فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از کجا متوجه بشیم #امام_زمان
زیاد بهمون فکر می کنه🤔
❤وقتی که تو نمی تونی
امام زمانتو فراموش کنی😍
🕊کاش مـــــــــــنــــــم انتخابت باشم😭
#استاد #شجاعی
#امام_زمان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🖤
▪اگه زرنگ باشی با این دل شکسته
و بغض دلتنگی که داری
امسال میتونی
▪امضای عاقبت بخیری رو بگیری
از امام حسین {ع}...
▪شاید امسال
بین تنهایی زانو بغل کردنهات
و غریبونه اشک ریختنهات
جلو اسمت نوشتن : "شهیـد"
امامحسین خریدار دلشکسته هاستـ 💔
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🏴 شیخ جعفر مجتهدی(ره) :
💎 گریه بر امام حسین علیهالسلام سِرّالاسرار عالم معناست.
✨ هر چه میخواهید، در خانه ی امام حسین علیهالسلام است؛ همه چیز را از آن حضرت بخواهید که نزدیکترین راه تقرب الهی، توسل به آن بزرگوار است.
📿 ما با گفتن یک یا علی به نبرد اهریمن میرویم و با نام مبارک آقا امام حسین علیهالسلام کمر شیطان را میشکنیم.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫 روز ششم
🥀قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از #امام_زمان،
و #شهدای_کودک_و_نوجوان 🥀
🏴 هدیه به حضرت
قاسمبنالحسن (ع)💔
به نیت ظهور
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
شهید محمدرضا تورجی زاده
بسماللهالرحـمنالرحیـم 💫 روز ششم 🥀قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات به نیابت از #امام_زمان، و #
🍃 خدایا به حرمت و مقام حضرت قاسم،
اون نوجوان ها و جوانانی که از ما بُردن به ما برگردون
و با عشق و حرارت حسینی مجنونشون کن 🤲🏻
🗣: راویازسرزمیننینوا
قاسمابنالحسنراکهدیدنوشت:
[وَخَرَجَ غُلامُوکَاَنّوَجهَهُشِقَّةُقَمَرِ]
🌙 نوجوانیازخیمههابیرونآمد؛
کهصورتشبهسانِپارهیماهبود
05-ROZE HAZRATE GHASEM.mp3
1.09M
#روضه
📝روضه حضرت قاسم بن الحسن سلام الله علیه
🎤حجت الاسلام #استاد_مومنی
💠 جوونا بشنوید
◾️مظلومیت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️ویژه#ششم_محرم #امام_حسین
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شب ششم محرم در آیین عزاداری ایرانیان مخصوص گرامیداشت نوجوان عاشق، قاسم بن الحسن معرفی شده است
🔹قاسم بن الحسن دفاع مقدس که بود؟
در بین نیروهای گردان از میان ۴۰۰ نفر رتبه پنجم تیراندازی را کسب کرد اما چون فقط ۱۲سال داشت از رفتن به جبهه منع شد! به هر دری که زد او را نبردند! با آن سن کم خود را از چای گرمیِ اردبیل به تهران رساند و ده روز در مقابل دفتر رئیس جمهور ماند تا او را ببیند اما موفق نشد!
روز یازدهم ماجرا را به رئیس جمهور آیتالله خامنهای گفتند. ایشان دستور میدهد که وی را به نزد او بیاورند! خواستهاش را مطرح اما ایشان نیز به دلیل سن کمش مخالفت خود را با اعزامش اعلام کرد.
در آن لحظه گریه کرد و گفت: حالا که نمیگذارید به جبهه بروم، به روضه خوانها بگویید از این پس روضه حضرت قاسم را نخوانند، چون او هم در هنگام شهادت فقط ۱۳سال داشت. آیتالله خامنهای همان لحظه در کاغذ مهر شدهای که به وی تحویل داد نوشت «او بدون هیچ محدودیتی میتواند به جبهه اعزام شود.»
