با سلام
🗳🇮🇷🗳
امروز همه موقع رفتن برای #انتخابات
💠وضو بگیریم
💠۱۹ بار بسم الله الرحمن الرحیم بگوییم
💠موقع نوشتن صلوات بفرستیم
💠موقع انداختن رای 👇🏻
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان بگوییم
ان شاءالله خدا به رای هامون برکت بده به برکت نام مبارک آقا جانمون🌱💚
✍️ضمنا ترجیحا خودکار از خونه ببرید
فقط بنویسید #سعیدجلیلی
دکتر یا جناب ننویسید
به امید پیروزی ان شاءالله✌🏻
حاجحسینیکتا:
هر جا توسل به حضرت فاطمه (س)شد پیروز شدیم
«یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ أَغیثینى»
🔸سهم شما ۱۴ مرتبه
#نشر_حداکثری
🔰اللهم لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ🔰
خدایا کسیکه بر ما رحم نمیکنه بر ما مسلط نکن...
اين متن واقعا دلتنگ کننده است!
وقتی پشت سر پدرت از پله ها پايين
می روی
و می بينی چقدر آهسته می رود
تازه میفهمی چقدر پير شده !
وقتی مادر بعد از غذا، پنهانی مشتی دارو را می خورد ، تازه میفهمی چقدر درد دارد اما چيزی نمی گويد..
در 10 سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم
در 15 سالگی : ولم کنين
در 20 سالگی : مامان و بابا هميشه ميرن رو اعصابم
در 25 سالگی : بايد از اين خونه بزنم بيرون
در 30 سالگی : حق با شما بود
در 35 سالگی : ميخوام برم خونه پدر و مادرم
در 40 سالگی : نميخوام پدر و مادرم رو از دست بدم !
در شصت سالگی: من حاضرم همه زندگيم رو بدم تا پدر و مادرم الان اينجا باشن ...
و اين رسم زندگی است....
چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هيچ زمانی دير نيست حتی همين الان
قدر پدر مادرتو بدون💚
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🍒•••
هیچ کس نمیتواند
برنامهای که خدا
برای زندگیتان دارد را
متوقف کند😌♥️
امیدت به خدا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
آقا جانم
یا بن الحسن
در این غروب #جمعه
شما، برای دلهای بيمار ما
حمد شِفا بخوانید 😢
1_12175561763.mp3
2.82M
♦️روضهخوانی فاطمی #شهید_تورجیزاده!
💔 این چیزیه که دیگه تو این ساعت ها کار رو تموم میکنه
کم نذارید
نذر روضه حضرت صدیقه طاهره کنید
که کار به نفع جبهه انقلاب تموم بشه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
یا صاحب الزمان
غروب جمعه شد
آقا نیامدی😭
بیشتر از همه ی جمعه ها دلتنگت هستیم آقاجان...
آقا بیا و جهان را از این آشفتگی نجات بده 🤲
یاصاحب الزمان ادرکنی
یاصاحب الزمان اغثنی
#امام_زمان_عج
#جمعه_های_انتظار
#غروب_شدنیامدی 😔
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔹° گوشھنگاھ
به دخترش میگفت:
وقتی گرههاے بزرگ
به کارتون افتاد
از خانم فاطِمهزهرا(س)♥️
کمک بخواید
گرههاے کوچیک رو هم
از #شهدا بخواید براتون باز کنند...
#شهید_حسین_همدانی🍃
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت326
دوستش خداحافظی کرد و رو به علی گفت:
–کنار ماشین منتظرم.
بعد از رفتنش از علی پرسیدم:
–بازم میای؟
با لبخند پهنی چشمهایش را باز و بسته کرد.
–اگه مادربزرگ بتونه رضایت بگیره دفعهی بعد میام خونه تون.
بعد به داخل ساختمان اشاره کرد.
–می گم یه وقت لو ندن من این جا بودم.
–نه نادیا این طوری نیست. ساره هم که اصلا نمیتونه حرف بزنه.
وارد ساختمان که شدم دیدم مادر بزرگ وسایلش را برداشته که برود.
–تلما مادر تو نمیای خونه؟
لبخند زدم.
–من رو تا از این جا بیرون نندازن هستم. شما چرا زود می رید مامان بزرگ؟
–زودتر برم ببینم میتونم مامانت رو راضی کنم. بذار ساره هم پیشت بمونه، من با نادیا می رم.
