🔺وصیتنامه عجیب یک شهید
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه کردستان بودیم که به طرز غیرعادی جنازه شهیدی را پیدا کردیم، از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی درآوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملاً سالم بود و این چیز عجیبی بود، در وصیتنامه نوشته بود: من سیدحسن بچه تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم.
📃پدر و مادر عزیزم!
#شهدا با اهل بیت ارتباط دارند، اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند، من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز در منطقه میماند، بعد از این مدت، جنازه من پیدا میشود و زمانی که جنازه من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست،
🌟 این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم،
🌺 به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم، بگویید که ما را فراموش نکنند و ...
بعد از خواندن وصیتنامه درباره عملیاتی که لشکر حضرت رسول(ص) آن شب انجام داده بود، تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز از آن گذشته است.
👤 راوی: سردار حسین کاجی
📚خاطرات ماندگار، ص ۱۹۲
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹 #شهید_گمنام یعنی:
هنوز مادری منتظر است...
هنوز پدر دل شکسته ای امیدوار است...
شهید گمنام یعنی دلتنگی فرزندی برای پدرش که حتی مزار هم ندارد...😔
🌺 الهی بدماء شهدائنا عجل لولیک الفرج🌺
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت320
–برات همه چیز رو توضیح می دم. این جوری حرف می زنی نمی گی قلبم ایست می کنه؟ سکوت کردم. نگاهی به داخل انداخت و ادامه داد:
–نماز شروع شد. بعد از نماز برات همه چی رو می گم.
به طرف داخل ساختمان پا کج کردم.
–پس من بعدش میام تو حیاط.
سرش را تکان داد و نگاهش را بر روی چادرم سُر داد.
–چقدر رو سرت قشنگ تره!
انگار منتظر همین یک جمله بودم که همهی نگرانیها و بیتابی هایم به یک باره محو شوند.
لبخند زدم و برگشتم.
سلام نماز را خوانده و نخوانده، سرم را روی مهر گذاشتم و مثل همیشه برای همه دعا کردم.
بعد رو به مادربزرگ کردم.
–مامان بزرگ من می رم تو حیاط بعدش میام قرآنم رو میخونم.
مادربزرگ که در حال گفتن تسبیحات بود به خیال این که من برای تجدید وضو میخواهم بروم فقط سرش را تکان داد.
وارد حیاط شدم. خانمی جلوی در سرویس بهداشتی منتظر ایستاده بود.
کنار پلهها ایستادم و با گوشی ام مشغول شدم. در دلم خدا خدا میکردم که آن خانم زودتر برود.
بعد از چند دقیقه دختر بچهای از سرویس بیرون آمد و با هم به طرف در راه افتادند.
دختر کوچولو نزدیک من که رسید، پرسید:
–خاله، مریم رو نیاوردی؟
با تعجب نگاهش کردم.
–چی؟!
مادرش با لبخند گفت:
–دختر خواهرتون رو می گه، آخه شبای پیش با هم بازی میکردن، واسه همین اسمش رو میدونه و سراغش رو می گیره.
من اصلا این مادر و دختر رانمیشناختم چطور آن ها این قدر خوب خانواده ی مرا میشناختند؟! با خودم گفتم:" یعنی من این قدر به اطرافم بی توجه بودم؟!"
لبخند تصنعی زدم.
–آهان، نه امروز نیومده.
خانم لبخندی زد.
–با اجازه تون! و از پله ها بالا رفت.
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم.
طولی نکشید که علی جلوی در ظاهر شد.
پلهها طویل بودند و تا کنار دیوار ادامه داشتند.
از جلوی در کنار رفت و روی پله نزدیک دیوار نشست و به من هم اشاره کرد که کنارش بنشینم.
همین که نشستم گفت:
–اصلا فکر نمیکردم امروزم بتونم بیام این جا، ولی انگار خدا نخواست حال دلم بدتر از این بشه.
ماسکش را پایین آورد و نفسش را محکم بیرون داد و با گوشهی چشمش نگاهم کرد و لبخند زد.
