دعای امروز 🌷
خدایا🙏
در این یکشنبه زیبای بهاری
عطا فرما
به من و عزیزانم
ثبات در ایمان
برکت در کار
پاکی در عشق
رزق و روزی حلال
وسلامتی وخوشبختی
آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏
ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🍃🌸🍃
مے گویند ڪه ابتداے صبــح
رزق بندگانت را تقسیم میڪنی!!
مے شود رزق من امـروز
رفاقتی️ باشد از جنس شهـیدان ..
با عطـر شهــادت .. 🌷
🍀🍀🍀
مولای من
شرمنده اگر دعای من کار نکرد
آنجور که باید دلم اصرار نکرد
عجل لولیک الفرج گفت لبم
اما دل من درست رفتار نکرد..!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
صبحتونمهدوی
التماس دعا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
«غسل و نماز توبه یکشنبههای ماه ذیالقعده»
براى روز یکشنبه این ماه نمازى با فضیلت بسیار از رسول خدا صلىاللهعلیهوآله روایت شده است که هر که این نماز را بهجا آورد، توبههایش پذیرفته و گناهش آمرزیده میشود، طلبکاران او در قیامت از وى راضى میگردند، باایمان از دنیا خواهد رفت ، ایمانش از او گرفته نشود، قبرش وسیع و نورانى میگردد و والدینش از او راضى میشوند ...
نماز به این گونه اقامه میشود :
🔻 غسل کنید (نیت توبه)،
🔻 وضو بگیرید،
🔻 ۲ تا دو رکعت نماز مانند نماز صبح به جا آورید که در هر نماز، در هر رکعت سوره «حمد» را یک مرتبه، سوره «توحید» را سه مرتبه، سوره «فلق» را یک مرتبه و سوره «ناس» را یک مرتبه بخوانید.
🔻 پس از نماز هفتاد مرتبه استغفار کنید:«استغفرالله ربی و اتوب الیه».
🔻بعد از ۷۰ بار استغفار یکبار بگویید :
«لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ».
🔻 سپس یکبار بگویید:
«یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَات فَإِنَّهُ لایَغْفِرُ الذُّنُوبَ الا انت».
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌺🧚♀️شرم میکنم از اینکه
خدایی به این بزرگی و بخشندگی دارم
اما از غیر از او چیزی بخواهم
از اینکه خدایی شنوا دارم
اما حرف دلم را به غیر از او بگویم
از اینکه خدایم زیبایی ها
و خوبی ها را برایم می خواهد
اما من صبور و قانع نیستم
از اینکه خدایم از رگ گردن به من نزدیکتر است
اما من او را دور می پندارم
از اینکه خدایم گفته از من بخواه
اما غیر از او را صدا می زنم
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#تلنگر
🌸🌿 پدرم همیشه می گفت تنها چیزی که ارزش ادامه ی زندگی رو داره، خانواده است!
🌸🌿مردی که وقت صرف خانواده اش نکنه
یه مرد واقعی نیست !
👈حواست به خانواده باشه عزیز 👌👌
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو بگو که آیا این تصاویر واقعی ترند یا روزهایی که من و تو واماندگان از قافله عشق یکی پس از دیگری می گذرانیم …
دفاع_مقدس #شهید_آوینی
آبادان #خرمشهر
شهدا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#خاطرات_شهید
●یه شب نیمه هاى شب بود وبچه ها خوابیده بودن. ازصداى ناله یکى ازبچه ها بقیه بیدارشدن. یکى رفت بیدارش کرد گفت چیه سیدخواب بد دیدى؟ زد زیرگریه هرچى گفتن چی شده فقط گریه میکرد. تااینکه گفت خواب بى بى زینب دیدم. همه گفتن خوش بحالت اینکه گریه نداره.
●حالا بىبى چى گفت بهت؟
باگریه گفت بى بى فرمودن:
_ ما اهل بیت به شما بچه هاى شیعه افتخار میکنیم.