چند دقیقه بعد از رفتن مادربزرگ رو به ساره گفتم:
–پاشو بریم خونه، دل تو دلم نیست. می خوام زودتر بدونم جواب مامان چیه.
همین که وارد حیاط شدیم صدای بلند بلند حرف زدن مادر میآمد که به مادربزرگ میگفت:
–اگر شما تمام مسئولیتش رو بر عهده میگیرید من حرفی ندارم. تو این چند روز داشتم به این فکر میکردم که همین که علی آقا حرف ما رو گوش کرده و کاری به کار تلما نداشته، پس معلومه برای اونم آیندهی تلما مهمه...
نادیا در حالی که به مرغ ها غذا میداد پرسید:
–چرا زود اومدید؟
ساره به داخل خانه اشاره کرد.
پرسیدم:
–می خوای بری داخل خونه؟
بدون این که جواب من را بدهد به عصایش تکیه کرد و به طرف داخل ساختمان رفت.
کنار نادیا نشستم.
–میخواستم زودتر بدونم مامان چی به مامان بزرگ می گه.
نادیا پوزخندی زد.
–میبینی که مامان همه ش داره از خوش قولی علی آقا صحبت میکنه، خبر نداره طرف همین چند دقیقهی پیش سر قرار بوده.
انگشت سبابهام را روی بینیام گذاشتم.
–هیس، اتفاقا علی زیر قولی که داده نزده.
ناگهان صدای فریاد مادر به گوش رسید.
–چی؟ مگه علی آقا هم اون جا بود؟
من و نادیا با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم.
نادیا سرش را کج کرد.
–فکر کنم ساره لو داد.
از جایم بلند شدم.
–یعنی ساره دهن لقی کرده؟
به طرف داخل ساختمان دویدم.
با دیدن چیزی که جلوی چشمهایم بود خشکم زد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت327
ساره تند و تند روی تختهاش جملات رو پشت سر هم مینوشت و مادربزرگ هم اخم آلود نگاهش میکرد.
مادر چشمش به تختهی ساره بود و هر لحظه چشمش گردتر می شد.
با غضب چشم به ساره دوختم و فریاد زدم.
–ساره!
مادر با دیدن من جلو آمد و دندان هایش را روی هم فشار داد.
–آفرین تلما خانم، این جواب اعتماد من بهت بود؟ این جوری قول دادی؟ از این کارا هم بلد بودی؟
دلم از نفرت نسبت به ساره پر شد، باورم نمی شد این قدر بیمعرفتی کند.
ساره فوری چیزهایی که روی تخته نوشته بود را پاک کرد و قیافهی مظلومی به خودش گرفت.
صدای مادر بالاتر رفت.
–با توام، حالا دیگه دور از چشم ما توی مسجد قرار مدار می ذارید؟ دیگه کجاها قرار گذاشتین؟ توی ایستگاه مترو؟ نکنه سرکار رفتنتم به خاطر چیز دیگه س نه کار و درآمد؟
با عجز گفتم:
–نه مامان، علی اصلا نمیدونه من تو مترو فروشندگی میکنم، بهش نگفتم.
ریزبینانه نگاهم کرد و زمزمه کرد.
–بهش نگفتی؟ پس هر روز با هم حرف می زنید؟ باید کلا نذارم پات رو از خونه بذاری بیرون.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
بعد اشاره به مادربزرگ کرد.
–من نمیدونم چرا بزرگتر این خونه این چیزا رو قایم کرده.
مادربزرگ از جایش بلند شد و به طبقهی بالا رفت.
من هم چشم غرهای به ساره رفتم و گوشهای نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم.
مادر هم غرغر کنان گوشی تلفن را برداشت و به اتاق رفت.
نادیا وارد شد و پچ پچ کرد.
–کی لو داده؟
با نگاهم به ساره اشاره کردم.
نادیا با اخم به طرفش رفت و روبرویش زانو زد.
–چرا این کار رو کردی؟ الان خوب شد؟ جواب این همه محبت ما به تو اینه؟ دلت خنک شد که از کار بیکارش کردی؟
ساره زود روی تخته نوشت.
–خب مامانتم بهم محبت کرده نتونستم بهش دروغ بگم.
به طرفش چرخیدم.
