🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
🌷مدارا كردن با مردم
🌷يك نيمه ايمان است
🌷و ملايمت با آنها
🌷يك نيمه خوش زيستن است.
📚نهج الفصاحه، حدیث ۲۷۳۵
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هدایت شده از شهید محمدرضا تورجی زاده
🔸️🕋 نماز یکشنبه های ماه ذی القعده
نمازی بسیار سفارش شده با ثواب فراوان 👌
این فرصت را از دست ندیم
بخونیم و به دیگران سفارش کنیم.
#نماز
#اعمال
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔰 چشم به درد نخور !
🔻 چشماش مجروح شد
و منتقلش کردند تهـران ؛
محسن بعد از معاینه دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید: براچی این سوال رو
می پرسی پسر جون؟
محسن گفت:
چشمی که برا امامحسین(ع) گریه نکنه بدرد من نمیخوره ....
#شهید_محسن_درودی 🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا انسان لحظهی مرگ، اهل بیت علیهمالسلام را میبیند؟
🎙 #استاد_عالی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊گوشها و چشمهایتان را متبرک کنید...
خیلی کم میتونید گیر بیارید.....
🧮#بیست_شهیدعشق
🌹#دریک_قاب
✨#شهدا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
ده دقیقه باشه برای خدا⏰
هر چقدر سرمان شلوغ باشه
برای ده دقیقه حرف زدن با خدا وقت داریم.
نماز اول وقت📿🕊
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت197
–خیلی دلم میخواد براتون بنویسم چیزهایی من رو ناراحت میکنه که نارضایتی خدا توشه، ولی نمیتونم چون حقیقت نداره، یعنی من در اون حد نیستم، من از همین اتفاقهای دم دستی ناراحت میشم، مثلا نمره کم گرفتن، کم شدن درآمدم و عقب افتادن اقساط پدرم.
خوشحالیهامم همینطور کوچیک و دم دستیه، مثلا همین که الان به این خونه اسباب کشی کردیم و دیگه از مستاجری خلاص شدیم خیلی خوشحالم.
من از خوشحالی خانوادم خوشحال میشم و از ناراحتیشون ناراحت.
ولی کاش میتونستم مثل خواهرم به مسائل بزرگتر فکر کنم و از ظلم کردن به هم نوع ناراحت بشم. یعنی اونقدر دیگران برام مهم باشن که بتونم از زندگی خودم بگذرم و برای اونا قدم بردارم، یا حتی بهشون فکر کنم.
بعد از ارسال پیامم چندین بار خواندمش و با خودم فکر کردم حتما منظورش از طرح این سوال تعیین معیارهای همسر آیندهاش بوده.
چند دقیقهایی طول کشید تا او جواب پیامم را داد.
در کنار یک شکلک تشکر نوشته بود.
–چقدر از این صداقت و راحت حرف زدنتان خوشم آمد. اصلا نگران چیزهایی که گفتید نباشید. همه چیزهایی که گفتید کمکم به دست مییاد فقط کافیه انسانیت رو به طور واقعی معنا کنید.
چقدر حرفهایش دل گرم و به خودم امیدوارم میکرد.
پرسیدم:
–از نظر شما ارزش انسانها به چیه؟ اول شکلک تعجب و بعد شکلک لبخند فرستاد.
بعد از چند دقیقه برایم یک صوت فرستاد.
مشتاقانه صوتش را باز کردم.
صدای گرمش را به گوش جان سپردم. احساس کردم آن لحظه همهی عالم سکوت شده تا من صدای او را بشنوم.
چشمهایم را بستم و گوشیام را به گوشم نزدیک کردم.
–سلام مجدد خانم خانمه، نه به اون حرفهاتون نه به این سوالتون! خیلی اساسی و بنیادیه و احتیاج به توضیح داره برای همین صوت فرستادم. اگر بخوام کوتاه بگم و زیاد وقتتون رو نگیرم از نظر من ارزش آدمها به افکارشونه، ارزش آدمها به چیزیه که هر کس در تمام عمرش دنبالشه، هر کسی ارزشش رو خودش تعیین میکنه، شاید من تمام فکرم این باشه که مغازم رو بزرگتر کنم یا فروش بیشتری داشته باشم خب معلومه تمام تلاشم رو برای رسیدن به هدفم میکنم و چون این موضوع برام مهمه، اون وسط مسطا ممکنه حقی هم زیر پا بزارم. که حتما میزارم چون برنامه دنیا کلا همینه، برام اهمیتی نداره، من فقط میخوام به هدفم برسم. پس خواسته ناخواسته ارزش خودم رو در حد همون مادیات پایین میارم.
