💠 نتیجه ی معامله با خدا
✨ یکبار با آقا مهدی صحبت می کردیم، او به من گفت:
" حاج علی، من نزدیک به دویست روز روزه بدهکارم."
اول حرفش را باور نکردم. آقا مهدی و این حرف ها ؟
✨اما او توضیح داد که " شش سال تمام چون دائماً در ماموریت بودم و نشد که ده روز در یک جا بمانم، روزه هایم ماند."
و درست پنج روز بعد به شهادت رسید.
✨ مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچه ها را که چند هزار نفر می شدند، جمع کرد و پس از اینکه خبر شهادت "مهدی زین الدین" را به آن ها داد،
گفت: " عزیزان، آقا مهدی پیش از شهادت به یکی از دوستانش گفته اند که حدود دویست روزه قضا دارند.
اگر کسی مایل است، دین او را ادا کند بسم الله ."
✨یکباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد که "ما آماده ایم".
در دلم گفتم:
" عجب معامله ای! چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟ "
@ShahidToorajii
🌸🍃
✅ امام صادق (ع):
مومن عزیز است و ذلیل نیست ، مومن از کوه نفوذ ناپذیر تر است ،
زیرا کوه با ضربههای کلنگ کاسته میشود ،
اما با هیچ ابزاری نمیتوان از ایمان مومن کاست....
📚تهذیب الاحکام، ج 6 ص 179
@ShahidToorajii
#سبک_زندگی_عبادی
خدا رحمت ڪند #شهید_رجایی را ، داشت سخنرانے مے ڪرد اول وقت شد. گفت:
" آقایان اگر الان وسط سخنرانے تلفن از یڪ شخصیت مهم مملڪتے ڪہ با بنده ڪار مھمے هم داشته باشد ، اجازه مے دهید بروم گوشے را بردارم ؟"
مردم هم نمے دانستند ، گفتند: "بلہ بروید گوشے را بردارید."☺️
گفت:" الان #خدا پشت خط است ، تلفن خدا زنگ مے زند ، وقت اذان است." و رفت نماز ... همہ مردم هم رفتند نماز.
🌹☘🌹☘🌹☘
☘🌹☘
🌹☘
☘
🍇 قسمت چهارم
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
🔮 روزی حلال
راوی: علی تورجی زاده
شخصی آمده بود خدمت یکی از بزرگان. میگفت: من نمیتوانم فرزندم را ًتربیت کنم. اصلا مسائل تربیتی را نمیدانم. شما بگویید چه کنم!؟ ایشان در جواب گفته بود:به دنبال روزی حلال باش! روزی حلال به خانه ببر و همیشه برای هدایت فرزندت دعا کن. برای تو همین بس است.پدر ما حاج حسن سواد زیادی نداشت. بیشتر ساعات را هم در خانه نبود.اما به این کلام نورانی پیامبر اعظم عمل میکرد که می فرماید: عبادت اگر ده قسمت باشد نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است.ً کسی که
فراموش نمیکنم در آن زمان قیمت نان سه ریال بود. معمولا کسی که سه عدد نان میخرید، ده ریال پول میداد و ميرفت.پدر یک نان را به سه قسمت تقسیم میکرد. به این افراد یک قسمت نان میداد.تا مبادا پول شبه هناک وارد زندگیش شود.شاگردانش اعتراض میکردند. میگفتند: چرا اینقدر وقت خود را برای یک ریال تلف میکنی. اما پدر میُ گفت: نباید پول شبهه ناک وارد زندگی شود.صبحها زودتر از بقیه به مغازه میرفت. وضو میگرفت و کار را شروع میکرد.
