🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🍃دستگیری
یک روز صبح مسافری را در محله دیده
بود، بدون آنکه او را بشناسد به منزل آورد و به او صبحانه داد.
آن فرد نسخه ای در دست داشت، ولی هیچ جا را بلد نبود.
محمد کاظم برخاست و نسخه را گرفت و داروها از داروخانه تهیه کرد.
سپس پول کرایه برگشت او را داد و با خیال راحت و بدون هیچ منتی او را روانه دیارش کرد.
🌹شهید محمد کاظم زیبایی🌹
@ShahidToorajii
💐🍃🌿🌼🍂🌺
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#خاطرات_هادۍ_دلها
✍ شب ڪہ دیر می اومد خونہ در نمےزد.
از روی دیوار مے پرید تو حیاط و تا اذان صبح صبر می ڪرد.
بعد بہ شیشہ می زد و همہ را براۍ نماز بیدار مے ڪرد..
🌷 بعد از شهادتش مادرم هر شب با صدای برخورد باد بہ شیشہ می گفت: ابراهیم اومده... 😔
#سلام_بر_ابراهیم_هادۍ 🕊
@ShahidToorajii
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃
همسر سردار #شهید_علیرضا_عاصمی:
💠 همیشه یک #تبسم زیبا داشت. وارد خانه که میشد، قبل از حرف زدن لبخند میزد. عصبانی نمیشد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی #موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.
یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمیداد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. میگفت: یک شب من، یک شب شما...
یک شب #شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور میکرده که همسرشان به منزل نمیآید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست میخوریم...
📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
@ShahidToorajii
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🍃آرامشش زبانزد بود…
خیلی بر اعمالش مسلط بود و کم حرف…
به جا حرف می زد و اغلب مشغول ذکر گفتن بود…
سوال که می پرسیدند،جواب می داد
و دوباره ذکرهایش را از سر می گرفت…
می گفت از فرصت ها خوب استفاده کنید…
یک بار گروهی داشتیم به جبهه می رفتیم…
گفت:«بیایید با هم سوره صف را حفظ کنیم.»
به مقصد که رسیدیم همه آن سوره را حفظ کرده بودیم…
🌺شهید حسن ترک
@ShahidToorajii
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌺🌹
هر روز،کار تفحص را با توسل به نام یکی از اهل بیت (ع) شروع می کردیم.
آن روز،شرهانی رنگ و بوی مشهد الرضا را گرفت!
وِرد لب هایمان«یا امام رضا»بود که کار شروع شد.
مثل هر روز،مشغول کندن زمین و جستجو میان خاک ها شدیم
با عنایت امام هشتم(ع) یک شهید پيدا شد
هیچ مدرک شناسایی همراه نداشت،جز یک برگه که رویش نوشته بود:«هر که شود بیمار رضا،والله شود وامدار خدا»
@ShahidToorajii
🌷 یا صاحب الزمان (عج) 🍃
ای یوسف گم گشته به کنعان برگرد
بر جسمِ بدون روح ، ای جان برگرد
آخر تو بگو "مَتیٰ تَرانا وَ نَراک ؟!"
مُردیم دگر ، تو را به قرآن برگرد😭💔
@ShahidToorajii
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🌷 به روایتی از هم رزم شهید :
فروردین 66 با محمد برگشتیم
منطقه.
مراسم صبحگاه بچه ها بود
محمد فرصت رو غنیمت شمرد
و رفت برای سخنرانی🎙
می گفت : برادرا ! همینطور که
ما برای عملیات احتیاج به تهیه
تدارکات و بردن آذوقه و مهمات
داریم ،
همینطور هم احتیاج به تدارکات
معنوی داریم☝️
این توسل ها، این نماز شب ها
و این ذکر ها ... این ها آذوقه ی
معنوی ماست.
اگه اینارو نداشته باشیم، با اولین
گلوله دشمن زمین گیر می شیم
چیزی که به ما حرکت می ده
همینه ✌️
_ رفتار و سکناتش با قبل فرق
کرده بود و حال خاصی داشت
می گفت : دیگه تحمل این دنیارو
ندارم.احساس می کنم اینجا جای
موندن نیست؛ باید رفت😞✋
بعد از شهادتش خیلی ناراحت
بودم.
تا این که یک شب توی خواب
دیدمش ؛
خوشحال بود و با نشاط
لباس فرم سپاه هم به تن داشت
چهره اش خیلی نوارانی شده
بود.