🔹️پایش به جبهه باز شد. شهید حمید باکری در سخنرانیهای خود جهت بالا بردن روحیه نیروها از رشادتهای او میگفت. هرگاه که در مرخصی بود و به اردبیل میآمد، با دعوت امام جمعه در خطبهها حاضر و مردم را به رفتن به جبهه و دفاع از اسلام دعوت میکرد.
او نه در پشت جبهه، بلکه در مقدمترین خط مقدم، یعنی گردان تخریب حضور پیدا کرد و در شبهای عملیات مینها را خنثی و به شهیدان حمید و مهدی باکری میگفت که سریع گردان را به جلو بیاورید. او کسی نبود جز ″شهید مرحمت بالازاده″
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
نزدیک می کند دل ما را به هم #حسین
این اشک روضه نیست، که عقد اخوت است
#محرم_۱۴۰۳
🎞اول فیلم سمت راست
👈 بعد فیلم سمت چپ
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یٰا اَبٰا عَبْدِاللّٰهِ الْحُسین عَلَیهِ السَّلام🥀🖤
#اللهماحفظقائدنا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌اتفاقی که باعث شد زن یهودی مسلمان شود!
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت هفته #عفاف و #حجاب
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا آخر محرم و صفر این سه ذکر کوتاه رو بگید ...
دکتر#رفیعی✅
#امام_حسین علیه السلام🚩
#محرم🖤💔
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت347
–نمیشناسمش، یه خانم محجبه هستش. می گه از طرف دانشگاهت اومده می خواد بدونه چرا دنبال بورسیت نرفتی.
–با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–تازه یادشون افتاده؟! من که اطلاع داده بودم. خودشون میدونن. فرم پر کردم.
–چه میدونم، حتما باورشون نشده، آخه هر کی میشنوه از این کار تو شاخ در میاره.
لبخند زدم.
–باید ببینی اونی که شاخ در میاره کی هست.
مادر کنار در ایستاد و رو به کسی که پشت در بود گفت:
–الان میاد.
جلوی در رفتم و تا چشمم به هلما خورد هینی کشیدم.
هلما با لبخند و ذوق تصنعی فوری مرا در آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:
–مادرت رو رد کن بره، کار واجبی در مورد علی دارم.
بعد هم بلند گفت:
–بهبه! دانشجوی زرنگ دانشگاه. خوبی عزیزم؟ فکر نمیکردی من تا این جا بیام نه؟ واسه همین جا خوردی درسته؟ آخه یه چند باری از طرف دانشگاه باهات تماس گرفتن مثل این که جواب نداده بودی.
هلما آن قدر روسری اش را جلو کشیده بود که ابروهایش درست مشخص نبود. ماسک سیاهی هم زده بود و چادرش را کیپ گرفته بود. تیپش خیلی عوض شده بود.
سرم را به نشانهی تایید حرفش تکان دادم.
–نمیدونم. شاید اون وقتی بوده که گوشیم دستم نبوده.
هلما با لحن خودمانی گفت:
– دختر تو چرا درست رو ول کردی؟ بدون امتحان میتونی واسه کارشناسی ارشد بخونی، چرا به فکر آیندت نیستی؟
رو به مادر کرد و حرفش را ادامه کرد.
–حاج خانم واقعا بهتون تبریک میگم بابت این دختری که تربیت کردید. ماشاءالله، ماشاءالله، تو کُل دانشگاه تکه. نه تنها از نظر درس اوله، از نظر اخلاق، نجابت و حیا درجه یکه، واقعا باعث افتخار ماست که همچین دانشجویی داشتیم.
من همان طور مات و مبهوت نگاهم را به مادر دادم.
مادر لبخند زنان تشکر کرد و گفت:
–فقط یه کم حرف گوش نکنه.
هلما خندید.
–آی گفتید، دقیقا! اگه حرف گوش کن بود آینده ش زیر و رو می شد.