دقت میکرد خمیر نان خوب و آماده باشد. میگفت: باید نان خوب تحویل مردم بدهیم تا روزی ما حلال باشد. مشتری باید راضی از مغازه برود. خودش مقابل تنور می ایستاد. دقت میکرد که نان سوخته یا خمیر نباشد.در ایام عید و... که بیشتر نانوایی ها بسته بودند پدر بیشتر کار میکرد. میگفت:برای رضای خدا باید به خلق خدا خدمت کرد.حرفهای او جالب بود. بیشتر این صحبتها را بعدها در احادیث اهل بیت میدیدم. آنجا که امام صادق میفرماید:
»خداوند بندگان را خانواده خود میداند.پس محبوبترین بنده در نزد پروردگار کسی است که نسبت به بندگان خدا مهربانتر و در رفع حوائج آنها کوشاتر باشدپدر مقلد حضرت امام بود. از همان سالهای دهه چهل. از آن زمانی که خیلی ها جرأت بردن نام امام را نداشتند.در زمانی که داشتن رساله امام جرم بود، پدر ما رساله امام را در منزل داشت.اهل حساب سال بود.همیشه برای محاسبه و پرداخت خمس خدمت علمای
اصفهان میرفت.گویی این حدیث نورانی امام صادق را میدانست که میفرماید:
»کسی که حق خداوند)مانند خمس( را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد
ادامه دارد...
📚 کتاب یازهرا
@ShahidToorajii
🌹
☘🌹
🌹☘🌹
☘🌹☘🌹☘🌹
💚قرارعاشقی...
🍁صلوات خاصه امام رضا علیه السلام
به نیابت از شهدا
🔸اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.🔸
☘ساعت هشت
به وقت امام رضا علیه السلام...
@ShahidToorajii
🌹☘🌹☘🌹☘
☘🌹☘
🌹☘
☘
🍇 قسمت پنجم
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
🔮 نجات
راوی: مادر شهید
چهار سال از تولد محمدرضا گذشت. روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد. آن زمان وسط حیاط حوض بزرگی داشتیم. پسرم با بچه ها دور حوض میدویدند و بازی میکردند. من هم مشغول کارهای خانه بودم.یکدفعه صدای ناله و فریاد پسرم بلند شد. بی اختیار دویدم. سنگ لب حوض قبلا شکسته بود. گوشه آن هم خیلی تیز شده بود. محمد زمین خورد. سرش به همان لبه تیز حوض برخورد كرد. خون از سرش به شدت جاری شد.ملافه بزرگی را آوردم. پر از خون شد! اما خون بند نمیآمد. خیلی ترسیدم.
همسایه ها آمدند. از شدت خونريزي محمد بیهوش روي زمين افتاد!در آن حالت فقط امام زمان ع را صدا میزدم. حال من بدتر از او شده بود! با کمک همسایه ها او را به بیمارستان بردیم. آن روز خدا پسرم را نجات داد.
٭٭٭
ایام عید بود. مهمان داشتیم. به خاطر شیرین زبانی و زیبایی چهره، همه محمد را دوست داشتند. یکی از بستگان شکلات بزرگي به او داد. من هم رفتم که چایی بیاورم. یکدفعه دیدم همه بلند فریاد میزنند! همه من را صدا میکردند.با رنگ پریده دویدم به سمت اتاق. محمد افتاده بود روی زمین! چشمانش به
گوشه ای خیره شده بود. از دهان او کف و خون میآمد! صحنه وحشتناكي بود.من حال خودم را نمیفهمیدم. خدا را به حق حضرت زهرا س قسم میدادم. شکلات بزرگ در گلويش گير كرده و راه نفس او را بند آورده بود. یکی از همسایه ها كه انسان دنیا دیده ای بود. آمد جلو.انگشتش را در حلق بچه کرد. باسختي شکلات را درآورد. آن شب هم خدا فرزندم را نجات داد.چند روز گذشت. محمد را توی پشه بند خوابانده بودم. موقع غروب به سراغ او
