eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
امام کاظم (ع) : احترام بین خویش و برادرت را از میان مبر و اندکى از آن را باقى گذار؛ چرا که از میان رفتن احترام در واقع از میان رفتن حیاست...🌷🌷 ◾️◾️◾️◾️◾️◾️ شهادت مظلومانه امام کاظم (علیه السلام) بر تمام شیعیان و محبین آن حضرت تسلیت باد... ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌سوختن در آتش جهنم.... ⛓پیشنهاد میکنم حتما حتما حتما ببینید👌 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 یسنا و حسنا با دیدنم به سمتم هجوم آوردند.یسنا محکم مرا به آغوش کشید _سلام روژان جونی ،دلم برات تنگ شده بود من فقط یکبار او را دیده بودم و او چنان با ذوق از دیدارم سخن میگفت ،انگار دوست قدیمی خود را دیده است.از ذوق او من هم به وجد آمدم _سلام عزیزم .منم همینطور حسنا با لطافت مخصوص به خود قل دیگرش را کناری زد و مرا به آغوش کشید _سلام خوشگله ،از وقتی دیدیمت همش حرفت تو خونمونه اونقدر که حسام هم کنجکاو شده ببینتت با چشمانی متعجب به او زل زدم _حسام!!! یسنا خندید _خان داداشم رو میگه _اهان دوقلوها که حرفشان تمام شد با مرجان و سوسن گرم احوال پرسی کردم . با آنکه دل خوشی از سیمین نداشتم ولی چون نگاه دیگران به ما دوخته شده بود به اجبار لبخندی زدم _سلام سیمین جون ‌.خوبید سیمین با ابروهایی گره افتاده نگاهی به من انداخت وپوزخندی زد نمیدانم دقیقا چه هیزم تری به ایشان فروخته بودم که انقدر طلبکارانه با من رفتار میکرد.اگر بخاطر زهرا و شخصیت محترم خودم نبود قطعا جواب دندان شکی به پوزخندش میدادم.همه از بی احترامی سیمین ناراحت بودند و انگار نمیدانستند چه باید بگویند . زهرا دستم را گرفت و کنار خودش و مرجان نشاند _بیا اینجا بشین عزیزم با صورتی برافروخته به سیمین توپید _سیمین خانم شما مسلمونی باید بدونی که جواب سالم واجبه!درضمن من نمیدونم تو دقیقا چه مشکلی با دوست من داری من از بحث پیش آمده ناراحت بودم میخواستم حرفی بزنم که یسنا با خنده گفت _رقیب قدری پیداکرده ،ناراحته بچه همه زدند زیر خنده ولی من ناراحت شدم .حداقل دلم نمیخواست بقیه فکر کنند ربطی بین من و کیان وجود دارد . _یسناجون من رقیب کسی نیستم عزیزم .سیمین جونم حتما از من خوششون نمیاد. صدای زنگ گوشی ام باعث شد سکوت کنم.گوشی را از کیفم خارج کردم .نگاهی به صفحه انداختم . با دیدن اسم روهام لبخند به لب آوردم ببخشید من یه لحظه تنهاتون میزارم.زهرا جان کجا میتونم جواب بدم _عزیزم .انتهای این سالن پله میخوره به حیاط خلوت میتونی بری اونجا حرف بزنی _ممنون عزیزم از جمع فاصله گرفتم و به سمت حیاط خلوت رفتم. _سلام داداش خوشگلم _وای قلبم.نامروت نمیگی مهربون میشی قلبم از کار میفته در دل خدانکنه ای به عزیزترین برادر دنیا گفتم _خیلی بدجنسی ،مگه همیشه باهات بد رفتار میکنم .من که عاشقتم دیوونه من _وا.....ی قلبم ،سکته دیگه رو شاخشه!خواهری راستش رو بگو آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی زدم زیر خنده،روهام مثل کف دستش مرا میشناخت ،هرچقدر مادر و پدر غرق کارهای خودشان بودند ولی روهام همیشه هوایم را داشت و برایم برادرانه خرج میکرد _دشمنات سکته کنه خان داداشم.جانم عزیزم باهام کاری داشتی؟ _روژان میدونی که دوستت دارم _اوهوم _میدونی جونم به جونت بنده؟ _اوهوم _زبونتو موش خورده ؟ _اوهوم _ببین جنبه نداری باهات خوب رفتارکنم. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بلند و بی دغدغه خندیدم .من عاشق همین دیوانه بازی هایمان بودم .روهام برای من بیشتر از یک برادر بود برایم یک دوست فابریک بود. _ای جوونم چه خوش خنده هم هستی.