🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت127
به دنبالم به اتاق آمد.
چادرش را از آویز پشت در آویزان کرد و پرسید:
–مامان بهت گفت؟
انگار از نگاهم همه چیز دستگیرش شده بود.
روسریام را سرم کردم.
–از تو توقع نداشتم رستا، حداقل اول با خودم...
لحنش تغییر کرد.
–از عمد بهت نگفتم، چون تو الان تو شرایطی نیستی که بخوای درست تصمیم بگیری، برادر رضا پسر خوبیه، خانوادشم خیلی خوبن، من چند ساله عروسشون هستم هیچ بدی ازشون ندیدم. اونا از خداشونه تو عروسشون بشی، من مطمئنم مامان و بابا هم حرفی ندارن. توام باید جواب مثبت بدی،
چپ چپ نگاهش کردم و او بی تفاوت ادامه داد:
–اولش شاید یه کم سخت باشه ولی کمکم ازش خوشت میاد. اون از همه لحاظ بهت میخوره، هم تحصیلکرده هست هم شغل خوبی داره، خیلی هم مهربون و با فهم و شعوره. من مطمئنم با هم خوشبخت میشید.
نمیتوانستم باور کنم که رستا میخواهد همچین کاری را با من بکند.
بغض کردم و در گوشهی اتاق نشستم و گفتم:
–کاش باهات درد و دل نمیکردم. تو الان فکر میکنی خیلی داری به من لطف میکنی؟
روبرویم نشست.
–ببین تلما من که با تو دشمن نیستم. من خواهرتم، دلسوزتم، میخوام بهت کمک کنم.
با خشم نگاهش کردم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
هر چه منتظر ساره شدم خبری نشد.
چند قطار آمد و رفت ولی او نیامد.
ساعت تقریبا نزدیک ده صبح بود. شمارهاش را گرفتم.
با بغض جواب داد.
–بیا بالا، دفتر متروام. جنسام رو گرفتن.
با نگرانی به طرف دفتر مترو دویدم.
در راهروی آنجا ساره با چشمهای اشکبار به مامور مترو التماس میکرد.
–آقا من دوتا بچه دارم، یکیش سوتغذیه داره، مجبورم اینجا کار کنم. کلی پول دادم این جنسهارو خریدم.
ساره تا چشمش به من افتاد گفت:
–آقا ایناها اینم دوستم، ازش بپرس، این همهی زندگی من رو میدونه. تحصیلکردهی مملکته، خودتون ازش بپرسید.
هاج و واج نگاهم را بین ساره و مامور مترو میچرخاندم.
نمیدانستم چه باید بگویم.
ساره دستم را گرفت و زیر گوشم گفت التماسش کن جنسام رو بده.
من اصلا بلد نبودم التماس کنم، تا به حال از این کارها نکرده بودم.
خجالت میکشیدم.
ساره مرا به طرف مامور مترو هدایت کرد و پچ پچ کرد.
–لالمونی گرفتی؟ یه چیزی بگو دیگه.
خیلی دلم میخواست به ساره کمک کنم. تمام زورم را زدم، لبهایم را تر کردم و با من و من گفتم:
–آقا ایشون درست میگن، میشه لطف کنید وسایلشون رو بدید.
مامور مترو لبخندی زد و به طرفم آمد.
–توام دستفروشی؟
نگاهم را پایین انداختم.
ساره جای من جواب داد:
–نه آقا، این دوستمه، دستفروش چیه، اصلا به تیپ و کلاسش میخوره دستفروش باشه. حالا دقیقا من آن روز مانتوی پوست پیازیام را با شال همرنگش را که تازه خریده بودم را پوشیده بودم.
مامور قطار به کوله پشتیام اشاره کرد.
–بازش کن.
ساره شتاب زده گفت:
–عه یعنی چی؟ وسایل شخصیشه آقا.
مامور قطار اخم کرد.
–فقط میخوام یه نگاه بندازم، کاریش ندارم.
ساره گفت:
–شاید سر بریده توشه، این چه کاریه.
مصمم بودن را در چشمهای مامور قطار دیدم.
کوله پشتی را روی صندلی که کنار دیوار بود گذاشتم و زیپش را باز کردم.
آقا سرکی کشید و دستش را انداخت و یکی از تابلوها را بیرون کشید و نگاهش کرد.
از استرس و اضطراب لرزش دستهایم را حس میکردم.
