بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_محمود_شهبازی 🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
❇️ شهید همدانی در یکی از سخنرانیهای خود میگوید اگر بخواهیم بگوییم چه کسی سهم مهمی در عملیات آزادسازی خرمشهر داشته است، بیشک نام #محمود_شهبازی را باید در بالا بنویسیم،
چراکه او یکی از فاتحان بزرگ خرمشهر است هرچند خود او به خرمشهر نرفت، اما روحش وارد خرمشهر شد.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹 #شهید_محمود_شهبازی
۱ بهمن ۱۳۳۷ در اصفهان به دنیا آمد. پدر وی یک کشاورز بود و مادرش نیز فرزند یک روحانی بود.
دانشآموز تیزهوش و زرنگ، رفیق شفیق، فوتبالیست، قاری قرآن، مفسر نهجالبلاغه، انقلابی پرتلاش، دانشجوی مهندسی و دانشجوی پیرو خط امام، پاسدار قدیمی، مربی عقیدتی، مربی نظامی، فرمانده سپاه استان همدان، فرمانده عملیات جبهه، جانشین تیپ
و مردی که هنرمندانه عشق را تفسیر کرد و به ما یاد داد #شهادت هنر مردان خدا است.
وی در دوم خرداد ۱۳۶۱ به شهادت رسید.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
🌹 #شهید_محمود_شهبازی ۱ بهمن ۱۳۳۷ در اصفهان به دنیا آمد. پدر وی یک کشاورز بود و مادرش نیز فرزند یک ر
🍂 🍂🍂🍂
🌻 زمانی که مادرشان به دلیل سکته در بیمارستان بستری بودند
وقتی فهمید به مدت نصف روز خودش را به بیمارستان رساند و کنار مادر بود و در همان ملاقات به زبان خودمانی به مادر گفته بود:
«ننه اگه من نَرم بچههای مردم از صد تا ۷۰ تا کشته میشن، اما اگه برم از صد تا ۷ تا کشته میشن.»
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
ويژگيهاي اخلاقي
🌺 #شهید_محمود_شهبازی
به تمام خوبي ها مهر ميورزيد. در خواندن قرآن، مداومت داشت و اهل تدبر در قرآن و مطالعه و تحقيق بود.
🍃خضوع و فروتني اش ديگران را به تكريم و ادب واميداشت. اخلاق محمود و پسنديده اش، سرمشق بسيجيان بود؛ گر چه او خود را خادم بسيجيان ميدانست.
بستگانش پيش از شهادت او، از مسئوليتها و موقعيتش اطلاعي نداشتند.
🍃در حل مشكلات ديگران كوشا بود و در هيچكاري، توكل و اعتمادش را نسبت به خدا از دست نميداد.
به نوافل، به ويژه تهجد و نماز شب اهتمام ويژه داشت.
🍃در حفظ بيت المال كوشا بود و هرگز از بيت المال در امور شخصي استفاده نميكرد. خواهرش ميگويد:
«هرگاه با ماشين سپاه به منزل ميآمد، فوري ماشين را در جاي امن پارك ميكرد. اگر كار شخصي داشت، با ماشين ديگر يا پياده انجام ميداد.»
🍃 با پدر و مادر با تكريم و احترام برخورد مي نمود.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مرحوم کوثری فرمود: #محرم از خانه خارج شدم به قصد رفتن به مراسمات و #روضه خوانی، در راه کودکانی اصرار کردند در موکب کوچکشان برایشان درحد چند بیت روضه بخوانم. اول صرف نظر کردم و پس از اصرارشان رفتم و چند بیت روی منبرِ آجری شان خواندم.
تمام که شد برای پذیرایی چای برایم آوردند که در خانه یا جای دیگری چنین چایی هرگز نمیخوردم، برای اینکه کودکان دلخور نشوند، یواشکی چای را گوشهای ریختم و تشکر کردم و رفتم به مراسمات سنگینی که داشتم برسم.
شب که آمدم خانه از خستگی به خواب رفتم.
در خواب "" #مادرسادات "" را دیدم.