خواهری کجایی؟ _من مهمونی ام _بله بله!کجا به سلامتی؟ _خونه دوستم .همون که یبار دیدیش؟ _همون خانم خوشگله که خط و نشون کشیدی سمتش نرم چه خوب به یاد داشت که به او سپرده بودم زهرا از ان مدل دخترهایی که دور و برش موس موس میکنند نیست و حق ندارد چپ نگاهش کند _بله همون . _اوکی پس مزاحمت نمیشم خوش بگذره عزیزم.به دوست تو دل بروت هم سلام ویژه برسون با اخطار صدایش زدم _روها....م _حرص نخور پیر میشی عزیزم.شب خوش _برو نبینمت بچه پرو .شب خوش. به سمت در ورودی برگشتم به داخل ساختمان برگردم که با سیمین روبه رو شدم... &ادامه دارد... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 سیمین کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت _میشه حرف بزنیم جا خوردم ناخودآگاه ابروهایم بالاپرید و چشمانم گرد شد _بله حتما سیمین به سمت نیمکت گوشه باغ اشاره کرد.به همان سمت رفتم و نشستم.او با فاصله کنارم نشست .نگاهی به اطراف انداختم جای دنجی بود _بفرمایید گوش میدم _ببین خانم .من نمیدونم شما از کی کیان رو میشناسید ولی میخوام بدونی من از بچگی با اون بزرگ شدم چند سالی هم هست که قراره باهم ازدواج کنیم چیزی در وجودم جابه جا شد .چه بود ؟خودم هم نمیدانم ،شاید کودک درونم بعد از شنیدن این حرف گوشه ای کز کرده است ! نگاه از کودک درونم گرفتم شاید بهتر بود تنهایش میگذاشتم و بعد در تنهایی دستش را میگرفتم و باهم ساعت ها در خیابان پرسه بزنیم. _به سلامتی! چه کمکی از من ساخته است؟ _تنها کمکی که میتونی به من بکنی اینه که پاتو از وسط زندگی ما بکشی بیرون _ببخشید ولی پای من وسط زندگی کسی نیست من صبرم تمام شده بود یا او بیش از حد روی اعصاب بود.از روی نیمکت برخواستم _ببین خانم بهتره فکر کیان رو از ذهنت بیرون کنی روبه رویم ایستاد . _تو زندگی کیان من، جایی واسه دخترایی مثل تو که خودشون رو به همه میچسبونند ،وجود نداره. حرفهایش مشمئز کننده بود .بغض به گلویم چنگ انداخت _مواظب حرفات باش سیمین خانم _حرف حق تلخه عزیزم.فکرنکن منم مثل زهرا و زندایی گول این مظلوم نماییت رو میخورم _اینجا چه خبره؟ با صدای سرزنش گونه کیان چشم بستم .جرات برگشتن به سمتش و نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. ترسیدم ،از کیان ؟نه!بیشتر از اینکه نکند واقعا پایم وسط زندگی انها گیر باشد ترسیدم. وقتی سیمین را مخاطب قرارداد چشم باز کردم _دختر عمه میشه بگید اینجا چه خبره. سیمین برخلاف دقایقی پیش که میخواست مرا بکشد، سربه زیر و آرام به حرف آمد _شما بفرمایید چیز خاصی نبود واقعا به نظر او چیز خاصی نبود!سخت بود ولی بهتر بود این مسئله همین جا تمام میشد .دلم نمیخواست بیشتر از این غرورم شکسته شود. _ببخشید استاد چشمان سیمین و کیان با شنیدن لفظ استاد گرد شد .اگر حالش را داشتم اگر کودک درونم چشمانش بارانی نبود شاید به چشمان گرد شده انها ساعتها میخندیدم. _میشه یه سوال از شما بپرسم؟ نگاهم به دستهای سیمین افتاد که چادر بیچاره را با دستهایش مچاله کرده بود _بفرمایید نگاه از دستهای سیمین گرفتم و به پیراهن سفید کیان دوختم _من پام وسط زندگی شما و سیمین خانم هستش؟ از حرفم شوکه شد .ناگهان سرش بالا آمد و نگاه تیز و برنده اس را نصیب سیمین کرد _من متوجه منظورتون نمیشم .این چه حرفیه اخه _مگه رابطه من و شما غیر از رابطه استاد و شاگردی بوده؟ _بوده شوکه شدم ،ناباور چشم دوختم به نگاه پر از محبتش که سریع به زمین دوخته شد.