مامور قطار پوزخندی زد و زمزمه کرد.
–تحصیلکرده دست فروش! بعد پرسید:
–اینا رو خودت درست میکنی؟
آرام جواب دادم.
–بله به همراه خانوادم.
–درس میخونی؟
–بله،
با رضایت به تابلو که طرح یک درخت پر از شکوفه بود نگاه کرد.
پرسید.
–قیمتش چنده؟
تا خواستم قیمتش را بگویم ساره گفت:
–قابله شما رو نداره، پیش کش.
مرد نگاه گذرایی به بقیهی تابلوها که داخل کوله بود انداخت و بعد نگاهش را دوباره به تابلو داد و سرش را کج کرد.
–باشه برمیدارم.
بعد به طرف اتاقی که درش باز بود رفت و تابلو را هم با خودش برد.
ساره با عصبانیت گفت:
–مثلا گفتم تو بیای اینجا من رو نجات بدی، خودتم گیر افتادی که، من میگم التماس کن اونوقت تو لفظ قلم حرف میزنی؟ مگه روبروی رئیس دانشگاهتون وایسادی که اینجوری باهاش حرف میزنی. بیا الان جفتمونم بدبخت شدیم، خوب شد؟
چرا در کوله رو باز کردی؟ یه داد و هواری، چیزی راه مینداختی جرات نمیکرد بهت بگه...
حرفش را بریدم.
–تو چرا گفتی پیش کش؟ الان یعنی دیگه بهم نمیده؟
با آمدن مامور قطار گل از گل ساره شکفت. چون در دستهایش وسایل ساره بود. آنها را به طرفش گرفت.
–بگیر برو. فقط زودتر. دیگهام روی سکو نبینمت. مثل این دوستت وسایلت رو بزار تو یه کوله.
ساره وسایلش را گرفت و چشم چشم گویان از آنجا دور شدیم.
زیر گوش ساره گفتم:
–نامرد پرکارترین تابلو رو برداشت.
ساره با ناراحتی نگاهم کرد.
–قیمتش چند بود؟ بگو من بهت میدم. چون همش تقصیر من بود.
روی صندلی سکوی قطار نشستم.
–ولش کن، فدای سرت.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت128
وارد قطار که شدیم غرغر کنان گفت:
–کولهام کجا بود، اونم دلش خوشهها، الان باید سود دو هفتم رو بدم تا بتونم یه کوله بخرم.
بعد صورتش خندید و ادامه داد.
–ولی مرد خوبی بودا، این با کلاسی توام یه جا به درد خوردا، اصلا فکر نمیکردم یارو کوتاه بیاد.
از شغلی که داشتم راضی نبودم بخصوص از اتفاق امروز حال بدی پیدا کرده بودم.
–نگران کوله نباش، من یدونه تو خونه دارم برات میارم.
با خوشحالی گفت:
–راست میگی؟ اگه من تو رو نداشتم چیکار میکردم.
راستی امروز یه تصمیمی گرفتم.
نگاهش کردم.
–فردا با همین مترو خوشان خوشان بریم به آدرس خونه امیرزاده خان. می خوام سر از کارش دربیارم.
همین که اسمش را آورد قلبم ریخت.
–ساره من طاقت این همه هیجان رو ندارم. زودتر بگو میخوای چیکار کنی؟
–وقتی امیرزاده تو مغازشه و خونه نیست. بریم زنگشون رو بزنیم بگیم ما مامور بهداشتیم و امدیم شرایط شما رو بررسی کنیم که اگه کسی مشکوک به بیماری کرونا بود بفرستیمش واسه تست. بعد میگیم فقط هم اگه افراد مسن تو خونه هست اون بیاد.
مادرش که امد همه چیز رو ازش میپرسیم دیگه. چون میدونی که اینایی که دیابت دارن بیشتر در معرض خطرن، الانم که قربونش برم اکثر آدمهایی که یه کم سنشون بالاست دیابتی هستن. از بس که کار نمیکنن فقط میخورن. احتمالا مادرش دیابتیه...
نگاه عاقل اند سفیهی خرجش کردم.