فرمود: فلانی، تنها روضه ای که از تو قبول شد همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی، و اینکه آن چای را که ریختی در کناری، من آن چای را با دستِ خودم برایت ریخته بودم...😭😭
در این حال از خواب بیدار شدم و فهمیدم روضه هایی که ما تحویلشان نمیگیریم، اهل بیت حواسشان هست!
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨یا جبّار✨
در میان نام های خداوند
جبّار آبی ست بر روی
هر آتشی که خلق
برایت روشن کرده....
دیگر فرقی ندارد
استخوان شکسته باشی
یا دل شکسته💔
او جبران کننده است
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
به در نگاه می کنم
و دلم آه می کشد...
صبوری دل خانواده های شهدا صلوات🌷
@sangareshohadababol
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ برای حضرتی که غصه تک تک ما رو میخورند و با مریضی ما مریض میشن چه کاری میتونیم انجام بدیم؟
چطوری یه باری از روی دوششون برداریم؟
اصلا آدمایی که میان #استغاثه میکنند چطور آدمهایی هستند؟ 🤔
#استاد_شجاعی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
بسماللهالرحـمنالرحیـم 💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات به نیابت از 🥀 #شهید_محمود_شهبازی 🥀 🏴
رفقا، عاشقانِ #امام_حسین
از قرائت زیارت عاشورای روزانه بینصیب نمونید.
سفارش بزرگان بوده:
#عاشورا عاشورا عاشورا
اگر یوقت در قرائت #زیارت_عاشورا همراه نشدید
حتما صد صلوات را هدیه به شهید هر روز بفرستید. 📿
نورش برکت زندگیتون میشه. 😌
بگرد نگاه کن
پارت358
به چند ساعت نکشید که همه از بیماری من خبر دار شدند و همه هم اتفاق نظر داشتند که من کرونا گرفتهام.
وقتی رستا زنگ زده بود با اصرا از من میخواست که خودم را قرنطینه کنم. ولی من قبول نکردم و گفتم:
–رستا ما باید امروز عقد کنیم حتی اگر من کرونا داشته باشم.
شده محضر نرم و به علی بگم عاقد رو بیاره خونه باید امروز ما به هم محرم بشیم.
رستا پوفی کرد.
–پس بقیه چی؟ این جوری به همه انتقال میدی؟
–خب ماسک می زنم و فاصله رو رعایت میکنیم.
پوزخندی زد.
–یعنی می خوای با آقا دوماد با دو متر فاصله بشینی؟ بعد با این قیافه می خوای عکسم بندازی؟ اونوقت خودت تنهایی تو عکس باشی یا شوهرت با دو متر فاصله باهات تو عکس باشه؟
از تصور این صحنه، گریهام گرفت.
–نمیدونم رستا، تو رو جون سه تا بچه ت کمکم کن، یه کاری کن جشن به هم نریزه. من حالم خوبه. یه نفر رو بیار یه دستی به سر و صورتم بکشه.
–حالا تو گریه نکن بذار ببینم چی کار می شه کرد.
بعد فکری کرد و گفت:
–والله کسی رو که نمیشناسم، ولی می تونم برم چند تا آرایشگاه که دارن قاچاقی کار می کنن ازشون بخوام این کار رو کنن، ولی آخه هر کی بفهمه تو کرونا داری که نمیاد.
–الان اکثر آرایشگرا میان خونه ها کار انجام می دن، بعدشم من سرما خوردم، معلوم نیست که کرونا داشته باشم.
–برادر شوهر من که کرونا گرفته بود دکترش گفته بود دیگه سرما خوردگی نداریم، هر کس علائم داشت یعنی کرونا گرفته.
–یعنی چی؟ پس مگه قبلا سرما نمیخوردیم.
خندید.
–همین کرونا اولش فقط یه سرماخوردگی ساده بود؛
ولی با تلاش و کوشش دست های پنهان شد کرونا.
صدای آیفن خانه مجبورم کرد گوشی را قطع کنم.
علی برای زیرزمین هم آیفن گذاشته بود تا من برای باز کردن در، پلهها را بالا نروم.
از روی تخت بلند شدم و آیفن را برداشتم.
–بله.
–سلام عروس خانم. در رو بزن.
در را زدم، شالم را مرتب کردم و روی تخت نشستم.
–علی بود. وقتی آمد گفت که با یک دکتر متخصص اینترنتی هماهنگ کرده که تا چند دقیقهی دیگر می رسد.