بارها صوتش را گوش کردم و به فکر فرو رفتم.
آن شب شام طبقهی بالا بودیم. نادیا با کمک مادربزرگ خورشت قورمه سبزی پرملاتی بار گذاشته بود. یک جورهایی نادیا دختر مادربزرگ شده بود. اکثرا طبقهی بالا بود، حتی گاهی بعضی شبها همانجا میخوابید. مادربزرگ هم در دوختن تابلوها یک نیروی کار جدی شده بود و چندتا از همسایههای قدیمیاش هم گاهی کمک میکردند.
من با این که ناهار هم نخورده بودم ولی باز برای شام اشتها نداشت و فقط با غذایم بازی میکردم. تمام فکرم شده بود حرفهای امیرزاده، به کارهای خودم و اطرافیانم دقت میکردم و در موردشان فکر میگردم.
شب موقع خواب پرسش نادیا مرا از افکارم جدا کرد.
–شام خوشمزه شده بود؟
مکثی کردم و به شام فکر کردم.
–آره فکر کنم.
نادیا با کف دستش محکم به صورتش زد.
–یعنی چی؟ خوب نبود؟
نگاهش کردم.
–چرا خود زنی میکنی؟
–از دست این پشهها، کاش میشد چند سیسی خون بریزیم تو یه ظرف بزاریم جلوشون دور هم بشینن بخورن اینقدر ما رو اذیت نکنن.
خندیدم.
–تو زمستون پشه کجا بود توام.
–پس اینا چیه؟
جوابش را ندادم و چشمهایم را بستم و دوباره در افکارم شنا کردم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت198
بعد از ظهر روز پنج شنبه قرار بود مادر امیرزاده به خانمان بیاید.
امیرزاده برایم پیام فرستاد که من زودتر به خانه بروم، خودش بعد از این که مادرش را به خانهی ما برساند به مغازه برمیگردد.
ولی من اصلا روی دیدن مادرش را نداشتم.
اگر همهی ماجرای تحقیق من و ساره را به خانوادهام میگفت چه، چه توضیحی داشتم که برای مادر بدهم. اصلا از رویش خجالت میکشیدم.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم از ظهر خیلی گذشته بود. من حتی از استرس نتوانسته بودم ناهارم را بخورم.
چند مشتری وارد مغازه شدند. خریدهای ریز و درشت زیادی داشتند و خیلی هم سخت پسند و سخت خرید بودند.
مشتریهایی که بعد از اینها آمده بودند خرید کرده بودند و رفته بودند ولی اینها هنوز در تردید به سر میبردند.
چند بار گوشیام زنگ خورده بود و نتوانسته بودم جواب بدهم.
بعد از خلوت شدن مغازه دوباره گوشیام زنگ خورد.
رستا بود. همین که جواب دادم گفت:
–دختر پس کجایی؟ مادرش امد بیا دیگه.
–رستا نیازی به بودن من نیست. اون من رو قبلا دیده، امده با مامان حرف بزنه، امروز مغازه شلوغه...
صدایش بالا رفت.
–یعنی چی دیده؟ کجا دیده؟ نکنه امده مغازه؟ اصلا دیده باشه، تو نباشی ناراحت نمیشه؟ بعدشم مامان که خبر نداره، اونوقت نیومدن تو براش سوال نمیشه؟
استرسم بیشتر شد.
–نمیدونم. حالا اگر سرم خلوت شد یه تاکسی میگیرم میام.
همین که قطع کردم دونفر برای خرید اسباببازی وارد مغازه شدند. پشت سرشان امیرزاده هم آمد. تا مرا در مغازه دید چشمهایش گرد شد. فوری خودش را به پشت پیشخوان رساند. سرش را نزدیک گوشم کرد و پچپچ کنان پرسید:
–شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه نباید الان خونتون باشید؟
یک حواسم به مشتری بود یک حواسم به امیرزاده.
–راستش امروز مغازه خیلی شلوغ...
حرفم را برید.
–چرا به من زنگ نزدید؟ اصلا میبستید میرفتید.
کارت مشتری را گرفتم و قیمت اسباب بازی را گفتم.