یهو دیدم دست راست بى بى خونى ودست چپ مبارکش سیاه وکبود. گفتم بى بى جان مگه ما بچه شیعه هاى حیدرى مرده باشیم که دستاى مبارکتون اینجور باشه. چی شده بى بى جان؟
ایشون فرمودن پسرم وقتى دشمن گلوله اى به سمت شما شلیک میکنه با دست راستم جلو اون گلوله رو میگیرم تابه شمانخوره واسه همین خونى شده
و زمانى که شما گلوله اى به سمت #دشمنان شلیک میکنین بادست چپ هدایتش میکنم تا به هدف بخوره واسه همین دست چپم کبودشده...
سه روزبعد سیدمصطفى حسینى که خواب حضرت زینب رو دیده بود #شهید شد.
#شهید_سیدمصطفی_حسینی🌷
#سالروز_شهادت
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#خاطرات_شهید
✍️حج سال 66 بود. مراسم برائت از مشرکین. وهابی ها به حجاج حمله کرده و با هر چه می شد زوار رامی زدند، به خصوص شرطه ها که با گلوله زوار را به خاک و خون می کشیدند.
حاج محمد مثل شب و روزهای عملیات سر از پا نمی شناخت. جلوتر از همه، با چوب و سنگ جلو مهاجمان ایستاده بود.
در آن آشفته بازار دیدم حاج محمد در حالی که یک پرچم آمریکا در دستش بود به سمتم می دود. با هیجان گفت: کاکو جلیل بیا بریم رو پشت بام آن پارکینگ!
گفتم: می خواهی چی کاری کنی؟
گفت: می خواهم این پرچم را آنجا آتش بزنم.
گفتم: من تو کمرم تیره، جون ندارم بیام بالا، برو مرتضی روزی طلب را پیدا کن.
به هر ترتیب در میان آن گلوله ها دوید و رفت. روز بعد روزنامه معروف عربستان در صفحه اولش عکس حاج محمد را چاپ کرده بود که بالای یک بام در حال آتش زدن پرچم آمریکا بود.
📚از مجموعه داستان های سرزمین مادری
برشی از کتاب لبخند کبود
#شهیدحاج_محمد_ابراهیمی🌷
#شهدای_فارس
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌼🌼نماز اول وقت🌼🌼
سفارش شهدابرای نماز اول وقت
در وقت نماز، براى فرج امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)... دعا کنید. 🌷 عیسی نیک نظر🌷
نماز، مؤمن را عوض میکند و به انسان سیر میدهد، از معقول به سوی مشهود. نماز برای سلب عادت است پس باید مواظب بود که خودش یک عادت نشود. 🌷شهید فرهاد حسینعلی🌷
نماز بخوانید آن نمازی که شما را بالا ببرد. روزه بگیرید، آن روزه ای که شما را به خدا نزدیک کند.
🌷شهید محمد قاسم رحیمی🌷
فکر نمیکنم که نیم ساعت نماز لطمهای به درس و زندگانی شما بزند. بلکه همواره شما را در راهی قرار میدهد که رو به پیشرفت باشید.
🌷 شهید حسن منزوی🌷
یاد همه شهیدان گرامی وراهشان پررهروباذکرصلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#آیتاللهبهجت:
هرکس عادت به تاخیر نمازها کرده است،
خود را برای تاخیر در همه امور زندگی آماده کند!
تاخیر در ازدواج
تاخیر در اشتغال
تاخیر در تولد اولاد
تاخیر در سلامتی و عافیت
نماز مانند لیمو شیرین است
هرچه از وقت فضیلت دورتر شود، تلختر میشود...
#پندانه
#نماز
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💔به قنوت و رکوع
و سجودتان سوگند؛
که نخواهیم گذاشت
انقلاب دست نااهلان بیافتد...
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#شهید_جمهور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●اگه #امام_خمیني رحمةاللهعلیه رو ندیده باشین .. با دیدن این کلیپ شیفتهی مرام ایشون میشید ...