–تو دیوونهایی ساره، مگه الکیه، تو بگی من از بهداشت امدم اونام باور کنن و اطلاعات بدن. اگه گفتن کارت نشون بدید چی؟
با اطمینان گفت:
–ببین من رو شاید باور نکنن ولی تو رو حتما باور میکنن، بعدشم یه پیرزن میخواد به ما بگه کارت نشون بدید؟ من خودم از همون اول یه جوری به حرف میگیرمش که اصلا یاد کارت مارت نیوفته.
چشمهایم را در کاسه چرخاندم.
–این فکرا چطوری به کلت نفوذ میکنه؟
–خب چون دیروز در خونهی خودمون دوتا خانم امده بودن همین حرفها رو زدن. یه سری بنر و بوروشورم بهمون دادن، نگهشون داشتم که اونا رو بیارم فردا بدیم به اینا که بیشتر باورمون کنن.
تمام سوالها و کارهایی که کردن رو یادمه همونا رو ما هم پیاده میکنیم.
البته راههای بیدردسرتری هم هستا.
بی تفاوت پرسیدم.
–چه راهی؟
–این که راحت بریم از خود امیرزاده بپرسیم زن داره یا نه؟ که تو میگی نه، وگرنه من تا حالا صدبار پرسیده بودم.
بعد خودش سرش را کج کرد.
–البته اگرم داشته باشه که نمیاد بگه دارم.
به فکر رفتم.
–خب آخه اون خانم چرا باید بگه من زنشم، مریض که نیست، حتما هست که میگه دیگه.
ساره نگاهی به مسافرها انداخت و اشارهایی به اجناس دستش کرد و بلند گفت:
–خانمها کسی کش و گیرهی سر، انواع جوراب، ماسک پارچهایی، لیف نانو، جا سوئچی عروسکی تو رنگهای مختلف نمیخواد؟
بعد صورتش را به طرف من چرخاند.
–به هزار دلیل.
–تو یه دلیل بگو.
–شاید دختر همسایشونه، امیرزاده رو میخواد. تو رویاهاش دلش میخواد زنش بشه. امده واسه شما چارتایی بیاد.
–ولی اون رفت زنگ خونهی امیرزاده رو زد.
–شاید همسایهی طبقهبالاشونه، زنگشون خراب شده مال اینارو زده.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–این که میشه رویا بافی.
–شایدم مامانش به زور میگه بیا این دختره رو بگیر ولی امیرزاده مخالفه، دیدی بعضی مامانا تا یه دختر خوشگل میبینن فوری واسه پسرشون در نظر میگیرن و دیگه کار به هیچیش ندارن.
–حالا اینایی که گفتی رو از کجا بفهمیم؟
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت129
– راهی نداریم جز این که بریم خودمون بررسی کنیم.
–آخه زن امیرزاده قبلا من رو دیده.
–اون اگرتو رو دید و شناخت بگو مال خانه بهداشت محل هستی. اون روزم کپسول اکسیژنی که امیرزاده به یه بیمار داده بود رو براش آوردی؟
–البته واسه رد گم کنی یکیمون چادر سرش باشه بهتره.
دوباره نگاهش را به مسافران داد.
–خانوما کسی نخواست؟ جورابام رو خیلی ارزون میدما.
–اونایی که امده بودند در خونهی ما هم یکیشون چادر داشتن. کلا واسه جلب اعتمادشونم خوبه.
حرفهای ساره را نمیتوانستم جدی بگیرم. حتی فکرش هم به من استرس میداد.
–نه ولش کن ساره میشه مثل آبرو ریزیه دوربین.
با کنجکاوی پرسید:
–دوربین چیه؟
تمام ماجرای آن روز را که امیرزاده مرا با دوربین دیده بود را برایش تعریف کردم.
با چشمهای باز فقط گوش میکرد. یک خانمی کنارش ایستاد و پرسید.
–ببخشید جوراب ساق بلندم دارید؟
ولی ساره جوابش را نداد. تمام حواسش در حرفهای من چفت شده بود.
آن خانم حتی دست ساره را تکان داد. ولی انگار که میخواهد پشهایی را دور کند با تکان دستش او را از خودش دور کرد.
از کار ساره چشمهایم گرد شد و صحبتم را قطع کردم.
خانم گفت:
–خدا شفا بده، نه به این که التماس میکنه خرید کنیم نه به این که...
فوری گفتم :
–ببخشید من حواسش رو پرت کردم. ساره نگاهی به خانم کرد و تازه فهمید چه شده، عذر خواهی کرد و گفت:
–نه خانم دیگه ساق بلند نمیارم، مشتری نداره...