رفتم. یکدفعه دیدم گردنش سیاه و متورم شده! خیلی ترسیدم. همسایه ها را صدا کردم. نََفس او بالا نمیآمد. با یکی از همسایه ها رفتیم بیمارستان. دکتر سریع او را معاینه کرد. آزمایش گرفت و... روز بعد دکتر گفت: خدا خیلی رحم کرده. اگر او را دیرتر رسانده بودید بچه تلف میشد. این یک عفونت سخت بود که به خیر گذشت.چند روزی از اين ماجراها گذشت. چندین اتفاق دیگر نيز رخ داد.من همیشه توسل به حضرت زهرا س داشتم. هر بار دست عنایت خدا را میدیدم. اما باز ميترسيدم! شب بعد از نماز سر سجاده نشستم. به این اتفاقات فکر
میکردم. بعد از سه دختری که خدا به ما عطا کرد این پسر به دنیا آمد. حالا پشت سر هم این اتفاقات و... نکند این بچه عمرش به دنیا نیست. نکند چشم زخم و...به سجده رفتم. خیلی گریه کردم. بعد گفتم: خدایا همه چیز به دست توست.ماهیچ اختیاری از خود نداریم. خدایا مرگ و زندگی به دست توست. شفا به دست توست. بعد خدا را به حق ائمه قسم دادم؛ گفتم خدایا پسرم را از خطرات نجات بده.خدایا فرزندم را به تو میسپارم. خدایا دوست دارم پسرم سرباز امام زمان ع شود. خدایا او را از خطرات حفظ کن. در تربیت فرزندان ما را یاری کن.بعد از آن دیگر مشکلات قبلی پیش نیامد. پسرم روز به روز بزرگتر میشد و قویتر. هر وقت نماز میخواندم کنارم می ایستاد. او هم مثل ما نماز میخواند.
ادامه دارد.....
📚 کتاب یازهرا
@ShahidToorajii
🌹
☘🌹
🌹☘🌹
☘🌹☘🌹☘
دست از طلب ندارم
تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان
یا جان ز تن برآید ... !
#حافظ ✍
#صبحتون_شهدایی
@ShahidToorajii
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
🌹☘🌹☘🌹☘
☘🌹☘
🌹☘
☘
🍇 قسمت ششم
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
🔮 تربیت صحیح
راوی: علی تورجی زاده
سواد پدر ما زیاد نبود. حدود چهار کلاس قدیم. اما بیشتر علم و معرفتش را پای منبرها کسب کرده بود.کارها و رفتارهای حاج حسن صحیح و آموزنده بود. اکنون بعد از سالها و بعد از تحصیلات دانشگاهی و مطالعه و... به این نتیجه رسیدم که شیوه تربیت پدرکاملترین روش بود. آن هم در آن زمان.طوری رفتار میکرد تا
هیچگاه در برخوردهايش امر و نهی نمیکرد. معمولا طرف مقابل به روش درست پی ببرد.
با فرزندانش رفیق بود. اگر میخواست چیزی بخرد حتمًا از ما نظر خواهی میکرد. برای نظر ما احترام قائل بود.برای نمازخواندن فرزندان آنها را تشویق میکرد. از محبت خدا میگفت.
از اینکه چرا باید نماز بخوانیم. او با صحبتها و نقل داستانها کاری میکرد که بچه ها خودشان به نماز اهمیت بدهند. پدر همیشه نمازش را اول وقت میخواند.او غیر مستقیم فرزندانش را به نماز ترغیب میکرد.از بیکاری ما خوشش نمیآمد. از همان دوران نوجوانی هر زمان بیکار بودیم ما را به نانوایی میبرد. به کسب علم و معرفت ما خیلی اهمیت میداد. هر جا سخنرانی بود ما را باخودش می برد.تلاش میکرد تا ما خوب مطالب ديني را یاد بگیریم.
فراموش نمیکنم. تابستانها با محمدرضا میرفتیم نانوایی پدر. بارها در وسط کار ما را راهی مسجد میکرد! میگفت: الان در مسجد جلسه قرآن است. بروید آنجا! حتی وقتی شنید در مسجد گروه سرود تشکیل شده ما را برای سرود میفرستاد مسجد از اینکه به كار مغازه لطمه بخورد ناراحت نبود. اما دوست داشت فرزندانش با مسجد ارتباط داشته باشند.
برخورد صحیح پدر فقط برای فرزندانش نبود. حاج حسن به شاگردانش هم امر و نهی نمیکرد. بلکه غیرمستقیم حرفش را میزد. در تربیت آنها نیز نهایت تلاش خودش را انجام میداد. يادم هست در آن روزها با محمد به مسجد ميرفتيم. به من ميگفت: دادا، بيا مسابقه، ببينيم كدام ما نمازش طولاني تر ميشه.
