برگردنگاهکن
پارت405
مادر گفت:
– به نظر من قبل از بیمارستان برو کلانتری. مگه شهر هرته یکی بیاد جلوی راهت رو بگیره و این بلا رو سرت بیاره؟ نکنه کسی باهات دشمنی داره؟ آخه آشنای آدم مگه این کارا رو میکنه؟
هلما از لعیا تشکر کرد و رو به مادر گفت:
–اون قبلا نامزدم بود. من نخواستم باهاش زندگی کنم داره این کارا رو می کنه.
مادر دستش را روی دستش زد.
–آخه یعنی چی؟ مگه زوریه؟ چه آدم زبون نفهمی بوده، همون بهتر که ولش کردی. از اول نمیدونستی چاقو کشه؟!
هلما دوباره مرا نگاه کرد.
–اولش که نه، ولی بعدش که چند بار از دست یه نفر عصبانی شده بود و با چاقو زده بودش فهمیدم. دعواهامون هم از همون موقع شروع شد. چقدر من رو مجبور کرد که برم دنبال رضایت گرفتن از اون بنده خدا. الانم چون نمیخوام کاری که اون می خواد رو انجام بدم داره وحشی بازی در میاره.
همه هاج و واج چشم به دهان هلما دوخته بودند.
حتی بچههای رستا هم یک گوشه نشسته بودند و به زخم صورت هلما زل زده بودند.
پرسیدم:
–آهان، پس حرف اصلیش اینه که چرا دوباره نمیای...
هلما نگذاشت حرفم را تمام کنم و سرش را تند تند تکان داد.
–آره دیگه، می گه بیا شریک کلاهبرداریای ما باش.
مادر هیجان زده پرسید:
–وا! مگه کلاهبردارم هست؟!
هلما با نفرت گفت:
–همه کاره س حاج خانم. یه کارایی میکنه که بهتون بگم شاخ در میارید.
مادر اعتراض آمیز نگاهش کرد.
–وا!؟ اون وقت شما رو چه حسابی واسه زندگی انتخابش کرده بودی؟ آدم قحطی بود؟
هلما با لحن بغض آلودی گفت:
–رو حساب لج بازی، بچگی، تنهایی، نادونی. آدم احمق تا حالا ندیدید حاج خانم؟
سکوت سنگینی فضا را پر کرد.
مادر که از حرفش پشیمان شده بود زمزمه کرد:
–دور از جون، لیاقت می خواد خانمی مثل شما داشتن. اون حتما لیاقت تو رو نداشته دخترم. خدا لعنتش کنه، خیر نبینه، میفهمم چی می گی. ما خودمونم پیه همچین آدمایی به تنمون خورده.
بعد رو به من پرسید:
–ماجرای هلمای خیر ندیده رو به دوستت نگفتی؟
رستا لبش را گاز گرفت.
–مامان جان ول کنید این حرفا رو، مثلا مهمون داریم، از وقتی اومدن اصلا پذیرایی نکردیم.
رستا از جایش بلند شد و نوزادش را در آغوش مادر بزرگ گذاشت.
–من برم غذا رو آماده کنم.
هلما از مادر پرسید:
–حاج خانم، اگر یکی به شما خیلی بدی کرده باشه و بعد از یه مدت عذرخواهی کنه شما میبخشیدش؟
مادر لبخند زد.
–آره بابا، چرا نبخشم؟ من همه رو میبخشم الا اون هلمای خیر ندیده که...
هلما پرید وسط حرفش.
–خب مثلا همون هلمایی که شما میگید، اگه توبه کرده باشه و بیاد ازتون عذرخواهی کنه چی؟
مادر فکری کرد.
–اگر اینا رو می گی که آخرش برسی به این که اگه نامزدت توبه کرد ببخشیش یا نه؟ از من میشنوی آره ببخش. وقتی خدا میبخشه ما چیکارهایم.
هلما لبخند زد.
–وقتی شما می گید حتما خودتونم همچین کاری میکنید، درسته؟
مادر هم لبخند زد.
–یه چیزی بگم باور نمیکنی! من خودم بعضی وقتا واسه همون هلما هم دعا می کنم که هدایت بشه، چون هر چقدر آدمای اطراف ما به خدا نزدیک باشن اول سودش به خود ما می رسه.
همه با رضایت به یکدیگر نگاه کردیم. انگار وقت خوبی بود برای مطرح کردن شخصیت هلمای واقعی. تا خواستم حرفی بزنم مادر بلند شد و زمزمه کرد:
–برم ببینم رستا چیکار می کنه تو آشپزخونه.
از هلما پرسیدم:
–میثم چرا این بلا رو سرت آورد؟
نفسش را بیرون داد.