رو به سیمین کردم _من عذرمی خوام اگه ناخواسته باعث شدم فکر کنید که من اومدم وسط زندگیتون نگاه از چشمان پرشعف سیمین گرفتم و به سمت خانه به راه افتادم. سقوط اولین قطره اشکم همزمان شد با صدای پر خواهش کیان _روژان خانم .خواهش میکنم به حرفهای من گوش بدید سر جایم خشکم زد _بین من و دختر داییم زندگی وجود نداشته و نخواهد داشت .من همینجا جلو شما ازشون عذر میخوام اگه با رفتارم کاری کردم که به این وصلت امیدوار بشن و اما شما !روژان خانم من تا حالا تو چنین موقعیتی قرارنگرفته بودم گفتنش برام سخته به سمتش برگشتم .مستاصل بود انگار حرف زدن برایش سخت بود .نگاهش هراسان و فراری بود از نگاهم! _اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم قلبم انگار تازه به یاد آورده بود که باید بتپد. پروانه ها در وجودم به پرواز درآمدند و کودک درونم با شادمانی به دنبالشان میدوید و میخندید. کی به خودم آمدم را نمیدانم .کی چشمانمان بهم گره خوردند را نمیدانم .کی سیمین ما را تنها گذاشت را نمیدانم .من در رویای بودن کنار کیان غرق بودم. با صدای کیان به خود آمدم _روژان خانم جوابم رو نمیدید؟میدونم درستش این بود که مامانم با خانواده در میون بگذارند با گونه های گلگون شده به زور نجوا کردم _شما صاحب اختیارید به سمت خانه به راه افتادم تا مبادا چشمان عاشقم به سمت کیان بدود. پیش دخترها برگشتم .تا نگاهم به انها افتاد همگی شروع کردند به کل کشیدن .با چشمانی گرد شده نگاهشان کردم زهرا که نگاه حیرانم را دید خندید _خبرش از خودت زودتر رسید _خبر چی؟ یسنا بغلم کرد _خبر خواستگاری پسرخاله جان بدنم از خجالت گر گرفت.زهرا ،یسنا را کنار زد و گونه ام را بوسید _قربون خجالتت بشم من . جان کندم تا پرسیدم _از کجا فهمیدید &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 حسنا لیوان آبی به دستم داد _سیمین با گریه اومد داخل .سوسن هم رفت مامانش رو صدا کرد.اونم جلو ما به مامانش گفت کیان از تو خواستگاری کرده.نمیدونی فروغ خانم چه حالی شد .اماده شدند برن. خاله طفلک هم از همه جا بی خبر هی اصرار میکرد که چی شده کجا میخوایین برین .فروغ خانم هم گفت برواز پسرت بپرس و بعد خانواده ای رفتن .خاله هم الان رفته سراغ کیان ببینه چه آتیشی سوزونده نا خودآگاه هینی کشیدم که همه با تعجب نگاهم کزدند و بعد زدند زیر خنده. تا آخر مهمانی از خاله فراری بودم .چند بار چشمم به چشمان خندانش افتاد و بیشتر غرق خجالت شدم. مهمانها رفته بودند ومن در حیاط کنار زهرا منتظر خانم جون شدم تا بیاید . نیم ساعتی بود که خاله ،خانم جون را به سمتی کشیده بود و حرف میزد. بالاخره خانم جون رضایت داد و بعد از خداحافظی به سمت خانه به راه افتادیم‌ دل تو دلم نبود تا خانم جان لب بگشاید و بگوید که خاله ثریا چه حرفی زیر گوشش میزد ولی انگار او دل صبر داشت و برایش مهم نبود که روژان در کنارش از بی خبری درحال جان دادن است . هربار میخواستم بپرسم شرم دخترانه ام مانع میشد و من اجبارا لب می بستم . به خانه که رسیدیم خانم جان به اتاقش رفت. من فلک زده هم روی تخت نشستم. حوصله دقیقه ها هم انگار زیاد شده بود چراکه زمان اصلا نمی گذشت و حوصله من به سر آمده بود خانم جان بالاخره دل از اتاقش کند و به پیش من آمد. _مادر ،فردا میتونی منو ببری خونتون؟ _خونه ما؟بله حتما ولی به من میگید چیشده که مبخوایین برین اونجا _میخوام برم خونه بچه ام .این سوال پرسیدن داره؟ _اخه یکهو اومدید میگید میخواین برین خونه ما.تعجب کردم دیگه _پدر صلواتی تو که میدونی من خونتون چیکاردارم چرا سوال میپرسی لب گزیدم و سرم را پایین انداختم _ثریا خانم امشب ازم اجازه خواست بیان خواستگاری.منم گفتم باید پدرو مادرت اجازه بدن.حالا فردا میرم با مامانت صحبت میکنم .