eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی شدنم پیشکش مشهدی‌ام کن من طالب دیدار شما زود به زودم....😢 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت250 عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم قرار دادم. –پس اون تلفنا و یواشکی حرف زدنا واسه این بود؟ اون دوستتون برای آسیبی که خواهرش خورده بوده دنبال اینا بوده، شما چرا این کار رو می‌کردید؟ به دور دست خیره شد. –من به خاطر خودم. حسادتم شعله ور شد. –خودتون یا هلما؟ نگاهش را به من داد. –می‌خواستم یه چیزایی برای خودم روشن بشه. به حالت قهر نگاهم را از چشم‌هایش جدا کردم. –یعنی هنوزم به اشتباه بودن کارشون شک دارید؟ –شک ندارم، فقط می‌خوام بدونم به جز منافع مادی دیگه چه منافعی دارن. خیلی گرمم شده بود. گوشه‌ی بلندتر شالم را با دو دستم گرفتم و شروع به باد زدن خودم کردم و زمزمه وار گفتم: –نمی‌دونم، فقط امیدوارم از این جا نجات پیدا کنیم. نگاهی به طریقه‌ی باد زدن من کرد. با اخم گفت: –وقتی این قدر گرمته چرا شالت رو باز نمی کنی؟ نگاهم را روی صورتش سُر دادم و نجوا کردم: –همین طور خوبه. نگاهش روی‌ گیره‌ی شالم ماند. جلو آمد. با دو انگشتش گیره را باز کرد و بعد شالم را از سرم برداشت و با دیدن موهایم گفت: –رستا خانم، این دفعه چه مدل قشنگی موهات رو بافته، این مدل اسمش چیه؟ دستی به موهایم کشیدم. این روزها که هوا گرم بود هر وقت رستا به خانه‌مان می‌آمد من و نادیا جلویش می‌نشستیم تا موهایمان را ببافد. آن قدر خوب و محکم می‌بافت که گاهی تا چند روز بازش نمی‌کردیم. بی‌تفاوت گفتم: –اسمش مدل تیغ ماهیه، –بنده ی خدا با اون وضعش دیگه سختشه از این کارا کنه. با بغض گفتم: –اون خیلی مهربونه. همیشه حواسش به من و نادیا هست. سرش را تکان داد. –مهربون و خیلی عاقل... سرم را تکان دادم و فقط با گفتن –اهوم. حرف را تمام کردم. ولی او دوباره پرسید: –فکر کنم چیزی نمونده تا فارغ بشه، درسته؟ –بله، پا به ماهه. بعد آهی کشیدم و دنباله‌ی حرفم را گرفتم. –اگه من شب نرم خونه، اون بیچاره حتما از استرس، زایمانش جلو میُفته. امیرزاده نگاهی به گیره‌ی شالم که هنوز در دستش بود انداخت. –ان شاءالله که اتفاقی نمیفته. متعجب نگاهش کردم. –مگه این که معجزه بشه. هیچ کس نمی دونه اصلا ما کجا هستیم. –ان شاءالله بچه‌ها زودتر متوجه‌ی موضوع بشن. –اگه متوجه می شدن تا حالا یه اقدامی کرده بودن. –نمی دونن تو این زیرزمین حبس شدیم ولی می دونن من امروز این جا اومدم تا تو جلسه شون شرکت کنم. حالا برعکس هر روز دو به دو میومدیم اما امروز اونا کار داشتن و من مجبور شدم تنها بیام. آه کشیدم. –از بس خوش شانسیم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت251 نگاهی به موهایم انداخت. –اِ...، از این گیره‌موها داری؟! موهای دو طرف کنار گوش‌هایم را که کوتاه تر بودند را با گیره‌های سیاه جمع کرده بودم. –بله، چطور؟ –شاید به درد بخوره. بعد رفت و روی کاناپه نشست، نگاهی به نان و ماست کنارش انداخت و بعد مرا نگاه کرد. بلند شد و آن ها را داخل یخچال گذاشت. دوباره به بررسی پنجره‌ها و در مشغول شد. سیم شارژری که به برق بود را درآورد و دوباره سراغ در رفت شاید یک ساعتی آن جا با در کلنجار رفت، خیس عرق شده بود. بالاخره بلند شد و به دستشویی رفت. من روی زیراندازی که از پرده بود نشسته بودم. وقتی از سرویس بیرون آمد وضو داشت. نگاهی به زیر انداز انداخت. پرسیدم: –می خوای دوباره نماز بخونی؟ –نماز که نه، در حد یه سجده. خودم را جمع و جور کردم و جایی برایش باز کردم. –خب بیا این جا. کنارم نشست. سجاده را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. –اینم لازمه؟ –اگه باشه بهتره. به حالت سجده شد و چند دقیقه به همان حال ماند. ذکری زیر لب می‌گفت که واضح نمی‌شنیدم. کارش برایم عجیب بود. بعد بلند شد و دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و گفت: –تو بیا روی کاناپه بخواب. من اون جا روی زمین می‌خوابم. –شما بخوابید، من خوابم نمیاد. پیراهنش را درآورد و از در پنجره آویزانش کرد. –تا صبح می‌خوای بیدار بشینی؟ نجوا کردم: –راحتم. زیرِ پیراهنش یک تی‌شرت حلقه‌ای سفید رنگ داشت که جذب تنش بود. به پشت روی کاناپه خوابید و چشم‌هایش را بست. کمی اخم داشت. پرسیدم: –هرشب این کار رو می‌کنید؟ چشم‌هایش را باز کرد و به سقف خیره شد. –چه کاری؟ به جایی که چند دقیقه قبل نشسته بود اشاره کردم. –همین سجده کردن. –اهوم. –چرا؟ سرش را به طرفم چرخاند. –اگه بخوام روشنفکرانه بگم برای تخلیه‌ی همه‌ی انرژیای منفی که از صبح تو بدنم جمع میشه، ولی اگه بخوام سنتی بگم واسه شکر کردنه. نگاهم را به زمین دادم. –اون وقت روشنفکرانش انرژیا کجا تخلیه میشن؟ چشم‌هایش را بست. –زمین مادر مهربونیه برای دریافتش. پوزخند زدم. –به خاطر زندانی شدنمون شکر می‌کنید؟ به طرفم چرخید و لبخند زد. –چی بهتر از این که از سختگیری های خانواده ت راحت شدیم. اجازه نمی دادن یه شب بیای خونه ی ما بمونی، حتی یه بار روی من رو زمین انداختن. همان طور که لبخندم را مخفی می‌کردم گفتم: –آخه مامانم میگه این کارا واسه بعد از عروسیه. لبخند زنان گفت: –دیگه این خواست خدا بوده، باور کن من نقشی توش نداشتم. بعد هم خیره نگاهم کرد و زمزمه کرد: –الانم که سرکار علیه شمشیر رو از رو بستی. دلشوره‌ای که در دلم بود، آرامشم را گرفته بود و نمی‌ توانستم حرف محبت آمیزی بزنم. بعد از چند دقیقه به طرف پهلو چرخید. نمی‌توانست بخوابد. بلند شد و شالم را که از گل میخ پرده آویزان بود، برداشت و تا زد. بعد دراز کشید و روی چشم‌هایش گذاشت. فهمیدم که نور اذیتش می‌کند و نمی‌تواند بخوابد. چرا خاموشش نمی‌کرد؟! بلند شدم و کلید برق را زدم. اتاق تاریک شد ولی نور خیلی کم‌جانی از پنجره‌ ی اتاق به داخل می‌آمد. امیرزاده شالم را از روی چشم‌هایش برداشت و با صدایی که حالا دیگر بم شده بود گفت: –بذار روشن باشه، تو که نمی خوای بخوابی، تو تاریکی نشین. زمزمه کردم: –مهم