🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت177
رستا نوچ نوچی کرد.
–آخه این سیستم آموزشی پس چی یاد میده به این بچهها؟ اینا تو مدرسه حتی مهارتهای ارتباط درست رو هم یاد نمیگیرن.
پوزخندی زدم.
–سیستم آموزشی ما فقط بلده یه سری فرمول و تعاریف قلمبه و سلمبه رو بکنه تو مخ بچهها، که بعضیهاش تو کل عمرمون شاید یک بار هم به کارمون نیاد.
هر سالم سختر از سالهای قبل، به خیال خودشونم خیلی سطح آموزشیشون بالاست.
رستا با ناراحتی گفت:
–واسه همینه دیگه بچههای ما اینقدر بیاطلاع هستن.
الان بیا برو در مورد همین گروهها اطلاعات بده به این دخترا و مثلا بهشون بگو گوش کردن و دیدن این کلیپها و آهنگها در دراز مدت دچار اضطراب و استرستون میکنه، اعتیاد آوره، همینها باعث میشن نو جوونها با کمترین ناملایمات به خودکشی فکر کنن.
بهشون بگو خود این اعضای گروهها هم اسیر این کمپانیها شدن و بدبخت ترین آدمهای روی زمین هستن و این قدرت رسانس که باعث اعتیاد شما میشه.
نه تنها قبول نمیکنن بلکه ازت متنفرم میشن. اکثر دخترا تازه بعد از ازدواج مهارتهای زندگی رو یاد میگیرن. اونم با آزمون و خطا...بعد زمزمه کنان ادامه داد:
–البته حالا با این اوضاع اگر گرایشی به ازدواج داشته باشن.
نادیا بساط نقاشیاش را از گوشهی اتاق برداشت.
–البته بچهها بیاطلاع نیستنا، تو برو در مورد همین خوانندهها بپرس، بهتر از خودشون داستان زندگیشون، علایقشون خلاصه هر اطلاعاتی بخوای در موردشون میدونن.
من یکی از دوستهام سر همین گروهها با مادرش قهره، میگه از بس مامانم میگه درس بخون اونا رو ول کن همش با هم دعوامون میشه.
من هم پارچه و جعبهی سوزن دوزی را برداشتم.
–منظور رستا از بیاطلاع بودنشون در مورد این چیزا نیست. منظورش اینه در مورد شناخت رسانه و هدفشون بیاطلاع هستن. اونا هنوز عمق قضیه رو نگرفتن. سیستم آموزشی ما اصلا باید یه کتاب درسی در مورد قدرت رسانه و کنترل ذهن آدمها توسط همین رسانه داشته باشه.
احتمالا الان اکثر این دوستای توام اونقدر غرق این گروها شدن که درساشون ضعیفه درسته؟
نادیا سرش را کج کرد.
–آخه اونقدر بچهها همش در مورد این گروهها و ساچی و لباساشون و قیافههاشون و چالشهاشون حرف میزنن دیگه وقتی نمیمونه واسه درس خوندن. یعنی آدم دیگه نمیتونه از فکر اونا بیرون بیاد و تمرکز کنه رو درسش.
اینا اولش برای خود منم خیلی جذاب بودن، بخصوص ساچی... ولی بعد که درست کردن و فروختن تابلوها رو شروع شد سرم رو گرم کرد یعنی اونقدر از پول درآوردن لذت بردم که اونا از چشمم افتادن. الان خیلی کم نگاهشون میکنم. یعنی اصلا وقتم نمیکنم.
سوزن را نخ کردم. تازه چشمم به کارتن هایی افتاد که گوشهی اتاق روی هم چیده شده بودند.
–اینا چیه نادیا؟
–مامان گفت بعضی وسایلها رو جمع کنم، منم کمد رو خالی کردم تو این کارتنها.
نگاهی به رستا انداختم.
–حالا کو تا آخر هفته، مامان چرا اینقدر عجله داره.
رستا لبخند زد.
–توام جای اون بودی عجله میکردی. بعد از این همه سال داره خونه دار میشه. بهش حق بده.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
–آره، ولی فعلا که بابا و محمد امین دارن اونجا رو رنگ میکنن، حالا حالاها کار داره.
رستا هم یک نخ و سوزن برداشت و مشغول شد.
–رضا هم هر شب چند ساعتی میره کمکشون چند روز دیگه تموم م یشه. تا آخر هفته واسه این صبر میکنن که بوی رنگ بره و مامان بزرگ اذیت نشه، وگرنه اگر با مامان بود که از همین فردا خرد خرد اسباب میبرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت178
چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود.