بعد رو به من ادامه داد:
–یکی باید به خودت بگه این فکرا رو از کجا میاری. بعد دستش را جلوی ماسکش مشت کرد و ادامه داد:
–عه، عه، رفتی دوربین شکاری گرفتی که پسر مردم رو شکار کنی؟ اونوقت ببین اون دیگه کی بوده، چه رکبی بهت زده، اونم رفته دوربین خریده که تو رو ببینه.
–آره، کارش برای خودمم عجیب بود. اصلا شوکه شدم.
ساره با هیجان گفت:
–پس معلومه خیلی براش مهمی...
آه سوزناکی کشیدم و دوباره بغض راهی گلویم شد.
–بد برزخیه ساره، موندم چیکار کنم. از اونورم رستا پاش رو کرده تو یه کفش که من رو جاری خودش کنه.
ساره هینی کشید.
–واقعا؟ مگه از ماجرای تو خبر نداره؟
نم چشمهایم را گرفتم.
–دقیقا چون خبر داره این کار رو میکنه، دیشبم خودش و شوهرش با بابام حرف زدن اونم قبول کرد.
نوچی کرد.
–وقتی تو خودت موافق نباشی که زوری نمیتونن.
نگاهم را به در واگن دادم.
–رستا میتونه، دیشب گفت اگه من موافقت نکنم پیش خانواده شوهرش کوچیک میشه و بعدشم همه چیز رو به بابا و مامانم میگه.
قطار در ایستگاه ایستاد.
یکی از همکارهای فروشنده هنگام پیاده شدن با ترشرویی گفت:
–حرفهاتون رو آوردید اینجا؟ حرف دارید وایسید رو سکو حرف بزنید تموم شد بعد بیایید تو قطار. اینجا وایسادید کار که نمیکنید راه رو هم بند آوردید.
ساره رو به دوستش گفت:
–شیدا ما خودمون نموندیم رو سکو توام اونجا واینسا چون جنساتو میگیرن. کلا امروز وضعیت قرمزه ها، بگیر بگیره.
ساره رفت و کنج واگن روی زمین نشست و اشاره کرد که من هم بروم.
کنارش رو پا نشستم. ساره فکری کرد و گفت:
–میگم پس زودتر باید تکلیف امیرزاده رو روشن کنیم. بیا واسه فردا نقشه بکشیم و حرفهامون رو یکی کنیم. اگه رفتیم و دیدیم زن داره که تو با خواهرت جاری شو و تمام، اگرم زن نداشت که میری زن امیرزاده میشی دیگه، این که غصه نداره.
بغضم را نتوانستم قورت بدهم و با همان حال گفتم:
–به همین راحتی؟ ساره اگر اون زنم داشته باشه من...
حرفم را ادامه ندادم.
ساره دستم را گرفت.
–نگران نباش واسه اونم فکر دارم. اگر زن داشت یه چند باری بگو بخنداش رو با زنش ببینی خودت ازش زده میشی. همهی اینا با من تو کاریت نباشه. یه خانمه هست با ورد خوندن و اینجور کارا یه کاری میکنه تو از طرف مقابلت حالت به هم میخوره.
ابروهایم بالا رفت.
–چطوری؟
–دیگه چطوریش رو نمیدونم فقط میدونم خیلی کارش درسته.
–یعنی، برعکس این کار رو هم میتونه انجام بده؟
ساره گنگ نگاهم کرد.
–برعکسش؟ بعد خودش جواب خودش را داد.
