🦋خاطرهای از پدر شهید
جاذبهی عجیب در ساختن افراد
در چند سالهی جنگ هیچ گاه نیرویی را طرد نکرد. جاذبه عجیبی داشت و در ساختن افراد، استعدادی خارق العاده.
اگر میدید کسی در مسئولیت خودش از لحاظ مدیریت ضعیف است، طردش نمیکرد؛ او را از آن مسئولیت بر میداشت، میآورد پیش خودش در فرماندهی.
آن وقت هر جا میرفت، او را هم با خودش میبرد؛ و به این شکل روحیهی مسئولیت پذیری و حسن انجام وظیفه را عملاً به او میآموخت و بعد دوباره از او در جایی دیگر استفاده میکرد.
💙با همین روحیهی کریمانه بود که به هر دلی راهی میگشود.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید والامقام مهدی زین الدین، از نخبگانی است که رتبه چهار پزشکی و بورسیه تحصیل خارج از کشور را رها کرد و به فرمان امام راحل، راهی جبهه ها شد.
🔰در ۲۷ آبان ۱۳۶۳ شهید زینالدین همراه با برادرش، به منظور شناسایی منطقه از کرمانشاه به سوی سردشت در حال حرکت بودند که با دشمن بعثی درگیر شدند و در نهایت به مقام رفیع شهادت نائل آمدند.
✔️ پیکر مطهر سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) در قم باشکوه تشییع و سپس در قطعه ۵ گلزار شهدای علی بن جعفر قم به خاک سپرده شد.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
تعدادی از شیعیان مظلوم #پاراچنار به دست تکفیریها در درگیریهای ۷۲ساعت گذشته به شهادت رسیدند
در درگیری تروریست های وهابی با شیعیان پاراچنار پاکستان ۳۵شیعه شهید و دست کم۱۶۶نفرمجروح شدند.😭
شاید برخی از اینها میخواستن اربعین برن زیارت سیدالشهداء... 😔
الان رفتن پیش خود سید الشهداء
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 چه غریبانه!
در منطقهای از پاکستان تنها دو خانواده شیعه ساکن هستند، در روز هشتم محرم این عاشقان حضرت سیدالشهداء دسته عزای ۵ نفره راه انداختهاند و حسین حسین گویان مظلومیت اباعبدالله را به نمایش گذاشته اند، بیش از ۵۰ پلیس مردان این دو خانواده را همراهی می کنند تا از تعرض تکفیریها در امان باشند، درود بر این همت و سوگواری خالصانه.
✍گاهی عزاداری برای امام حسین مانند همراهی با امام حسین درکربلا و جهاد در رکاب اوست. همان مخاطرات و در نتیجه همان ارزش را دارد!
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
تعدادی از شیعیان مظلوم #پاراچنار به دست تکفیریها در درگیریهای ۷۲ساعت گذشته به شهادت رسیدند در درگیر
تصاویر شهدا پاراچنار در سکوت رسانه ای😔🥀
🔹وظیفه ما در قبال مردم پاراچنار، خطه عزیز عالم تشیع، این است که به مشکلاتشان بیشتر توجه کنیم و حداقل در قالب رسانه مردم را آگاه کنیم...
مداحی آنلاین - نماهنگ شب های جمعه - حسین ستوده.mp3
5.12M
شبهای جمعه
آخه چه سری داره دلهامون میگیره
شبهای جمعه
مادر میاد و کربلا بارون میگیره
#شب_جمعه
#حسین_ستوده🎙
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✨کاش بفهمند مردم دنیا که دیگر راهی نمانده جز آمدن تو ...
چاره ی سامان این دنیای آشفته فقط تویی...
🌹اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
•
۶روز بعداز شروع جنـگ بشهادت رسید.
خوابـشو دیـدم،
بغلـش کـردم و
_گفـتـم:
«ســراغ مـا رو نمی گیـری؟!»
چیـزی نگفـت.
_گفتم:
«تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!»
_گفت:
« فقـط یـه مطلـب میگـم:
ما شهـدا شبـهای جمـعه،
همـگی میریم خـدمت
آقـا سیـدالشـهـدا (ع) »
#شهیدمحمدرضافراهانی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت396
راه افتادم و آرام آرام خودم را به اتاقی که پرسنل آنجا استراحت میکردند رساندم. کسی نبود. دوباره به هلما زنگ زدم. صدای گوشیاش از اتاق میآمد. دوباره وارد اتاق شدم گوشیاش به شارژ بود. چند دقیقهای همان جا نشستم که هلما آمد و با تعجب نگاهم کرد.
