خدا رحم کرد.
سرم را بالا آوردم.
–چیز مهمی نیست. فقط یه کم ترسیدم.
نگاهم کرد و خدا را شکری گفت.
با برخورد بیتفاوتی که داشت خجالتم بر طرف شد.
با کلیدی که از سوئچ ماشینینش آویزان بود روی در کوبید و دوباره با نگرانی به دستم نگاه کرد و گفت:
–میخواستم بگم ممکنه زنگش خراب باشهها.
در دلم گفتم خب پس چرا نگفتی.
انگار فکرم را خواند و ادامه داد.
–اونقدر حواسم پرت شد که یادم رفت.
باز در دلم گفتم، "اونوقت پرت چی شد؟"
برگشت و معنی دار نگاهم کرد ولی حرفی نزد. نگاهش آنقدر انرژی داشت که سوزش انگشتم را فراموش کردم.
طولی نگذشت که پسر بچه ایی در را باز کرد و با دیدن ما به داخل خانه دوید.
امیر زاده با تعجب به من نگاه کرد.
–پس چرا رفت؟
صدای سرفههای دل خراش پدر خانواده به گوش میرسید.
زمزمه کردم.
–بیچاره چقدر بد سرفه میکنه، تا اینجا صدای سرفش میاد. امیر زاده نگاهی به داخل خانه انداخت.
–مسافتی نیست که. کل خونه پنجاه مترم نمیشه. صدا راحت میاد. این مریضی لعنتی هم کاری با ریهی آدم میکنه موقع سرفه انگار صداش رو گذاشتن رو بلندگو.
همان لحظه صدای کشیده شدن دمپایی کسی روی موزاییک حیاط به گوش رسید و ساره جلوی در ظاهر شد.
نـویسنده رمان: لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
•
•
اولین روز است که فرزندان حیدر بی علی
جای اطعام سحر در گوشه ای غم میخورند... 😔
🎋 شادی روح شهدای طریق القدس صلوات و فاتحهای قرائت فرمائید.
#اللهمعجللولیکالفرج
بر اثر این جنایت سرداران رشید مدافع حرم " سرتیپ پاسدار محمدرضا زاهدی" و "سرتیپ پاسدار محمدهادی حاجی رحیمی" از فرماندهان، پیشکسوتان و جانبازان سرافراز دفاع مقدس و مستشاران نظامی ارشد ایران در سوریه و ۵ تن از افسران همراه آنان به شرح زیر به فیض شهادت نائل آمدند:
۱. شهید حسین امان اللهی
۲. شهید سید مهدی جلالتی
۳. شهید محسن صداقت
۴. شهید علی آقا بابایی
۵. شهیدسید علی صالحی روزبهانی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
دعای امروز 🌷
خدایا🙏
ما را بی نیاز گردان
بر ما رحم کن
که ناتوانیم
بر ما که محتاج
صبوری هستیم
برما قلبی روشن و
بیکینه که فقط
جایگاه مهربانی باشد عطا کن.
آمیـن یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏
ای مهربان ترین مهربانان 🙏
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
❣#سلام_امام_زمانم❣
💛ای بهارانهترین فصل خداوند بیا...
کاش عشق تو نصیبِ دلِ بیمار شود
ساکنِ کویِ تو این عبد گنهکار شود...
با دعای سحرت نیمه شبی مهدی جان
دلِ غفلت زده ام کاش که بیدار شود...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
💚 امام ﻋَﻠــﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ فرمودند:
در حضور هفت گروه، ٧ کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی:
🌸✨۱- ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ...
🌸✨٢-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﺑﯿﻤﺎﺭ، ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﺶ ﻧﮑﺶ...
🌸✨۳-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ...
🌸✨۴-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ #ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن...
🌸✨۵-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ #ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ، ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻩﻧﻤﺎﯾﯽ نکن...
🌸✨۶-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ...
🌸✨۷-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ #ﯾتیم، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ
📚 ﺗﺤﻒ ﺍﻟﻌﻘﻮﻝ، ص ۱۶۷
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
❗️علی (ع) را چه کُشت؟!
یک وقت میگوییم علی(ع) را "که" کُشت و یک وقت میگوییم "چه" کُشت؟
اگر بگوییم علی را "که" کُشت؟!
البته عبدالرحمن ابن ملجم، و اگر بگوییم علی را "چه" کُشت، باید بگوییم "جمود"، "خشک مغزی" و "خشکه مقدّسی"؛ همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است...
علی به جهالت و نادانی این ها ترحّم میکرد، تا آخر هم حقوق این ها را از بیت المال میداد و به این ها آزادی فکری میداد...
ابن ابی الحدید میگوید، اگر میخواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست، به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما میخواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون میخواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم...!"
📚از کتاب اسلام و نیازهای زمان، ج ١|نوشته #شهید_مطهری
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
دعای روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان🌙
التماس دعا'🙏
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
توصیه حاج آقا قرهی بمناسبت شبهای قدر:
ذکر «افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد» را هم خیلی بگویید.
بگویید: خدایا! من خودم را به تو سپردم تا بهترین مطلب برایم رقم بخورد و إلّا خودم که هیچ نمیدانم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیشنهاد ویژه و مهم استاد پناهیان برای سومین شب قدر
🔺 هشدار عجیب و جدی آیت الله بهجت (ره)
🔵 لطفا تا جایی که توان دارید این کلیپ را قبل از شب ۲۳ ام به دست همه برسونید...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