–از قبل یه ویدیو از مدیتیشن دادنِ شاگردا داشتم. اون رو گذاشتم توی صفحهی مجازیم. وسط مدیتیشن یکی از شاگردا تکونای عجیب و غریب می خورد. من زیر فیلم نوشتم که قبلا به ما می گفتن این تکونا خوبه چون موجودات غیر اُرگانیک رو از بدن بیرون می ریزه ولی حالا فهمیدم که این طور نیست، برعکس اون موجودات وارد بدن می شن. مادر خود من قربانی همین افکار شد.
خیلیا نظر گذاشته بودن که دیگه این کلاسا رو ادامه نمی دن. بعضیا هم توهین کردن. همیشه همین طوره؛ یه عده هستن، چه تو چیز خوب بگی یا بد، وقتی کم میارن فحش می دن.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت406
خلاصه شب میثم زنگ زد و تهدید کرد اگه اون ویدیو رو پاک نکنم این بلایی که میبینی رو سرم میاره، بعد با انگشتش صورتش را نشان داد.
من گوش نکردم چون نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر دیگران بیاد.
اونم امروز، مثل این که تعقیبمون میکرده، پیچید جلومون و من رو از ماشین کشید بیرون و بعد از این که چند تا مشت و لگد نثارم کرد با چاقو این بلا رو سر صورتم آورد و گفت این نشون رو گذوشتم تا کسی نتونه تا آخر عمر تو صورتت نگاه کنه.
حرف هایش آن قدر عصبیام کرده بود که دندان هایم را روی هم فشار میدادم.
–کسی نبود بیاد کمک کنه؟!
–این قدر ساره جیغ زد و از مردم کمک خواست که چند نفر جمع شدن ولی کسی جلو نیومد. یه نفرم وایساده بود فیلم میگرفت. آخر کار ساره خودش اومد کمک و بهش حمله کرد و محکم هولش داد. اونم تعادلش رو از دست داد و خورد زمین. چاقو هم از دستش افتاد و رفت زیر ماشین.
بعد چندتا مرد، داد و بیداد کردن که ولش کن. زورت به یه زن رسیده و از این حرفا. اونم فرار کرد.
لبم را گاز گرفتم.
–یعنی با این که چاقوشم افتاد، کسی جلو نیومد؟!
سرش را تکان داد.
–نه، هیچ کس. ولی بعد از رفتنش اومدن؛ یکی چادرم رو آورد، یکی برام آب آورد و گفتن می خوای ببریمت بیمارستان؟
–تو باید بری شکایت کنی هلما.
–رفتیم. چاقوش رو هم بردیم دادیم کلانتری. واسه همین دیر اومدیم. وگرنه خیلی وقته راه افتاده بودیم.
نوچ نوچی کردم.
–واسه ساره هم خیلی سخت بوده. بیچاره زبونم نداشته، چطوری کمک خواسته؟
لبخند تلخی زد.
–اتفاقا همون موقع تونست حرف بزنه و با لکنت کلمهی کمک رو تکرار میکرد.
مادر بزرگ و ساره که تا آن موقع در حال پچپچ بودند نگاهی به ما انداختند.
مادر بزرگ گفت:
–ساره از ترسش به حرف افتاده، همون طور که از ترس زبونش بند اومده بوده.
لعیا پرسید:
–ساره مگه قبلا از چی ترسیده بودی؟
ساره به مادر بزرگ نگاه کرد. مادربزرگ توضیح داد:
–همین آقا میثم اون موقعها که داشته بهش اتصال می داده شبیه یه موجود وحشتناک شده بوده. مثل این که امروزم وقتی میخواسته چاقو بزنه یک لحظه همون شکلی شده و ساره حسابی ترسیده.
همه به هم ناباورانه نگاه کردیم. پرسیدم:
–مادربزرگ شما میثم رو میشناسید؟
ساره سرش را پایین انداخت.
هلما توضیح داد:
–آره، ساره قبلا همه چیز رو در مورد من به مادربزرگ گفته بوده، چشمهایم گرد شدند و از مادربزرگ پرسیدم:
–شما به مامان چیزی نگفتین؟
مادربزرگ با لبخند سرش را به نشانهی منفی تکان داد.
وارد آشپزخانه شدم دیدم مادر و رستا پچ پچ میکنند. جلو رفتم.
–چیزی شده مامان؟
–نه چیزی نیست. ببر سفره رو بنداز، حسابی از وقت ناهار گذشته. نگاه سوالیام را به رستا دادم.
–هیچی بابا، مامان ترسیده، می گه از فردا تلما می خواد بره دانشگاه، میترسم بلایی سرش بیاد.
ابروهایم بالا رفت.
–وا مامان! شما که گفتی خودت می خوای باهام بیای. دیگه نگرانی واسه چی؟!
مادر بغض کرد.
–نمیدونم مادر، آخه ساره و دوستتم دو نفر بودن.