–چیزی شده؟ چرا اومدی اینجا؟!
–چرا گوشیت همراهت نیست؟ کلا گوشیت رو همه جا رها میکنیا، نمی گی یکی زنگ می زنه کارت داره؟
نفسش را آه مانند بیرون داد.
–وقتی چشمم بهش میفته تنهاییم محکم تر تو صورتم کوبیده می شه.
وقتایی که یه مدت طولانی گوشیم پیشم نیست، انتظار دارم وقتی بازش می کنم مثل قبلنا حداقل یه نفر بهم زنگ زده باشه ولی دریغ از یه تماس.
فردای آن روز علی به دیدنم آمد. هنوز تا ظهر چند ساعتی مانده بود. انگار با تغییر شیفت نگهبان جلوی در قوانین هم تغییر کرده بود.
علی به داخل بخش آمد و بالای سرم ایستاد.
با دیدنش لبخند بر لب هایم آمد و لب زدم.
–بهتر شدی؟
سرش را تکان داد.
–آره خیلی بهترم، فقط این سرفهها ولم نمی کنن. یه کمم ضعف دارم.
یک بطری آب سیب و مقداری غذای خانگی برایم آورده بود. همه را روی میز کنار تخت گذاشت و مشغول باز کردن بسته بندی ها شد.
–مامانت گفته خودم بالای سرت وایسم و غذا رو به خوردت بدم.
سعی کردم بنشینم.
–حالش خوب شده که غذا پخته؟
قاشق را پر کرد.
–نه هنوز، ولی با همون حالش پخته، خیلی نگرانته.
سرم را تکان دادم.
–آره، وقتی زنگ می زنه متوجه می شم.
قاشق را جلوی دهانم گرفت.
–چند تا قاشق و بشقاب یک بار مصرفم آوردم، می خوای به هم اتاقیاتم تعارف کنم؟
نگاهم را در اتاق چرخاندم.
اکثرا خواب بودند.
–چه کار خوبی کردی، آره حتما این کار رو بکن.
علی به قاشق اشاره کرد.
–از اون قیمههای بیستهها، مامان سنگ تموم گذاشته. من خودم اول از همه تستش کردم.
نجوا کردم:
–مامان همیشه دست پختش خوبه.
–آره، گفت موقع پختش همش دعا و حمد به نیت شفا خونده.
همین که خواستم شروع به خوردن بکنم سرفههایم شروع شد و امانم را برید طوری که نفس کشیدن برایم سخت شد. علی قاشق را برگرداند.
دراز کشیدم و ماسک اکسیژن را بر روی دهانم گذاشتم. علی دستپاچه شد و مضطرب نگاهم کرد.
چشمهایم را به نشانهی این که خوبم باز و بسته کردم.
جلوتر آمد با دو دستش دستم را گرفت و روی سینهاش گذاشت و نجوا کرد:
–دردت به جونم، کاش من جای تو روی تخت بیمارستان بودم.
چشمهایش نم زد و روی میز دنبال آب گشت.
بطری آب را به طرفم گرفت.
–می خوای یه کم بخوری؟
وقتی کمی آرام شدم گفتم:
–می خوام زودتر برم خونه.
غمگین گفت.
–تو زودتر خوب شو، می ریم خونه. برای زندگی مون کلی برنامه دارم.
می خوام ببرمت مسافرت، هر جا که تو بگی، فقط خوب شو خانمم.
به چشمهایش خیره شدم.
–من هیچی جز این که برم خونه نمی خوام. این جا این قدر آدما گرفتارن و حال روحی شون بده که همه ش به این فکر می کنم کاش علمش رو داشتم و میتونستم واکسنش رو بسازم، اون وقت شبانه روز کار میکردم تا مردم رو نجات بدم.
غم از چشمهای علی کنار رفت.
همین الانم واکسنش تو کشورمون داره ساخته می شه. اگه تو هدفت از درس خوندن خدمت به مردمه، حالا تو هر زمینهای، می تونی درست رو ادامه بدی و به هدفت برسی.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
–واقعا؟!! تو که می گفتی نمی خوای ازم دور باشی!
لبخند زد.
–اولا که خودت گفتی طاقت دوری من رو نداری، دوما معلومه که منم طاقت دوریت رو ندارم، واسه همین گفتم با هم درس بخونیم.
–این دیگه محشره، این که گفتی خودتم میای برام خیلی عجیبه.
سرش را تکان داد.
–توفیق اجباریه دیگه، نکنه انتظار داشتی تنها به یه کشور غریب بفرستمت؟
–البته من که دیگه هیچ جا تنها نمی رم. حالا جدا یهو چطور شد تصمیمت عوض شد؟
نفسش را بیرون داد.