●سالگرد ارتحال امام عزیزمان تسلیت باد.●
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت220
در مسیر برگشت به خانه پدر خیلی از خانواده ی امیرزاده تعریف کرد به خصوص از ارتباط امیرزاده با برادرش خوشش آمده بود و می گفت خیلی پشت هم هستند و حواسشان حسابی جمع مادرشان است. مادر هم مدام با لبخند حرف هایش را تایید میکرد. در آخر هم قرار شد که جواب آخر را خود من بدهم.
از حرف هایشان حسابی قند در دلم آب شد ولی با این حال گفتم هر چی شما بگید.
هنوز به خانه نرسیده بودیم که رستا زنگ زد و زیر و بم همه چیز را از مادر پرسید. رستا آن قدر سوال های ریزبینانه از مادر میپرسید که گاهی حتی من هم جوابی نداشتم که بگویم، چون آن قدر دقت نکرده بودم.
مادر همان طور که با تلفن حرف می زد ناگهان با لحن تندی گفت:
–آخه دختر من از کجا بدونم؟ من که نرفتم سرویس بهداشتی. با تعجب به مادر نگاه کردم.
مادر دستش را جلوی گوشیاش گرفت و رو به من گفت:
–می گه سرویس بهداشتی شون تمیز بود؟
لبم را گاز گرفتم.
–وا؟! این چه سوالیه؟ خب معلومه که تمیزه.
مادر پرسید:
–مگه تو رفتی؟
–نه، ولی وقتی داخل خونه شون این قدر تمیز و مرتبه، خب...
مادر با تکان دادن سرش حرفم را تایید کرد و دوباره مشغول صحبت شد. نمیدانستم منظور رستا از این سوالات چه بود ولی به نظرم زیادی حساس شده،
مادر دوباره دستش را جلوی گوشیاش گرفت و رو به من گفت:
–می گه زیادی تمیز بودن شون شک برانگیزه، یه وقت وسواسی نباشن؟
از حرفش خندهام گرفت.
–مامان رستا باید خودش میومد، ما به این چیزا دقت نکردیم.
مادر گفت:
–رستا میگه کاراشون تکراری نبوده؟ تو تمیزی و صحبتاشون؟
–یعنی منظورش وسواس فکریه؟
مادر سرش را تکان داد.
–نه مامان، من خیلی وقته آقای امیرزاده رو میشناسم اون جوری نیست.
مادر نگاه چپی خرجم کرد و به صحبتش با رستا ادامه داد.
نفسم را بیرون دادم و نگاهی به گوشیام انداختم.
امیرزاده پیام داده بود و دوباره سوالش را در مورد رفتن یا نرفتن من به مغازه پرسیده بود.
اول خواستم جواب بدهم ولی بعد با خودم فکر کردم که کمی منتظرش بگذارم بهتر است.
دوباره پیام فرستاد و نظر پدر و مادر را در مورد خودشان خواست که بداند. نوشتم که نظرشان مثبت است. آن قدر خوشحال شد که چند شکلک خوشحالی و گل و شیرینی فرستاد. من هم فوری نوشتم.
–البته همه چیز را به عهدهی من گذاشتند.
نوشت.
–خب؟
جوابش را ندادم و نتم را قطع کردم. همین که به خانه رسیدم به رستا زنگ زدم و طبق معمول همه چیز را برایش تعریف کردم.
یک جورهایی اجازهی رفتن به مغازه را هم از او گرفتم.
رستا گفت:
–ببین از فردا برو سرکار، البته اگر جوابت مثبته.
خندیدم.
–این چه سوالیه تو که جواب من رو میدونی.
رستا کمی مِن و مِن کرد و بعد گفت:
–آخه مامان می گفت بله برون بشه محرم بشن بعد تلما بره سرکار، مامان هنوزم بهم ایراد می گیره که چرا از روز اول بهش نگفتم تو جنسات رو تو مغازهی امیرزاده...
حرفش را بریدم.
–خب من بهت گفتم که در جریان قرارشون بدی، تو خودت دیر بهشون گفتی.
–من فکر کردم شاید عروس خودمون بشی.
خندیدم.