٭٭٭
پدر فرزندانش را تنبیه نمیکرد. همیشه بانگاهش حرفش را میزد. آنقدر جذبه داشت که از او حساب میبردیم. اما یکبار به خاطر مسائل تربیتی محمدرضا را تنبیه کرد! پسری بود در همسایگی مغازه نانوایی. اخلاق خوبی نداشت. پدر بارها به ما توصیه میکرد که با او دوست نشوید. یکبار محمد دیر به مغازه آمد. پدر باتعجب از او پرسید: تا حالا کجا بودی؟!
پدر وقتی فهمید که محمد با آن پسر بوده، برای اولین و آخرین بار او را تنبیه کرد. آن هم دور از چشم دیگران و فقط به خاطر مسئله تربیت.
ادامه دارد......
📚 کتاب یازهرا
@ShahidToorajii
🌹
☘🌹
🌹☘🌹
☘🌹☘🌹
دست را بر سینهات بگذار و چشمت را ببند
روبهرویت گنبد و گلدسته ظاهر میشود
السلام علیک یا فاطمه معصومه سلام الله علیها
با سلام ، ولادت با سعادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر و آغاز هفته کرامت مبارکتون ، ان شاءالله همواره در مسیر توجه و عنایات ویژه حضرت معصومه سلام الله علیها قرار بگیرید. التماس دعا
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
شهید محمدرضا تورجی زاده
🌸 #میلاد_حضرت_فاطمه_معصومه (س)
💐نون سر سفره تو سیرم کرد
💐شوری آب قم نمک گیرم کرد
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
🌷گلچین بهترین #مولودی های روز
@ShahidToorajii
🌹☘🌹☘🌹☘
☘🌹☘
🌹☘
☘
🍇 قسمت هفتم
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
🔮 تحصیل
راوی: علی تورجی زاده
محمدرضا در دبستان فردوسی اصفهان ثبت نام شد.تاکلاس سوم دبستان مشکل خاصی نبود. هم درس محمد خوب بود هم اخلاق و رفتارش. معلمین هم از او راضی بودند.من سه سال از او کوچکتر بودم. محمد به کلاس چهارم میرفت. من هم به کلاس اول. اما پدر نه تنها من را ثبت نام نکرد، بلکه به مدرسه رفت و پرونده محمد
را هم گرفت!خیلی تعجب کردیم. بعد از شام نشسته بودیم دور هم. پدر گفت: مدرسه فردوسی تا حالا خوب بود. بعد ادامه داد: ميخواهم شما را در دبستان مذهبي ثبت نام كنم.روز بعد با دوستانش صحبت کرد. دبستان حسینی را در محله ي چهارباغ به او معرفي كردند.اين مدرسه مذهبی بود)شبيه غيرانتفاعي(. خيلي از مشکلات را نداشت.
پدر در آن زمان یک خانواده هفت نفره را اداره میکرد. مشکلات زندگی زیاد بود. سطح درآمد بیشتر خانواده ها بسیار پایین بود.با این حال گفت: علم و تربیت شما مهمتر است. بعد هر دوی ما را به آنجابردثبت نام کرد. به خاطر دوری منزل هزینه سرویس را هم پرداخت كرد!
درآن زمان خواهر بزرگتر ما وارد مقطع دبیرستان میشد. وضعیت دبیرستانهای دخترانه آن زمان بسیار بدتر بود. تنها چیزی که در مدارس دولتی آن زمان اهمیت نداشت توجه به دين و مذهب بود.پدر با وجود همه مشکلات به دنبال دبیرستان خوب برای دخترش بود. بعد از
کلی تحقیق فهمید که خانم مجتهده امین یک دبیرستان دخترانه مذهبی راه اندازی کرده.
پدر دخترش را در آنجا ثبت نام کرد. هزینه سرویس را هم پرداخت تا مشکلی در کسب علم و معرفت فرزندانش به وجود نیاید.پدر اين كارها را زماني انجام داد كه كمتر كسي به فكر اين مسائل بود.