–چون خیلی حیفه که با این همه استعداد درست رو نخونی، به خصوص حالا که دغدغههای جدیدی پیدا کردی و هدفمند شدی، قبلا که ازت پرسیدم جوابی درستی برای ادامه دادن درست نداشتی.
لبخند زدم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت397
–البته حالا دیگه می خوام تو کشور خودم درسم رو ادامه بدم. رشتهی من توی کشور خودم هست، چرا برم جای دیگه؟
سرش را کج کرد.
–فکر کردم خیلی دوست داشتی بری؟
–اون موقع شاید، ولی حالا دیگه نه.
با خنده ادامه دادم.
–در حال حاضر تمام فکرم اینه که زودتر برگردم به همون زیرزمینی که یه روز مامانت گفت مرغدونیه. دلم واسه مرغدونی مون تنگ شده.
نوچی کرد.
–اون جا رو همچین که حالت خوب شد اسباب کشی می کنیم می ریم.
چشمهایم گرد شد.
–نمی شه که، مامانم...
اخم مصنوعی کرد.
–با اجازهی جناب عالی تا اون موقع من همه چیز رو لو می دم.
بهش می گم دیگه اونی که ازش میترسید کبریت بی خطر شده.
لبم را گاز گرفتم.
–واقعا می گی؟!
–نگم؟
نگاهم را به سقف دادم.
–صبر کن، بذار خودم کم کم بهش می گم.
سرش را تکان داد.
پرسیدم:
–یعنی من دوباره به خونه مون برمیگردم؟
سعی کرد لحن شادی داشته باشد.
–این چه حرفیه؟ معلومه که برمیگردی؟ مگه کلی برنامهی غذایی ننوشته بودی که برام درست کنی؟ مریضی رو بهونه نکنا من شکمم رو صابون زدم.
نگاهم را پایین دادم.
–تقصیر خودمه، اون قدر ناراحت بودم که آشپزخونه ندارم، خدا یه کاری کرد که حسرت همون اجاق گاز سر پله به دلم بمونه.
با انگشت سبابهاش آرام روی بینیام زد.
–آی آی، این وصلهها به خدا نمی چسبهها قربونت برم. خدا فقط می خواد تو قوی بشی نه این که حسرت بخوری خانم.
–فعلا که چیزی نمونده بمیرم دیگه وقت قوی شدن ندارم.
یک ابرویش را بالا داد.
–دیگه نداشتیما، هر چیزی که آدما رو نکشه حتما قوی می کنه، شک نکن. الان وقت مُردنت نیست، وقت قوی شدنته.
بعد چند قاشق غذا داخل پیش دستی یک بار مصرف کشید تا به بیماران بدهد، ولی کسی نخورد، اکثرا یا خواب بودند یا حال بلند شدن و خوردن نداشتند.
علی بشقاب را به طرفم گرفت.
–حداقل تو چند قاشق بخور.
به زحمت دوباره بلند شدم و نشستم دیدم نگاه علی روی در ورودی ثابت مانده.
نگاهش را دنبال کردم، هلما با دیدن علی جلوی در خشکش زده بود.
هلما نگاهش را به من داد و جدی گفت:
–ایشون نباید وارد این جا بشن، درسته خودشونم کرونا دارن ولی بالاخره این جا بخش عفونیه و خطرناکه. بعد هم به طرف بیمارهای دیگر رفت.
رو به علی گفتم:
–راست می گه، زودتر برو، یه وقت حالت بدتر می شه.
علی سرش را خم کرد و پچ پچ کرد:
–مگه نگفتی این بعداز ظهر میاد؟
لب هایم را بیرون دادم.
–دیروز که این جوری بود. نمیدونم چرا زود اومده.
زمزمه کرد:
–مار از پونه بدش میاد، البته حیفه پونه... حالا واسه من دلسوز شده.
هیسی کردم.
–می شنوه زشته.
–من برم، حالا یه وقت دیگه که این نبود میام بهت سر می زنم.
دستش را گرفتم
–علی.
روی صورتم خم شد و نجوا کرد:
–جونم.
–برام خیلی دعا کن. با گوشهی چشمش نگاهم کرد.