نیست. نوچی کرد و به پشت خوابید و شالم را روی سینه‌اش گذاشت. شاید یک ساعتی طول کشید که از صدای نفس هایش فهمیدم که خوابیده. من هر روز این موقع پادشاه هفتم را خواب می‌دیدم، چون صبح زود برای رفتن به آزمایشگاه از خواب بیدار می‌شدم، شب ها بلافاصله بعد از شام می‌خوابیدم. ساعت نیمه شب را نشان می‌داد. حسابی گرمم شده بود. از گرما خوابم نمی برد. مانتوام را از تنم درآوردم. به خاطر تی‌شرت نخی و سبکی که زیر مانتوام پوشیده بودم کمی خنک‌تر شدم. بعد با همان مانتو خودم را باد زدم. نمی‌دانم چقدر گذشت، آن قدر خودم را باد زدم که خسته شدم و پلک هایم سنگین شدند. روی زمین دراز کشیدم. برای زیر سرم، کیفم را که جنسش پارچه‌ای بود گذاشتم. کاش شالم بود آن را هم روی کیفم می‌گذاشتم تا نرم‌تر شود. از باد زدن منصرف شدم و مانتوام را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و بعد از کلی جابه جا شدن خوابم گرفت. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت252 نمی‌دانم چقدر از شب گذشته بود که چرخیدم تا روی پهلو بخوابم. متوجه شدم زیر تنم خیلی نرم‌تر از قبل شده. چشم‌هایم را باز کردم. دیدم روی کاناپه هستم. کمی‌چشم چرخاندم دیدم امیرزاده روی زمین جای من خوابیده. همان طور هم کیف من را زیر سرش گذاشته. ولی چشم‌هایش به سقف بود و فکر می‌کرد. من چطور به اینجا آمده بودم که خودم متوجه نشدم. امیرزاده چطور این کار را کرده؟ از خجالت ترجیح دادم دوباره چشم‌هایم را ببندم. با صدای نماز خواندنش چشم باز کردم و مشغول نگاه کردنش شدم تا نمازش تمام شود و من بلند شوم. بعد از نمازش به سجده رفت. آن قدر سجده رفتنش طولانی شد که دوباره پلک هایم سنگین شدند. وقتی دوباره چشم‌هایم را باز کردم احساس کردم چند دقیقه‌ بیشتر نگذشته. او هنوز در سجده بود. بعد از این که وضو گرفتم و به اتاق برگشتم دیدم روی کاناپه نشسته و دعایی را زیر لب زمزمه می‌کند. نگاهم کرد و لبخند زد. –سلام خانم خانوما. صبر آفتاب تمومه‌ها. سلام کردم و نگاهی به پنجره انداختم. –منتظر بودم شما از سر سجاده بلند بشید که دوباره خوابم گرفت. –هنوز وقت هست. سجاده را که جمع کردم، همان جا روی زمین نشستم و به طرفش برگشتم و با رندی پرسیدم: –شما که دیشب انرژی منفی‌ها رو به مادر زمین داده بودید، چرا دوباره صبح سجده کردین و پسش گرفتین؟ لبخند زد. –اون شب ها انرژی منفی ما رو می گیره و شب تا صبح تبدیل به انرژی مثبتش می‌کنه. هر سحر وقتی سجده می ریم زمین انرژی مثبت وارد بدنمون می‌کنه. من هم لبخند زدم. –پس شبا که ما می‌خوابیم زمین خانم بیدارن. خندید و ادامه داد: –ما خواب خوش می‌بینیم اون دنبال تبدیل کردن منفیا به مثبتاست. این بار من هم خندیدم. –شنیدم تند تند یه ذکری هم می‌گفتین، اون چی بود؟ –شبا همیشه ذکر استغفار میگم، ولی روزا بیشتر ذکرهای شکر و سپاس از خدا. زیر چشمی نگاهش کردم. –کلا شما تو کار شکرگزاری هستیدا! چشم‌هایش را باز و بسته کرد. –باید همیشه خدا رو شکر کنم که تو رو بهم داده. از حرفش صورتم گل انداخت و شرمنده سرم را زیر انداختم. –ولی اگه من دیروز برای اومدن به این جا ازتون اجازه می‌گرفتم حالا این جور گرفتار... اشاره کرد که کنارش بنشینم. این کار را کردم. دستش را دور کمرم انداخت. –دیگه حرف دیروز رو نزن، فراموشش کن. فعلا باید دنبال راه چاره باشیم. سرم را به بازویش تکیه دادم. –من از اونا می‌ترسم، اگر بلایی... همان طور که موهایم را نوازش می‌کرد گفت: –نگران نباش، همه‌چی درست میشه. صدای میو میو کردن گربه‌ای حواس هر دویمان را به طرف پنجره کشید. با ترس از جایم بلند شدم. –این گربه این جا چی کار می کنه؟ امیرزاده به طرف در رفت. همان طور که در حال بررسی کردن در اتاق بود که ببیند می‌تواند بازش کند یا نه، گفت: –فکر کنم اونم مثل من حسابی گشنشه. از لای نرده‌ها به گربه نگاهی انداختم. –چه گربه‌ی خوشگلی هم هست! از یخچال مقداری کالباس برداشتم تا برای گربه ببرم. همین که دستم را از میله‌های پنجره دراز کردم تا کالباس را جلوی گربه بگذارم گربه به طرف دستم جهید و من از ترس جیغ زدم و سریع دستم را کشیدم و کالباس از دستم به کف اتاق افتاد. امیرزاده به طرفم دوید. –چی شد؟ چنگ زد؟ دستم را روی قلبم گذاشتم. –نه، یهو به طرفم پرید، ترسیدم. کالباس را از کف اتاق برداشت و داخل حیاط انداخت و زمزمه کرد. –بیا گربه جان! به ما که کسی غذا نداد. ببین دیگه چقدر تو عزیزی واسه بعضیا که... لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محبوب من ❤️ شما نباشید همه بغض‌های جهان در گلوی من است... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
•🌱🌾• «رَبَّنَاوَلَاتُحَمِّلْنَامَالَاطَاقَةَلَنَابِهِ» خدایا! آنچه‌راکه‌طاقت‌آن‌نداریم‌بردوش‌مامگذار... (بقره-۲۸۶) ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•●🔗❁♥️●• 🌱 کـاش‌روزی‌بـرسـد، کہ‌بہ‌هم‌مژده‌دهیم...! یوسـف‌فـاطـمـہ‌آمـد! دیـدی...؟! مـن‌سـلامـش‌ک‍ـردم...! پاسـخـم‌داد ‌امـام پاسـخـش‌طـوری‌بـود!! باخودم‌زمزمہ‌کردم‌کہ‌امام‌...! میشناسدمگراین‌بی‌سروبی‌سامان‌را💔؟! وشـنـیـدم‌فـرمـود...: توهمانی‌کہ«فـــرج» میخواندی ❤️ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــ ــ ـ ـ ــــــ•❁•ـــــ ـ ـ ــ ـ ــ ـ ـ ـــ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر غدیر💞 از ته دل بگو یا علی علیه السلام 💝 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط حیدر امیرالمؤمنین(ع) است💚
‹♥️🕊› شَھـٰآدت‌پآداش‌تلـٰاش‌هآ؎‌‌بۍ‌وَقفہ‌او در‌‌هَمہ‌‌؎‌این‌سـٰآلیـٰان‌بُود:) +رهبـر‌انقـلاب حاج‌قاسمم💚 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه‌ی امام صادق عليه السلام برای شیعیان در غیاب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف ♥️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