–همهی حرفایی که در مورد دلتنگی و نگرانی خودت بهم گفتی در مورد منم صدق میکرد.
من هم ماسکم را پایین دادم و نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
–پس چرا این چند روز چشم به راهم گذاشتی؟
–قبل از این که جوابت رو بدم میخوام یه چیزی بهت بگم.
سرش را پایین انداخت و دست هایش را در هم گره زد.
–راستش خودمم دلم نمیاد بگم، ولی یه وقتایی آدم مجبوره بعضی کارا رو انجام بده.
نگران نگاهش کردم.
–چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
نگاهم کرد.
–هیچی، هیچی، نگران نشو، در مورد دوستته، ساره خانم. با مِن و مِن ادامه داد...
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت321
یادته مدرسه که می رفتیم تو درس علوم می گفتن چند تا لوبیا بکارید تا رشد کنه؟ سرم را تکان دادم.
–آره، تو ابتدایی بود. برای نشون دادن ساقه و برگ و ریشهی گیاهان.
–آره درسته، ولی هیچ وقت بهمون یاد ندادن واسه سبز شدن، لوبیا شکافته می شه و اون جوونه از دلش بیرون میاد، بهمون نگفتن واسه رشد کردن و بزرگ شدن باید فدا بشی و اگه نشی با خاصیت نمی شی، اصلا به درد هیچ کس نمیخوری این قدر تو خاک می مونی تا بپوسی.
–منظورت چیه؟
–منظورم اینه گاهی یه کارایی سخته ولی لازمه که انجام بشه. مثل شکافته شدن لوبیا که باعث سبز شدنش می شه.
منتظر ماندم تا ادامهی حرفش را بزند.
–خواستم ازت بخوام که ساره رو بفرستی بره خونهی پدر و مادرش یا همون خواهری که یک بار گفتی تو تهرانه.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
–ساره رو از خونه بیرون کنم؟ آخه چرا؟!
دستش را روی زانویش کشید.
–چون وجودش خطرناکه. یادته گفتم خواهر رفیقم هم از این گروه ها آسیب دیده بود و دوستم مدام از اینا مدرک و اطلاعات جمع میکرد تا شکایتی که کردن به نتیجه برسه؟
–همین رفیقت که با هم اومدید؟
–اهوم.
–خب؟
–هیچی دیگه دوستم نتونست ثابت کنه که بلایی که سر خواهرش اومده تقصیر آموزشای همین کلاساست.
–یعنی چی؟
–یعنی این که هیچ دکتری تایید نکرده که اون مشکلی یا بیماری خاصی داره، یعنی از نظر اونا مشکل جسمی نداشته. حتی پیش چندتا روانشناس بردنش اونا هم گفتن از نظر روانی هم مشکلی نداره و عادیه.
نوچی کردم.
–بیچاره خواهرش! البته شوهر ساره هم قبلا همین حرف رو می زد.
خواهر دوستتم بچه داره؟
–آره، یه دختر کوچیک داشت، اون از ساره خیلی جوون تر بود.
چشمهایم گرد شد.
–بود؟!
سرش را پایین انداخت.
–آره، سه روز پیش خودکشی کرد.
هینی کشیدم.
–واااای! چرا این کار رو کرد؟!
از جایش بلند شد، عصبی شده بود.
–یه روز قبل خودکشیش چیزی نمونده بوده دخترش رو خفه کنه. شوهرش وقتی بچه رو نجات می ده زنگ می زنه به رفیق من و می گه بیا خواهرت رو ببر وگرنه خودم میکشمش.
رفیق منم می ره خواهرش رو میاره، اون روز حالش خیلی بد بود چون خواهرش به خودشم حمله کرده بود. میگفت فرداش وقتی رفتم اتاقش که برای صبحونه صداش کنم دیدم به طرز بدی خودکشی کرده.