–آهان یعنی یه کاری کنه اون از تو بدش بیاد؟
سرم را تکان دادم.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
20.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
○●•• سه راز ••●○
🦋 شب جمعه چی بخونیم بشیم محبوب خدا؟
تو دل مردم جا بشیم؟
🌾چه جوری آسیب و آفت و گرفتاری و فقر و... دور کنیم؟
🌳چطوری ابدیت در بهشت برین، همنشین مولا #علی (ع) بشیم؟
#حاج_آقا_فرحزاد
#شب_جمعه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸آغـاز می کنیـم
✨جمعه ای دگر از
🌸کتـاب زندگیمـان را
✨با ذکـر مقـدس
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌸و مُهـر می زنیم
✨به نام پر برکت صاحب لحظه ها
🌸امــام زمــان(عج)
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مثل هر جمعہ هواے نفسم سنگین اسٺ
خبرے از تو ندارم ڪه دلم غمگین اسٺ
مثل هر جمعہ پُر از ندبہے دلتنگیهام
عجل الله و فَرَج ذڪر لبم آمین اسٺ
صبحتون مهدوی 💚✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 امام على عليه السلام :
🍃دشمن ترين دشمن آدمى، خشم و شهوت اوست
🍃أعدَى عَدُوٍّ لِلمَرءِ غَضَبُهُ و شَهوَتُهُ
📚ميزان الحكمه جلد7 صفحه 109
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠امام رضا عليهالسلام:
ملعون است
کسی که برادر خود را متهم کند
(تهمت بزند)
ملعون است
کسی که برادرش را فریب دهد
ملعون است
کسی که خیرخواه برادرش نباشد
ملعون است
کسی که چیزی را از برادرش دریغ کند
و به خود اختصاص بدهد
ملعون است
کسی که غیبت برادرش را بنماید
📚نزهةالناظر ص۱۲۵
منظور از برادر در روایات
یعنی برادران مومن
اعم از برادر واقعی یا برادر دینی
(شیعیان با هم برادرند)
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
گاهـی ...
فاصله ما و #شهدا
یه خمپاره است ؛
یه سیم خاردارِ به اسمِ #نَفْس !
از این ها که بگذریم ،
می رسیم ...
#جامـــــانده_ام
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#شهید_خرازی یك عارف بود. همیشه با وضو بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترك نمیشد.
او معتقد بود: هرچه میكشین و هرچه كه به سرمان میآید از نافرمانی خداست و همه، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
دقت فوقالعادهای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بارها به زبان میآورد كه: سهلانگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد.
دائماً به فرماندهان ردههای تابعه سفارش میكرد كه در امور مذهبی برادران دقت كنند.
#شهید_حاج_حسین_خرازی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔴 عملی در روز جمعه برای بخشش گناهان ۸۰ سال
🔵 پیامبر اکـرم صلی الله علیه و آله فرمودند :
🟢 هر کس در روز جمعه صد مرتبه بر من صلوات فرستد حق تعالی گناهان هشتاد ساله او را بیامرزد.
📚 جامع الاخبار فصل ۲۸ ص ۶۸
🌺 خوشا به حال افرادی که در روز جمعه ۱۰۰ صلوات همراه با عجل فرجهم با نیت تعجیل در امر فرج به امام زمان ارواحنا فداه هدیه میکنند.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
خدا توفیق دهد که به سوی
#امام_زمان علیه السلام تیر پرتاب نکنیم.
(باچی؟! با رفتار، گفتار و افکار باطلمون)
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⚡️🍎 روایت شده: هرکس روز جمعه «صد مرتبه» صلوات فرستد و «صد مرتبه» بگوید:
اَستَغفِرُاللّهَ رَبِّي وَ اَتُوبُ اِلَيهِ.
از خدا، پروردگارم آمرزش میجویم و بهسوی او مىپویم.
و «صد مرتبه» سوره «توحید» را بخواند، آمرزیده خواهد شد.
🍏و نیز روایت شده: که ثواب صلوات بر محمّد و آل محمّد، بین نماز ظهر و عصر برابر با ثواب هفتاد حج است.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
YEKNET.IR - zamine - shahdat imam sadegh - 1400.03.15 - narimani.mp3
8.06M
🏴 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🖤🕯بازم چهل بی مروت
🖤🕯با هم رسیدن شبونه
🎙 #سید_رضا_نریمانی
آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)🏴🥀
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید خشک مقدس نبود اما...
شهید صادق عدالت اکبری 🌷🍃
همسر شهید:
«صادق یک سپاهی همه فن حریف بود. با وجود سن کمش در هر رسته و حیطهای تخصص داشت.
🪴🌸 علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاقهای خانه را به گلدانهایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی میکرد.
🏄♂ در رشتههای راپل (سنگ نوردی صخره نوردی) غواصی، غریق نجات، قایقرانی، کاراته، راگبی، مربیگری و داوری فوتبال، پاراگلایدر و سقوط آزاد فعالیت داشت و اعتقاد داشت باید آنقدر توانمند باشم که در هر زمینهای که نظام و اسلام نیاز دارد، بتوانم مؤثر باشم.
