eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.8هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
79 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌷 به مناسب سالروز زمینی شدن رفیق شهیدم.... ان شاالله نگاه ویژه رفیقِ مون در دو دنیا قسمت‌ دوستان‌شون بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید محمدرضا تورجی زاده
💚 #شهیدانه💚 نام: محمدرضا تورجی زاده تولد : ۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳ فرزند: حسن شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶ م
رفقا یه کاری که می‌تونیم دلی انجام بدیم اینه که ثواب اشک‌هایی که این چند شب آخر می‌ریزیم به نیت ظهور باشه و ثوابش هدیه به شهدا 🏵🌹 🌷 و امروز که 💫ولادت شهید تورجی‌زاده 💫 بوده ایشون را ویژه شریک ثواب عزاداری و خدمتگزاری‌مون کنیم. یا زهرا س ✋️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توسّل کن به یک تار نخ از قــنداق خــونینش هزاران درد و مشکل را کند درمان علی‌اصغر (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⚖️ سنگینی عجیب یک سلام دادن به لب عطشان (علیه‌السلام) در ترازوی اعمال 🎙 (رحمت الله علیه ) ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
حالا که نمازتون رو خوندید و دارید آماده میشید برای رفتن به هیئت یه کنیم؟ از امام زمان بخواهیم حضور شون را هر لحظه تو دل‌مون احساس کنیم تا ابد و لحظه‌ای احساس تنهایی نکنیم این دنیا و اون دنیا 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برگردنگاه‌کن پارت350 از تعجب خشکم زد و خیره به چشم‌هایش ماندم. با خودم فکر کردم چه شده که این قدر مهربان شده؟! ماسکش را پایین کشید و با دستمال کاغذی بینی‌اش را گرفت و اشک هایش را که حالا به همدیگر مجال نمی‌دادند پاک کرد. –من دلم نمی‌خواست به علی آسیبی برسه، اون کارام همه ش یه لج‌بازی بچه‌گانه بود، یه ندونم کاری، یه اشتباه، کاش هیچ وقت اون اتفاقا نمیفتاد و اون این قدر از من متنفر نمی شد. خب خود شماها هم ممکنه اشتباه کنید، نه؟ منم آدمم، مثل همه‌ی آدما، حالا می خوام جبران کنم. من حرفی نمی‌توانستم بگویم. نمی‌دانستم منظورش از گفتن این حرف ها چیست. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –اون مرد خوبیه، با این که دکتر بهش گفته بود که شاید من نتونم هیچ وقت بچه‌دار بشم ولی اون به هیچ کس نگفت و بهم گفت دکترا که خدا نیستن. اگر خدا بخواد خودش بهمون بچه می ده. خیلی کارا برام کرد ولی من نمی‌دونم چرا پر توقع شده بودم. هر چیزی رو بهانه می‌کردم که جدایی بینمون بشه تا اون بیاد نازم رو بکشه. خسته ش کردم. وگرنه اون من رو رها نمی‌کرد. مثل ابر بهار گریه می‌کرد. نفسی گرفت تا عکس‌العمل مرا ببیند. منتظر ماند تا حرفی بزنم. ولی من هنوز همان طور بهت زده نگاهش می‌کردم و به این فکر می‌کردم این هلما، آن هلمایی که من می‌شناختم نیست. انگار آدم دیگری، فقط با چهره‌ای شبیه چهره‌ی او مقابلم ایستاده بود. جلوتر آمد و دستم را گرفت. –حرفام رو باور کن. دیدی عکساش رو زده بودم به کمد اتاقم. نگاه کن، ببین، جعبه‌ای را از کیفش بیرون آورد و باز کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –اینا همه ش سکه‌های مهریه‌م هستش، هیچ کدوم رو خرج نکردم. الکی بهش می‌گفتم لازم دارم که وقتی تو پرداختش تاخیر داشت برم در خونه ش یا مغازه ش ببینمش. اون موقع‌ها تو اصلا نبودی. اولش برای جلب توجه بود ولی بعد دیگه افتادم روی دنده‌ی لج. با لکنت پرسیدم: –تو...تو... می‌خوای زندگی من رو خراب کنی؟ سرش را تند تند تکان داد. –نه به خدا، نه به جون مادرم که به جز اون تو این دنیا کسی رو ندارم. تلما من تو رو دوست دارم. راضی نیستم ناراحت بشی. بغض کردم. –پس منظورت از این حرفا چیه؟ اصلا من باور کنم یا نکنم تو نمی‌خواستی اذیتش کنی چه فرقی داره؟ تو می خوای من شوهرم رو دو دستی تقدیمت کنم؟ با لحن مهربانی گفت: –نه، بعد سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –من فقط ازت می‌خوام...سرش را بالا آورد نگاهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت و ادامه داد: –ازت می خوام که دیدن من اذیتت نکنه. می خوام باور کنی من هر دوتاتون رو دوست دارم و اصلا نمی خوام ناراحتتون کنم. نمی خوام از من متنفر باشی. گنگ نگاهش کردم. چرا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؟! لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت351 –چه لزومی داره تو یه مرد نامحرم رو که زن داره دوست داشته باشی؟! فوری جواب داد. –خب اون الان به تو هم نامحرمه، مگه تو از عشقت نسبت بهش کم شده؟ اگه بخوای اون جوری فکر کنی، الان علی مجرده و زن نداره. ابروهایم بالا رفت و با تعجب براندازش کردم. –تو از کجا می‌دونی ما محرمیتمون تموم شده؟! جوابی نداد و من ادامه دادم: –ما سه روز دیگه عروسیمونه، الان تو این وسط چی از جون من می خوای؟ چرا نمی ری دنبال زندگی خودت؟ اصلا مگه خودت نامزد نداشتی. من نمی‌تونم تو رو تحمل کنم. علی هم... حرفم را برید و بغض آلود گفت: –من که حرفی ندارم. باشه عروسی کنید مبارک باشه، ان شاءالله با هم خوشبخت بشید. من یه اشتباهی کردم حالام باید تاوان بدم دیگه... اون نامزدم نبود، می شه در مورد گذشتم حرف نزنی؟ نمی خوام دیگه اشتباهام رو تکرار کنم. اگه تو بهم کمک کنی مطمئنم می تونم. من نمی‌خوام جلوی ازدواج شما رو بگیرم. یعنی دیگه اون قدر خودخواه نیستم که نذارم تو به کسی که دوسش داری برسی. من از زندگیم گذشتم. ابروهایم را به هم چسباندم. –تو چی می خوای هلما؟ همه‌ی ما رو بدبخت کردی ول کن نیستی؟ چادرش را کشیدم و به داخل حیاط کشیدمش و به زیرزمین اشاره کردم. –نگاه کن، به خاطر تو من باید تو این دخمه زندگی کنم. من از خیلی چیزها گذشتم به خاطر پا گرفتن زندگیم. تو که زندگیت پا گرفته بود، چی کار کردی واسه پاشیده نشدنش جز این که بعد از طلاق از خوشحالی رفتی و جشن گرفتی، حالام که از همه جا رونده و مونده شدی و مادرت بیمارستانه و بی‌کس و کار شدی یاد علی افتادی؟ احتمالا اگه نمی‌گرفتنت و ممنوع‌الخروج نمی شدی بازم به کارات ادامه می‌دادی. من نمی‌دونم چرا هر بی کس و کاری آدرس خونه‌ی ما رو فقط بلده. هلما گریه‌اش گرفت و از حیاط بیرون رفت و سرجای اولش ایستاد. –آره تو راست می گی، همه‌ی حرفات درسته، من همچین آدم پستی بودم ولی دیگه نمی‌خوام باشم. مگه خدا نگفته هر چقدر گناه کردی توبه کنی می‌بخشم. از این به بعد می خوام خوب باشم، می خوام اون جوری باشم که همیشه علی بهم می گفت و من گوش نمی‌کردم. می خوام شماها کمکم کنید، آره من بی‌کس و کار شدم و فقط آدرس خونه‌ی شما رو بلدم. چرا به این فکر نمی کنی ممکنه خدا این آدرس رو جلوی پای من گذاشته باشه. با شنیدن جمله‌ی آخرش از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم. –ببخشید من نباید اون جوری می‌گفتم. –تو من رو ببخش، تو من رو حلال... با شنیدن صدای پای مادر، هلما ادامه‌ی حرفش را خورد و فوری جعبه‌‌‌ی سکه‌ها را داخل کیفش انداخت و اشک هایش را پاک کرد. مادر با لیوان شربتی به طرف هلما رفت و تعارف کرد ولی با دیدن چشم‌های خیس از اشک هلما دستش را عقب کشید و نگاهش را به من داد. –چی شده؟ من نمی‌دانستم باید چه توضیحی بدهم. هلما هم احتمالا در ذهنش دنبال جواب می‌گشت. مادر رو به هلما کرد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