– مگه کسی از تو چیزی پرسید؟ اصلا چرا تو هر چیزی دخالت میکنی؟ این یه مسئلهی خونوادگیه به تو ارتباطی نداشت. می رفتی بالا و خودت رو دخالت نمیدادی.
ساره با بغض نگاهم کرد، بعد از جایش بلند شد و لنگان لنگان به طبقهی بالا رفت.
نادیا کنارم نشست.
–اگه ساره کارا رو خراب نمیکرد مامان داشت راضی می شد.
بغض کردم.
–بیچاره مامان بزرگ، تا حالا ندیده بودم مامان باهاش این جوری حرف بزنه.
نادیا حرصی شد.
–شیطونه می گه برم به مامان بگم خواهر دوست علی آقا خودکشی کرده ها، اونوقت دیگه مامان نمی ذاره یه ساعتم ساره این جا بمونه.
نوچی کردم.
–این رو بگی که به ضرر منم هست مامان توی تصمیمش مصممتر می شه.
آن شب من و نادیا برای خواب دیگر پیش ساره نرفتیم و در اتاق خودمان رختخواب مان را پهن کردیم.
هر دو از دستش دلخور بودیم.
روی رختخواب هایمان دراز کشیدیم.
نادیا گفت:
–دقت کردی از وقتی ساره اومده همه چی بهم ریخته.
در جوابش فقط آه کشیدم و او ادامه داد:
–اون از زندگی تو، اون از کار و کاسبی، حتی مامان بزرگم مثل قبل دوخت و دوز انجام نمی ده، یعنی اصلا وقت نمیکنه، مشتریامون به نصف رسیدن. اخلاق مامان و بابا هم که کلا عوض شده.
نیم خیز شدم.
–می گم نادیا به نظرت پیشنهاد محمد امین در مورد فروش تابلوها تو زیرزمین چطوره؟
او هم نیم خیز شد.
–کدوم پیشنهاد؟!
–همون که گفت زیرزمین رو تمیز کنیم و وسایل جواهر دوزی و تابلوها رو اون جا بچینیم که مشتریا بیان از اون جا خرید کنن.
لب هایش را بیرون داد.
–آخه کی میاد اون جا خرید کنه؟ این پسر هم چه چیزایی میگهها.
دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم.
–ولی به نظر من از بیکاری خیلی بهتره، همین در و همسایه و هم محلی ها هم بیان خوبه، فقط باید خوب تبلیغ کنیم.
او هم سرش را روی بالشت گذاشت.
–اگه تو بخوای باشه، ولی اون جا خیلی کار دارهها. حسابی به هم ریخته س.
–آره میدونم، پر از آت و آشغاله. ولی می شه درستش کرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت328
بعد از این که نادیا خوابید تمام اتفاق هایی که افتاده بود را برای علی نوشتم و در آخر هم گفتم:
– شاید دیگه مامان اجازه نده برم مسجد.
به چند دقیقه نرسید که مادرش برایم پیام فرستاد که دوباره برای صحبت کردن به خانهی ما میآیند.
برایش نوشتم:
–مامان جان میترسم بیاید این جا حرفی بشنوید که ناراحت کننده باشه.
نوشت.
– بهمون خبر دادن که هلما رو گرفتن شاید اگر این خبر رو خانواده ت بشنون نظرشون تغییر کنه.
با شنیدن این خبر از خوشحالی دلم میخواست داد بزنم.
از حالت دراز کش بلند شدم و نشستم و چندین بار خدا را شکر کردم و همان جا در رختخوابم به سجده رفتم و گریه کردم.
نادیا تکانی به خودش داد. از خواب بیدار شد. به طرف من خم شد.
–چرا این طوری میکنی؟!
وقتی ماجرا را برایش گفتم با خوشحالی بلند شد.
–برم به مامان بگم.
دستش را گرفتم.
–نه، نگیها! مامان هنوز عصبانیه، الان وقتش نیست.
–حالا اونا کی می خوان بیان؟
شانهای بالا انداختم.
–مادرش چیزی نگفت، احتمالا تو همین دو سه روز آینده.
شنیدن خبر آن قدر مرا به هیجان آورد که خواب از سرم پرید. تا پاسی از شب فقط از این دنده به آن دنده میچرخیدم و رویای زندگی آیندهام را میساختم.
دو روز بعد از آن ماجرا از طرف اداره ی آگاهی از ما خواستند که برای پاسخ به چند سوال به آنجا برویم. میخواستند با ساره هم صحبت کنند.