بسیار شوخ طبع و مهربان بود، حتی برخی اوقات مادرش به او تذکر میداد که در بحثهای جدی شوخی نکند، اما او همیشه با شوخ طبعی پاسخ میداد.
👶 با کودکان، کودک بود و با بزرگان، بزرگ! شاید این گونه به نظر بیاید که ریاضت محض داشت و فقط نماز و قرآن میخواند، از دنیا بریده بود
اما صادق این گونه نبود به هرکاری در جای خود میرسید از عبادت گرفته تا تفریحات!
صادق خشک مقدس نبود اما به واجباتش هم عمل میکرد.»
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💭 وقتی ایشان برای بار اول به کربلا رفتند من دو تا نامه نوشتم که یکی برای خودشان بود که گفتم در بین الحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید و دیگری را در حرم امام حسین(ع) بیانداز و نخوان!
با اینکه مطمئن بودم نمی خواند، اما نمی دانم چرا آن دفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم:
«آقا جان تو را به جان خواهرت زینب(س) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادق، پاره تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش!
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
_ آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم، اما آتشم به اندازه عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادرزاده شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش.»
صادق که این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت:
🍃 «باور نداشتم که اینگونه از ته دل برایم بخواهی تا شهید شوم. »
من در اوایل نمی توانستم این دعا را بگویم و برایم سخت بود، اما می دیدم که در این دنیا عذاب می کشد.
بعدها متوجه شدم که من خودخواه شده ام و صادق را فقط برای خودم می خواهم، اما از سال گذشته به این فکر افتادم که بهتر است کمی هم صادق را برای خودش بخواهم.
🌟فردی نبود که در قبال انجام کاری توقع قدردانی و سپاس داشته باشد. من هم یاد گرفته بودم به جای تشکر به صادق می گفتم:
#الهی_شهید_بشی و همنشین سیدالشهدا(ع). 🌿
ایشان هم می گفت: «دعات قبول. ولی آخه من خود خدا رو می خوام.»
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🕊 میزبان میهمان امروزمون باشیم
با ختم فاتحه و صلوات
#شهید_صادق_اکبری 🎋🌷
🍰 در مراسم تشییعام شیرینی توزیع کنید نه خرما
صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. میگفت برای تشییع کنندههایش لبخند بزنم و قوت قلبشان باشم.
در مراسماتش به تأکید میگفت: «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.»
از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب وار بایستم. خواست تا ادامه دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر #امام_خامنه_ای تأکید داشت.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
🍰 در مراسم تشییعام شیرینی توزیع کنید نه خرما صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع
بعد از شنیدن خبر شهادتش غسل حضرت زینب(س) کردم و لباس های سفیدم را با روسری سفیدی که برای استقبال عشقم خریده بودم، به سر کردم و رفتم پایین طبقه مادرشوهرم و نشستم و شروع به خواندن سوره یاسین کردم.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🖤🏴
برگردنگاهکن
پارت130
–نه،نه...
از فکری که به ذهنم رسیده بود پشیمان شدم.
–هیچی، ولش کن.
چشمهایش را تنگ کرد.
–نکنه میخوای یه کاری کنه امیرزاده زنش رو ول کنه بیاد تو رو بگیره.
آهی کشیدم.
–کاش میشد یه کاری کرد که کلا آدم کسی رو دوست نداشته باشه.
لبهایش را روی هم فشار داد.
–یعنی اگه اون بتونه این کار رو کنه تو حاضری دیگه امیرزاده رو دوست نداشته باشی؟
سرم را پایین انداختم.
–فکر نکنم کسی بتونه این کار رو انجام بده.
–چرا بابا، اون میتونه، یه بار دوستم تعریف میکرد طرف تو سه سوت شوهر یکی رو براش انداخته زندان،
–این که خیلی ترسناکه.
–آره بابا، کارش خیلی درسته.
پوزخند زدم.
–کارش درسته؟ دیوونه اونا به خاطر پول دست به هر کاری میزنن، بعضیهاشون با اجنه و شیاطین در ارتباطن.
–نه بابا توام.
– لابد هزینشم کلی هست؟
–نه پس مجانی. من خودم یه بار رفتم پیشش کلی بهش پول دادم که پولدارمون کنه.
–خب، پولدار شدید؟
–الان ما قیافمون به پولدارا میخوره؟ تازه یه دعوایی بین من و شوهرم راه افتاد که تا اون موقع سابقه نداشت.