مادر با خوشحالی رو به هلما گفت:
–بفرمایید خونه خانم، چرا جلوی در ایستادید؟ این جوری که بده.
هلما دستش را روی سینهاش گذاشت و به پوشهای که در دستش بود اشاره کرد.
–دستتون درد نکنه، من زیاد مزاحم نمی شم فقط یه امضا از خانم حصیری بگیرم می رم. آخه میخوایم سهمیهش رو به یکی دیگه واگذار کنیم، امضای آخرش مونده. البته دلم نمیاد خیلی حیفه، فکر نمیکنم هیچ کس مثل خانم حصیری قدر این فرصت رو بدونه و از این فرصت درست استفاده کنه.
مادر سرش را کج کرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت348
–چی بگم والله، این دختر ما عجله کرد تو ازدواج، واسه همین...
هلما ابروهایش را تا جایی که میتوانست بالا برد و حالت غافلگیری به خودش گرفت.
–وااای، دخترمون میخواد ازدواج کنه؟!!! مبارکه، مبارکه. ان شاءالله خوشبخت بشه. بعد صورتش را جمع کرد.
–ولی حاج خانم کاش این قدر زود شوهرش ندید. آخه سنی نداره که می خواد خودش رو گرفتار مسئولیتای زندگی کنه. شوهر که همیشه هست ولی این فرصتای طلایی که دانشگاه براش گذاشته خیلی نایابه، به خصوص دختر شما که نابغه س. حیف نیست استعدادش کور بشه؟۸
مادر با تاسف سرش را تکان داد:
–ما که شوهرش ندادیم. اگه بدونید چقدر بهش گفتیم، ولی کو گوش شنوا. مگه این که شما بهش یه چیزی بگید که این قدر عجله نکنه، والله تو این دوره زمونه که همه از ازدواج فراری هستن و دنبال درس و مشق و کار و درآمد هستن من نمیدونم چرا دختر ما برعکسه.
طوری که مادر متوجه نشود رو به هلما اخم کردم و با لحنی که سعی در کنترل عصبانیتم داشتم گفتم.
–من اگه بخوام می تونم درسم رو ادامه بدم ربطی هم به ازدواجم نداره.
من جوری تربیت نشدم که از مسئولیتای ازدواج بترسم و فرار کنم. هر چیزی جای خودش.
مادر لب هایش را روی هم فشار داد و رو به هلما گفت:
–میبینید؟ هرچی بگیم بالاخره یه جوابی داره.
هلما با لحن مهربان تری رو به مادر گفت:
–اگه اجازه بدید، من باهاش صحبت میکنم حتما قانع می شه.
مادر دست هایش را از هم باز کرد.
–من که از خدامه، بفرمایید.
هلما مِن و مِنی کرد.
–شاید جلوی شما نتونه راحت حرفش رو بزنه اگه...
مادر حرفش را برید.
–خب بفرمایید داخل صحبت کنید، حداقل تو همین حیاط.
هلما سکوت کرد و بدش نمیآمد که وارد شود.
ولی من پیشدستی کردم.
–همین جا خوبه مامان جان. من که حرفی ندارم، چند دقیقه حرفاشون رو گوش میکنم و میام.
مادر لبخندی زد و به هلما گفت:
–پس با اجازه تون، بعد هم رفت.
ابروهایم را به هم چسباندم و دندان هایم را روی هم فشار دادم.
–تو این جا چیکار میکنی؟ اگه مامانم میفهمید تو کی هستی می دونی چیکار میکرد؟ اون از تو متنفره.
هلما قیافهی پشیمانی به خودش گرفت.
–اومدم به خاطر تمام کارایی که کردم از تو و حتی اگه لازم باشه از خونواده ت عذرخواهی کنم.
–نمی خواد. اگر می خوای ما ببخشیمت دیگه۸ هیچ وقت این ورا پیدات نشه، نباش. میفهمی نباش.