خندیدم.
–مامان! من که با کسی مشکلی ندارم بخواد اذیتم کنه.
–از اون هلمای ذلیل مرده میترسم.
–عه مامان نفرین نکنید. اون هلما هم دیگه دنبال این حرفا نیست. توبه کرده چسبیده به زندگیش.
رستا فوری گفت:
–شیطان مگه توبه می کنه؟
سفره را برداشتم.
–اولا که اون شیطان نیست، دوما این قدر نباید دیگران رو از خودمون پایینتر بدونیم. از کجا معلوم ما خودمون چند سال بعد، از هلما بدتر نشیم؟ اگه الان اهل نماز و حجابیم خدا خواسته، نباید این قدر به خودمون مغرور بشیم و دیگرون رو بکوبیم. همین دوستم هلما که چاقو خورده هم گذشتهی خوبی نداشته ولی الان تغییر کرده.
مادر و رستا متعجب به هم نگاه کردند.
مادر گفت:
–ولی مادر آدما با هم خیلی فرق دارن. اون هلما کجا، این هلما کجا؟ آدم دلش برای این کباب می شه. بیچاره دختره عزاداره، تازه مادرش رو از دست داده. کس و کاری هم نداره، تنها گیرش آوردن. ببین چه بلایی سرش آوردن، غریب مونده بدبخت.
رو به من ادامه داد:
– آدم آتیش می گیره. یه برادری، بزرگتری یا کسی رو نداره؟
نفسم را بیرون دادم.
–چرا، خاله و فامیل داره ولی ارتباطی باهم ندارن.
–آخه چرا؟ خاله حکم مادر رو داره، باید زیر بال و پرش رو بگیره. اونم دختر به این خانمی.
نمیتوانستم برای مادر همه چیز را بگویم.
–مثل این که قبلنا بینشون شکر آب بوده دیگه رابطشون سرد شده.
مادر کفگیر را برای کشیدن برنج برداشت.
–قبلنا هر چی بوده گذشته، الان این داغ دیده س. پناه بر خدا! مردم دلشون از سنگ شده، به هم رحم ندارن.
همان موقع صدای زنگ آیفن بلند شد.
مادر گفت:
–حتما محمد امینه، گفت امروز زود میاد. تلما برو بهش بگو بره پایین، ناهارش رو می دم ببری براش.
دکمهی آیفن را زدم و به حیاط رفتم. نادیا هم پشت سرم آمد.
با دیدن شخصی که وارد حیاط شد خشکم زد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت407
نادیا گفت:
–منم می رم پیش محمد امین. ولی با دیدن مادر شوهرم زمزمه کرد:
–همین رو کم داشتیم! چرا بیخبر اومده؟ حالا می خوای چیکار کنی؟
مادر شوهرم جلو آمد و با تعجب نگاهم کرد. نادیا ضربهای به پهلویم زد و خودش جلو رفت و سلام کرد.
من هم به لب هایم برای لبخند زدن التماس کردم.
–سلام مامان، خیلی خوش اومدید.
سر سنگین سلام کرد. دستم را به طرف زیر زمین دراز کردم.
–بفرمایید مامان جان. ببخشید من یه کم تعجب کردم آخه...
او مستقیم جلو آمد و از کنار من رد شد و همان طور که کفش هایش را از پایش در می آورد گفت:
–می خوام برم پیش مامانت، می خوام شکایتت رو به مامانت بکنم. علی می گه اون نمی ذاره از خونه بیای بیرون. خودتم یه زنگ نمی زنی حالم رو بپرسی. می خوام ببینم چرا واسه خاطر اون هلمای گور به گور شده که دیگه اصلا معلوم نیست کجاست من نباید با عروسم رفت و آمد داشته باشم؟
همان طور که حرف می زد وارد خانه شد و با دیدن هلما همان جا ماتش برد. نگاهش را بین من و هلما چرخاند.
مادر با دیس برنج وارد شد و با دیدن مادر علی یکه خورد.
دیس را داخل سفره گذاشت و با خوشرویی به استقبال مادر شوهرم آمد.
مادر علی نگاهش را از هلما گرفت و به مادر داد و با لحن عصبی گفت:
–چه سلامی؟ چه علیکی؟ شما اینو آوردی نشوندی تو خونه ت، اون وقت می گی به خاطر هلما نمیخوام دخترم از خونه بره بیرون؟
مادر گنگ به هلما نگاه کرد.
–مگه شما میشناسیدش؟
مادر علی پوزخند زد.
–سه سال عروسم بوده، می شه نشناسم؟ بعد برگشت به طرف من و جوری نگاهم کرد که نگفته فهمیدم میخواهد بگوید تمام آتش ها از گور تو بلند می شود.