از آن روز که ساره همه چیز را برای مادر لو داده بود کمی با او سر سنگین شده بودم.
چون مادر دیگر حتی اجازه نداد که به سر کارم بروم و خانه نشین شده بودم.
وقتی به اداره ی آگاهی رفتیم ساره را به اتاق دیگری بردند.
آقایی به اتاقی که من و پدر بودیم وارد شد و شروع به پرسیدن سوال کرد. من هم هر چه میدانستم برایش گفتم.
بعد از چند دقیقه هلما و ساره را هم به اتاقی که ما بودیم آوردند.
از آن غرور و تکبر هلما خبری نبود. سر به زیر روی یکی از صندلی ها نشست.
مامور خانمی که هلما را همراهی میکرد حرف هایی نزدیک گوش مامور اداره ی آگاهی گفت و از اتاق بیرون رفت.
مامور اداره آگاهی رو به ساره گفت:
–خانم شما چرا نمیخواید قبول کنید که از ریشه هر چی که تو اون کلاس ها بهتون گفتن دروغ بوده؟
بعد به هلما اشاره کرد و ادامه داد:
–این به اصطلاح استاد شما خودش داره می گه به خاطر پول و یه سری علایقی که خودش داشته اون کارا رو کرده و یه سری چیزا یاد گرفته و طبق اون برای دیگران توضیح میداده، اون وقت شما کوتاه نمیاید و می گید ازش شکایتی ندارید؟
با چشمهای گرد شده به ساره نگاه کردم و گفتم:
–شکایتی نداری؟ اون تو رو ناقص کرده، زندگیت رو از هم پاشونده اون وقت تو می گی شکایتی نداری؟
مامور آگاهی پوزخندی زد و گفت:
–حالا باز خوبه این خانم فقط ازش شکایت نداره ما تو این دو روز کسایی رو داشتیم که می گفتن چرا استاد ما رو دستگیر کردید.
ایشون جلوی خودشون اعتراف کرد که من خودم با این تمرینات و با این کلاسا به جایی نرسیدم چون همهی آموزشا مخلوطی از چند عرفان بوده، اونم عرفان هایی که ریشهی الهی نداشتن و خیلی از حرفا فقط تلقین بوده، حتی بهشون گفت که مادر خودش آسیب دیده و این آموزهها ممکنه خطر ناک باشه و آسیب های جبران ناپذیری توسط موجودات ماورایی بهتون برسه. ولی اونا گوش نکردن و حرف خودشون رو زدن. دیروز
ریخته بودن این جا میخواستن که آزادش کنیم.
هلما گفت:
–چون اونا فکر میکنن شما به زور من رو وادار کردین که این حرفا رو بزنم.
البته من بهشون گفتم برن از مادرم حقیقت رو بپرسن ولی اونا بازم گفتن حرف مادرت رو تو این شرایط نمی شه قبول کرد.
با حیرت به حرف هایش گوش میکردم ولی باورش برایم سخت بود.
پدر که همراهمان بود رو به ساره گفت:
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت329
–دخترم اگه تو ازش شکایت نکنی به خیلی از آدما ظلم کردی. تو که نمیدونی، شاید آدمای مثل تو زیاد باشن، اونا چه گناهی کردن که یکی خیلی راحت میاد با آینده و زندگی شون بازی می کنه.
با خشم به ساره نگاه کردم.
–من رو نگاه کن، خود من که اصلا دنبال این چیزا نبودم به خاطر همین خانم ببین چقدر برام مشکل به وجود اومده.
ساره روی تختهاش نوشت.
–آخه هلما که جز خوبی در حق من کاری نکرده، اون رفیقمه.
تا خواستم سرش فریاد بزنم در باز شد و کسی در قاب در قرار گرفت که باعث شد تخته از دست ساره بیفتد.
ساره با دیدن شوهرش سعی کرد از جایش بلند شود.
شوهرش وقتی چشمش به پای ساره افتاد اشاره کرد که بنشیند. ساره چشم از او برنمیداشت.
چون شوهر ساره هم قبلا از هلما شکایت کرده بود از او هم خواسته بودند که بیاید و توضیحاتی بدهد.
شوهر ساره را به پدر معرفی کردم و گفتم:
–ایشون همون کسیه که ما در به در دنبالش میگردیم.
