eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگرد نگاه کن پارت89 فردای آن روز همین که به آن طرف از خیابان رفتم. گوشه‌ایی ایستادم و با دقت مغازه‌ی امیر زاده را نگاه کردم. در مغازه باز بود. خوشحال شدم. پس واقعا حالش خوب شده، خودش دیده نمیشد. چند دقیقه‌ایی آنجا ایستادم و دقت کردم شاید خودش را هم ببینم، شاید از مغازه بیرون بیاید اما فایده نداشت. بعضی عابران ابتدا مرا نگاه می‌کردند بعد مسیر نگاهم را دنبال می‌کردند و همینطور که از کنارم رد می‌شدند تا چند قدم همینطور با دقت به روبرو نگاه می‌کردند. انگار آنها هم دنبال چیزی می‌گشتند. کاش چشمهایم تلسکوپ داشت. کاش می‌توانستم داخل مغازه را ببینم. با خودم فکر کردم چه خوب میشد یک دوربینی چیزی داشتم و از همین راه دور گوشه‌ایی می‌ایستادم و نگاهش می‌کردم. این فکر تمام ذهنم را درگیر خودش کرد. ولی بعد با خودم گفتم او که هر روز به کافی‌شاپ خواهد آمد، می‌توانم ببینمش، دوربین نیاز نیست. آن روز او به کافی شاپ نیامد، انگار همه چیز در من تمام شد. چرا نیامد؟ یعنی به خاطر این که جواب پیامش را نداده‌ام با من قهر کرده؟ ولی بعد به خودم نهیب زدم، اگر هم می‌آمد تو باید کار را به کس دیگری می‌سپردی و تا رفتنش به سالن نمی‌آمدی. مگر قولت را فراموش کرده‌ای. دیگر از آن روز به بعد محتاط شده بودم. کنار پیشخوان می‌ایستادم و به در ورودی خیره میشدم، که اگر آمد به آشپزخانه بروم تا مرا نبیند. آن روز گذشت موقع برگشتن به خانه دوباره از آن طرف خیابان رفتم. دیگر راه اصلی‌ام شده بود باید عادت می‌کردم. ولی نگاهم را حریف نمیشدم. همین که می‌دیدم مغازه‌اش باز است نفس راحتی می‌‌کشیدم. خیلی دل تنگش بودم. چطور با خودم کنار بیایم. به خانه که رسیدم نادیا گفت که از آن تابلوی پروانه سفارش دیگری گرفته. کسب تکلیف می‌کرد که آیا بیعانه بگیرد یا نه. –آره بگیر، نقشش رو روی پارچه پیاده کن، من امشب میدوزم تمومش میکنم. با تعجب نگاهم کرد. –قبلیه چند روز طول کشید چطوری میخوای... همانطور که به اتاق میرفتم گفتم: –قبلیه رو زیاد بلد نبودم. بعدشم می‌دونم امشب خوابم نمیبره، وقت زیاد دارم. بدون این که لب به چیزی بزنم، روی جزوه و کتابهایم پهن شدم. فرصت خوبی بود تا طرح زدن نادیا تمام شود درسهایم را مرور کنم. مطالب کلاسهای مجازی که صبح استاد در گروه گذاشته بود را از گوشی‌ام مرور کردم. مادر وارد اتاق شد. –ناهار خوردی؟ از روی جزوه ها سرم را بلند کردم. –میل ندارم. کنارم نشست. –درسته کارت زیاد شده، ولی دیگه نباید از غذا بیفتی که، باید به خودت برسی. لبخند زورکی زدم. –بانوی دربار امروز ناهار چه درست کرده؟ یه غذای مفید و پرخاصیت. انگشت سبابه‌ام را روی چانه‌ام گذاشتم و ژست متفکری گرفتم. –کباب؟ مادر بلند شد. –اون کجاش پرخاصیته، باعث نقرص و هزارتا مریضی میشه. به دنبالش رفتم. –خب چی پختی که همه‌ی مریضیهای ما رو ریشه کن میکنه؟ –کله جوش. سهمت رو اجاقه گرم کن بخور. مادر درست میگفت میلم به غذا کم شده بود. اما نه به خاطر کار زیادخودم، به خاطر این که کار فکرم زیاد شده بود. دل تنگی، دوری، ندیدنش چیزهایی بودند که نه تنها فکرم بلکه تمام اعضای بدنم را به خود مشغول کرده بود. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت90 چند روزی گذشت و خبری از امیرزاده نشد. ولی در مغازه‌اش باز بود. دیگر طاقتم تمام شده بود، باید فکری می‌کردم. به کافی شاپ که رسیدم پشت پیشخوان رفتم شروع به سرچ کردم. باید یک دوربین می‌خریدم. باید میدیدمش. خانم نقره دیگر به سر کارش آمده بود. سرکی به گوشی‌ام کشید و رفت. مدتها در سایتهای مختلف گشتم، وقتی قیمتها را ‌دیدم سرم سوت ‌کشید. بعد از نیم ساعت گشتن دست از پا درازتر گوشی‌ام را بستم و کنار گذاشتم. رو به خانم نقره کردم و گفتم: –نمی‌دونستم دوربین شکاری اینقدر گرونه، مگه کسی الان شکار میره؟ خانم نقره دستی به شالش کشید. –میخوای دوربین شکاری بخری؟ نفسم را بیرون دادم. –می‌خواستم بخرم، ولی دیگه پشیمون شدم. ابروهایش بالا رفت. –واسه چی میخوای؟ انگشتهایم را در هم گره زدم. –واسه یه کاری لازم داشتم، ولی حالا دیگه با این قیمتها پشیمون شدم. ماهان که اکثر اوقات بین سالن و آشپزخانه در رفت و آمد بود. گوشهایش تیز شد. جلو آمد و گفت: –من دوربین دارم. می‌خواهید براتون بیارم؟ با خوشحالی پرسیدم: –جدی می‌گید؟ آرنجش را روی پیشخوان گذاشت. –آره، پارسال هدیه گرفتم. خانم نقره گفت: –مردم چه هدیه‌های لاکچری میگیرن. ماهان از این حرف خوشش آمد. –آره، تازه یه برند معروفه. همین فردا براتون میارم. کمی منو من کردم. –نه، ممنون، آخه هدیس، یه وقت میوفته میشکنه یا چیزی میشه اونوقت شرمنده میشم. –بشکنه، اصلا مهم نیست. فدای سرتون. من که استفاده نمی‌کنم. حالا قبلا با بچه‌ها کوه میرفتیم گاهی میبردم. ولی حالا که به خاطر کرونا دیگه کوهم نمیریم. دلم نمی‌خواست دوربینش را بگیرم برای همین گفتم: –آخه منم کارم اصلا مهم نیست. بود و نبود دورببن برام... حرفم را برید. –من براتون میارم. شما چقدر تعارف می‌کنید. من که الان ازش استفاده‌ایی ندارم. بعد هم رفت. دیگر مثل روزهای قبل چشم به در نمی‌دوختم. چون از آمدنش مایوس شده بودم. مشتریهایمان نصف شده بود برای همین کار زیادی نداشتم. پشت پیشخوان نشسته بودم و با خانم نقره حرف میزدیم. صدای جرینگ جرینگ آویز در نگاهم را به آن سمت کشاند. خودش بود. خود خودش. بالاخره آمد. قبل از این که مرا ببیند پشت پیشخوان نشستم. خانم نقره با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم کرد. انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم و پچ پچ کردم. –هیچی نگو، اونور رو نگاه کن. بعدشم بیا تو اتاق تعویض لباس. سرش را به علامت این که متوجه شده چه می‌گویم تکان داد. بدون این که کسی مرا ببیند خودم را به اتاق رساندم. هر روز برای تعویض لباس به اینجا می‌آمدم. بلا فاصله نقره آمد. –چی‌شده؟ دختر چرا قایم باشک بازی درمیاری؟ در را پشت سرش بستم. –نمی‌خوام من رو ببینه. –کی‌؟ لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت91 –همین آقای امیرزاده دیگه. با چشم‌گرد نگاهم کرد. –وا چرا؟ –خب دیگه، میشه تا این بره تو توی سالن باشی؟ ببخشیدا. –خواهش میکنم کاری نیست که حالا یه ربع بیست دقیقه صبحانش رو میخوره میره دیگه، فقط اگر کسی سراغت رو گرفت چی بگم؟ –نمیدونم، خودت یه چیزی بگو. مرموزانه نگاهم کرد. –یعنی اگه این هر روز بیاد اینجا تو میخوای قایم شی؟ نه به اون که چند روزه خیره به در مونده بودی، نه به حالا که اون امده اونوقت تو نمیخوای ببینیش. نگاهم را به زمین دوختم. سرش را تکان داد. –از دست شما جوونا، آدم سر از کاراتون درنمیاره. بعد از رفتن خانم نقره روی گنجه‌ایی که در انتهای اتاق بود نشستم و به حرفش فکر کردم. راست می‌گفت اگر او هر روز بیاید چه؟ نمی‌شود که هر روز خودم را مخفی کنم. اصلا چطور می‌شود دلتنگ کسی باشی و نخواهی ببینی‌اش. باید فکر دیگری می‌کردم. هنوز پنج دقیقه هم نشده بود که خانم نقره وارد اتاق شد و گفت: –این که بلند شد رفت که، از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. –رفت؟ –آره، چیزی هم سفارش نداد. مبهوت نگاهش کردم. –پس چرا امده بود؟ با دلسوزی گفت: –فکر کنم امده بود تو رو ببینه، چون سراغت رو گرفت. قلبم به تپش افتاد. –چی گفت؟ –رفتم سر میزش سفارش بگیرم. باهاش احوالپرسی کردم و پرسیدم چرا چند وقته افتخار نمیدید بیایید کافی‌شاپ. گفت که مریض بوده. بعد گفتم معلومه، لاغر شدید. الهی بمیرم اونقدر حجب و حیا داشت نگاهش رو انداخت پایین آروم گفت، مریضیه دیگه. با خودم فکر کردم اگر من به جای خانم نقره این حرفها را میزدم کلی حرف داشت که بگوید و حتما نگاهش را از صورتم برنمی‌داشت. عجولانه پرسیدم. –خب بعدش چی گفت؟ –هیچی دیگه مدام نگاهش به اطراف بود معلوم بود دنبالت می‌گرده بعد پرسید: ببخشید خانم حصیری نیومدن؟ گفتم چرا ولی دستشون بند بود من جاشون امدم. یعنی اونقدر ناراحت شد که دلم براش کباب شد. بعد گوشیش رو برداشت و صفحه‌اش رو نگاه کرد. پرسیدم چی میل دارید؟ گفت فعلا میشه یه لیوان آب بیارید. امدم براش آب ببرم، رفتم دیدم نیست. به نظرم بهش برخورد. نگران پرسیدم: –یعنی با ناراحتی رفت؟ خانم نقره روی گنجه‌ایی که من قبلا نشسته بودم نشست. –آره دیگه، اینجور وقتا مردا خیلی بهشون برمی‌خوره، حالا این آقای امیرزاده بیشتر بهش برمی‌خوره چون مردتره، دیدی مدلش خیلی مردونس، می‌فهمی چی می‌گم که؟ من فقط با غم نگاهش کردم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید محمدرضا تورجی زاده
⚠️ خواهرگرامی!👇🏻 نامحرم‌غریبه‌وآشنانداره!!❌ یه‌وقت‌باپسرای‌فامیل‌به‌ بهانه‌هایی‌مثل‌اینکه: مثل‌داداشمه‌ ازبچگی باهم‌بزرگ‌شدیم صمیمی‌نشی ها!!!🙃 نامحرم نامحرمه! حواست باشه!!🌱 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷"بسم رب شهدا🌷 یه سلام از راه دور به حضرت عشق... به نیابت از همه شهدا اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مولای‌من حلّال تمام مشکلاتی ای عشق تنها تو بهانه حیاتی ای عشق... برگرد که روزمرگی ما را کُشت الحق که سفینه النجاتی ای عشق... تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷 صبحتون‌مهدوی💚 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید مصطفی‌ بازایی:🌷 مهرهرکسی به دل‌ بیفتد دل‌ مال‌ اوست.. مواظب‌ امام‌حسین‌تودلت‌ باش..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️حرفی بزرگ برای قلب های مشتاق 🔸زمان پیامبر شخصی بود که خیلی میل داشت اولین کسی باشد که بر پیغمبر وارد می شود لذا هر روز که می‌آمد می‌دید چند نفری در مسجد هستند و از این جهت غصه می‌خورد. 🔸 یک روز صبح زودتر از همه حرکت کرد و به مسجد آمد دید در مسیر مسجد فقط یک جای پا بیشتر نیست و آن جای پای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است آن را می‌شناخت (پای رسول خدا قدری بزرگ بود و افراد آن را می‌شناختند) خیلی خوشحال شد که امروز بعد از پیغمبر هیچکس به مسجد نیامده و من اولین کسی هستم که به مسجد آمده ام، وقتی وارد مسجد شد دید سلمان هم آنجاست! 🔸 گفت: سلمان تو از آسمان آمدی؟ سلمان گفت: خیر. پرسید: دیشب در مسجد معتکف بودی؟ گفت: خیر. پرسید: پس چگونه است که من از اثرپایی جز اثر پا و کفش مبارک رسول خدا ندیدم؟ 🔸 سلمان گفت: من پیغمبر را خیلی دوست دارم دلم می خواهد در همه چیز خودم را شبیه پیغمبر کرده باشم حتی در قدم زدن لذا مراقب بودم ببینم پیغمبر پای خود را کجا گذاشته اند من هم هم همان جا پا بگذارم. 📌 چرا ما به سلمان فارسی اقتدا نکنیم و به هر شکل و وسیله‌ای ارادت قلبی و عملی خود را به آن عزیز ملکوتی ابراز نکنیم یکی از این ابراز ارادت ها انجام اعمال_نیابتی است به نیابت از . مرحوم نخودکی و یکی از اولیای الهی با انجام و اهدای ثواب اعمال مستحبی به امام عصر موفقیت‌های معنوی متعددی را کسب کرده‌اند. 📚زبور نور ص ۶۶ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