خندیدم.
–حداقل میرفتی پولت رو پس میگرفتی.
–رفتم، وقتی فهمید جادوش رو من اثر نکرده، بلند شد از اتاق بیرون رفت و برگشت. بعد یه نگاهی به کتابی که جلوی دستش بود انداخت و گفت، شما نمیتونی پولدار بشی، طلسم شدی.
گفتم خوب طلسم رو بشکن. گفت هزینش خیلی زیاده، اگه بخوای انجام میدم. منم چون دیگه پول نداشتم برگشتم خونه.
دوباره خندهام گرفت.
–وای خدا یارو چقدر بامزس.
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–میگم تلما اصلا بیا بریم از اون بپرسیم امیرزاده زن داره یانه، اینجوری دیگه نمیخواد این همه به خودمون زحمت بدیم بریم تحقیق.
نوچی کردم.
–آخه از کجا بدونیم هر چی میگه درسته؟
–بهت میگم خیلیهارو به خواستشون رسونده، حالا از شانس گند من...
–ول کن ساره، من اصلا پول این چیزارو ندارم.
هیجان زده گفت:
–اونش با من، تو فقط بیا بریم. شنیدم به دانشجوها تخفیف زیادی میده.
پقی زیر خنده زدم.
–موبایلش را از جیبش بیرون آورد.
–الان برات وقت میگیرم.
چشمهایم را برایش بُراق کردم.
–ساره واقعا تو گاهی تعطیل میشیا،
–هر وقت تو پولدار شدی منم میام پیش اون جادوگره.
–جادوگر چیه، اینجوری نگیا، بهشون برمیخوره... بعد هم بدون اعتنا به حرفهای من برایم وقت گرفت.
شب، موقع خواب بعد از پرحرفیهای نادیا همین که خوابش برد. گوشیام را برداشتم و تا نیمه شب با ساره پیام رد و بدل کردم. همهی پیامها در مورد کاری بود که میخواستیم انجام دهیم.
قرار شد برای محکم کاری هم پیش جادوگر برویم هم خودمان برای تحقیق وارد عمل شویم.
ساره آنقدر در مورد کارهایی که میخواستیم انجام بدهیم راحت حرف میزد و کارمان را طوری توجیح میکرد که من احساس کردم ما ماموریت داریم و باید این کارها را انجام دهیم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود که از امیرزاده پیامی را دریافت کردم.
از جملهای که نوشته بود استرس گرفتم همراه با هیجانی که کنترل کردنش سخت بود.
فوری برای ساره نوشتم.
امیرزاده پیام داد چی بهش بگم؟
ساره نوشت.
–مگه چی گفته؟
پیام امیر زاده را برایش فرستادم.
"شما فقط برای من وقت ندارید؟ "
–فکر کنم چکم کرده دیده یک ساعته آنلاینم، حرصش گرفته.
ساره نوشت.
–ببین یه جوری باهاش حرف بزن ناراحت نشه و آرومش کن.
به دو دلیل یکی این که اگه فردا، پس فردا لو رفتیم جای عذر خواهی داشته باشیم دوم این که شاید واقعا زنی در کار نبوده باشه،
نوشتم.
–یعنی چی بنویسم؟ معلومه ناراحته.
–براش بنویس، عشقم من همیشه برات وقت دارم. بعد هم شکلک خنده گذاشت.
امیرزاده دوباره پیام فرستاد.
"حداقل بگید چیکار کردم که مجازاتم رو اینقدر سخت قرار دادید. اگر مشکلی هست مطرح کنید. با سکوت که چیزی حل نمیشه."
با خواندن این پیام لرزش دستهایم شروع شد، درست نمیتوانستم تایپ کنم.
با همان هیجان پیامش را برای ساره ارسال کردم.
–ساره من مغزم واقعا دیگه کار نمیکنه، تو یه چیزی بگو براش بنویسم. بدون شوخی.
ساره نوشت.
–براش بنویس، من بازیچهی دست تو نیستم، یه سوالایی دارم که باید رو راست جواب بدی باید یه چیزایی روشن بشه،
شکلک تعجب گذاشتم.
–خودت میگی ناراحتش نکنم اونوقت این حرفها رو بهش بزنم؟
–مگه حرفهام ناراحت کنندس؟ تازه الان خیلی ملایم گفتم که
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