اگر تعلقات خودمان را زیر پا گذاشتیم می‌توانیم مثل شهدا خدمت کنیم به این ملت، اگر ما با تعلق بخواهیم خدمت کنیم، این خدمت به جایی نخواهد رسید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برادران! فرمانده‌ی اصلی ما ؛ خدا و امام زمان (عج) است اصل آنها هستند و ما موقت هستیم وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 چجوری باتوجه بخونیم؟ 🎙 حجت الاسلام والمسلمین ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
جابر میگوید: با امیر المومنین علیه السلام در کنار فرات می رفتیم که ناگهان موجی بزرگ از فرات برخاست و حضرت را در برگرفت تا حضرت را از من پنهان کرد و آنگاه موج دوباره به فرات بازگشت چون امام را دیدم هیچ رطوبتی بر لباس و بدن امام نبود از این اتفاق زبانم بندآمده بود و بسیار تعجب کردم از امام علت این اتفاق را پرسیدم امام فرمودند آن را مشاهده کردی عرض کردم بله امام فرمودند ملکی که موکل بر آب است بیرون آمد و برمن سلام کرد ومن را در آغوش گرفت. 📚از امالی شیخ طوسی:ج١ 📚مدینه المعاجز سید هاشم بحرانی ج١باب فضائل علی علیه السلام ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯ فضیلت ۶٨٣
برگرد نگاه کن پارت253 گربه کالباس را به دهن گرفت و رفت. امیرزاده با لحن شوخی گفت: –اِاِاِ...، غذا رو کجا می‌بری؟ بیرون بر نداریما...!! زیر چشمی نگاهی به امیرزاده انداختم و به طرف یخچال رفتم. همان نان و ماست دیشب را دوباره روی کاناپه گذاشتم. –بفرمایید صبحانه. بعد نگاهم را به سفره‌ی حقیرانه‌مان دادم و با لبخند گفتم: – این نون و ماست بیچاره، اصلا فکرش رو هم نمی‌کردن که امروز قراره خوراک ما بشن. سرایدار این جا لابد کلی نقشه داشته واسه خوردنشون. روی کاناپه نشست و خندید. –سرایداره‌ شاید، ولی این نونه از وقتی گندم بوده برگزیده شده که بیاد بره تو شکم ما، این ماسته هم از وقتی شیر بوده بهش ماموریت دادن که ما دوتا رو سیر کنه. همان طور که کنارش می‌نشستم گفتم: –پس واسه همین دیشب تنهایی نخوردینشون؟ با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد. –انتظار داشتی بخورم؟! اونم تنهایی؟! نگاهم را به دست هایم دادم. –باور کنید دیشب اگرم می‌خواستم، از گلوم پایین نمی‌رفت. حالم خیلی بد بود. –تکه ای از نان را داخل ماست زد و به طرفم گرفت. –متوجه شدم. منم مثل تو بودم، مثل کسایی که شوکه شده باشن سردرگم بودم. نان را گرفتم و در دهانم گذاشتم. دوباره صدای میو میو کردن گربه نگاه مان را به طرف پنجره کشید. –فکر کنم دوباره غذا می‌خواد. بلند شدم و بقیه‌ی کالباس را آوردم و مقابل امیرزاده گرفتم. –میشه شما بهش بدید من می‌ترسم دوباره بیاد طرفم. امیرزاده بلند شد. –خودت بهش بده، الان روزی اون دست توئه، مطمئن باش وقتی بهش غذا میدی کاریت نداره. فقط انسانا هستن که نسبت به روزی رسونشون گردن کلفتی می کنن. –آخه واسه خوردن هول می زنه و من رو می‌ترسونه. خندید دستم را گرفت و از میله‌های پنجره به بیرون برد. گربه‌ دوباره به طرف دستم دوید. من فوری کالباس را همان جا رها کرده و جیغ زدم. به عقب پریدم و با امیرزاده برخورد کردم. او با دست هایش از هر دو طرف مرا گرفت. –نترس، اون کاری بهت نداره. ترجیح دادم همان جا در پناهش بمانم و هر دو نگاه مان را به گربه دادیم. گربه مشغول خوردن شد. –اِ...