–راستی! مادرشوهرت وقتی فهمید چیزی نگفت؟
–چرا گفت قسمتش هر چی باشه همون میشه. ولی تو چند روز دیگه صبر کنی و نری مغازه...
–نمیشه که من کارم رو ول کنم. اون جا محیط کاره، ربطی به این چیزا نداره. کلی جنس مونده رو دستم، باید ببرم بذارم...
خندید.
–الان تو نگران جنسات هستی یا میخوای...
کشیده و بلند گفتم:
–رســــــــتـــا...
لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت221
مطمئنم اگر سختگیری های رستا نبود پدر و مادرم اصلا کاری به این کارها نداشتند. مثل خواستگاری خود رستا امیرزاده میآمد خواستگاری و خیلی زود همه چیز تمام می شد.
صبح زود برای غافلگیر کردن امیرزاده به طرف مغازه راه افتادم. داخل مترو نتم را روشن کردم. چند پیام از امیرزاده داشتم. تقریبا تا نزدیکی های سحر برایم هر ساعت پیام فرستاده بود و از دلتنگیاش حرف زده بود.
ذوق زده از خواندن پیام هایش گوشیام را بستم و روی قلبم گذاشتم.
همین دیشب دیده بودمش ولی دلتنگیام به اندازهی روزها و شاید ماه ها جدایی بود.
با خودم فکر کردم پس امروز دیرتر از هر وقت دیگری میآید چون تمام شب را تقریبا بیدار بوده است.
وقتی جلوی مغازه رسیدم. در مغازه بسته بود. ولی با دیدن چیزی که پشت در بود ماتم برد.
یک شاخه گل رز سرخ که یک روبان سفید دورش بسته شده بود.
گل را برداشتم و به اطرافم نگاهی انداختم.
هیچ کس نبود. یعنی کار کیست؟ امیرزاده، قبلا اگر میخواست به من گل بدهد داخل مغازه روی پیشخوان میگذاشت.
اصلا مگر او صبح به این زودی با شب بیداری که داشته میتوانسته از خواب بیدار شود؟
گل را بوییدم خیلی تازه بود.
به داخل مغازه آمدم و کوله پشتیام را روی پیشخوان گذاشتم.
کلی تابلو و اجناس دیگر با خودم برای فروش آورده بودم.
نگاهی به ویترین انداختم. اکثر اجناسی که قبلا داخل آن چیده بودم فروخته شده بود.
زمان زیادی برد تا دوباره ویترین را بچینم. هنوز کارم تمام نشده بود که با صدای حرف زدن دونفر که برایم آشنا بود سرم را بلند کردم.
با دیدن ساره و هلما با تعجب سلام کردم.
هلما با سرش همان طور که خیره نگاهم میکرد جواب سلامم را داد.
ساره به طرفم آمد و تا خواست بغلم کند گفتم:
–فاصلهی اجتماعی، کرونا...
ماسکش را پایین کشید.
–من که گرفتم دیگه به کسی انتقال نمیدم.
–کی گفته؟ هیچ کس در مورد این ویروس فعلا صد درصد اطلاعات نداره.
–ول کن اگرم گرفتی راه درمانش رو خودم بهت یاد...
حرفش را بریدم و با لحن خنده گفتم:
–لابد با همون جنگولک بازیا که یاد گرفتی؟
ابرو بالا داد.
–چی میگی بابا! اینا با همون کارا که تو میگی، میدونی چند نفر رو تا حالا خوب کردن؟ اصلا تقصیر منه می خوام رایگان درمانت کنم، خودت که اومدی کلی پول اِخ کردی اون موقع قدر من رو میفهمی.
–نمی خواد از این ول خرجیا کنی،
تو اگه بخوای دنبال درمان مریضی من باشی اونقدر شل کن سفت کن بازی درمیاری که میترسم وسط کار یه چیزی رو بهانه کنی و نصفه درمانم رو ول کنی قهر کنی بری تا یه ماه من همون جوری بمونم. کارای تو حساب کتاب نداره که، یهو غیبت میزنه، یهو دوباره سر و کلت پیدا میشه، به خصوص از وقتی دوستای از ما بهترون پیدا کردی.