تمام حرف هایی که به رستا گفته بودم را برای علی هم گفتم.
کمی فکر کرد و زمزمه کرد..
–توکل به خدا، ان شاءالله تا عصر بهتر می شی و برنامه مون به هم نمیخوره.
با آمدن دکتر همه به تکاپو افتادند و منتظر بودند ببینند که دکتر چه تشخیصی میدهد. بعد از این که دکتر تشخیص کرونا داد انگار یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند.
از ناراحتی نمیدانستم چه کار کنم.
بعد از رفتن دکتر و هزینهی سنگینی که علی پرداخت کرد کنارم روی تخت نشست و نسخه را نگاهی انداخت.
–من برم داروهات رو بگیرم، فقط نمیدونم کی رو پیدا کنم بیاد بهت سرم بزنه.
تک سرفهای کردم.
–اگه من میدونستم این قدر هزینه ش زیاد می شه می رفتم درمانگاه. آخه چه خبره! مگه چیکار کرد؟!
–عیبی نداره، این کرونا هم شده منبع درآمد بعضیا دیگه.
نگاهش کردم.
–حالا اینقدر نزدیک نشستی خدایی نکرده از من نگیری.
لبخند زد.
–مطمئن باش منم گرفتم، دیشب مگه باهم حیاط رو تر و تمیز نمیکردیم. حالا بدن تو زودتر نشون داده. اصلا استرس نگیریا من پیشتم. هر کاری داشتی بهم بگو.
با بغض گفتم:
–من فقط ازت می خوام امروز عقد کنیم.
با تعجب نگاهم کرد.
–با این وضع؟!
–آره علی.
سرش را پایین انداخت.
–چه کار سخت و پر مسئولیتی رو ازم می خوای.....
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت359
بعد از رفتن علی به ساره پیام دادم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
آه از نهادش بلند شد.
پیام داد:
–با این حساب شام از کفمون رفت که، من حاضرم کرونا بگیرم ولی شام عروسی رو بخورم. کلی شکمم رو صابون زده بودم.
آهی از ته دل کشیدم و نوشتم.
–فعلا که لنگ یه تزریقاتچی و یه آرایشگریم، تو اینا رو برام پیدا کن من چهار تا شام عروسی بهت می دم.
شکلک قلب فرستاد و نوشت.
توی بچههای مترو زیادن، فقط چون کرونا داری ممکنه بترسن و نیان.
–خب بگو دو برابر بهشون پول می دیم فقط بیان.
شکلک تعجب فرستاد.
–حالا چرا این قدر عجله داری؟ خب صبر کن حالت خوب بشه بعد. این جوری که کوفتت می شه، اصلا هیچی از جشن نمی فهمی.
–چون میترسم دوباره یه چیزی بشه ما از هم دور بشیم. تو دلم آشوبه، همه ش فکر میکنم این مریضی می خواد من رو از علی جدا کنه. برای همین دقیقا امروز مریض شدم.
شکلک متفکر فرستاد و نوشت.
–من تمام سعی و تلاشم رو می کنم، بعد بهت خبر می دم.
نگاهی به ساعت انداختم و چشمهایم را بستم. وقتی چشمهایم را باز کردم تقریبا یک ساعتی گذشته بود و خبری از علی نبود. بدن دردم بیشتر شده بود.
پیام هایم را چک کردم ساره نوشتهبود هیچ کدام از دوست هایش حاضر نشدهاند که بیایند و همه از کرونا میترسند.
برایش نوشتم:
–یادته همه ش می گفتی یه روز محبتام رو برام جبران می کنی؟ الان وقتشه، بازم بگرد شده از زیرِ زمین برام پیدا کن.
شکلک تعجب برایم فرستاد و من دیگر جوابش را ندادم.
زنگی به علی زدم و دلیل دیر آمدنش را پرسیدم.
گفت که سِرُم گیر نمیآید و عکس نسخه را به یکی از دوستانش داده که برایش بگیرد و منتظر است که بیاید.
بعد از چند دقیقه نادیا که در یک دستش فلاسک و در دست دیگرش یک پارچ پر از شربت عسل بود وارد شد و همان جا جلوی در ایستاد.