امیرزاده کارت را از دستم گرفت و با خونسردی تصنعی گفت:
–من براشون کارت رو میکشم شما بفرمایید آماده بشید باید زودتر برید خونه.
به آشپزخانه رفتم و معطل به کابینت تکیه دادم. حال خوبی نداشتم.
به چند دقیقه نرسید که او هم آمد.
روبرویم ایستاد. گرهایی به ابروهایش انداخت.
–شما چرا آماده نشدید؟ بعد خودش رفت و پالتوام را آورد و دستم داد و زمزمه کرد.
–بپوشید بجنبید. بعد دور شد.
پالتو را گرفتم ولی تکان نخوردم. راه رفته را برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
چشمهایم نم زدند و نگاهم را زیر انداختم.
نزدیکم شد خیلی نزدیک، بعد آرام گفت:
–حالتون خوب نیست؟
به زور آب دهانم را قورت دادم و نجوا کردم.
–اگه مادرتون...
اجازه نداد ادامه دهم. با لحن مهربانی گفت:
–من که قبلا گفتم، مادرم رو توجیح کردم، هیچ حرفی در مورد اون روز نمیزنه.
شما نگران این موضوع هستید؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
کوتاه خندید و گوشهی پالتوام را که روی دستم بود را گرفت و به طرف بیرون مغازه راه افتاد.
–باید خودم ببرمتون، بعد برگشت با لبخند نگاهم کرد.
–الان مادر من حتی فکرشم نمیتونه بکنه که پسرش عروس خانم رو داره میاره سرقرار.
جلوی در مغازه که رسیدیم ایستاد. پالتو را از من گرفت و برایم نگه داشت.
–زود بپوشید بریم.
خجالت زده گفتم:
–بدید خودم میپو...
شتاب زده گفت:
–شما میخواستید بپوشید تا حالا پوشیده بودید و خونه بودید نه اینجا.
شرمنده دستهایم را داخل آستین پالتوام کردم و پوشیدمش.
بعد سربه زیر به طرف ماشین راه افتادم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت۱۹۹
داخل ماشین که شدم دوباره رستا زنگ زد. عصبی بود. سعی کردم با قربان صدقه رفتنش و آرام حرف زدن کمی آرامش کنم و مطمئنش کردم که تا نیم ساعت دیگر به خانه میرسم.
امیرزاده با لبخند از آینه نگاهم میکرد، بعد از تمام شدن تلفنم گفت:
–پس از این حرفها هم بلدید بزنید. خوش به حال خواهرتون.
لبخند به لبم آمد.
–آخه چون بارداره نمیخوام استرس بگیره.
ابروهایش بالا رفت.
–عه؟ پس به زودی شیرینی خاله شدنتونم میخوریم.
–قبلا دوبار خاله شدم این سومیه.
خندید.
–وای من عاشق خونههای پر بچهام. شما چی؟ بچه دوست دارید؟
نگاهی به بیرون انداختم.
–مامانم همیشه میگن بچه برکت خونس و سرمایهی زندگی هر کسی بچشه، میگن اگه بچهها درست تربیت بشن حتی تا هفتاد جد آینده و گذشتهی آدم از این سرمایه سود میبرن. گاهی که خواهر کوچیکم غر میزنه و میگه اگه دوتا بچه بودیم زندگیمون راحت تر بود مادرم ناراحت میشه و میگه من حتی اگر یدونه بچه هم داشتم و پولدارترین آدم بودم بازم نمیزاشتم بچم تو راحتی زندگی کنه چون تربیتش خراب میشه و سرمایهی اصلی زندگیم از بین میره. حالا خودم هیچی جواب اجدادم رو چی بدم.
امیرزاده با چشمهای گرد نگاهم کرد.
– ایوالله به مادرتون. با این طرز فکر عجیبه که فقط چهارتا بچه دارن.
از آینه نگاهش کردم.
–مادرم یه بیماری داشت که دکتر بهش گفته بود هر بار که باردار بشه بدنش ضعیفتر میشه، بعد از به دنیا امدن خواهر کوچیگم یه مدت حالش خیلی بد بوده ولی خدا رو شکر کمکم بهتر شد.
نفسش را بیرون داد.
–خداروشکر. پس یعنی شما موافق تربیت و افکار مادرتون هستید؟
نگاهم را به دستهایم دادم..