اصلا تو چطوری آزاد شدی؟!
سرش را پایین انداخت.
–با سند و هزار مکافات.
–نیازی نبود بیای این جا، این حرفا رو با تلفنم می تونستی بگی.
چشمهایش پر از اشک شدند و التماس آمیز نگاهم کرد.
–آخه یه درخواستی هم ازت داشتم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت349
البته مجبورت نمیکنم. تو صاحب اختیاری ولی...
حرفش را بریدم.
–ببین اگه در مورد رضایت دادن و این چیزاست، دست من نیست بابام باید راضی باشه من رو حرفش حرف نمی زنم.
اشک هایش را پاک کرد.
–مادرم هر روز می رفت محل کارش، گفته بود نرمتر شده و گفته حالا ببینم چی می شه.
با تعجب نگاهش کردم.
–مامانت هر روز با اون وضعش می رفته محل کار بابای من گریه و زاری میکرده؟!
–پدرت چیزی نگفته؟۹
سکوت کردم و بعد سرم را بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.۹
–پس تو برای چی اومدی این جا؟!
دوباره چشمهایش ابری شدند.
–اول این که اومدم یه چیزی بهت بگم؛ فقط ازت میخوام که باور کنی، جون هر کسی که دوست داری باور کن. دوم این که بگم مامانم کرونا گرفته دو روزه بیمارستانه، دیگه نمیتونه رضایت پدرت رو بگیره.
با تاسف نگاهش کردم و کمی آرام تر شدم. در عین حال یک قدم کوچک عقب تر رفتم.
–ان شاءالله خوب می شه، نگران نباش.
بغض آلود بینیاش را بالا کشید.
– من دیگه اون هلمای سابق نیستم. به خدا پشیمونم، من اشتباه کردم خیلی زیاد، ولی حالا دیگه فهمیدم و دور اون آدما و کارا رو خط کشیدم. از وقتی دستگیر شدم خیلی اطلاعات در مورد اون آدما دستم اومد. من میدونم بد کردم.
شانهای بالا انداختم.
–خب، خدارو شکر، هر کس خودش می دونه و خدای خودش، به من چه مربوطه که این رو باید باور کنم؟
سرش را پایین انداخت و مکثی کرد.
–مادرم گفته از شما بخوام حلالش کنید. گفت به پدرت بگم به عنوان آخرین درخواستش رضایت بده و شماها هم من و اون رو حلال کنید.
–آخرین در خواستش؟!
هق هق گریهاش بالا رفت.
–آخه حالش خیلی بد شده، اکسیژن خونش اون قدر امده پایین که امروز رفت آی سی یو.
لبم را به دندان گرفتم.
–بنده خدا مادرت که کاری نکرده.
–اون فکر می کنه گناهکاره چون تربیتش اشتباه بوده. البته همهی اون اتفاقات تقصیر خودم بود.۹
دلم برایش سوخت، احساس کردم از هم پاشیده. اگر بلایی سر مادرش بیاید هلما همهی پشتیبانیاش را از دست میدهد.
سرش را بلند کرد و صاف به چشمهایم نگاه کرد.
–تلما.
سوالی نگاهش کرد.
–اون چیزی که بهت گفتم باید باور کنی اینه که...
کمی این پا و آن پا کرد.
نگاهی به داخل خانه انداختم.
–زود بگو من باید برم. الان وایسادن من این جا و با تو حرف زدن تو خونواده ی ما جرم حساب می شه.
با شتاب گفت:
–تو رو خدا باور کن که من بد شماها رو دیگه نمیخوام.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
بسماللهالرحـمنالرحیـم 💫 روز ششم 🥀قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات به نیابت از #امام_زمان، و #
خدایا به دلشکستهی خانم رباب
کودکان و نوجوانان #غزه را
پیروزی و نصرت هر چه سریعتر
عنایت فرما 🤲