eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت153 –من قبلا شما رو دیدم درسته؟ نگاهم را پایین انداختم، حس خیلی بدی داشتم. احساس یک گناهکار را داشتم که مچش را گرفته باشند. وجدانم آنقدر درد گرفته بود که دردش را متوجه می‌شدم. –بله، اون روز زحمت کشیدید تا ایستگاه مترو من و خواهرم رو رسوندید. سرش را به علامت مثبت تکان داد. –آره، ا‌ز بس اون روز بد رفتار کردی که قشنگ یادمه. با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد. –نمی‌دونستم اینجا کار میکنی. –ترسیدم، حتما امیرزاده نخواسته در مورد من با او حرف بزند. آب دهانم را قورت دادم، –اون موقع اینجا کار نمی‌کردم. نگاهش را روی صورتم چرخاند و بی‌تفاوت گفت: –خودش کجاست؟ نیستش؟ با دستپاچگی ادامه دادم. –نه، یعنی ایشون تا بعد از ظهر اینجا نمیان. ابروهایش بالا رفت. –نمیاد؟ چرا؟ بهت زده نگاهش کردم. –مگه شما خبر ندارید؟ پرسید: –از چی؟ –از این که صبح تا بعداز‌ظهر مغازه‌ی برادرشون کار میکنن. ابروهایش بالا رفت. –برادرش؟ بعد پوزخندی زد. –برادرش که مغازه نداره. مبهوت مانده بودم. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. کمی من و من کردم و بعد گفتم: –به من گفتن، کار برادرشون زیاده نمیرسن به مغازه خودشون هم رسیدگی کنن واسه همین از من خواستن که... با پوزخندی که زد نگذاشت حرفم را تمام کنم. –لابد جدیدا هنرپیشگی رو گذاشته کنار شده کاسب. –مگه برادرشون... دستش را در هوا تکان داد. –آره، البته از اون درپیتیهاش، از این فیلمهای زرد بازی میکنه. حالا علی کی میاد؟ برای این که خیالش را راحت کنم گفتم: –بعد از این که من بعدازظهرها میرم خونه ایشون میان. –وا، یعنی حتی نمیاد سر بزنه؟ –نه، اصلا. بلند شد کنار ویتربن پیشخوان ایستاد و تماشایش کرد. تیپش کاملا تغییر کرده بود. دیگر چادر نداشت و یک شال پشمی باریک سرش بود که گاهی سُر می‌خورد و روی دوشش می‌افتاد. نمی‌دانم چرا این بار زیبایی‌اش به چشمم نیامد. حتی احساس کردم قدش هم کمی کوتاهتر شده، چشمش که به وسایل سوزن دوزی من افتاد پرسید: –گلدوزی میکنی؟ سرم را کج کردم. –تلفیقی از گلدوزی و جواهر دوزی و ربان دوزیه. دستش را دراز کرد برای گرفتنش. پارچه را دستش دادم. –جالبه، من هیچ وقت حوصله‌ی این کارها رو نداشتم و ندارم. به نظرم کار بیخودیه، وقتی آدم همه چی رو میتونه بخره چرا خودش رو اذیت کنه. اشاره ایی به ویترین کردم. –منبع درآمدمه، منم دارم میدوزم که بفروشم. تعجبش بیشتر شد؟ –اونارو تو دوختی؟ در حرف زدن احتیاط می‌کردم. ترجیح دادم با تکان دادن سرم جواب بدهم. –یعنی اجاره بهش میدی؟ –به کی؟ اخم کرد. –به علی دیگه. این بی‌خبریهایش آنقدر برایم عجیب بود که یک لحظه در جواب دادن تردید کردم. ولی وقتی منتظر جواب دیدمش برای ادامه ندادن سوالهایش گفتم: –برام عجیبه که شما از هیچی خبر ندارید؟ آقای امیرزاده براتون توضیح نمیدن؟ نگاهش را به ویترین داد. –من تو کار و کاسبیش دخالت نمی‌کنم. با خودم گفتم"خب اگه نمیخوای دخالت کنی پس چرا من رو سوال پیچ می‌کنی" پرسیدم: –شما کاری داشتید امدید اینجا؟ قبل از این که حرفی بزند نایلون مغازه بالا رفت و ساره وارد مغازه شد. چشم‌هایم گرد شدند. انگار نه انگار که قبلا حرفی بینمان شده است، خیلی راحت ماسکش را برداشت و با خنده گفت: –به‌به، مبارکه، میبینم که مخ این آقای امیرزاده رو حسابی زدی و واسه خودت کار و کاسبی راه انداختی. آخه بی‌معرفت اینه رسمش؟ ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت154 تو نباید یه زنگ بزنی ببینی من مردم یا موندم؟ به جلوی پیشخوان که رسید ایستاد و ادامه داد: –حالا من اون روز عصبانی بودم یه چیزی گفتم تو چرا به دل گرفتی؟ چقدر تو و نامزدت ناز دارید بابا، اون امیرزاده هم از تو بدتر، اگه بدونی... با ابروهایم به آن خانم اشاره کردم، آنقدر از اولی که ساره آمده بود با ابروهایم اشاره کردم که ابرو درد گرفتم. ساره نگاهی به آن خانم انداخت و زمزمه کرد. –خیلی خب حالا مشتریت رو راه بنداز تا بعد. آن خانم متعجب به ساره چشم دو‌خته بود. بعد پرسید: –مگه این خانم نامزده امیرزادس؟ قلبم به یکباره از سوالش ریخت. التماس آمیز به ساره نگاه کردم و دوباره ابروهایم را بالا دادم. ساره فوری رنگ عوض کرد. –نامزده امیرزاده؟ نه بابا، امیرزاده صاحب این مغازس، من منظورم صاحب کارش بود. این واسه خودش نامزد داره صدبرابر خوشگل‌تر از امیرزاده، نامزدش قد داره دومتر، چهارشونه، شونه داره به چه پهنی، بعد با دستش اشاره کرد به در مغازه، –شما فکر کن یه شونش اینجاجلوی پیشخون، یه شونش اونجا جلوی در مغازه، بعد خوش تیپ. خوش تیپا، یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوی. از همه بهتر پولدار، پولدارا، همین کارخونه‌ی چیز مال اونه، چی بود... بعد رو به من کرد و صورتش را مچاله کرد و پرسید: –نامزدت کارخونه چی داره؟ من که از حرفهای ساره کُپ کرده بودم فقط با دهان باز نگاهش می‌کردم. آن خانم با تمسخر گفت: –اونوقت نامزدش کارخونه داره نشسته اینجا داره سوزن میزنه چشماش رو کور میکنه؟ ساره دستپاچه نشد و خیلی با آرامش گفت: –ما هم همینو میگیم دیگه، بدبختی اینجاست که ایشون میخواد دستش تو جیب خودش باشه... با شنیدن این حرف آن خانم رو به من گفت: –اونوقت نامزدت با این کارت موافقه؟ –جای من ساره جواب داد: –آره بابا، اون اصلا کاری نداره، میگه هر جور خودت دوست داری. خانم ماسکش را پایین زد و پوفی کرد. –خدا شانس بده، ولی حواست باشه، اگر نامزدت با استقلال زن و کار کردنش و معاشرت کردنش مشکل داره از الان فکری به حالش بکن، بعدا دیگه غیر ممکنه بتونی از پسش بربیای. ساره جواب داد: –نه بابا، هیچ مشکلی نیست، اگر مشکلی بود این الان اینجا چیکار می‌کرد. مشکل مال ما بدبخت بیچاره‌هاست خانم. مریضی، بی پولی، افسردگی و خلاصه کلکسیونی از... خانم سرش را تکان داد. –با این حرفها انرژیهای منفی رو به طرف خودت نکشون. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. من هاج و واج به رفتن او نگاه می‌کردم. نمی‌دانم اصلا چرا آمده بود. پشت چشمی برای ساره نازک کردم و روی صندلی‌ام نشستم. خم شد روی پیشخوان و پرسید: –حالا این کی بود؟ –زن امیرزادس. چشم‌هایش درشت شد. –مطمئنی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –دفعه‌ی پیش خودش گفت. نوچ نوچی کرد و زمزمه کرد. –آخه این به این خوشگلی چرا امیرزاده رو سرش حوو آورده؟ بعدشم تو اون دفعه گفتی چادری بود که... ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت155 با خشم نگاهش کردم. –هیچ معلومه چی می‌گی؟ کدوم حوو؟ با لبخند اشاره‌ایی به من کرد. –پس تو چی هستی؟ از جایم بلند شدم. –زده به سرت؟ من بمیرمم حووی کسی نمیشم. بعد از این همه وقت امدی بازم اذیتم کنی و بری؟ تو چه جوری دوستی هستی که... حرفم را برید. –خیلی خب بابا، شوخی کردم. چرا اینطوری می‌کنی؟ اخم کردم. –اونم شوخی بود که اون روز به امیرزاده گفتی بهم بگه دیگه نرم مترو برای فروشندگی؟ سرش را پایین انداخت. –از آدم عصبانی چه انتظاری داری؟ عذرخواهی رو واسه این‌جور وقتا گذاشتن دیگه. باور کن زودتر از این می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم. ولی فرصتش رو نداشتم. از فردای اون روز که از هم جدا شدیم گرفتار بودم تا حالا. الان اتفاقی از اینجا رد میشدم که تابلوهات رو اینجا دیدم بعدشم دیدم خودت تو مغازه‌ایی، خیلی خوشحال شدم که کاسب شدی گفتم بهترین فرصته بیام پیشت. نگران پرسیدم: –چرا گرفتار بودی؟ چی شده؟ روی چهارپایه‌ی پلاستیکی نشست. دست شوهرم موقع ضایعات جمع کردن میبره، اونم با یه شیشه‌ی بزرگ. تاریک بوده ندیده شیشه دقیقا از قسمت مچش رگش رو بریده بود. الان نزدیکه ده روزه نمی‌تونه کار کنه. دهانم باز ماند. –عه، بیچاره؟ پس تو این مدت خرج خونه رو چیکار کردی؟ با شرمندگی و با صدای پایینی گفت: –مترو که برای فروش نتونستم برم. –چرا؟ دماغش را بالا کشید. –چون شبا برای جمع کردن ضایعات می‌رفتم. روزا هم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم، دیگه جونی نداشتم برای فروش برم. بعد بغض کرد. –من اون روز دل تو رو شکستم. می‌دونم خیلی ناراحتت کردم. ببخشید یه کم جوشی هستم دیگه. آنقدر دلم برایش سوخت که تمام دلخوری‌ام را فراموش کردم. از پشت پیشخوان به جلو آمدم و بغلش کردم. –تو اون روز خیلی برای من زحمت کشیدی، منم نباید به دل می‌گرفتم. از حرفم خنده‌اش گرفت. –منظورت اینه گاو نه من شیرده بودم بدجنس؟ من هم خندیدم. –یه چیزی تو همین مایه‌ها. بیا برات یه چایی بریزم که خستگی کل این روزا از تنت در بره. حالا شوهرت میتونه بره سرکار؟ به دنبالم وارد آشپزخانه‌ی کوچک شد. –قراره از فردا بره. تو چیکار کردی با این امیرزاده؟ بعد اشاره‌ایی به مغازه کرد و خندید. –ولی خودمونیما، دعوای ما واسه تو خوب شد. ببین از مترو راحت شدی. چشمهایم را بُراق کردم. –اینجام یه جورایی مجبوری امدم. بعد، انگار که چیزی یادش آمده باشد پرسید. –راستی زن امیرزاده اینجا چیکار می‌کرد؟ حالا واقعا زنشه؟ دو فنجان چای را روی پیشخوان گذاشتم. –خودش اینجور گفته قبلا. ولی الان یه جوری حرف می‌‌زد که انگار در جریان کارهای شوهرش نیست. انگار از این مدل زن و شوهرایی هستن که تو کار هم دخالت نمیکنن. ساره پوزخندی زد. –من که میگم زنش نیست، قشنگ از حرف زدنش معلوم بود کدوم زنی از یه دختر می‌پرسه نامزد شوهرمی یا نه... شانه‌ایی بالا انداختم. –اره، راست میگی، مشکوک بود؟ ساره همانطور که چشمش در همه‌جا می‌چرخید ناگهان نگاهش روی تخته متوقف شد. لبخند زد. –به به، مثل این که کار به دلتنگی و بی‌قراری و این حرفها رسیده نه؟ بلند شدم و تخته را پاک کردم. ساره یه بار دیگه از این حرفها بزنی، نه من نه توها... بعد هم تخته را برداشتم و پشت پیسخوان گذاشتم. فنجان چای را به لبش چسباند. –وا مگه دروغ میگم. اون روز که غش کردی تازه فهمیدم چقدر تو دیوونه‌ی این امیرزاده‌ایی، خدا وکیلی اگه یه دختری اینجوری مثل تو عاشق شوهر من بشه به شوهرم میگم بره باهاش ازدواج کنه، بنده خدا عاشقه دیگه چیکار کنه. چپ چپ نگاهش کردم. فنجان را پایین آورد و پقی زیر خنده زد. –آخه چون میدونم همه ازش فرار میکنن بخصوص وقتی از سرکار میاد حسابی بوی عطر و گلاب میده. بغض کردم. –حرفهات خیلی نیش داره ساره. بلند شد و سرم را به سینه‌اش فشرد. –تو رو خدا ببخش، ببخش، شوخی کردم عزیزم. همینجوری حرف زدم. معذرت معذرت. ✍ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت156 بعد از این که چایی‌اش را خورد گفت: –کاش وقتی این خانمه اینجا بود بهم میفهموندی کیه، خودم همه‌ی زندگیش رو از زیر زبونش بیرون می‌کشیدم. درسته نمیخوام سر به تن امیرزاده باشه، ولی بازم میگم خیلی مرد خوبیه، هر کی بود بابت اون کاری که ما دوتا کردیم یه جوری حالمون رو می‌گرفت ولی اون گذشت کرد. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –البته می‌دونم همش به خاطر توئه، ولی کلا بهش نمیاد اهل زن دوم و این چیزا باشه. اصلا ببین بیا یه کاری کنیم. اسم امیرزاده آمده بود بازدلم هوایی شده بود. دیگر در حال خودم نبودم. ضربه‌ایی به دستم زد. نگاهش کردم. –چرا میزنی؟ اخم کرد. –حواست کجاست؟ اصلا فهمیدی چی گفتم؟ پشت دستم را ماساژ دادم. –نه، چی گفتی؟ نوچی کرد. –یعنی تو عاشقی رو از رو بردی؟ مجنون شدی دیگه، کلا رد دادیا. پشت چشمی برایش نازک کردم. –ها، بگو دیگه، چی گفتی؟ شمرده شمرده گفت: –میگم پاشو همین الان... همان موقع پسر بچه‌ایی وارد مغازه شد و پرسید: –خانم شما از این ماشین وحشیا دارید؟ از جایم بلند شدم. –بله داریم. –قیمتش چنده؟ وقتی قیمتش را شنید نوچ نوچی کرد و از مغازه بیرون رفت. ساره پرسید. –ماشین وحشی چیه؟ –از همین ماشین سرعتی کنترلیا، با تعجب نگاهم کرد. –اونوقت اهلیشم هست؟ وحشی اینقدر گرونه پس اهلیش چنده؟ خندیدم و سرم را تکان دادم. ساره هم سرش را تکان داد: –دیدی پسره چه نوچ نوچی کرد؟ فکر کنم ده، یازده سالش بیشتر نبود. یه جوری وقتی قیمت رو شنید نوچ نوچ کرد آدم فکر میکنه خرج خانوادش رو میده. دوباره آقایی وارد مغازه شد. مشکوک به اطراف نگاه کرد، سلام زورکی کرد و نگاهی به بیرون مغازه انداخت. قیافه‌اش برایم آشنا آمد. به طرفم آمد و پچ پچ کنان پرسید: –ببخشید اون خانمی که چند دقیقه‌ی پیش امد تو مغازه چیکار داشت؟ نگاهی به ساره انداختم. ساره به طرفمان آمد. –کدوم خانم رو میگید؟ آقا مرا رها کرد و به طرف ساره برگشت. –همون خانمه که شال پشمی داشت. ساره فکری کرد و پرسید: –اون خانم خوشگله رو میگی؟ مرد فوری چند بار سرش را تند تند تکان داد. ساره نگاه متعجبش را به من داد و پرسید: –اونوقت شما چه نسبتی باهاش دارید؟ مرد راست ایستاد. –شوهرشم، یعنی چند وقت دیگه میشم. من و ساره هر دو چشم‌هایمان را تا آخر باز کردیم. او هم متعجب گاهی به من و گاهی به ساره نگاه می‌کرد، بعد هم گفت: –چیه؟ کار بدی میکنم دارم در مورد همسر آیندم اطلاعات جمع میکنم؟ من که زبانم قفل شده بود و نمی‌توانستم جوابش را بدهم. ساره به خودش آمد و گفت: –من فکر کردم اون خانم ازدواج کردن. مرد مشکوک پرسید: –چرا این فکر رو کردید؟ ساره که معلوم بود در ذهنش دنبال حرف میگردد با منو من گفت: –هیچی، آخه امده بود از این تابلوها بخره، (به تابلوهای ویترین اشاره کرد.) من فکر کردم لابد واسه شوهرش میخواد. مرد پرسید: –خرید؟ –نه، نپسندید، رفت. مرد با تردید و بدون این که حرفی بزند از مغازه بیرون رفت. من تمام مدت به چهره‌ا‌ش نگاه می‌کردم. بعد از رفتنش گفتم: –حالا یادم امد کجا دیدمش، چه ریشی گذاشته، ساره پرسید: –میشناسیش؟ –این مرد یه بار امده بود کافی شاپ با امیرزاده درگیر شد. فکر کنم وسواس داشت مدام میز رو پاک میکرد و به من گیر می‌داد. دستش را دراز کرد. –بدو برو گوشیت رو بیار. –واسه چی می‌خوای؟ لبهایش را روی هم فشار داد؟ –هیچی میخوام بدوزدمش. واست گفتم واسه چی میخوام، جناب عالی تو هپروت بودی، نفهمیدی. با اکراه گوشی‌ام را به دستش دادم. –رمزش رو باز کن. –وا، شخصیه‌ها... اخم کرد. –نترس کار به هیجات ندارم. بعد دهانش را کج کرد و ادامه داد: –نمیخوام برم چتهای عاشقانه‌ی تو و امیرزاده رو بخونم. لبم را گاز گرفتم. –ما اصلا با هم چت نمی‌کنیم. میدونی چند روزه ندیدمش؟ بعد بغض دوباره گریبان گیرم شد. ساره عصبانی شد. –همین دیگه، تو داری دستی دستی خودت رو میکشی. اول که امدم تو مغازه قیافت رو دیدم تعجب کردم. خودت رو توآینه دیدی؟ زیر چشمات گود افتاده. بعد گوشی را به طرفم گرفت. –رمز؟ بعد از باز کردن رمز گوشی‌ام. در مخاطبینم گشت و اسم امیرزاده را پیدا کرد و شماره‌اش را گرفت. با چشم‌های از حدقه درآمده پرسیدم: –چیکار می‌کنی؟ با جدیت گفت: –همین الان بهش میگی که زنت امده بود مغازه کارت داشت. گوشی را روی بلند گو گذاشت. کف دستم را روی دهانم گذاشتم. –من این کا رو نمی‌کنم. –اگه نگی من میگم. دستم را دراز کردم. –گوشی رو بده من. فریاد زد. –نمیدم. دلت برای خودت بسوزه، مرگ یه بار شیونم یه بار، همینی که گفتم بهش میگی. صدای بوق خوردن گوشی‌اش پخش شد. تپش قلبم بالا رفت و هر لحظه محکم و محکم‌تر می‌زد. ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸با توکل به اسم الله ✨روزمون را آغاز میکنیم 🌸براتون هفته ای عالی ✨پراز لطف و رحمت الهی 🌸پراز خیر و برکت و سلامتی ✨به دور از غصه و غم آرزومندم 🌸شروع هـفته تون پرازبهترینها 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
بالا گرفته‌ایم برایت دو دست را ای مرد مستجابِ قنوت و دعا بیا فهمیده‌ایم با همه دنیا غریبه‌ایم دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا صبحتون مهدوی 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
ارباب دلم برای حرمت لک زده.. من کربلا لازمم آقا به رقیه قسم دلم تنگ شده برات صلی‌الله‌علیک‌یا اباعبدالله مهربون اربابم ♥️حسین(ع) ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚖️ تخلیه چاه، گاهی می توان نفْس شکن باشد. دست‌شویی‌های اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت پر می‌شد، با ماشین مخصوص، تخلیه می‌کردند؛ اما این‌بار دیوارهای کنار دست‌شویی ریخته بود و امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار، باید چاه تخلیه می‌شد. از طرفی هیچ دست‌شویی دیگری برای استفاده بچه‌ها نبود. برای تعمیر هم چند نفر کارگر آورده بودند؛ ولی باید چاه تخلیه می‌شد. بعد از نماز ظهر بود. یکی از مسئولین لشکر آمد و گفت: 🪓 «چند نفر نیروی از جان‌ گذشته برای تخلیه چاه دست‌شویی می‌خواهیم». ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
2️⃣ هر کس چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت: «پیف پیف! چه کارهایی از ما می‌خوان». دیگری می‌گفت: «ما آمدیم بجنگیم، نه این‌که چاه تخلیه بکنیم». رفتیم برای ناهار و بعد از ناهار هم مشغول استراحت شدیم. با خودم می‌گفتم آیا کسی حاضر می‌شود برای تخلیه چاه داوطلب بشود. 🔦 هر کس این کار را بکند از نفس خودش را شکسته. با خودم گفتم تا بچه‌ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دست‌شویی‌ها ببینم چه خبر است. وقتی آن‌جا رسیدم، خیلی تعجب کردم. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