حالا اگه سوالی نداری برو بالا لباسات رو عوض کن و بخواب خجالت زده و نجواگونه گفتم: _مامان محاله اجازه بده _تو که راضی باشی من اونا رو راضی میکنم.تو راضی هستی دیگه؟خجالت نکش حرفتو بزن _اقا کیان خیلی از من بهتره یه مرد واقعیه.تا حالا کسی رو ندیدم انقدر با ایمان باشه .من راضی ام ولی مامان.. _دیگه ولی نداره عزیز من .گفتم که نگران نباش .من الان استخاره هم گرفتم خیلی خوب اومد.امیدت به خدا باشه .هرچی اون بخواد میشه _چشم.ممنون از شما همه شب به برخورد مادرم فکر میکردم . از روبه رو شدن دوخانواده باهم بیش از حد واهمه داشتم. ذکری را کیان به من آموخته بود را با خودم بارها تکراردادم و کم کم خواب به چشمانم راه پیدا کرد. نماز صبح را که خواندم به حیاط رفتم و خودم را با گل های باغچه سرگرم کردم .با صدای خانم جان به خودم آمدم _صبح بخیر عزیزم _صبح شما هم بخیر خانجونم _بیا عزیزم سفره رو تو حیاط پهن کن .تو این هوای تازه صبحونه خیلی میچسبه _به روی چشم . _چشمت روشن به جمال آقا کیان _خانجووووون خانم جان خندید و به آشپزخانه رفت ‌. منم به دنبالش رفتم تا بساط صبحانه را به حیاط ببرم. ساعت حدودا ده صبح بود که باخانم جان به منزل ما رفتیم تا قضیه خواستگاری را به مادرم بگوییم. خانم جان به همراه مادر به پذیرایی رفتند‌. من هم با دلی آشوب شده به آشپزخانه رفتم تا برای خانم جون چایی بیاورم. گوش تیز کردم و به حرف خانم جون گوش دادم _اقا کیان استاد روژان جان هستش.دختر گل ما رو تو دانشگاه دیده وپسندیده .اجازه خواستن واسه خواستگاری _خانواده اشون چطورن؟هم سطح ما هستند؟ _من دوسه باری دیدمشون مادرش که هرچی از خانومیش بگم کم گفتم .آقای شمس هم که مرد با خدا و باکمالاتی هستش. _خانجون شما کجا دیدینشون؟ با دو فنجان چایی به جمع ملحق شدم. بعد از تعارف میخواستم به اتاقم پناه ببرم که خانم جون دستم را گرفت -بیا دخترم اینجا بشین . _چشم. کنار خانم جون نشستم . _ببین سوده جان .اقا کیان تازه دو روز میشه از سوریه برگشته چنان ابروهای مادرم بالاپرید که من چشمانم گرد شد . _سوریه؟ _اره مادر سوریه .خدا حفظش کنه واسه خانوادش پسر شجاع و نترسی هستش‌. رفته بود سوریه جنگ . _خانجون میدونید که خیلی واسم عزیزید .نمیخوام خدای ناکرده بهتون بی احترامی کنم .خانجون اون آقا پسر به درد دختر من نمیخوره _چرا _من دخترم رو تو ناز و نعمت بزرگ کردم .همیشه تو رفاه بوده حالا انتظار دارید اجازه بدم با پسری ازدواج کنه که از لحاظ اعتقادی شبیه ما نیست .لطفا خودتون بهشون بگید جواب ما منفی هستش. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 نمیدانم آن همه جسارت را از کجا پیدا کردم که لب به اعتراض گشودم _مامان بهتر نیست نظر منو هم بپرسید مادرم که عصبانی بود با خشم غرید _تا وقتی من و بابات جوابمون منفیه نیازی به نظر تو نیست. _اما این زندگیه منه، من... با صدای باز شدن در سالن به سمت در برگشتم . پدرم نگاهی به جمع انداخت _جنگ شده من بی خبرم تا نگاهش به خانم جون افتاد به سمتش رفت _سلام خانجون خیلی خوش اومدید _سلام پسرم ممنونم _سوده عزیزم میگی چی شده مامان با همان ظرافت های خانمانه و لوندی خاص بابا گفت: _باشه عزیزم میگم ولی اول یه چایی بخور خستگیت رفع شد میگم مادر مثل همیشه با وقار به سمت آشپزخانه به راه افتاد و با یک فنجان چای برگشت _بفرما عزیزم _ممنونم خانوم _نوش جون.خانجون چاییتون سرد شد بدید روژان عوضش کنه خانم جون فنجان را برداشت _نه همینطور خوبه من از استرس درحال غش کردن بودم و انها با آرامش چایی مینوشیدند.