خندید.
–ای بابا چی کار کنم؟ از بس گرفتارم.
حرف را عوض کردم.
–از کار و بار تو مترو چه خبر؟ فروشت خوبه؟
لب هایش را بیرون داد.
–نه بابا، اصلا دیگه زیادم وقت نمیکنم برم واسه فروش. اتفاقا الان خونهی مامان هلما بودیم جنسام رو گذاشتم اون جا، مامانش گفت میتونه تو در و همسایهها برام بفروشه.
ابروهایم بالا رفت و نگاهی به تیپ هلما انداختم.
–دیگه تو محل خودتم چادر سر نمیکنی؟!
نگاهی به خودش انداخت. از حرف بیمقدمهام جا خورد و با ترش رویی گفت:
–مگه این جوری چشه؟
ساره مثل همیشه پرید وسط حرفمان.
–هلما میگه دیگه محلّشون مثل قدیم نیست، اکثر دخترا این تیپی شدن واسه همین دیگه راحت می تونه با این تیپ بره و بیاد، دیگه کسی چپ چپ نگاش نمی کنه.
نفهمیدم چرا با شنیدن این حرف دلم یک جوری شد، انگار دلهره به جانم افتاد، یا یک جور نگرانی تمام وجودم را گرفت.
–یعنی کلاََ چادر رو گذاشتی کنار؟
باز ساره خودش را وسط انداخت و با خنده گفت:
–نه، میگه هر وقت لازم شد دوباره سرش می کنه مشکلی با چادر نداره. بابا مگه مانتویی که پوشیده چشه؟ به نظر من که خیلی هم قشنگه.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–آره، زیادی هم قشنگه، ان شاءالله هلما خانمم از این بلاتکلیفی دربیاد، بلاتکلیفی برزخ بدیه.
هلما فوری جواب داد:
–مسائل شخصی من به خودم مربوطه.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت222
نگاهم را به ویترین دادم.
–من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به قول امیرزاده وقتی ویترین می زنیم، واسه مردمی که از جلوی مغازه رد میشن می زنیم نه واسه خودمون. ما با اجناسی که پشت شیشه می ذاریم تعیین میکنیم اونا چی ببینن.
هلما پوزخندی زد.
–به توام از این حرفا زده؟ بهت بگما به عمل که می رسه خیلی عقب تر از حرفاشه، اون نمیتونه اون جور که میگه باشه.
نفسم را بیرون دادم.
–خود منم همین جوری هستم، حرفام نسبت به عملم خیلی جلوتره، شاید چون حرف زدن آسونتره.
ساره پوفی کرد.
–آره بابا خود من رو چرا نمیگی، یادته تلما چقدر میگفتم همین که مرد اهل زندگی باشه و کار کنه خوبه؟ آدم باید بچسبه به زندگیش و نق نزنه؟ نباید به خاطر چیزای کم ارزش زندگیش رو خراب کنه؟ بعد با زمزمه طوری که انگار با خودش حرف می زد ادامه داد:
–حالا خودم بر عکس حرفایی که همیشه میگفتم عمل میکنم.
واقعا چرا این طوری شدم؟
تلفن هلما زنگ خورد.
برای جواب دادن گوشیاش به طرف در مغازه رفت و از ما فاصله گرفت.
اشارهای به هلما کردم و پچ پچ کنان گفتم:
–نمیدونی چرا؟ رفیق آدما حتی رو افکار و زندگی آدم هم تاثیر میذاره.
ساره نوچی کرد.
–این که خوبه، تو اگه چند سال پیش رفیقای من رو میدیدی چی میگفتی؟ خیلی خفن بودن بابا، ولی اون موقع اصلا از این جور فکرا حتی به ذهنمم نمیرسید. تحمل کردن سختیا خیلی برام آسونتر بود.
الان آخه حال جسمیمم همه ش یه خط درمیون بده. شاید واسه اونم هست همه ش بیحس و حالم. دیگه مثل قبل نیستم دیگه اصلا نمیفهمم بچههام چی میخورن حس غذا درست کردن ندارم. اعصاب ندارم.