ساره نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت.
–امروز فروش خوب نبود.
–سرم را از روی جزوهام بلند کردم،
–به خاطر کروناست، مردم کمتر میان بیرون.
–به بچهها قول دادم یه غذای خوشمزه براشون درست کنم. باید زودتر برم.
لبخند زدم.
–چه خوب. پس زودتر برو نمیرسیا.
از وقتی امیرزاده چاقو خورده بود و نمیتوانست به مغازه بیاید من چند ساعت بیشتر میماندم.
ساره کیفش را از روی پیشخوان برداشت و به طرف در مغازه راه افتاد.
– آره، باید خریدم بکنم. توام امروز زودتر برو خونه، خبری نیست که...
حرفی نزدم فقط دستم را به علامت خداحافظی برایش تکان دادم.
بعد از خواندن درسم جزوهام را جمع کردم، فردا آخرین امتحان مجازیام بود و دیگر میتوانستم نفسی تازه کنم. گوشیام را باز کردم.
به صفحهی امیرزاده رفتم. کاری که هر روز انجام میدادم عکس پروفایلش را عوض کرده بود، یک گل سرخ زیبا بود که رویش نوشته شده بود،
"عشق برای این است ظرفیتت سنجیده شود."
همینطور به نوشته زل زده بودم و در ذهنم مدام تکرارش میکردم تا شاید بهتر بتوانم منظورش را درک کنم که با شنیدن صدایش سرم را بالا گرفتم.
–خانم خانما مگه قرار نبود قبل از تاریک شدن هوا برید خونه؟
با دیدنش ناخوداگاه لبخند بر لبم آمد و نتوانستم ذوقم را کنترل کنم.
–شما چطوری امدید؟ حالتون خوب شد؟
با احتیاط و آرام راه میرفت.
خودش را به پیشخوان رساند و شاخه گلی را که در دستش بود را به طرفم گرفت.
–خوب که نشدم، ولی دل تنگی که این چیزا سرش نمیشه،
یعنی او به خاطر دیدن من آمده بود.
شاخه گل رز را از دستش گرفتم و بوییدم.
–چقدر قشنگه! ممنونم. چشمهایش را باز و بسته کرد.. با این کارش قند در دلم آب میشد.
همانجا روی چهارپایه نشست. ماسکش را پایین کشید لبخند داشت.
نگران نگاهش کردم.
–انگار به سختی راه میرید.
نگاهش را به چشمهایم داد.
.
–الان خیلی بهترم،
به اطراف نگاه کرد.
–چرا تنهایید؟ رفیق شفیقتون کجاست؟ مگه قرار نبود پیشتون بمونه؟
–امروز کار داشت یه کم زودتر رفت. منم یکی دو ساعت دیگه میرم.
با محبت نگاهم کرد.
–میدونم از وقتی من نمیتونم بیام شما بیشتر میمونید.
–خب، به نفع خودمه، تابلوهای بیشتری میفروشم.
—چرا نمیگید جور من رو میکشید؟
–نه اصلا اینطور نیست.
همانطور که خیره نگاهم میکرد گفت:
– آژانس جلوی در منتظره، بیایید با هم بریم. اول شما رو میرسونیم.
با تعجب پرسیدم:
–آژانس؟
–آره، فعلا رانندگی برام سخته...
–پس شما برید، من خودم با مترو میرم.
اخم تصنعی کرد.
–با هم میریم.
بعد یک پوشهی بیرنگ را روی پیشخوان گذاشت که اوراق زیادی داشت.
–این نتیجهی تحقیقات این چند وقتمه، میشه بزاریش تو اون کشویی که اون پشته؟ شاید بخوام چاپش کنم.
پوشه را باز کردم و برگههای داخلش را از نظر گذراندم.
–پس تو این مدت بیکار نبودید؟
–فقط مال این مدت نیست.
میتونم بخونمش؟
–حتما...
به وسایلی که روی پیشخوان بود با دقت نگاه میکرد. پرسید:
–اینا وسایل رفیقتونه؟
–بله،
دستش را دراز کرد و از بین وسایل چیزی برداشت.
–این گوشی برای شماست؟
–آخ، آخ، ساره گوشیش رو جا گذاشته.
به آویز گوشی نگاه کرد.
–دوستتون از روی عمد این آویز رو به گوشیش آویزون کرده؟
نگاهی به آویز انداختم.
–چطور؟
گوشی را به طرفم گرفت.
–اخه علامت ایکس سفید رنگ داخل زمینهی سیاه از نشانههای ایلومیناتیه.