–این حرفت مثل اینه که بهم بگی نفس بکش، فکر و روحم پیش توئه عزیز دلم، می تونم دعات نکنم؟
همان لحظه نگاهم به هلما افتاد گاهی دزدکی نگاهمان میکرد. جوری که انگار با چشمهایش میجنگید ولی موفق نبود. من جنس این نگاه ها را میشناختم. این دلشورهها، این پنهان کردن احساسات، چون خودم قبلا مبتلا بودم، زمانی که فکر میکردم علی زن دارد و برای تحقیق با ساره جلوی در خانهشان رفته بودیم. آن روز در یک لحظه مُردم،
واقعا اگر آن موقع علی زن و زندگی داشت چه میکردم؟ دوباره هلما را نگاه کردم دست هایش میلرزیدند حتی صدایش، وقتی که داشت حال مریض را میپرسید.
گویی تمام حسهایش شورش کرده بودند و او تنها نیروی ضد شورشش یعنی عقلش را، راهیه مبارزه کرده بود. ولی چندان قوی نبود.
دلم برایش سوخت آن قدر که قلبم فشرده شد و دست علی را رها کردم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت398
هلما حتی نمیتوانست به راحتی قرص را از جلدش جدا کند و به دست بیمار بدهد. رو به علی گفتم:
–علی جان، زودتر برو، نگرانتم.
پوفی کرد.
–هر جا پاش رو می ذاره با خودش استرس میاره.
ماسکم را برداشتم.
–این جوری نگو.
میخواست خم شود و دستم را ببوسد ولی من مانع شدم، از چشمهای هلما خجالت میکشیدم.
هنوز علی پایش را از اتاق بیرون نگذاشته بود که هلما به طرفم آمد و چشمکی زد.
–شوهرت رو دیدی رنگ و روت باز شدهها، خجالت زده نگاهم را پایین دادم. خواستم بگویم.
"و تو چقدر خوب نقش بازی میکنی."
پرسید:
–می خوای غذات رو بهت بدم بخوری؟
–ممنون. تو چرا امروز این قدر زود اومدی؟
قاشق را به دستم داد.
–اومده بودم این طرفا خونه ببینم دیگه برنگشتم. گفتم حالا که تا این جا اومدم بیام بیمارستان.
قاشقی از غذا داخل دهانم گذاشتم.
–خونه برای چی؟
–برای اجاره، آخه می خوام خونهمو بدم به سارهاینا بشینن تا وقتی که بتونن یه جایی رو اجاره کنن. بنده خدا ساره خیلی اون جا اذیت می شه.
چشمهایم گرد شد.
–واقعا؟!!
–آره، اون خونه برای من بزرگه، می خوام یه خونه ی چهل متری اجاره کنم.
غذا در دهانم مانده بود و با تعجب نگاهش میکردم.
بیشتر توضیح داد.
–بالاخره من ساره رو تشویق کردم که وارد اون کلاسا بشه، فکر میکردم زندگیش بهتر می شه، ولی نشد. بهش مدیونم.
–ساره قبول کرد؟
–خودش آره، ولی فعلا شوهرش قبول نکرده. من که اون جا رو تخلیه کنم، ساره راضیش می کنه و اونم کوتاه میاد.
قاشق بعدی را خوردم.
–آخه تو میتونی اجاره بدی؟!
نفسش را آه مانند بیرون داد.
–باید برم دنبال حقوق مامان، البته کار هم باید بکنم.
نگاهی به اطراف انداختم.
–چرا همین جا کار نمیکنی؟ تزریقات بلدی خودش خیلیه.
سرش را تکان داد.
–کار تو بیمارستان رو دوست ندارم ولی اگه کار دیگه ای گیرم نیاد مجبورم.
ظرف غذا را کناری گذاشتم.
–با این کارت زندگی ساره رو خیلی عوض میکنی، دیگه راحت می تونه بشینه بچه هاش رو بزرگ کنه، نیازی نیست بره سرکار.
قاشق را از دستم گرفت و با بغض گفت:
–نمیدونم با این کارام زندگی چند نفر مثل ساره رو خراب کردم. الان که دارم نگاه میکنم میبینم دیگران تو شرایط بدتر از من خیلی خوب دارن زندگی شون رو می کنن. من چرا نتونستم؟
آن لحظه دوست داشتم جلوی او از زندگیام ناله کنم نمیخواستم از خوبی های علی بگویم برای همین گفتم:
–خب شاید میخواستی به آرزوهات برسی، الان خود من رو ببین، ظاهر زندگیم شاید خوب باشه ولی راضی نیستم، چون از خیلی از آرزوهام گذشتم.
انتظار همچین حرفی را نداشت، جلوتر آمد و گفت:
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
بسماللهالرحـمنالرحیـم 💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات به نیابت از 🥀 #شهید_مهدی_زینالدین 🥀
آقا #مهدی_زین_الدین
الوعده وفا ✋️
ما امروز و امشب توفیق داشتیم و روزیمون شد، شما را یاد کردیم.