٭٭٭
من کلاس اول دبستان بودم. محمد کلاس چهارم. دبستان حسینی در کنار مدرسه صدر خواجو قرار داشت.مدرسه از صبح تا ساعت 12 ظهر دایر بود. بعد یک ساعت وقت ناهار و
استراحت داشتیم. بعد هم زنگ آخر برقرار میشد.مدتی از آغاز سال تحصیلی گذشت. در بین بچه ها محمد به عنوان یک بچه بسیار مذهبی و درسخوان شناخته شده بود. بیشتر بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را میخواندند.یک روز محمد پیشنهاد کرد برای نماز به مدرسه صدرخواجو برویم. آنجا مسجد دارد.لااقل نمازمان را به جماعت میخوانیم. ظهر، بعد از ناهار با بیست نفر از بچه های مدرسه حرکت کردیم.خادم مسجد خیلی تأکید داشت که بچه ها شلوغ نکنند. محمد گفت: من
مواظب بچه ها هستم!محمد یکی از بچه ها را به عنوان پیش نماز قرار داد. خودش هم در کناری ایستادومواظب بچه ها بود.بعد از آن هر روز نماز بچه ها به جماعت برگزار میشد. برای مردم جالب بود؛ یک پسر بچه چهارم دبستان به خوبی دیگر بچه ها را مدیریت میکرد!يك روز در حیاط مدرسه ایستاده بودم. بچه های کلاس پنجم محمد را به هم نشان میدادند. میگفتند: او سردسته بچه های مؤمن مدرسه است. همه بچه ها محمد را به خاطر اخلاق و رفتارش دوست داشتند.دبستان به پایان رسید. برای دوره راهنمایی باز هم پدر به دنبال مدرسه خوب بود. تنها مدرسه راهنمایی مذهبی، مدرسه احمدیه بود. حجت الاسلام بدری مدیر
این مدرسه بود.در این مدرسه غیر از دروس دوره راهنمایی جلسات احکام و قرآن برقرار بود.حاج آقا بدری از نیروهای انقلابی و مؤمن بود.او در همان زمان فعالیتهای انقلابی و مذهبی داشت. )مدرسه ایشان قبل از پیروزی انقلاب به دستور ساواک تعطیل شد( نانوایی پدر در روزهای سه شنبه تعطیل بود. پدر هر سه شنبه به مدرسه میآمد و درس ما را میپرسید. جذبه عجیبی داشت. حتی معلمهای ما از او حساب میبردند!پدر به جز درس، پیگیر اخلاق و رفتار ما هم بود!ما هم تلاش میکردیم تا مشکل درسی و انضباطی نداشته باشیم.
شخصیت اجتماعی و مذهبی محمدرضا درهمین دوران و در این مدرسه شکل گرفت. پایان دوران راهنمایی محمد مصادف بود با ایام پیروزی انقلاب.
ادامه دارد.....
📚 کتاب یازهرا
@ShahidToorajii
🌹
☘🌹
🌹☘🌹
☘🌹☘🌹☘🌹
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
منم و جمعه های بی سامان
منو و این ندبه های بی پایان
در این کویر پر زسراب
کجاست آن باران . . . ؟
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
@ShahidToorajii
🌸﷽🌸
لطفا بخونید
#شهیدان_زنده_اند
❣راوی همسر شهید❣
🌹یک شب دخترم زهرا به شدت در تب می سوخت.
اون شب از بس گریه کرد کلافه شده بودم و واقعا عاصی شدم.
دیگه توان و قدرتی برای آروم کردن زهرا نداشتم ... رو به عکس رضا کردم و گفتم : آقا رضا خسته شدم ، خودت میدونی و این بچه! من که نمیتونم آرومش کنم.
جانماز رضا همیشه همونجا که نماز میخوند پهن بود و عبایش تا شده روی جانمازش قرار داشت. 👌
🌹 زهرا رو گذاشتم روی زمین کنار جانماز.
از خستگی نفهمیدم چی شد که چشمام روی هم افتاد.