گوشی را گرفتم و با حیرت به آویز نگاه کردم.
–حتما ساره هم نمیدونسته.
امیرزاده گفت:
–روز به روز داره زیاد میشه، چند وقت پیش رفته بودم بوگیر ماشین بخرم روی اونم بود. البته به فروشنده تذکر دادم، من خودم خیلی از اسباب بازیها رو که میدونم از این جور نشانها روش هست سعی میکنم اصلا نخرم. برای همین میبینی خب مشتری کمتری دارم. چون همه جور اسباب بازی نمیارم.
ناگهان ساره نفس نفس زنان وارد مغازه شد.
با دیدن امیرزاده با شرمندگی سلام و احوالپرسی کرد. بعد با من و من گفت:
–من یه عذرخواهی و یه تشکر به شما بدهکارم. اون روز که...
امیرزاده سر به زیر شد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 شروع هفته را
با عطر نامهای خدا آغاز میکنیم
🌺 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ِ🌺
🌸 یا اَللهُ یا رَحْمنُ
🕊 یا رَحیمُ یا خالِقُ
🌸 یا رازِقُ یا بارِیُ
🕊 یا اَوَّلُ یا آخِرُ
🌸 یا ظاهِرُ یا باطِنُ
🕊 یا مالِکُ یا قادِرُ
🌸 یا حَکیمُ یا سَمیع
🕊 ُیا بَصیرُ یا غَفورُ
🌸روزتون پر از عشـق
✨ پر از انرژی مثبت
🌸 هفته تون سرشاراز الطاف خداوند
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
داروندارم مهدی فاطمه(س)
از ڪَوشه ے چشمٺ
نظرے بر دلِ ما ڪن
هر جا ڪه ٺو باشے ،
نفسم در ضربان اسٺ........
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
صبحتون مهدوی💚
التماس دعا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
اڪثَریتمانآرزوۍشَہادتداریم،
امابازهَمخیلۍهـٰایماننِمیدانیمواینرادرڪنکردهایم!
ڪِہشَھادترابِہڪَسۍڪِہاهلدل
نیست؛نِمیدَهند!'
بِہڪَسۍڪِہنَمازهایشراسَبڪ
میشمـٰارد؛نمیدَهند
بِہڪسۍڪِہِبہدنبالرِضایت
خُداستمیدَهند. !
#شهیدانه_زندگی_کنیم
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#بهترين_بندگان
در کلام امام رضا علیهالسلام:
هرگاه نیکى مىکنند، خوشحال مىشوند
هرگاه بدى مىکنند، استغفار مىکنند
هرگاه عطا مىشوند، سپاس مىگویند
هرگاه مبتلا مىشوند، صبر مىکنند
هرگاه خشمگین مىشوند، عفو مىکنند
📚مسند امام رضا علیهالسلام ج۱ص۲۸۴
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
نگران لذت نبردن از نماز نباش!
« لذت نماز دست خداست »
تو فقط اذان رو که شنیدی
مبارزه با راحت طلبی کن !
نمازت رو اول وقت بخون
بعد مدتی خدا
همین مبارزه با راحت طلبی رو
به نماز لذت بخش تبدیل میکنه!
#نماز_اول_وقت📿
#التماسدعایفرجوشهادت🤲🍃
نخ و سوزن داری؟
در یک مراسم جشن عقدی در کنار آقایی از سادات نشسته بودیم. خودش برای من نقل کرد و گفت:
➖️ «اين آقای بهجت قدسسره خيلی عجيب است.»
گفتم:
➖️چطور؟
گفت:
➖️من چند روز پيش نماز ايشان رفته بودم. بعد از نماز به دلم خطور کرد مقداری بیشتر بنشينم.
آقای بهجت قدس سره مشغول تعقیبات بعد از نماز بودند. کارهایشان که تمام شد، به سمت من آمدند و بعد از احوالپرسی گفتند:
➖️«نخ و سوزن داری؟»
بهت زده شدم ؛گفتم:
➖️آقا نخ و سوزن میخواهيد چهکار کنيد؟ [به لبها اشاره کردند و]
گفتند:
➖️«میخواهم اينها را بدوزم.»
اين را گفتند و رفتند. بعد متوجه شدم در جایی يک حرف بيجايی زدم، ايشان میدانند ولی نمیخواهند به روی من بیاورند که چرا اينها را گفتی؟!
🔺️حکایتی از تربیت معنوی مرحوم آیت الله بهجت قدس سره از بیان آیت الله مصباح یزدی(قدس سره)، ۱۳۹۱/۰۱/۲۲
#حکایت_ها
#آیت_الله_بهجت
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