–کدوم آدم عاقل از سرمایهی زیاد بدش میاد؟
امیرزاده با خنده گفت:
–همینطور سود رسوندن به این همه آدمهایی که یه روزگاری تو این دنیا زندگی میکردن و آودمهایی که بعد از این میخوان تو این دنیا زندگی کنن
کلید را انداختم و وارد حیاط شدم. رستا پنجرهی اتاق من و نادیا را که رو به حیاط بود را باز کرد و پچ پچ کنان گفت:
–تلما از اینجا بیا تو.
به سختی از پنجره وارد اتاق شدم. رستا یک دست لباس برایم آماده کرده بود.
–سریع اینارو بپوش.
بعد از پوشیدن لباسهایم همانطور که صورتم را آرایش میکردم، رستا در عرض چند دقیقه موهایم را برایم بافت یک طرفه زد. استاد این کار بود. موهایم کوتاه و به هم ریخته بود ولی با بافتی که رستا برایم زد خیلی عوض شدم و حسابی مرتب شدم.
کارش که تمام شد با عجله گفت:
–زودباش بیا بیرون، معطل نکن که خیلی دیر شده.
مادر امیرزاده با دیدنم لبخند زد و اصلا به رویم نیاورد که مرا قبلا دیده. بعد از خوش و بش و خوشآمد گویی کنار رستا نشستم و نگاهم را به دستهایم دادم.
مادر رو به مادر امیرزاده گفت:
–اگه اجازه بدید حالا من در مورد پسر شما بپرسم. بعد هم شروع به سوال پرسیدن کرد. تمام سوالات مادر حول محور اخلاقیات امیرزاده و ایمانش بود. حتی یک مورد هم در مورد وضع مالیاش یا کار و دارایاش نپرسید. رو به رستا پرسیدم:
–اونم در مورد من همین سوالات رو کرد؟
رستا سرش را زیر گوشم آورد.
–آره منتها سوالاتش خیلی ریزبینانهتر بود.
–مثلا چی پرسید؟
–این که اگه نماز صبح خواب بمونه چیکار میکنه؟
با چشمهای گشاد شده به رستا نگاه کردم.
بعد از این که سوالات مادر تمام شد، مادر امیرزاده با من هم کمی صحبت کرد و در آخر هم گفت:
–دخترم اگه اشکالی نداره شماره تلفن یکی دوتا از دوستانت رو بده که من در مورد شما ازشون سوالاتی بپرسم.
با تعجب به رستا نگاه کردم، ولی او خیلی عادی گفت:
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت 200
اجازه بدید از اتاق قلم و کاغذ بیارم.
من به دنبال رستا به اتاق رفتم و گفتم:
–رستا حالا چیکار کنم؟ چرا آخه شماره دوستام رو میخواد؟
رستا با لبخند خودکار را به دستم داد:
–معلومه مادر خیلی به فکر و زرنگی داره، شایدم به خاطر عروس قبلیشه که اینقدر محتاط شده، هر چی هست خیلی خوبه. توام باید روزی که امدن برای خواستگاری همین کار رو بکنی، البته من خودم یه تحقیقاتی کردم ولی خیلی کمه، یه سوالاتی رو هم در نظر گرفتم که میدم حفظ کنی و ازش بپرسی.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–انگار فقط من این وسط از هیچی خبر ندارم.
به خودکار اشاره کرد.
–بدو بنویس. شمارهی دوستت زهرا رو بنویس.
اسم زهرا که آمد یاد ماجرای کافی شاپ افتادم و ترسیدم حرفی بزند و آبرویم برود.
–نه، اون نمیشه. شماره ساره رو مینویسم. با یکی از همکلاسیهام. از سال اول دانشگاه تا حالا با هم دوستیم.
–کاش به جای ساره شماره یکی دیگه رو مینوشتی.
با ساره کمی شکرآب بودیم ولی چاره ایی نداشتم.
شماره را نوشتم.
برگه را به دست رستا دادم.
برگه را گرفت.
–خودت بهش بدی بهترهها.
–راستش یه کم بهم برخورده، تو بهش بده.
–اگه به تو بربخوره ما هم فردا پس فردا میخواهیم رُس امیرزاده رو بکشیم به اونم برمیخورهها.
برگه را از دستش گرفتم.
–باشه خودم بهش میدم.
بعد از رفتن مادر امیرزاده مادر گفت:
–واسه سه شنبه قرار خواستگاری گذاشت. نگاهی به رستا انداختم.
