شهید محمدرضا تورجی زاده
من شکستم دل او را ، دل من را نشکست! این همه سال مراعات مرا کرد حسین ...❤️🩹 #استوری ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
💎 "یا مُجیبَ دَعوَهِ المضطَرین"
خدایا،
اجابت کن دعای کسی را که از همه جا نا امید شده... :)
مثل دعای من ناامید شده از #اربعین :(😰🩹
برگردنگاهکن
پارت371
لعیا لبخند زد.
–چه با شعور! بعد هم خندید و با لحن شوخی گفت:
–امشب حسابی برات عکاسی کردما، فقط مونده بود از ماشین آویزون بشم و از چرخای ماشینتون فیلم بگیرم.
یکی از گل های دسته گلم را از جایش درآوردم و به طرفش گرفتم.
–تو امشب برای من خواهری کردی. خدا مثل یه فرشته تو رو از آسمون برام فرستاد. خدا برای بچه هات حفظت کنه. راستی کاش میاوردی شون.
–در برابر لطفای تو که کاری نکردم. بچههام خونه هستن. دختر بزرگم پیششونه.
لبم را گاز گرفتم.
–وای، بیشام موندن که!
–نه بابا، مامانت کلی برای من و ساره غذا و کیک گذاشته که ببریم. فکر کنم تا یک هفته باید شام عروسی بخوریم.
موقع برگشت احساس رضایت داشتم و بابت همه چیز از علی تشکر کردم.
گلویم حسابی خشک شده بود و سرفه هایم بیشتر شده بود.دیگر حتی نای حرف زدن نداشتم. علی نگران نگاهم کرد و بطری آب را مقابلم گرفت.
–حالت چطوره؟ یهکم آب بخور عزیزم.
جرعهای از آب خوردم.
–احساس میکنم کل بدنم آتیش گرفته.
دستم را گرفت.
–تبت خیلی بالا رفته، باید بریم درمانگاه.
با تمام قدرت دستش را فشار دادم.
–نه، برم یه دوش بگیرم خوب می شم. همان جا سرم را به صندلی تکیه دادم و پلک هایم روی هم افتاد.
با ترمز ماشین تکانی خوردم و به سختی چشمهایم را باز کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم.
علی روی صورتم خم شد و دستش را روی پیشانیام گذاشت و با نگرانی گفت:
–بیا بریم این لباسارو عوض کن ببرمت بیمارستان، خیلی داغی. فکر کنم دوباره باید سرم بزنی.
بعد هم خودش پیاده شد و ماشین را دور زد و در را باز کرد.
هنوز پایم را روی زمین نگذاشته بودم که لعیا و ساره خودشان را به من رساندند تا خداحافظی کنند.
لعیا وقتی حال زارم را دید رو به ساره پچ پچ کرد.
–کاش بگی هلما بیاد براش دوباره سرم بزنه.
علی که این حرف را شنید بلند گفت:
–نه، زنگ نزنید. می برمش بیمارستان.
مادر نزدیک آمد و با استرس پرسید:
–چی شده؟ بعد نگاهش را به چشمهایم داد.
–دوباره حالت بد شده؟
لعیا گفت:
–دوباره چیه حاج خانم؟ تلما کرونا داره حداقل یک هفته باید استراحت کنه نه این که بره همه کاری بکنه جز استراحت.
مادر بغض کرد.
–الهی بمیرم. بعد رو به علی عاجزانه پرسید:
–چیکار کنیم علی آقا؟
علی همان طور که کمکم میکرد پیاده شوم گفت:
–نگران نباشید. لباسشو که عوض کرد می برمش بیمارستان. یه سرم بزنه بهتر می شه ان شاءالله.
نالیدم.
–نه، بخوابم خوب می شم.
از پلهها که پایین میرفتیم سنگینی ام را روی علی انداخته بودم نمیتوانستم روی پاهایم بمانم.
لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت372
وارد خانه که شدیم علی پاهایم را از روی زمین کند و مرا در آغوشش گرفت و به سینهاش فشرد و زمزمه کرد:
–خدایا کمکش کن.
بوی عطرش بیداد میکرد، ناگهان ضربان قلبم آن قدر زیاد شد که احساس کردم میخواهد از قفسهی سینهام بیرون بزند.