، چرا این دفعه با خودش نبرد و همین جا خورد؟ امیرزاده خندید. –فکر کنم شنید گفتم بیرون بر نداریم. بعد از چند دقیقه دو بچه گربه میو میو کنان به گربه‌ی مادر ملحق شدند. هیجان زده گفتم: –نگاه کنید بچه‌هم داره، پس دفعه‌ی پیش کالباسا رو واسه اونا برد. امیرزاده لبش رو گاز گرفت و با حالت شوخی گفت: –سنگ بشی مادر نشی، دیدی اول بُرد داد بچه‌هاش بخورن؟ پقی زیر خنده زدم. –مادر منم همیشه این رو میگه. ولی به نظر من که مادر شدن خیلی بهتر از سنگ شدنه. نگاهش را به صورتم داد. –مادر شدن رو دوست داری؟ بچه گربه‌ها می‌خواستند سرشان را از لای نرده داخل بیاورند. پنجره را بستم تا بروند. بعد نگاهم را به چشم‌هایش دادم و به تقلید از خودش چشم‌هایم را باز و بسته کردم. –دفعه‌ی اولی که رستا مادر شد و از احساسش گفت آرزو کردم که منم تجربه ش کنم. اون می‌گفت مادر شدن هم یه نیازه مثل بقیه‌ی نیازا و نباید سرکوبش کرد. دلیلشم این بود که می‌گفت خانما نیاز دارن عاطفه و احساساتشون رو جایی خرج کنن، اونا نیاز به فدا شدن دارن برای بچشون، اصلا ذات جنس مونث همینه، از بس که سرشار از احساسه، حالا بعضیا می خوان این فطرتشون رو جایگزین چیزای دیگه کنن. یک دستش را داخل جیبش برد. –چیزای دیگه جایگزین نمی شه، مثل کسی که تشنه ست و مدام نوشابه می خوره، شاید مقطعی این نیازش برطرف بشه ولی هیچی جای آب رو نمی‌گیره. حالا بیا بریم نون و ماستمون رو بخوریم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت254 بعد از خوردن غذا که هیچ کداممان را سیر نکرد گفتم: –علی‌آقا! سرش را بالا آورد و عمیق و مهربان نگاهم کرد. –این جوری صدام می‌کنی قلبم می ریزه. نگاهم را زیر انداختم. –شما چطوری تو هر شرایطی مهربونید؟ خندید. –اتفاقا من اصلا مهربون نیستم، اینا همه فیلمه، بعد از این که رفتیم سر خونه زندگی مون اون روی من رو می‌بینی. نوچی کردم. –چرا، مهربونید. آدم تو شرایط سخت متوجه میشه، دیروز هر کسی جای شما بود حتما یه قشقرقی راه می‌نداخت. اصلا من خودم اگه بودم... فوری گفت: –واقعا دیروز اگه تو جای من بودی چی کار می‌کردی؟ نگاهش کردم و با کمی مِن و مِن گفتم: –نمی‌دونم، ولی فکر کنم خیلی بیشتر از شما عصبانی می شدم و دیگه با نامزدم حرف نمی زدم. فکری کرد. –خب، خیلی عصبانی می شدی چی کار می‌کردی؟ سرم را کج کردم و لب هایم را بیرون دادم و آرام گفتم: –احتمالا حداقل یه کشیده رو می زدم. هینی کشید و با تمسخر انگشت هایش را روی صورتش کشید. –چقدر خشن! پس دست بزنم داری؟ –اهوم، گاهی که از دست نادیا عصبانیتم فوران می کنه موهاش رو می‌کشم. چشم‌هایش گرد شدند. –اون‌وقت خواهر بیچاره ت چی کار می‌کنه؟ شانه‌ای بالا انداختم. –جیغ می زنه و مامانم رو صدا می‌کنه. کنجکاو شد. –خب؟! لبخند زدم. – خب دیگه، مامانم تو خونه قبلی مون که آپارتمان بود فقط می گفت دخترا صداتون بیرون نره. از وقتی هم اومدیم این خونه که اصلا با هم دعوا نکردیم. –ولی به نظر میاد که با هم خیلی رابطه‌ی خوبی دارید. ناگهان بغض گلویم را چنگ زد. –آره، جونمون واسه هم میره، الان می دونم از غصه داره دق می‌کنه. علی آقا شما فکر می‌کنید کسی بیاد کمکمون؟ چهره‌ی او هم غمگین شد. سرم را روی سینه‌اش فشار داد و موهایم را بوسید. با تامل و با لحن شوخی گفت: –تو چرا فکر می‌کنی تند تند این سوال رو بپرسی یکی میاد ما رو نجات میده. بغض و خنده‌ام در هم آمیخت. او هم خندید. –توکل به خدا کن عزیزم. بعد همان طور که موهایم را نوازش می‌کرد گفت: –تلما! قبل از این که جواب بدهم ادامه داد: –می‌دونستی وقتی به یه مردی بگی مهربونی، مهربون تر میشه. سرم را بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم. –مسخره می‌کنید؟ دستم را گرفت و بوسید و نگاهش را به موهایم داد و موضوع صحبت را عوض کرد. –راستی، اون دوتا گیره‌ که دیروز روی سرت بود چرا الان نیست؟ چی کارشون کردی؟ –انتظار نداشتید که با اونا بخوابم. دیشب موقع خواب بازشون کردم. برای چی می‌خواید؟ –می‌خوام ببینم می‌تونم باهاشون در رو باز کنم. گیره‌ها را به دستش دادم و او شروع کرد با قفل در کلنجار رفتن. کنارش ایستادم. –تاحالا از این کارا کردید؟ –تو نوجوونیام یکی دوبار. دست به سینه ایستادم. –اون وقت اون موقع سنجاق سر کی رو گرفتید؟! با خنده نگاهم کرد و بعد سرش را تکان داد. –برو ببین گربه‌ها رفتن. پنجره رو باز بذار پختیم. گوشه‌ی پنجره را باز کردم. هیچ کدامشان نبودند. پرسیدم: –به نظرتون این سرایداره به این گربه‌ها غذا می داده؟ دستگیره در را پایین داد: –احتمال نود و نه درصد، آره. روی کاناپه نشستم. –حالا چه بلایی سر این بنده ی خدا آوردن؟ سنجاق را از قفل خارج کرد و با دستش کمی خمش کرد. –بهش مرخصی دادن. –آخی! طفلی وقتی بیاد ببینه نون و ماستش نیست چه حالی میشه. امیرزاده بلند خندید. –البته اگه ما هم نمی خوردیم ماسته که ترش می شد، نونه هم کپک می زد. تازه باید از ما تشکرم بکنه، نذاشتیم مرتکب اسراف بشه. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت255 صدای گربه‌ها وادارم کرد که دوباره پنجره را ببندم. امیرزاده با تعجب نگاهم کرد. –شانس آوردیم یارو به سگا غذا نمی‌داده. –اگه از این سگ پشمالوها باشه که خیلیم بامزه هستن، ازشون خوشم میاد. نادیا هم خیلی دوست داره، چند وقته هی میگه می خواد یه سگ بخره، ولی مامان و مامان بزرگم میگن نجسه و ما نماز می‌خونیم. حداقل مرغی، خروسی جوجه ای بخر. اونم میگه سگ به اون نازی، چرا می‌گید نجسه؟ اونم حیوون خداست. امیرزاده باخنده عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. –ای بابا، پلنگم حیوون خداست باید بیاریم تو خونمون؟ البته این که یه حیوون خونگی داشته باشه و با اونا سرگرم باشه خیلی خوبه، پیشنهاد مامانت اینا هم در مورد نوع حیوون عالیه. می‌دونستی ظروفی که دهن سگ بهش بخوره فقط با خاک مال کردن پاک میشه؟ در یخچال را باز کردم. –نه، واقعا؟! یعنی چند دورم با آب و مایع ظرفشویی بشوریم پاک نمیشه؟ با پشت دستش چند تار مویش را که روی پیشانی‌اش افتاده بود را عقب زد. –نه دیگه، واسه خود منم سوال بود، چون چند سال پیش هلما هم می‌خواست سگ بخره و اصلا این حرفا تو گوشش نمی‌رفت. برای همین مجبور شدم برم تحقیق کنم تا اون کوتاه بیاد. بعد فهمیدم اخیرا توی اروپا تونستن ثابت کنن که قدرت میکروب زدایی خاک چندین برابر قوی تر از آب و شوینده هایی از قبیل دترجنت ها هستش، یعنی شوینده‌های قوی. ابروهایم بالا رفت. –اِ...؟ خب من میگم شاید واسه همین میگن سگ نجسه، مامان بزرگم می‌گفت قدیما توی روستاها اصلا اجازه نمی دادن حتی سگای چوپان وارد خونه و زندگی آدما بشن. می گفتن شیطون رو وارد خونه می‌کنه. سگا بیرون از خونه که خاکی بوده زندگی می‌کردن. –خب این حرف رو ریشه‌ای بهش نگاه کنی درسته. ببین یکی از جاهایی که شیطون زیاد رفت و آمد می کنه کجاست؟ جاهای ناپاک و نجس! پس طبیعیه که شیطون همیشه همراه سگ باشه. با نگاهم یخچال را زیر و رو کردم. دیگر چیزی برای خوردن نبود. –یکی از دوستای نادیا سگ نگه می داره، یه چیزایی در مورد وفای‌سگ میگه که آدم باورش نمیشه. یک چشمش را بست و با دقت بیشتری به قفل نگاه کرد. –وفای سگ اون قدر زیاده که خودش رو برای انسان حتی ممکنه فدا کنه. نکته ی جالبش این جاست که شیاطین خودشون رو بیشتر در قالب سگ نشون میدن و اخلاق شیطون هم خیلی شبیه خلق‌ و خوی سگ هست. وقتی یه نفر یه مدت سگ نگه می‌داره، اونم داخل خونه، حتی بهش اجازه می ده روی تخت خوابش بیاد، کم‌کم اون قدر بهش وابسته و علاقمند میشه که حتی ممکنه اون سگ تو قلبش رقیب خدا بشه. دیدی بعضیا وقتی یه بلایی سر سگشون میاد مثل دیوونه‌ها میشن و یه بی‌تابی هایی می کنن که برای بقیه که سگ ندارن مسخره و عجیب میاد؟! سرم را تند تند تکان دادم. –خب این واسه همونه، چون خاصیت سگ نگه داشتن همین میشه. یه جوری بهش علاقمند میشی که خودتم باورت نمیشه، حتی گاهی از بچه ت عزیزتر میشه. اونا با سگ درد دل می کنن حتی ازش می خوان که یه کاری کنه مثلا مشکل اون روزشون زودتر حل بشه، اعتقاد دارن این سگه، گناه نکرده، دلش پاکه، پس حتما اگه بخواد می تونه حاجت اونا رو بده. خندیدم. او هم با خنده گفت: –آره، واقعا خنده داره، ولی متاسفانه حقیقته. کنجکاوانه پرسیدم: –حالا با این اوصاف هلما از خریدن سگ منصرف شد؟ سوال بی‌ربطم باعث شد با مکث نگاهم کند. –نه منصرف نشد، خرید. ولی بُرد گذاشت خونه‌ی مامانش، البته به چند ماه نرسید که سگه مُرد. آخرشم من متهم شدم که نفرینش کردم و از این مزخرفات. چند ماه خونه نیومد و واسش عزاداری کرد. نگهداری سگ هم خودش مکافاتیه، مگه الکیه؟ کلی دردسر داره... ولش کن دیگه در موردش حرف نزنیم اوقاتمون تلخ میشه. اصلا اسمش میاد حالم بد میشه. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