eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
2.1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
83 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
برگردنگاه‌کن پارت222 نگاهم را به ویترین دادم. –من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به قول امیرزاده وقتی ویترین می زنیم، واسه مردمی که از جلوی مغازه رد میشن می زنیم نه واسه خودمون. ما با اجناسی که پشت شیشه می ذاریم تعیین می‌کنیم اونا چی ببینن. هلما پوزخندی زد. –به توام از این حرفا زده؟ بهت بگما به عمل که می رسه خیلی عقب تر از حرفاشه، اون نمی‌تونه اون جور که میگه باشه. نفسم را بیرون دادم. –خود منم همین جوری هستم، حرفام نسبت به عملم خیلی جلوتره، شاید چون حرف زدن آسونتره. ساره پوفی کرد. –آره بابا خود من رو چرا نمیگی، یادته تلما چقدر می‌گفتم همین که مرد اهل زندگی باشه و کار کنه خوبه؟ آدم باید بچسبه به زندگیش و نق نزنه؟ نباید به خاطر چیزای کم ارزش زندگیش رو خراب کنه؟ بعد با زمزمه طوری که انگار با خودش حرف می زد ادامه داد: –حالا خودم بر عکس حرفایی که همیشه می‌گفتم عمل می‌کنم. واقعا چرا این طوری شدم؟ تلفن هلما زنگ خورد. برای جواب دادن گوشی‌اش به طرف در مغازه رفت و از ما فاصله گرفت. اشاره‌ای به هلما کردم و پچ پچ کنان گفتم: –نمی‌دونی چرا؟ رفیق آدما حتی رو افکار و زندگی آدم هم تاثیر میذاره. ساره نوچی کرد. –این که خوبه، تو اگه چند سال پیش رفیقای من رو می‌دیدی چی می‌گفتی؟ خیلی خفن بودن بابا، ولی اون موقع اصلا از این جور فکرا حتی به ذهنمم نمی‌رسید. تحمل کردن سختیا خیلی برام آسونتر بود. الان آخه حال جسمیمم همه ش یه خط درمیون بده. شاید واسه اونم هست همه ش بی‌حس و حالم. دیگه مثل قبل نیستم دیگه اصلا نمی‌فهمم بچه‌هام چی می‌خورن حس غذا درست کردن ندارم. اعصاب ندارم. نگران پرسیدم: –خب آخه چته؟ تو که می گی اینا درمانت می کنن خب بگو... کلافه شد. –خب همون دیگه، اون جا که هستم خوبم میام خونه این طوری میشم. آهی کشیدم. –حرف گوش نکنم شدی، به هلما که با کسی با عصبانیت حرف می زد اشاره کردم. تو اینا رو ول کن حالت خوب میشه. بچه هات مهمن یا اینا، من اون دفعه چقدر بهت در مورد کارای اینا گفتم، خودت که اون جزوه رو دیدی، شاید خود هلما هم ندونه داره به حکومت شیطان به کل آدما کمک می کنه ولی تو که... با پیوستن هلما به جمع ما ساره لحن شوخی به خودش گرفت. –تلما ول کن پای شیطون رو وسط نکش که خود ما یه پا شیطونیم. حالا بگو ببینم تو چرا امروز این قدر زود اومدی مغازه؟ سرم را با تاسف تکان دادم. –خودت بگو ببینم صبح به این زودی خونه‌ی هلما اینا چیکار داشتی؟ ساره پشت چشمی برایم نازک کرد. –برای تحقیق رفته... هلما با آرنج ضربه‌ای به پهلویش زد و ساره در جا حرفش را بلعید. هلما پرسید: –یه مدت نمیومدی مغازه فکر کردیم کار بهتری پیدا کردی؟ ساره با خنده حرف هلما را دنبال کرد. –من بهش گفتم شک نکن! با امیرزاده زدن به تیپ هم، وگرنه عمرا تلما بدون دیدن امیرزاده... این بار هلما ضربه‌ی محکمتری را به پهلوی ساره زد. ساره با اخم اعتراض کرد. –بابا پهلومو سوراخ کردی، چه خبرته؟ برای عوض کردن موضوع پرسیدم. –ساره مگه شوهر تو شبا سرکار نمیره؟ یعنی بچه هات رو تنها گذاشتی رفتی خونه‌ی اینا؟ ساره با دلخوری گفت: –دیشب سرکار نرفت. ولش کن بابا، تا کی این زندگی نکبتی رو باید تحمل کنم؟ من نباید یه شب مال خودم باشم؟ بهش گفتم یه شب بمون پیش بچه‌هات من می خوام برم خونه ی دوستم. نگاهم را در صورتش چرخاندم. –اونم قبول کرد؟ ساره چشمکی زد. –آخه فکر کرد تو رو میگم. شماتت آمیز نگاهش کردم. زیر چشم‌هایش کمی گود شده بود. پرسیدم: –ساره الان حالت خوبه؟ روی چهارپایه نشست و بی‌خیال گفت: –الان آره خوبم. –آخه گفتی... با شتاب حرفم را برید. –به خاطر فشار کاره، اون بچه‌ها پدرم رو درآوردن. مشکوک نگاهش کردم. –رابطت با شوهرت خوبه؟ هلما اشاره‌ای به ساره کرد. بعد ساره دستش را در هوا تکان داد و گفت: –ول کن این حرفا رو، دلم برات تنگ شده بود گفتم بیام یه خبری ازت بگیرم تو که کلاََ ما رو بی‌خیال شدی، راستی، بالاخره ماجرات با این پسره چی شد؟ مامانش زنگ زده بود آمار تو رو از من می‌گرفت. پرسیدم: –خب تو چی گفتی؟ شانه‌ای بالا انداخت. –راستش رو. گفتم این دختره چشم و گوش بسته ست به درد شما نمی خوره، واسه پسرت دنبال یکی دیگه باش. با اخم نگاهش کردم. –چرا این حرفا رو بهش زدی؟ صورتش را مچاله کرد. –خب مگه دروغ گفتم؟ بهش گفتم شما برو یه زن مطلقه واسه پسرت بگیر، بعد رو به هلما کرد و ادامه داد: –می‌بینی مردم چه خوش اشتها هستن، والله! دنبال یه دختر ترگل ورگل می‌گرده واسه پسرش. هلما تند تند سرش را تکان داد. –اونا همین جوری هستن. بهترین چیزا رو واسه خودشون می خوان، یه جوری برخورد می کنن انگار از دماغ فیل افتادن.دیگران باید عاقل باشن و گولشون رو نخورن. دیگه آدم باید با چه زبونی بگه؟! لیلافتحی‌پور                          ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