داغی بیشتری در تنم احساس کردم .
همین که مرا روی تخت گذاشت چشمهایم را باز کردم.
زیر لب خدا را شکر کرد و صورتم را قاب کرد.
–تو که من رو ترسوندی دختر. خوبی؟!
چشمهایم را باز و بسته کردم.
شروع به باز کردن گیرههای موهایم کرد و گفت:
–می تونی بری یه دوش بگیری؟
نگاهم را در صورتش چرخاندم.
چند قطره عرق روی پیشانی اش بود دست دراز کردم و با گوشهی توری که به موهایم وصل بود پاکشان کردم.
لبخند زد و خم شد و پیشانیام را بوسید.
–نبینم حال ندار باشی، نصف عمر شدم. آخه تو که همین نیم ساعت پیش با خنده و شوخی داشتی عکس مینداختی یهو چت شد؟
لبخند زورکی زدم.
–از خستگیه، یه دوش بگیرم و بخوابم خوب می شم.
سرش را تکان داد.
–ان شاءالله. ببخش که باید برای حمام بری حیاط. می دونم خیلی سخته اما چارهای نیست.
به سختی بلند شدم و نشستم.
–تو ببخش که امروز وبال گردنت بودم، یعنی یه جورایی وبال گردن همه بودم.
اخم مصنوعی کرد و گیرهی دیگری از موهایم بیرون کشید و روی میز کنار تخت گذاشت.
–تو تاج سرمی خانم خانما. تو تمام زندگیمی، میفهمی؟
از خجالت نگاهم را زیر انداختم.
–باید لباسم رو عوض کنم و یه لباس گرم بپوشم.
با تعجب نگاهم کرد.
–تو این گرما؟!
–نمیدونم چرا سردمه.
علی با نگرانی گفت:
–از ضعیفی بدنته، احتمالا گردش خون توی بدنت کُند شده.
علی کمکم کرد تا لباس عروس را از تنم بیرون آوردم و یک لباس راحتی پوشیدم. بعد حولهام را به دستم داد.
–می خوای باهات تا جلوی در حموم بیام؟
نگاهی به بیرون انداختم.
–هنوز از حیاط صدا میاد کسی هست؟
همان طور که تور سرم را تا میکرد گفت:
–غریبه نیستن. مامانت و رستا خانم دارن حیاط رو جمع و جور می کنن.
–بچه ها رفتن؟
–اگر منظورت دوستات هستن، آره. وقتی دیدن تو بیحالی نتونستن خداحافظی کنن، گفتن فردا زنگ می زنن. خدا به این دوستت لعیا خانم خیر بده خیلی کمک کرد. راستی کجا باهاش آشنا شدی تا حالا ندیده بودمش؟!
من و منی کردم و گفتم:
–حالا بذار برم دوش بگیرم برات توضیح می دم. هنوز فروشندگی در مترو را برایش نگفته بودم.
بعد از گرفتن دوش تبم کمی پایین آمد ولی حال عمومیام تغییر نکرده بود.
پردهی توری را کنار زدم و نگاهی به تخت انداختم.
علی لباس هایش را عوض کرده بود و روی تخت خوابیده بود.
کاملا معلوم بود که حسابی خسته شده. چند سرفهی پیدر پی که یهو به سراغم آمد باعث شد چشمهایش را باز کند. با دیدن من پرسید:
–بهتری؟
بهتر نبودم ولی سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
اشاره ای به لیوان روی میز کرد.
–اون رو بخور، جوشونده س. باید بریم بیمارستان.
سرم را تکان دادم.
–نیازی نیست. با استراحت بهتر می شم.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
برای اولین بار بود که میخواستم کنارش دراز بکشم، خیلی برایم سخت بود. لیوان جوشونده را برداشتم و برای خوردنش آن قدر وقت کشی کردم که دوباره خوابش برد.
برای این که دوباره بیدار نشود آرام بالشتم را برداشتم و روی زمین دراز کشیدم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت373
با سرفههای ممتد خودم چشم باز کردم.
روی تخت بودم. سر چرخاندم علی نبود. چطور مرا به این جا آورده بود؟ درد زیادی در گلو و سینهام احساس می کردم و آزارم میداد. صدای در که خیلی با احتیاط بسته می شد نگاهم را به سمتش کشاند.