نگران پرسیدم:
–خب آخه چته؟ تو که می گی اینا درمانت می کنن خب بگو...
کلافه شد.
–خب همون دیگه، اون جا که هستم خوبم میام خونه این طوری میشم.
آهی کشیدم.
–حرف گوش نکنم شدی، به هلما که با کسی با عصبانیت حرف می زد اشاره کردم. تو اینا رو ول کن حالت خوب میشه. بچه هات مهمن یا اینا، من اون دفعه چقدر بهت در مورد کارای اینا گفتم، خودت که اون جزوه رو دیدی، شاید خود هلما هم ندونه داره به حکومت شیطان به کل آدما کمک می کنه ولی تو که...
با پیوستن هلما به جمع ما ساره لحن شوخی به خودش گرفت.
–تلما ول کن پای شیطون رو وسط نکش که خود ما یه پا شیطونیم. حالا بگو ببینم تو چرا امروز این قدر زود اومدی مغازه؟
سرم را با تاسف تکان دادم.
–خودت بگو ببینم صبح به این زودی خونهی هلما اینا چیکار داشتی؟
ساره پشت چشمی برایم نازک کرد.
–برای تحقیق رفته...
هلما با آرنج ضربهای به پهلویش زد و ساره در جا حرفش را بلعید.
هلما پرسید:
–یه مدت نمیومدی مغازه فکر کردیم کار بهتری پیدا کردی؟
ساره با خنده حرف هلما را دنبال کرد.
–من بهش گفتم شک نکن! با امیرزاده زدن به تیپ هم، وگرنه عمرا تلما بدون دیدن امیرزاده...
این بار هلما ضربهی محکمتری را به پهلوی ساره زد.
ساره با اخم اعتراض کرد.
–بابا پهلومو سوراخ کردی، چه خبرته؟
برای عوض کردن موضوع پرسیدم.
–ساره مگه شوهر تو شبا سرکار نمیره؟ یعنی بچه هات رو تنها گذاشتی رفتی خونهی اینا؟
ساره با دلخوری گفت:
–دیشب سرکار نرفت. ولش کن بابا، تا کی این زندگی نکبتی رو باید تحمل کنم؟ من نباید یه شب مال خودم باشم؟ بهش گفتم یه شب بمون پیش بچههات من می خوام برم خونه ی دوستم.
نگاهم را در صورتش چرخاندم.
–اونم قبول کرد؟
ساره چشمکی زد.
–آخه فکر کرد تو رو میگم.
شماتت آمیز نگاهش کردم.
زیر چشمهایش کمی گود شده بود.
پرسیدم:
–ساره الان حالت خوبه؟
روی چهارپایه نشست و بیخیال گفت:
–الان آره خوبم.
–آخه گفتی...
با شتاب حرفم را برید.
–به خاطر فشار کاره، اون بچهها پدرم رو درآوردن.
مشکوک نگاهش کردم.
–رابطت با شوهرت خوبه؟
هلما اشارهای به ساره کرد. بعد ساره دستش را در هوا تکان داد و گفت:
–ول کن این حرفا رو، دلم برات تنگ شده بود گفتم بیام یه خبری ازت بگیرم تو که کلاََ ما رو بیخیال شدی، راستی، بالاخره ماجرات با این پسره چی شد؟
مامانش زنگ زده بود آمار تو رو از من میگرفت.
پرسیدم:
–خب تو چی گفتی؟
شانهای بالا انداخت.
–راستش رو. گفتم این دختره چشم و گوش بسته ست به درد شما نمی خوره، واسه پسرت دنبال یکی دیگه باش.
با اخم نگاهش کردم.
–چرا این حرفا رو بهش زدی؟
صورتش را مچاله کرد.
–خب مگه دروغ گفتم؟ بهش گفتم شما برو یه زن مطلقه واسه پسرت بگیر، بعد رو به هلما کرد و ادامه داد:
–میبینی مردم چه خوش اشتها هستن، والله! دنبال یه دختر ترگل ورگل میگرده واسه پسرش.