یاد مداحی هایی که می کرد
افتادم ☝️
پرسیدم : محمد این همه تو دنیا
از آقا خوندی، اونجا تونستی آقا
رو ببینی؟
محمد در حالی که می خندید
گفت : من حتی آقا امام زمان رو
در آغوش گرفتم ❤️
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
✍ از کتاب: به نام مادرم
🌷🌷
@ShahidToorajii
📖 #خاطرات_شهدا
💐 #اخــلاص
همه لباس مخصوص جبهه پوشیده بودند به جز علیرضا .
به سختی در میان جمعیت پیداش ڪردم .
گفتم : « علیرضا چرا لباس نپوشیدی ؟! مگه نمیخوای بری جبهه ؟!»
گفت : « من به خاطر خدا به جبهه میرم .
دوست ندارم ڪسی منو در این لباس ببینه و بگه پسر فلانی هم رزمنده ست ؛
نمیخوام ڪارم برای دیگران باشه ،
میخوام فقط برای خدا به جبهه برم ...»
🌷 #شهید_علیرضا_نڪونام 🌷
دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی
به یاد رشادتها و جانفشانیهای بی ریا و خالصانه شهدا ...
نشر به مناسبت اولین سالروز تفحص و تشیعشان پس از سی و یڪ سال
@ShahidToorajii
بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند،
بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد امام زمان بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم،
خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهرهاش خیلی نورانیتر شده بود؛ یاد مداحیهای او افتادم. پرسیدم :
محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
محمد در حالی که میخندید گفت :
من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم.
شهید محمدرضا تورجی زاده
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
@ShahidToorajii
📖 #خاطرات_شهدا
💐 #اخــلاص
همه لباس مخصوص جبهه پوشیده بودند به جز علیرضا .
به سختی در میان جمعیت پیداش ڪردم .
گفتم : « علیرضا چرا لباس نپوشیدی ؟! مگه نمیخوای بری جبهه ؟!»
گفت : « من به خاطر خدا به جبهه میرم .
دوست ندارم ڪسی منو در این لباس ببینه و بگه پسر فلانی هم رزمنده ست ؛
نمیخوام ڪارم برای دیگران باشه ،
میخوام فقط برای خدا به جبهه برم ...»
🌷 #شهید_علیرضا_نڪونام 🌷
@ShahidToorajii
همیشه از من میخواست برایش دعا کنم تا گمنام بماند
با لحنی که انگارتوی دلش حسرت کِشِ یک آرزوی بزرگ باشد می گفت:«مادر،می دونی چقدر از جوون های پاک و با اخلاص این مملکت شهید شدند و به آرزوشون رسیدند!!»
آخرین باری که از جبهه آمد،رفت مشهد
آنجا دلش را دخیل پنجره فولاد کرده و از امام شهادت خواسته بود
امام رضا هم که کسی را از درگاه لطفش ناامید نمیکند،حاجتش را داد و به آرزویش رسید.
@shahidToorajii
از خوشحالی انگار می خواست بال دربیاود، بار اولی بود که باهم مسافرت می رفتیم
هنوز حرم امام رضا(ع)را ندیده بود
چقدر شوق زیارت داشت!
می گفت:«شنیده ام بار اولی که بری زیارت امام رضا(ع)هر حاجتی که داشته باشی،برآورده میشه!
به محض این که برسیم حرم،اولین دعایی که بکنم،شهادته.»
وقتی به حرم رسیدیم،از آقا شهادت خواست
چه زود حاجت روا شد!
@shahidToorajii
#نماز_اول_وقت
#روایتگری_شهید_نیری
🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمیگیره اما گوش نداد و رفت ...
🍀مرتب از داخل کلاس سرک میکشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه میکردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.
🌿همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همینطور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچچ میکردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
☘همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ...
📚کتاب «عارفانه» ص ۲۶ و۲۷
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
@ShahidToorajii
اسماعیل امام رضایی بود.
می گفت:«از امام رضا(ع) خواستم قبل از شهادت یک زیارت با معرفت نصیبم بشه. دوست دارم کنار ضریح ازآقا بخوام که مقام رضای خدا به من عنایت کنه.»
رفت مشهد. آنجا یک عکس انداخته که یادگار برایم مانده است که نشانه علاقه اش به امام رضا(ع) است.
از مشهد که برگشت،رفت جبهه
هر چه از امام رضا(ع) خواسته بود،گرفت...
هم زیارت،هم شهادت
@ShahidToorajii