علی برای وضو گرفتن به حیاط رفته بود. به این زودی صبح شده بود.
همان جا نزدیک در نمازش را خواند و از روی میز لیوانی برداشت و شروع کرد دنبال چیزی گشتن.
پرسیدم:
–دنبال چی میگردی؟
وقتی صدای دورگه و ضعیفم را شنید به طرفم آمد.
–بیدار شدی؟ چرا صدات این جوریه؟
بلند شدم و به زحمت نشستم.
–سینه و گلوم درد می کنه.
رنگ از رخش پرید.
پرسیدم:
–چیمیخواستی؟
به لیوان اشاره کرد.
–یه کم نمک می خوام آب نمک قرقره کنم.
اضطراب تمام وجودم را گرفت.
–چرا؟! حالت خوب نیست؟!
–چیزی نیست، یه کم گلو درد دارم.
دستم رو به صورتم کشیدم.
–وای توام گرفتی؟
–نه بابا، یه کم سرما خوردم. پاشو حاضر شو تو رو ببرم دکتر. اگر همون دیشب می رفتیم این جوری نمی شدی.
بیمارستان آن قدر شلوغ بود که سه ساعت طول کشید تا فقط ویزیت شویم.
دکتر گفت علی هم کرونا گرفته و دوباره کلی دارو نوشته بود. همین طور سرُم که برای خریدنش باید ساعت ها در صف میایستادیم.
علی نایی برای صف ایستادن نداشت.
ساعت نزدیک هشت صبح بود که به خانه برگشتیم. به خانه که آمدیم هر دو بیحال روی تخت افتادیم.
علی گوشیاش را برداشت.
–به میثاق زنگ بزنم بیاد بره داروهامون رو بگیره.
من هم گوشی را برداشتم تا به مادر بگویم کمی سوپ برایمان درست کند.
ولی مادر گوشی را برنداشت.
شمارهی نادیا را گرفتم:
–با صدای گرفتهای جواب داد.
–الو، سلام بر کرونا عروس.
–الو، نادیا، حالت خوب نیست؟!
–نه، فکر کنم همه مون کرونا گرفتیم آبجی، بیچاره بابا از صبح داره بهمون می رسه.
–وای! یعنی از من گرفتید؟!
–فکر نکنم، بابا می گه تو بدنمون بوده، و گرنه به این سرعت که منتقل نمی شه، ما که اصلا پیش تو نیومدیم.
شماها چطورید؟
–علی هم گرفته، قطع کن زنگ بزنم به دوستام ببینم حال اونا چطوره؟
بعد از این که تلفن را قطع کردم نگاهی به علی انداختم. از حرف هایی که می زد معلوم بود حال خانوادهی او هم بهتر از ما نیست.
علی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و به برادرش که پشت خط بود گفت:
–شماها که دوتا دوتا ماسک زده بودید به ما هم که نزدیک نمی شدید، هوای آزادم بوده، اون وقت چطوری گرفتید؟!
...
–خیلی خوب اصلا از ما گرفتید مگه مهمه، فعلا مواظب باشید مامان نگیره، ان شاءالله که زودتر خوب می شید.
علی تلفن را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
–میثاق و زنشم مریض شدن.
شرمنده نگاهم را زیر انداختم.
–مامان اینام گرفتن.
علی دستش را به پیشانیاش زد.
–وای، خدا رحم کنه.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🩶به نام نامت و با توکل به،
✨اسم اعظمت
🩶میگشائیم دفتر امروزمان را
🩶باشد کہ در پایان روز،
✨مُهر تایید بندگی زینت بخش،
🩶دفترمان باشد!
🩶روزتون پر از نگاه مهربون خــدا،
✨سهمِ دلتون آرامـش
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
❪دَستمَنگیرڪِہایندَستهمـٰآناَستڪِہ
سـٰآلھـٰآستاَزغَمهجـرآنتۅبَرسرزدهاَم...
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
#أَلسَّلامُعَلىساکِنِکَرْبَلآءَ
روی زمینیم آسمانی از دعاییم
مشغول ذکر دلنشین ربناییم
وقتی که دلتنگ حسینیم ، عاشقانه
با هر سلام صبحگاهی کربلاییم
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_بابک_نوری 🥀
(معروف به خوش سیماترین #مدافع_حرم)
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