هلما تند تند سرش را تکان داد.
–اونا همین جوری هستن. بهترین چیزا رو واسه خودشون می خوان، یه جوری برخورد می کنن انگار از دماغ فیل افتادن.دیگران باید عاقل باشن و گولشون رو نخورن. دیگه آدم باید با چه زبونی بگه؟!
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸خدایا ...!!!
🍃یاریمان کن بتوانیم افکار
🌸پریشان خود را رهایی بخشیم .
🍃و دلمان را مالامال از نورتو گردانیم
🌸همچنان که تنهایمان نگذاشتهای..
🍃مرحم دل غمگینمان باش..
🌸به ما بیاموز آنگاه
🍃خوشبخت خواهیم بود..
🌸که در خوشبخت کردن
🍃دیگران سهیم باشیم....!!
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مولاجانم
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
قدمی رنجهکن،ای دوست به مهمانی من
عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
غیبتت سخت شد،ازدستِ مسلمانی من
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
صبحتونمهدوی
التماس دعا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🖋 #رهبر انقلاب: بعد از #شهادت رئیسجمهور همه از خدمات و تلاشهای او حرف زدند و من دلم برای رئیسی سوخت...
اینها در زمان حیات او یک کلمه حاضر نبودند این حرفها را بگویند.
#امام_خمینی
#رئیسی_عزیز
_________
●• خدا را شاکریم برای داشتن رهبری فرزانه.
• خدا برای ما حفظ تون کنه آقا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔰 #خمینی بخشی از وجودم شده بود؛
عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم.
ساعتها در او نگریستم.
رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛
در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به او علاقهمند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم.
احساس میکردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.
📚 برگرفته از کتاب "از چیزی نمیترسیدم"
🏴 بهمناسبت ایام سالگرد ارتحال امام راحل
#امام_خمینی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 امامخمینی و شهید مدافعحرم
#محمدحسین_عطری رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک میکنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند
🔸رازِ نام|قبل از تولد، بخاطر مشکلی قرار بود محمدحسین سقط بشه، اما خواب دیدم توی دستهی عزاداری امامحسین(ع) هستم؛ محمدحسین هم به دنیا اومده و توی آغوشمه. به لطف خدا پسرم سالم بدنیا اومد و به برکت این خواب، اسمش رو محمدحسین گذاشتیم.
اهدایِ پسر|همیشه به مادرش میگفت: شما چهار پسر دارید، نمیخواهید یکی رو هدیه کنید؟ و آخر هم خودش هدیه شد به اسلام و انقلاب.
🕹 آمادهمون کرد|به مرور ما رو برا شهادتش آماده میکرد. قبل از تولد دخترمون یه CDگرفت که دختر شهیدناصری برا پدرش توی مراسمی متنی رو میخوند...بهم گفت: اگه دختردار شدم، اسمش رو زهرا میذارم تا بعد از شهادتم؛ اینجوری برام متن بخونه...
دخترمون زهرا ۱۴تیر۸۴ بدنیا اومد و طبق خواستهی پدرش توی مراسم ایشون، اشعار خودِ شهید پیرامون امامزمان(عج) و حضرت زینب(س) رو خواند.
#عروج
وقتی میخواست بره سوریه، مخالفتی نکردم؛ فقط گفتم: کمی نگران بچهها هستم که اذیت بشن... چون با هر بار مأموریت رفتن محمدحسین، بچههامون مریض میشدن. اما محمدحسین گفت:
بچههای من هم مثل طفلان شهدای کربلا... اگه نروم انگار به ندای هل من معین امام حسین(ع) پشت کردم... خلاصه محمدحسین رفت و بعد از ۴۰ روز حضور در سوریه؛
🌷 ۱۴خرداد۹۲؛ روز شهادت امامکاظم(ع) با زبان روزه به شهادت رسید.
#شهید_عطری
#شهدای_مدافع_حرم
#سالروز_شهادت
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