–آبجی، خوبی؟ فلاسک را روی میز گذاشت.
–به مامان قول دادم جلو نیام. اشاره به فلاسک کرد.
–اینا رو آوردم که تند تند مایعات بخوری. مامان داره برات سوپ درست میکنه.
مایوسانه نگاهش کردم.
–برای شب آماده باشیدا، جشن برقراره.
سرش را تکان داد.
–آره، علی آقا گفت. رستا همین چند دقیقه پیش اومد، الان بالاست. گفتش هر جا رفته هیچ آرایشگری حاضر نشده بیاد خونه آرایشت کنه.
می گم حالا نمی شه بمونه بعد از وقتی که خوب شدی؟ تو دوهفته که اتفاقی نمیفته؟ به خاطر هزینههاش می گی؟
بلند شدم و نشستم.
–خب اونم یه دلیلشه، تو این گرونی این همه میوه و شیرینی و کیک و سفارش غذا و...
–این همه که نیست. تعداد مهمونا به پنجاه نفرم نمی رسه.
–خب باشه، دلم می خواد عقدمون امروز باشه، علی خودشم این جور می خواد. به مامان و بابا بگو، تا حالا من به حرف شما گوش کردم یه امروز رو شما به حرف من گوش کنید. کرونا بگیر نگیر داره ها! یه وقت میفتم می میرم حسرت به دل می مونم. شمام می گید کاش به خواسته ش اهمیت می دادیم.
نادیا بغض کرد.
–این جوری نگو، خدا نکنه اتفاقی بیفته. من می رم بالا.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت360
ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که علی یاالله گویان وارد شد.
در یک دستش کیسهی بزرگی از داروها و سرم و آمپول و در دست دیگرش هم یک قابلمهی کوچک سوپ بود.
با لب خندان وسایل را روی میز گذاشت.
–عروس خانم من چطوره؟ مامان گفت یه پارچ شربت عسل فرستاده پایین، همه رو خوردی یا نه؟
همان طور که شالم را سفت میکردم بلند شدم نشستم.
–همه رو که نه، ولی خوردم. تو چی کار کردی برای شب آقا دوماد؟!
همان طور که داروها را دانه دانه از نایلون درمیآورد و نگاه میکرد گفت:
–والله همه چی بستگی به خودت داره. من هر کاری که تو بگی انجام می دم. تا حالا که برنامهها رو کنسل نکردم.
–ممنونم. البته بعضیاشون خود به خود کنسل می شن، مثل آتلیه.
علی سرش را تکان داد.
–آره، اگرم بخوایم جشن برقرار باشه، باید تو حیاط برگزارش کنیم. بالاخره هوای باز خیلی بهتره.
–حیاط که خیلی کوچیکه.
–خب فقط خانما و محارم تو حیاط میان. آقایون داخل خونه می شینن، این جوری جا می شن. بعدشم موقع شام همه می رن بالا.
لبخند زدم.
–چه فکر خوبی! پس باید چند تا میز و صندلی جور کنیم. البته فکر کنم نصف مهمونا به خاطر کرونا نیان.
–آره، از طرف ما هم همین طوره. با این حال خیلی کار هست که باید انجام بدیم.
–خب می تونی بعضی کارا رو به آقا میثاق بگی انجام بده.
–همین کار رو کردم.
من فقط نگران تو و کارای باقیمونده ت هستم.
–منم خودم دنبال کارام هستم. فقط معطل یه آرایشگرم، دعا کن گیر بیاد.
خندید.
–تو نیازی به آرایشگر نداری.
لبخند زدم.
–بالاخره لازمه دیگه.
یک قرص را از جلدش در آورد و با یک لیوان آب مقابلم گرفت.
–خودت یا رستا خانم نمیتونید یه جوری سر و تهش رو هم بیارید؟
–رستا موهام رو شاید بتونه ولی من نمیخوام بهش بگم. اون مادر سه تا بچه س، اگه مریض بشه مکافات داریم.
قرص را خوردم و به نایلون های روی میز اشاره کردم.
–کی می خواد اینا رو تزریق کنه؟ کسی رو پیدا کردی؟
–آره، فقط باید تو اجازه بدی که بیاد، اگه دوست نداری دوباره باید بگردم.