شوهر ساره سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
–شما خیلی به زحمت افتادید، ممنونم. ساره بهم پیامک داد و گفت که پیش شماست. بعد نگاه غضبناکی به هلما که سرش را بالا نمیآورد انداخت و ادامه داد:
–خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه.
پدر اخم کرد و گفت:
–اینه رسم مردونگی؟ حالا اگرم نمیخوای باهاش زندگی کنی چرا اونو از دیدن بچههاش محرومش کردی؟ تو که جاشم میدونستی حداقل...
شوهر ساره سر به زیر گفت:
–آخه این اواخر بچه ها رو بی دلیل کتک می زد. ترسیدم بهشون آسیبی برسونه.
ساره در مورد پیام دادن به شوهرش حرفی به من نزده بود. انگار ساره را باید از نو میشناختم.
رو به شوهر ساره گفتم:
–خدا رو شکر الان دیگه حالش خوبه، اصلا مثل اون موقعها نیست.
ساره به تایید حرف های من تند تند سرش را تکان میداد.
جوری التماس آمیز شوهرش را نگاه میکرد که دل سنگ آب می شد.
حرف هایم تردید به دل شوهر ساره انداخت.
ساره هم از فرصت استفاده کرد و روی تختهی همیشه همراهش نوشت.
–میخوام باهاش حرف بزنم و بعد تخته را به طرف من و مامور آگاهی گرفت. مامور آگاهی به نشانهی رضایت سرش را کج کرد و بیرون اتاق را نشان داد. من هم از خدا خواسته فوری کمکش کردم تا بلند شود و رو به شوهرش گفتم:
–می خواد باهاتون حرف بزنه.
شوهر ساره گفت:
–شما بفرمایید من خودم کمکش می کنم.
بعد از این که آنها به بیرون از اتاق رفتند مامور آگاهی رو به هلما گفت:
–آمار داری چند نفر رو این جوری بدبخت کردی؟
هلما بدون این که سرش را بلند کند گفت:
–به خدا اینا تقصیر من نیس. من که چیز بدی به اینا یاد ندادم، شما برید از شاگردای دیگه بپرسید اکثرا راضی هستن، خیلیا حالشون خوب شده مشکلشون حل شده و تونستن...
خانم چادری که قبل از ورود ما به اتاق، پشت میز کوچکی نشسته بود و فقط گوش میکرد، حرف هلما را برید و با آرامش گفت:
–میدونستی هر کس هر بیماری که داشته و به قول تو خوب شده و عاملش تو بودی آخرش خود تو به همون بیماری مبتلا می شی؟ هر کدومتون که اتصال دادید و دردی رو درمان کردید به همون درد مبتلا خواهید شد. دیر و زود داره ولی بالاخره می شید. متاسفانه شیطان شماها رو دیگه ول نمی کنه.
هلما بالاخره سرش را بالا آورد و نگاه نگرانش را به آن خانم که انگار نقش مشاور را داشت انداخت.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📣 خواهران و برادران، رفقای شهدا
در ساعات پایانی و سرنوشت ساز
در صورت امکان با
🌿قرائت دعای توسل🌿
🌷 به نیابت از شهدا
دست به دامان حضرت زهرا
و فرزندانشون بشیم 🤲
بسمالله...
با سلام و درود خدمت شما؛ دوستداران شهید محمدرضا تورجی زاده عزیز💚
امام علی علیه السلام:
" طوبی لِمَن أحسَن إلَی الِعبادِ و تَزَوَّدَ لِلمَعادِ"
خوشا به حال آن که به بندگان خدا نیکی کند و برای آخرت خود زاد و توشه برگیرد🍃
🔸گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیرد
وقتی دستی را به یاری می گیری،
بدان که دست دیگرت در دست خداست…
🔹ان شاء الله با کمک و یاری شما عزیزان بتوانیم مشکل یک پسر جوان ۱۷ ساله را حل کنیم.
خانوادهای بی بضاعت هستند که برای عمل پسرشان احتیاج به کمک مالی دارند. مشکل عزیزشون قوز (بیرون زدگی ستون فقرات کمر ) میباشد که اگر این عمل اکنون انجام نگیرد، مشکل همچنان باقی میماند و در آینده دچار مشکلات زیادتری از لحاظ جسمی میشود.