الحمدلله 🌸
در این #شب_جمعه و هر شب جمعهای که مشرف شُدید محضر حضرت ارباب، ما را یاد کنید.
همه دلهای تنگ
همه دلشکستهها
همه اونایی که از حرم دورند و دستشون از ضریح کوتاه 😭
همه گرفتارها
رنج کشیدهها
بیماران خسته از درد
و همه اونایی که نگاهشون و امیدشون به کرامات #شهدا هست
در سلام بر تو دست را بر سینه می گذاریم
تا قلب ❤️از جایش کنده نشود.
سلام بر آقای مهربانم حسین 😭
#سلام_بر_حسین
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💿 کلیپ نادر
از دست ندید!
واکنش احساسی #حاج_قاسم به تربت ویژه سید الشهدا
شرکت حفاری به #حاج_قاسم توضیح میدن:
وقتی در حرم امام حسین علیه السلام خاک ۶ متری زیر صحن را خارج کردیم،
دیدم بو و حال عجیبی داشت و روز عاشورا به رنگ سرخ در میامد.
😢
اللهم الرزقنا...
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا، #صلوات
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم🌷
صبرم از کاسه دگر لبریز است
اگر این جمعه نیاید چه کنم؟
آنقدر من خجل از کار خودم
اگر این جمعه بیاید چه کنم؟!
صبحتون مهدوی 💚✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
⸤نَحنُـٰالفُقراءـٰالَّذينَـٰأغناهُمـٰاللهُبِحُبِّـٰالحُـسين⸣
-مـٰافَقیرانۍهَستیمڪِہ
خُدابـٰاحُبحُـسِینمـٰاراغَنـیڪَرد!
#حسین_جـآنم
محبوب ترین دعاهای روز جمعه:
۱-صلوات بر محمد و آل محمد
یکی از سفارششدهترین اعمال در روز جمعه، صلوات بر محمد و خاندان اوست
۲-توبه کردن و گفتن ذکر استغفرالله
این ذکر را در عصر جمعه، هفتاد بار زمزمه کنید: «أَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبِّى وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ» از خدا، پروردگارم آمرزش میجویم و به سوى او مىپویم.
۳-خواندن سوره قدر
از امام موسی جعفر (ع) روایت شده که ایشان فرمودهاند: در روز جمعه خداوند را هزار نسیم رحمت است که هر بنده میتواند تعدادی از این نسیمها را به جانب خود وزان کند، و هرکس که پس از عصر روز جمعه صد مرتبه سوره “انا انزلناه” را بخواند، خداوند آن هزار نسیم را چند برابر خواهد کرد و به او عطا خواهد کرد❤️🌹
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✨ دعا برای فرج، حرز امام معصوم! ✨
🔸فراز پایانی حرز امام زینالعابدین علیه السلام:
خداوندا،
در فرج آل محمد علیهم السلام تعجیل کن،
و شیعیانشان را یاری فرما،
و دشمنانشان را هلاک بگردان
دیدن قائم آل محمّد علیهم السلام را روزی من کن،
و مرا از پیروان و شیعیانش قرار بده،
و از کسانی که به کارهای او راضی هستند.
به مهربانیات، ای مهربانترین مهربانان!
.... وَعَجِّلْ فَرَجَ الِ مُحَمَّدٍ، وَانْصُرْ شيعَةَ الِ مُحَمَّدٍ، وَاَهْلِكَ اَعْداءَ الِ مُحَمَّدٍ،
وَارْزُقْنى رُؤْيَةَ قائِمِ الِ مُحَمَّدٍ، وَاجْعَلْنى مِنْ اَتْباعِه، وَاَشياعِه، وَالرّاضينَ بِفِعْلِه، بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
📚 مهج الدعوات، ص۲۳۲.
👈 هیچ حرزی بالاتر از دعا برای فرج نیست.
خودمان و عزیزانمان را در پناه دعا برای فرج قرار دهیم!
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
❣️ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌱دختر دانشجو از استادش
شهید دیالمه سوالی میپرسد..
شهید دیالمه سرش را پایین میاندازد
و جواب میدهد..!
دختر دانشجو عصبانی میشود و میگوید:
مگر تو استاد ما نیستی؟!
چرا نگاهم نمیڪنی؟!
شهید دیالمه گفت:
اگر به تو نگاه ڪنم، اونی ڪه
باید نگاهم ڪنه، دیگه نگاهم نمیڪنه..!
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