با تعجب نگاهش کردم.
–کی؟!
به طرف قابلمهی سوپ رفت و درش را باز کرد.
–هلما، مثل این که ساره بهش گفته که تو مریضی. بهم زنگ زد و گفت می خواد برای تزریق بیاد.
بهش گفتم من هنوز سِرُم گیرم نیومده. گفت که می تونه جور کنه.
بعد نایلون آمپول ها را نشان داد.
–عکس نسخه رو براش فرستادم بعد از نیم ساعت یه آژانس اینا رو آورد.
اخم ریزی کردم.
–مگه تزریق بلده؟!
–تزریق که از اولم بلد بود. حالا اگه زنگ زد بهش بگم بیاد؟
نگاهم را به دست هایم دادم.
علی بشقاب سوپ را مقابلم گرفت.
–ولش کن، می رم دوباره سرچ کنم ببینم می تونم یه پرستار پیدا کنم. منم دلم نمی خواد بیاد.
تا خواستم حرفی بزنم گوشیام زنگ خورد.
هلما بود.
نمیدانستم چه کار باید بکنم.
علی گوشی را دستم داد.
–بهش بگو نمی خواد بیاد خودمون یه کاریش میکنیم.
–آخه چی کارش میکنیم؟ زمان نداریم. درمونگاه ها هم خیلی شلوغن. منم جون تو صف وایسادن ندارم.
–الو...
هلما با لحن مهربانی گفت:
–سلام عزیزم، ساره بهم گفت کرونا گرفتی، خیلی ناراحت شدم. الان چطوری؟
–سلام. ممنون. یه کم بدن درد و تب اذیتم می کنه، می خوام پاشم کارام رو انجام بدم نمیتونم.
–عزیزم اصلا نگران نباش میدونم که شب، جشن دارید. ببین تو کارا رو به من بسپار تا شب یه عروس سرحال و خوشگل تحویل علی بدم.
از حرفش امید در دلم جوانه زد. باورم نمی شد این جمله را از زبان هلما میشنوم. مکثی کردم و با تردید پرسیدم:
–چطوری؟!
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت361
–من یه دوره آرایشگری گذروندم. کلی هم کِرِمای خوب و درجه یک و لوازم آرایشی دارم اگر بخوای میام درستت میکنم. یه قرصی هم هست واسه بدن درد و تبه که معمولا دکترا اون رو تجویز نمی کنن ولی من میتونم برات بیارمش، اون رو بخوری هم تبت رو می ندازه هم بدن دردت رو خوب می کنه. اون سِرُمم با چندتا آمپول تقویتی برات تزریق کنم بهتر می شی.
با ذوق به علی نگاه کردم.
–آخه می ترسم توام مریض شی؟
–اول این که دوتا ماسک می زنم، بعدشم برام مهم نیست. اتفاقا من از خدامه این مریضی رو بگیرم و بمیرم بره پی کارش، هم خودم راحت بشم هم بقیه از دستم یه نفس راحتی بکشن.
از حرفش ماتم برد و کلا در باور حرف هایش کمی تردید کردم. خودش با لحن خیلی مهربانتری ادامه داد:
–خدا شاهده، به جون مادرم من بد تو رو نمیخوام. تو رو خدا اون هلمای قبلی رو از ذهنت پاک کن. من قرص رو میارم تو اسمش رو سرچ کن ببین اگر مطمئن شدی بخورش، من که از خودم نمیگم. مادر خود من اولش که درگیر شده بود این قرص رو که میخورد می گفت بدنم دردش کم می شه، ولی اون چون ریههاش درگیر شد رفت بیمارستان.
–الان حالش چطوره؟
بغض کرد.
–چی بگم، دکترا می گن فقط دعا کنید. تو رو خدا براش دعا کن تلما.
خیلی بیحال گفتم:
–ان شاءالله که خوب می شه. من اگه خواستم بیای باهات تماس می گیرم.
–باشه عزیزم. مزاحمت نمی شم. برو استراحت کن.
بعد از قطع تماس زمزمه کردم:
–فکر کنم چاره ای نداریم باید بگیم بیاد.