الان این رفیق من(به طرف ساختمان مسجد اشاره کرد) چند روزه حالش بده، نتونستم تنهاش بذارم، یعنی خودشم نمیذاره از پیشش تکون بخورم. یه ترسی افتاده به جونش که وقتی هوا تاریک می شه تشدید می شه، برای همین تا امروز نتونستم بیام این جا. آخرش امروز مجبور شدم با خودم بیارمش. البته امروز حال روحیشم بهتر شده بود. هر شب وقتی از خونه شون میومدم بیرون از وقت نماز دو سه ساعت گذشته بود و میدونستم تو دیگه تو مسجد نیستی.
کف دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
–چقدر وحشتناک! یعنی مشکل خواهر دوستتم مثل ساره بود و حرف نمی زد؟
شروع به راه رفتن کرد.
–چرا حرف می زده، اصلا مشکلی نداشته، عادی بوده، فقط گاهی یهو حالتش عوض می شده و مثل کسایی که خیلی شدید عصبانی می شن، همه چی رو پرت میکرده و وحشی بازی درمیاورده.
کف دستم را روی گونهام کشیدم.
–یعنی تو می گی ساره هم ممکنه خودش رو بکشه؟
روبرویم ایستاد.
–خیلی اتفاقا ممکنه بیفته، میترسم بلایی سر تو یا کس دیگه بیاره، اصلا هر کاری کنه برای شما مسئولیت داره. من تعجبم از خونواده ته! چطور این قدر راحت یه غریبه رو تو خونه شون راه می دن، اونم با این وضعیتش.
نگاهم را به کف حیاط دادم.
–به خاطر من قبول کردن. شایدم به خاطر شرایطی که الان به وجود اومده خواستن با این کار یه جورایی هوای من رو داشته باشن.
دوباره کنارم نشست.
من چند بار به شوهرش زنگ زدم که بیاد دنبالش، ولی تلفنش روجواب نداد.
گوشیام را در دستم جابهجا کردم.
–منم همین طور، ولی هنوز به ساره نگفتم که زنگ زدم.
اخم کرد.
–تو چرا بهش زنگ زدی؟
–خود ساره ازم خواست. دل تنگ بچههاش بود. گفتم شاید...
حرفم را برید.
–از این به بعد دیگه زنگ نزن. خودم بالاخره پیداش میکنم.
نوچی کردم.
–مامان بزرگم خیلی به ساره می رسه، فکر نکنم حتی اگر ساره خودشم بخواد بره اجازه بده.
با تعجب نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت322
–اون بنده خدا که خودش نیاز به رسیدگی داره.
–آره، البته همهی ما کمکش میکنیم، الانم ساره از روز اول حالش بهتره.
–یعنی میتونه حرف بزنه؟
–نه، ولی می تونه دهنش رو جمع کنه و هر غذایی که ما میخوریم رو بخوره. لج بازی هاش خیلی کمتر شده، خوش اخلاقتر شده.
مامان بزرگ اصلا تنهاش نمی ذاره، خیلی ازش مواظبت می کنه.
می گه حتی یک لحظه هم نباید تنها باشه، حتی حموم می خواد بره اگه ما کار داشته باشیم به عمه م زنگ می زنه بیاد پیش ساره.
–عجیبه که این قدر بهش می رسه.
لبخند زدم.
–واسه منم عجیبه، ولی خودش می گه این یه جور جنگ با شیطانه، اگر اینا رو رها کنیم زیاد می شن و ما جنگ رو میبازیم که نتیجه ش کشته شدن و اسارت در دست شیطانه.
علی با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
پرسیدم:
–حرف عجیبی زده میدونم ولی...
سرش را تکان داد.
–نه، نه، اتفاقا حرفش درسته، از این تعجب میکنم که من چند ساله این کلاسا رو، روشاشون رو، کاراشون رو دنبال میکنم تازه به این نتیجه رسیدم. اون وقت مامان بزرگ چطوری از هیچی خبر نداره همچین حرفی رو زده؟!
شانهای بالا انداختم.