–این که هنوز تحقیق نکرده چه زود قرار گذاشت.
رستا لبخند زد.
–حالا هم زمان میخواد هر دو کار رو انجام بده، احتمالا میخواد خانوادشم بیان ببینن نظر بدن، نمیخواد فقط نظر خودش باشه.
رستا گفت که تا روز خواستگاری به سرکار نروم که در مورد سوالهایی که میخواهم از امیرزاده بپرسم با هم صحبت کنیم و بیشتر فکر کنم.
با کنجکاوی پرسیدم.
–حالا مگه چه سوالهایی باید بپرسم؟
رستا از نادیا دفتری گرفت و شروع به نوشتن کرد.
–ببین یه سری سوال مینویسم همه رو حفظ میکنی، روز خواستگاری هم وقتی داره به این سوالها جواب میده ازش اجازه میگیری و صداش رو ضبط میکنی.
نادیا خندید.
–وای زشته بابا، بیخیال مگه جلسه باز جوییه؟
رستا اخم کرد.
–اتفاقا توام باید اینا رو یاد بگیری که نوبت تو شد من دوباره تکرار نکنم.
همه خندیدیم.
رستا تقریبا دو صفحه سوال نوشت. نادیا یکی یکی سوالات را زمزمهمیکرد. در آخر هم گفت:
–حداقل یه سوالم در مورد چه غذا یا چه رنگی رو دوست داره، یا حقوقش چقدره و این چیزا هم مینوشتی.
من هم سوالات را یکی یکی خواندم و گفتم:
–من میدونم اون به این سوالا چه جوابی میده، یعنی جواب اکثرشون رو میدونم.
رستا دستش را روی یکی از سوالات گذاشت.
–بگو ببینم به این سوال چه جوابی میده.
–این که آرزوش چیه؟
–اهوم.
فکری کردم و گفتم:
–با شناختی که من ازش دارم احتمالا میگه یه کاری کنه که خیرش به همه برسه،
نگاهی به بالای صفحه انداختم.
–حالا این معیارهای درجه یک و دو چیه این بالا نوشتی؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#نماز_شب
🔸 از یکی از شاگردان آیت الله کشمیری پرسیدم:
چکار کنم تا ملائک مرا برای نماز شب بیدار کنند؟!
🔸فرمودند: غذای فرشتگان تسبیح است.. قبل از خواب با آنها صحبت کن و تسبیحات اربعه بخوان و به آنها هدیه کن...
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
دعای امروز 🌷
خدایا 🙏
به حرمت ذکر امروز
گره ازمشکلات همه دوستانم بازکن
تمام خانه هارا لبریز آرامش
وسرشارازبرکت
غرق درخوشبختے بفرما
خدایا 🙏
امروز حاجت نیازمندان را عطا فرما
آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏
ای برآورنده ی حاجت ها 🙏
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
سلامایمولایعالم
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
قدمی رنجهکن،ای دوست به مهمانی من
عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
غیبتت سخت شد،ازدستِ مسلمانی من
✦اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ
✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ
✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ،
✦وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
🌻⃟🍂๛فرج مولا صلواتـــــــ
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔺فرازی از وصیتنامه شهید مدافعحرم
رضا حاجیزاده
از مردم ایران میخواهم تفرقهاندازی نکنید، 👌🏻
با هم متحد باشید، 🤝 دین اسلام را سربلند نگه دارید،
نماز را اول وقت و با حضور قلب بخوانید،
پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید.
پیوند به ائمه اطهار(ع) و به خصوص امام هشتم را مستحکم کنید 💚
و خدای متعال و مهربان را در همه حال به یاد داشته باشید.
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠امام رضا عليهالسلام:
هركه میخواهد معدهاش آزارش ندهد،
پس در بين غذا آب نخورد
📚بحارالانوار ج۶۲ص۳۳۳
💠امام رضا علیهالسلام:
خوردن آب سرد
پس از خوردن چيز گرم
و پس از خوردن شيرينى
دندانها را از بين میبرد
📚بحارالانوار ج۶۲ص۳۲۱
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حاج قاسم میگفت:
حتیاگہیـهدرصداحتمـالبِـدیڪہ
یـهنفر یهروزیبرگـردهوتوبہکنـه...
حـقنداریراجبشقضاوتڪنۍ!
قضاوتفقطڪارخداست!
-پس حواسمـونباشه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