علی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد و گفت:
–ببین کارمون به کجا کشیده که محتاج هلما شدیم. خونواده ت رو چیکار کنیم؟ جواب اونا رو چی بدیم؟
نوچی کردم.
–راست می گی، البته مامانم نمیشناسدش، می تونم بگم اون روز با مسئول دانشگاه دوست شدم الان گفتم بیاد واسه تزریق سرمم. فقط بابا نباید ببیندش.
دستش را به چانهاش کشید.
–اگر مامانت بفهمه هلما اومده این جا میدونی چی می شه؟
سرم را تکان دادم.
–توکل به خدا. چارهی دیگهای نداریم. تو این وقت کم چی کار میتونیم بکنیم.
دستش را به ستون وسط خانه تکیه داد.
–آخه من که نمیتونم تو و اون رو تنها بذارم.
فکری کردم.
–می خوای ساره رو هم بگم همراهش بیاد؟
پوزخندی زد.
–چه کسی هم.
کلافه گفتم:
–خب چی کار کنم نادیا رو که نمیتونم بگم بیاد هلما رو قبلا دیده. تازه اگرم ندیده بود مامان نمیذاشت بیاد می ترسه اونم بگیره. واسم وسیله میاره پایین از کنار اون میز جلوتر نمیاد.
–خب ساره هم ممکنه بگیره.
–ساره قبلا گرفته، اگرم بگیره سبک می گیره.
سرش را بالا داد.
–دلیل نمی شه. حالا بهش بگو ببین اصلا قبول می کنه بیاد. دیگه هر کاری خودت صلاح می دونی انجام بده.
فوری گوشی را برداشتم و به ساره و هلما خبر دادم که بیایند. دیگر توان نشستن نداشتم. بشقاب سوپ را که برای بار چندم برداشته بودم که بخورم دوباره نخورده روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم و پتویم را تا روی شانهام بالا کشیدم.
علی با تعجب پرسید:
–تو این گرما سردته؟!
زمزمه کردم:
–آره، یه کم. با دلسوزی نگاهم کرد و بشقاب را برداشت.
–پاشو سوپت رو بخور و بعد بخواب.
به زور دوباره بلند شدم.
–قاشق را پر کرد و به طرف دهانم آورد.
–تلما، تو واقعا می تونی شب چند ساعت روی صندلی کنار من بشینی؟
قاشق را از دستش گرفتم.
–تمام سعیام رو میکنم. باید بتونم.
لیلافتحی پور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو تا #ذکر مهم برای موفقیت در امتحان✨
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
الهی با نام و یادت
روزمان را آغاز میکنم
بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
الــهـــی بــه امــیــد تـــو
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
هرصبح
بہفالآمدنت
قرآنمےگشاییم
الیسالصبحبقریب ...؟؟
[💗] #اللهمعجللوليكالفرج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
💚یا حسین اول صبح
به سمت حرمت روکردم
دست بر سینه
سلامی به تو دادم ارباب
سر صبحی شده و
باز دلم دلتنگ است
السلام ای سبب سینه تنگم ارباب
السلام عليك يا اباعبدالله الحسین
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 دستور العملی برای درک کردن امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و جزء یاران حضرت شدن.
🌼 توضیح : مسبحات هفت سورهٔ حدید، حَشر، صَفّ، جُمعه و تغابُن می باشد.
🌸 حجتالاسلام رفیعی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهیدی که از سر بریده اش صدا بلند شد: «السلام علیک یا اباعبدالله»
امام جماعت واحد تعاون لشگر ۲۷ رسول (صلی الله علیه وآله والسلم) بود بهش میگفتند حاج آقا آقاخانی
روحیه عجیبی داشت زیر آتیش سنگین عراق در #شلمچه شهدارو منتقل میکرد عقب توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش را جدا کرد من چند قدمیش بودم هنوز تنم میلرزه وقتی یادم میاد از سر بریده اش صدا بلند شد: «السلام علیک یااباعبدالله»
راوی :جواد علی گلی- همرزم شهید
فرازی از وصیت نامه شهید:
"خدایا من شنیدم که امام حسین(علیه السلام) سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده، من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمیدانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا از مرگم قرآن بخوانم ولی به امام حسین(علیه السلام) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر یاحسین یاحسین باشد...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