بالاخره پدر لب باز کرد _خب سوده جان حالا بگو چه خبر شده مادرم به من اخمی کرد _واسه روژان خواستگار اومده پدر گل از گلش شکفت _خب به سلامتی .اینکه دعوا نداره .قبلا هم خواستگارداشته گل دختر بابا .حتما باز روژان مخالفه و شما موافق مادرم پوزخندی زد و نگاه چپی به من انداخت _نخیر آقا این بار دخترتون موافقن ولی من مخالفم _میشه بگی دلیل مخالفتت چیه عزیزمن قبل اینکه مادرم چیزی بگوید خانم جون صحبت را آغاز کرد _ببین پسرم ما دیشب خونه استاد روژان مهمون بودیم.پسرشون که استاد روژان جان هستش دو روزه از سوریه برگشته .یه لقبی دارن _مدافع حرم؟ _اره عزیزم مدافع حرم بوده.دیشب مادرش روژان رو برای پسرش خواستگاری کرد.منم اومدم به شما بگم و نظرتون رو بدونم _نظر شما چیه خانم جون _من خودش رو یکی دوبار بیشتر ندیدمش.ولی خیلی آقا با کمالاته.خیلی مومن باخداست. پدر لبخندی زد _سوده جان شما چرا مخالفی؟ _دلیل مخالفت من که مشخصه .اونا خانواده سنتی هستند و از این خانواده مذهبیا هستند.هرچقدر هم پسراشون خوب باشه ولی روژان تو این خانواده خوشبخت نمیشه.اختلاف ما زمین تا آسمونه . پدر به چند دقیقه به فکر فرو رفت و در آخر رو به من کرد _روژان جان نظر خودت چیه با خجالت لبم را گاز گرفتم .در توانم نبود از کیان برای پدر بگویم .هنوز انقدر جسارت نداشتم که به چشم پدرم زل بزنم و بگویم من عاشق کیان شده ام .ترجیح دادم سکوت کنم پدر که دید من خیال پاسخگویی ندارم روبه خانم جون کرد. _خانجون بی زحمت شما با این خانواده تماس بگیرید و بگید آقا پسرشون یه روزی بیاد شرکت اول باهم صحبت کنیم. مامان عصبانی نگاه تیز و برنده ای نثار پدرم کرد.خانم جون لبخند زد _باشه پسرم میگم بیاد .خدارو چه دیدی شاید اومد و به دلت نشست .من که از وقتی دیدمش کمتر از روهام دوستش ندارم .خانواده با اصل و نسبی هم هستند _دستتون دردنکنه خانجون دلم میخواست هرچه زودتر به اتاقم پناه ببرم . پدر برای تعویض لباسهایش به اتاقش رفت من هم از فرصت استفاده کردم به اتاقم رفتم . خودم را روی تخت انداختم و به عاقبتم با کیان فکر کردم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
چهار پارت امشب تقدیم به شما🌹🌼 معذرت میخام بابت تاخیر🙏🙏
‌‌‌‌‌✨✨✨ بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 دعای سلامتی امام زمان (عج) ✨ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم✨ ِ 🌷اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌷 دعای فرج امام زمان (عج): ✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم✨ ِ 🌷اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ 🌷 یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ 🌷 🌷الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 🌷 🌷اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی🌷 🌷السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ🌷 🌷 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ🌷 یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
•┄❁ ❁┄• فرستـادن پنج بہ نیتــ سلامتے و تعجیل در «عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر زاده الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
آرزو می کنم شب هایتان⭐️ همیشه پر ستاره و زیبا باشد ماه وقتی میان ستاره ها می درخشد زیباست⭐️ زیبایی ماه برای شما وسعت آسمان برای شما⭐️ شبتون بخیر⭐️ و در پناه خداوند مهربان⭐️ ⭐️سپاس از همراهی شماعزیزان⭐️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 الهی به امیدتو ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