نیایش صبحگاهی 🌸🍃 🌸خدایا ...!!! 🍃یاریمان کن بتوانیم افکار 🌸پریشان خود را رهایی بخشیم . 🍃و دلمان را مالامال از نورتو گردانیم 🌸همچنان که تنهایمان نگذاشته‌ای.. 🍃مرحم دل غمگینمان باش.. 🌸به ما بیاموز آنگاه 🍃خوشبخت خواهیم بود.. 🌸که در خوشبخت کردن 🍃دیگران سهیم باشیم....!! ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
آمین یا قاضِیَ الْحاجات 🙏 ای برآورنده ی حاجت ها 🙏
مولاجانم سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ِ مسلمانی‌ من تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷 صبحتون‌مهدوی التماس دعا ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖋 انقلاب: بعد از رئیس‌جمهور همه از خدمات و تلاش‌های او حرف زدند و من دلم برای رئیسی سوخت... این‌ها در زمان حیات او یک کلمه حاضر نبودند این حرف‌ها را بگویند. _________ ●• خدا را شاکریم برای داشتن رهبری فرزانه. • خدا برای ما حفظ تون کنه آقا ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔰 بخشی از وجودم شده بود؛ عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم. رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شی‌ء بسیار ارزشمندم. 📚 برگرفته از کتاب "از چیزی نمی‌ترسیدم" 🏴 به‌مناسبت ایام سالگرد ارتحال امام راحل ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 امام‌خمینی و شهید مدافع‌حرم رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک می‌کنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند 🔸رازِ نام|قبل از تولد، بخاطر مشکلی قرار بود محمدحسین سقط بشه، اما خواب دیدم توی دسته‌ی عزاداری امام‌حسین(ع) هستم؛ محمدحسین هم به دنیا اومده و توی آغوشمه. به لطف خدا پسرم سالم بدنیا اومد و به برکت این خواب، اسمش رو محمدحسین گذاشتیم. اهدایِ‌ پسر|همیشه به مادرش می‌گفت: شما چهار پسر دارید، نمی‌خواهید یکی رو هدیه کنید؟ و آخر هم خودش هدیه‌ شد به اسلام و انقلاب. 🕹 آماده‌مون‌ کرد|به مرور ما رو برا شهادتش آماده می‌کرد. قبل از تولد دخترمون یه CDگرفت که دختر شهیدناصری برا پدرش توی مراسمی متنی رو می‌خوند...بهم گفت: اگه دختردار شدم، اسمش رو زهرا میذارم تا بعد از شهادتم؛ اینجوری برام متن بخونه... دخترمون زهرا ۱۴تیر۸۴ بدنیا اومد و طبق خواسته‌ی پدرش توی مراسم ایشون، اشعار خودِ شهید پیرامون امام‌زمان(عج) و حضرت زینب(س) رو خواند. وقتی می‌خواست بره سوریه، مخالفتی نکردم؛ فقط گفتم: کمی نگران بچه‌ها هستم که اذیت بشن... چون با هر بار مأموریت رفتن محمد‌حسین، بچه‌هامون مریض میشدن. اما محمدحسین گفت: بچه‌های من هم مثل طفلان شهدای کربلا... اگه نروم انگار به ندای هل من معین امام حسین(ع) پشت کردم... خلاصه محمدحسین رفت و بعد از ۴۰ روز حضور در سوریه؛ 🌷 ۱۴خرداد۹۲؛ روز شهادت امام‌کاظم(ع) با زبان روزه به شهادت رسید. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔸 آفتِ دوری از قرآن و ادعیه از نگاه سید آزادگان، آقای ابوترابی... |مدتی بود‌ که توی پیچ و خم زندگی و ناملایمات حسابی کم آورده؛ و تقریباً خانه‌نشین شده بودم. 😞 یه روز حاج‌آقا ابوترابی که دوستِ دورانِ اسارتم بود، به دیدنم اومد و گفت: عباس! می‌دونی چرا اینجوری شدی؟ چون تو از قرآن و دعا و زیارت‌عاشورا فاصله گرفتی. همین زیارت عاشورا و امثالِ اون بود که من و تو، و خیلی‌های دیگه رو زیرِ دستِ جلادانِ صدام زنده نگه داشت... 👤خاطره‌ای از زندگی سید آزادگان سیدعلی‌اکبر ابوترابی 📚منبع: کتاب فانوس زائر ؛ صفحه ۸۷ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دیدگاه مرحوم درباره عمل نمایندگان مجلس به وظایف خود 🚪اگر ما به وظیفه مان در قبال مردم عمل نکنیم درب برای ما دروازه جهنم خواهد بود. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