دوستان عزیزی که مایل به کمک در این امر خیر خدا پسندانه هستند تمام مدارک پزشکی عمل جراحی (فوری) در دست هست، که با پیام دادن در صفحه شخصی جناب آقای برزکار مدارک برایتان ارسال خواهد شد.
با اطمینان کامل مشارکت کنید در این کار خیر که ان شاء الله این عمل انجام بگیرد و مشکل وضعیت جسمانی فرزند این خانواده نیازمند برطرف بشود.
به نیت شفای مریضتون، به نیت خوشبختی جوانتون دل این خانواده رو شاد کنید.
ان شاء الله ثواب کارتون رو هدیه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کنید.
شماره حساب جناب اقای برزکار 👇👇
6104 3386 2690 0217
💠کمک های شما عزیزان توسط آقای برزکار مستقیماً به حساب بیمارستان انتقال داده میشود.
شفاعت شهدا نصیبتان🌷
یاعلی مدد✋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
با سلام و درود خدمت شما؛ دوستداران شهید محمدرضا تورجی زاده عزیز💚 امام علی علیه السلام: " طوبی لِم
سلام و عرض ادب دوستان یه یاعلی بگید و دل یه خانواده رو شاد کنید
📸 استوری همسر شهید #نوید_صفری:
« من به نیت حاجت روایی همه دوستانی که رای شون رو تغییر بدن به سمت آقای جلیلی یه زیارت عاشورا و دورکعت نماز در اتاق آقا نوید جایی که همیشه خودش نماز میخوند میخونم و یه زیارت عاشورا هم سر مزارش به نیت همه کسانی که به آقای جلیلی رأی بدن»
.
✓میدونید که اقا نوید به لطف خدا چقدر واسطه براورده شدن حاجت های نشدنی هستن؟
🌸پروردگارا
💫دلم میخواهد آرام صدایت کنم:
🌸« یا رب العالمین »
💫و بگویم :
🌸 تو خودِ آرامشی
💫 و من، خودِ خودِ بیقرار
🌸«الهی وربی من لی غیرک»
🌸با نام یگانه او
💫دفتر اولین روز هفته را میگشاییم.
الـهـی بـه امیــد تــو ...💐
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
سلام حضرت عشق
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که یک لحظه ما را فراموش نمیکنی و دستان مهربانت همیشه پشت و پناه ماست...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⭐️ ماجرای دلکندن #شهید_نوید_صفری از دنیا خیلی زیباست
کار خوب داشت، پدر و مادری داشت که عاشقانه دوستش داشتند.
یک تازه عروس داشت که باید میرفت زندگی اش را تشکیل میداد.
از نظر مالی هم مشکلی نداشت. اما برای اینکه به آرزویش برسد، از همه اینها گذشت.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷🌼 همسر شهید صفری:
سال 95، در سالروز میلاد پربرکت امام حسن عسکری(ع)، در جوار شهدا بود که خطبه محرمیتمان خوانده شد.
هر چه بود آرامش بود و آرامش. با هم عهد بستیم همراه و کمک حال هم باشیم برای رسیدن به #خدا و رضایت او …
این روز مصادف بود با سالروز تولد قمری شهید مدافع حرم، #رسول_خلیلی و ارادت هر دوی ما به این شهید بزرگوار، شیرینی این روز را برایمان دوچندان و به یادماندنیتر کرد.
⚡️روز قبل از محرمیت آمده بود بهشت و شهدا را برای مراسم دعوت کرده بود.
میگفت حتی شهدای شهرستانی را هم دعوت کردم. به قول خودش آن لحظات بین زمین و آسمان ترافیکی شده…
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💐 خطبه عقد توسط مقام معظم #رهبری !
شاید شیرینترین و جالبترین قسمت این مراسم این بود که خطبه عقد این شهید والامقام به صورت تلفنی توسط رهبر معظم انقلاب خوانده شده است.
همسر شهید در روایت آن لحظات میگوید:
نوید سر سفره عقد، قرآن را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد تا هر صفحهای که آمد باهم بخوانیم؛
آیه اول صفحه را که دید، لبخند زد و با آرامش نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق میزد، آیه 23 سوره احزاب دلش را آرام کرده بود.
«مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا»:
✨ «برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی پیمان خویش گزاردند (و بر آن عهد ایستادگی کردند تا به راه خدا #شهید شدند مانند عبیده و حمزه و جعفر) و برخی به انتظار (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند.»
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