چشم که باز کردم به خودم که اومدم دیدم خبری از گریه زهرا نیست!
از جا پریدم.
زهرا کنار جانماز رضا آروم خوابیده بود.دست به پیشانیش زدم دیگه از اون تب سوزان هم خبری نبود.
🌹 چشمم رفت به سمت جانماز دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده.
#سردار_شهید_رضا_پور_خسروانی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
@ShahidToorajii
🌹🌸🌹🌸🌹🌸
🌸🌹🌸
🌹🌸
🌸
🍇 قسمت هشتم
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
🔮 انقلاب
راوی: علی تورجی زاده
زمستان 1356 بود. پس از ماجرای توهین به حضرت امام در یکی از روزنامه ها قیام مردم قم آغاز شد. بلافاصله حرکت خروشان ملت به دیگر شهرها رسید.خواهر بزرگ ما در آن زمان دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. بیشتر اخبار
اعتصابات و... را از طریق او با خبر میشدیم.
درسال 1357 محمد با چند جوان انقلابی محل دوست شد.یک شب چند نوار کاست ازسخنرانی های امام را به خانه آورد. روز بعد از نوارها تکثیر کرد و به دوستانش داد.اعلامیه های امام را هم به همین طریق پخش میکرد. محمد خیلی شجاعت داشت. در حالی که در آن زمان 14 ساله بود!
٭٭٭
برای نماز رفته بودیم مسجد. آخر خیابان فروغی.گفتند: امشب آقای کافی منبرمیرود. پدر، ماشین را پارک کرد. وارد مسجد شدیم.
ّجو عجیبی داخل مسجد بود. همه جمعیت از جوانان انقلابی بودند. با پایان سخنرانی همه به سمت بیرون حرکت کردند.یکدفعه جمعیت فریاد زدند.همه شعار میدادند.من محکم دست پدر را گرفته بودم. همه جوانان فریاد میزدند. مأمورین
ساواک هم که از قبل آماده بودند به طرف مردم حمله کردند.در آن شلوغي محمد را گم كرديم.ساعتها گذشت تا محمد را پیدا کردیم. کمر او سیاه و کبود شده بود. چندین ضربه باتوم به کمر او خورده بود.فکر میکردم كه محمد بعد از این ماجرا دست از فعالیت بردارد. اما نه! فردا شب با دوستانش به مسجد دیگری رفتند.آنجا چند عکس و اعلامیه امام را تهیه کردند. نیمه های شب آنها را روی دیوارخيابان ها نصب کردند.شبهای بعد با دوستانش مشغول شعارنویسی میشدند. یکبار دیگر مأمورهامحمد را گرفتند. در حوالی مسجد مصلّی كه محل تجمع نيروهاي انقلابي بود.
آن شب هم او را به شدت کتک زدند. تمام بدنش درد میکرد.اما این اتفاقات تأثیری در روحیه او نداشت. با یاری خدا حکومت پهلوی رو به نابودی بود.بچه های مذهبی در راهپیمایی ها یکدیگر را خوب پیدا میکردند. محمد باچندنفر از آنها رفیق شده بود.فهمیده بود آنها هر شب در مسجد دکرالله دور هم جمع می شوند.
ادامه دارد....
📚 کتاب یازهرا
@ShahidToorjii
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
🌸🌹🌸🌹🌸
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
آیت الله بهجت ره:
انسان در دنیا به ده درصد خواسته های خود میرسد.
کمتر کسی پیدا میشود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هر گونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است.
اگر کسی دنیا را این گونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواری ها و بدی های همسر و همسایه ها و... کمتر ناراحت می شود؛ زیرا از دنیا بیش از این که خانه بلاست انتظار نخواهد داشت.
در روایتی از امام صادق(ع) آمده است: مومن و بلا هم چون کفه ترازو هستند، هر چه برایمانش افزوده شود بر بلا و مصیبتش افزوده میشود.
و نیز فرمود: اهل حق همیشه در سختی هستند، ولی مدت آن کوتاه و سرانجام آن آسایش و راحتی همیشگی در جهان جاوید است...
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