–نمیدونم، فقط میدونم از همون اول برای هر کسی مشکلی پیش میومد و ازش کمک میخواست فقط میگفت با خدا زیاد معاشرت کن باهاش خونه یکی شو، من اولا با خودم میگفتم ما که هر روز نمیتونیم پاشیم بریم مکه و برگردیم. ولی بعد که بزرگتر شدم فهمیدم منظورش اینه حواسمون به کارایی که میکنیم باشه.
علی لبخند زد.
–اهوم، معاشرت با خدا همون دعا کردن و قرآن خوندنه بعد سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
–مامان بزرگ مثل دکترای متخصص انگار نسخهی همهی بیماریا رو یه جا پیچیده. بعد عمیق نگاهم کرد.
–کاش یه نسخهای هم برای ما میپیچید.
از خجالت لپ هایم گل انداخت.
–گفتم که از اول همین یه نسخه رو به همه میداد. اون کاری به نوع مشکل کسی نداره.
علی خندید.
–واقعا راست می گه. بعد دستم را گرفت.
دستش گرم بود و دست یخ زدهی مرا زنده کرد.
نگاه مهربانش را به چشمهایم دوخت و نجوا کرد:
–همهی پیامات رو هر شب میخوندم ولی دلم آروم نمی شد، جوابت رو میدادم ولی نه تو صفحهی تو، یه صفحهای تو گوشیم برای خودم درست کردم که اون جا برات مینویسم.
دیشب وقتی برام نوشتی که دیگه از دلتنگی نفست در نمیاد و شکلک گریه فرستادی دیوونه شدم. حتی دیگه نوشتن هم آرومم نکرد.
بلند شدم اومدم.
ابروهایم بالا پرید.
–نصفه شب کجا اومدی؟
–همین جا جلوی مسجد تو کوچه، از جلوی خونهی شما تا این جا می رفتم و میومدم.
تا وقتی صدای اذان از مسجد پخش شد این جا بودم.
مبهوت نگاهش میکردم.
دستم را فشار داد.
–این مسجد برای نماز صبح باز نمیکنهها میدونستی؟
لبم را گاز گرفتم.
–وای! آخه چرا این کار رو کردی؟ یعنی دیشب نخوابیدی؟
–چرا یه چرتی تو ماشین زدم.
شرمنده سرم را پایین انداختم.
–ببخشید، واقعا دل تنگ و نگرانت بودم، نمیدونستم باید چی کار کنم. فقط خواستم باهات درد و دل کنم.
دستم را بین دو دستش گرفت.
–حداقل تو میتونی پیام بدی و می دونی که من میخونم، ولی پیامای من رو کسی نمیخونه.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#نماز_شب
♨️نورانیت رخسار از برکات نماز شب
💠رسول اکرم صلی الله علیه واله وسلم فرمودند؛
🔸" آیا چهره نماز شب خوان ها را نمی بینید که از همه چهره ها زیباتر است؟ این برای آن است که آنان هنگام شب با خدای سبحان خلوت کرده اند و خدای تعالی جامه ای از نور خود بر چهره ایشان پوشانید. "
📚برگرفته از کتاب ثواب الاعمال 1
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
مولایمن
🍂 با چه رویی بنویسم که بیا مولاجان...
شرم دارم خِجِلَم من ز شما مولاجان...
🍂 چه کریمانه به یادهمهی ماهستی...
آه از غفلت روز و شب ما مولاجان...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
صبحتونمهدوی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
می گفت اگه یه درصدم برای محرم ذوق داری
بدون امام حسین خیلی دوستت داره..
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
مهربون اربابم حسین ...
#داره_میاد_دوباره_باز_بوی_محرم 🏴
صبحتون و عاقبتتون حسینی .
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
▫️امیرالمومنین علیه السلام:
غصّهی فردا را امروز به دلت راه نده!
غصّهی امروز، براى امروز كافی است.
فردا با دلمشغولىهاى خودش فرا مىرسد.
تو اگر اندوه فردا را بر امروز بار كنى، فقط غصهات را زیاد کردهای.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فقط باید سر تعظیم فرود آورد!
به فرزندانمان قصههایی را بگوییم
که بیدار شوند نه اینکه بخواب روند...
خرمشهر لحظاتی بعد از شهادت قهرمانِ نوجوان
"شهید قاسم شکیبزاده" که با دست بُردن در شناسنامه خود برای دفاع از خاک وطن راهی جبهههای نبرد شده بود.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
❤️🍃🌸
کنترل_عصبانیت
✍🏻 ذكر «لا حَول و لا قوّة الّا باللّه»
را زیاد بر زبان جاری سازید
سوره «والعصر» را زیاد بخوانید
ذکر «استَغفِرِ اللهَ رَبّى و أتوبُ اليه»
و «اعوذ بالله من الشَّيطانِ الرَّجیم» نیز مفید است.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠علامه سید محمدحسین طهرانی:
🔸گاهی ممکن است انسان عبادت چهل ساله اش را، بر اثر یک دل شکستن از دست بدهد.
✍علامه سید محمدحسین طهرانی
#درس_اخلاق
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 استاد عالی داره قَسَمِت میده:
«تو رو قرآن هرچی توان داری بزار وسط!»
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه میآییم تاخونشان پایمال نشود
ما رأی می دهیم
اخرین انتخابی که کردیم
🌹انتخاب خداشد🌹
❤️❤️به عشق حاج اقا ❤️❤️
میــــــــــــــــــــــــــــــــــــاییم
#پنجشنبه_های_شهدایی
#راه_ابراهیم
#انتخابات
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رای میدیم
به خاطر رفقای شهید🌷
رای میدیم به خاطر پرچمی که با خون شهدا هنوز بالاست❤️🌷
#شهید_مصطفی_صدرزاده
شهادت: تاسوعای ۹۴ حلب
سوریه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷 ڪلام_شـهید
💚 بايد انسان در راه الله رنج ببرد تا او را ملاقات كند. اين سرنوشت انسان است. بزرگي هر روح به اندازه رنجي است كه در راه الله مي برد.
🦋 روح هاي بزرگ همواره به #رنج هاي بزرگي مبتلايند.
🏴 مگر نه اينكه #حسين اين روح بزرگ آفرينش بايد بزرگترين رنجها را ببرد و در بزرگترين امتحانات شركت جويد.
ما كه شيعه هستيم بايد از او پيروي كنيم. بايد همچون او گوشه اي ساخت و از اينجا كوچيد.
📎فرماندهٔ واحد مهندسی رزمی جهاد سازندگی خوزستان
#شهید_فریدون_کشتگر🌷
●ولادت : ۱۳۳۷ ارومیه ، آذربایجان غربی
●شهادت : ۱۳۶۱/۲/۲۱ دارخوین ، شلمچه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ #توسل انتخاباتی به امام زمان علیه السلام
#انتخابات
#علامه_مصباح_یزدی
¤• رفقا وقتی نمونده دست به کار بشیم به احترام خون شهدا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠 حضور مردم یک امر واجب است
✍ اگر نماز قضا بشه میشه جبران کرد.
اگر روزه قضا بشه میشه جبران کرد.*
ولی اگر دفاع از "ولایت" قضا بشه، تاریخ به ما میگه نمیشه جبران کرد.*
یکبار در سقیفه قضا شد، حضرت زهرا "سلام الله علیها" را شهید کردند.
یکبار در صفین قضا شد، حضرت علی "علیه السلام" را شهید کردند.
یکبار در کوفه قضا شد، تابوت امام حسن "علیه السلام" تیرباران شد.
یکبار در کربلا قضا شد، بر پیکر امام حسین "علیه السلام" اسب تازاندند.
مواظب باشیم "ولایتمان" قضا نشود.
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🤲 سیل قربانی و #صلوات راه بیندازند تا دفع شر از دشمنان انقلاب بشه باذن الله
وگرنه ممکنه فرج سالها به تاخیر بیفته
خدایی نکرده
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