مادربزرگ رو به مادر شوهرم گفت:
–تشریف بیارید بشینید تا براتون توضیح بدیم. سوءتفاهم شده.
ولی مادر علی عصبانیتر از این حرف ها بود. نگاهش را به ساره داد.
–نه حاج خانم، انگار فقط من این جا زیادیهستم. جمعتون جمعِ، مزاحم نمی شم.
بعد فوری رفت تا کفش هایش را بپوشد.
دستپاچه شدم و دنبالش رفتم و شروع به التماس کردم.
هر چقدر گفتم صبر کنید توضیح بدهم دارید اشتباه میکنید فایدهای نداشت.
بعد از رفتن مادر شوهرم آویزان به خانه برگشتم.
مادر هنوز همان جا کنار سفره خشکش زده بود و خیره به هلما نگاه میکرد. رستا زیر گوشش چیزهایی نجوا میکرد و در آخر هم دستش را گرفت و به آشپزخانه برد.
مادر بزرگ نوزاد را روی زمین خواباند و از جایش بلند شد و رو به من که نگران نگاهش میکردم گفت:
–من درستش میکنم. بعد هم به آشپزخانه رفت.
هلما با استرس نگاهم کرد و در حالی که مدام لب هایش را گاز میگرفت از جایش بلند شد.
–فکر کنم بهتر باشه من برم.
لعیا رو به هلما گفت:
–عجب مادر شوهر خفنی داشتی؟ یه کلام نپرسید صورتت چی شده.
هلما نگاهش را پایین داد.
–من دیگه واسه ش یه غریبه ام. چشمهایش نمدار شد.
–تقصیر خودمه، خود کرده را تدبیر نیست.
مادربزرگ از آشپزخانه بیرون آمد.
–هلما خانم کجا؟! سفره بازه، حرمت داره. بشین غذات رو بخور دخترم بعد.
هلما گفت:
–ممنون حاج خانم. به اندازه کافی همه تون رو اذیت کردم. بعد نفسش را با سوز بیرون داد.
–انگار یه کرم همیشه باید یه کرم بمونه، اگه پروانه هم بشه کسی باورش نمی کنه.
مادر بزرگ لبخند زد.
–آخه تو اون قدر پروانهی قشنگی شدی که کسی باورش نمی شه این پروانه همون کرمه. خیلی عوض شدی.
لعیا لحن شوخی گرفت.
–حاج خانم این الان تعریف بود یا فحش؟
از این که لعیا در هر شرایطی میتوانست شوخی کند تعجب کردم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
Amir Kermanshahi - Cheshmato Beband 1 (128).mp3
4.6M
اخ کربلا .🥀🥀
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
《يُسَبِّحُ للهِ ما فِی السَّماواتِ وَالاَرض》
┊ ┊ ┊ ┊ ┊💗سُبحان الله
┊ ┊ ┊ ┊💗 اَلحَمدُلله
┊ ┊ ┊ 💗 لا اِلهَ اِلَّا الله
┊ ┊ 💗 الله اَکبر
┊ 💗 سُبحانَ اللهِ وَ بِحَمدِه
💗 اَستَغفِرُالله
🤍در آغـــاز روز دهـــانـــمــان را
💗خوشبو میکنیم با ذکر نام الله
🤍بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
💗الـــهـــی بـــه امـــیـــد تـــو
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سلام امام زمانم🌸
خبری از خبر آمدنت بهتـــــر نیست
ای تو صدر همہ اخبار ڪجایی آقا؟
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
صبحتونمهدوی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
قلبــــ مـرا هواے تو اشغال میڪند
با هر ســلام با حرمـٺ حال میڪند
دارم یقین ڪه حضرٺِ عالیجنابِ عشق
ڪربُـبَلا نصیـبِ من امسـال میڪند
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
صبحتون حسینی ♥️
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_عباس_بابایی🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹 نام و نام خانوادگی: #عباس_بابایی
محل تولد: قزوین
تاریخ تولد: ۱۳۲۹/۰۹/۱۴
شاخه نظامی: ارتش جمهوری اسلامی ایران
مسئولیت: معاون عملیات نیروی هوایی ارتش
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۵/۱۵
سن: ۳۷ سال
محل شهادت: سردشت
مزار شهید: قزوین
🔹 وی در روز عید قربان، در سن ۳۷ سالگی ذبیحالله شد.
🕋همهچیز برای زیارت خانه خدا مهیا بود؛ اما ناگهان وی در آخرین لحظات و در فرودگاه، از رفتن به حج صرف نظر کرد. وقتی با اصرار اطرافیان مواجه شد، گفت:
«مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی هستند که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خودم را راضی کنم»؛ لذا خانواده را فرستاد؛ اما خودش نرفت. در تماس تلفنی که همسرش از مکه با او داشت گفت: «انشاءالله خودم را تا عید قربان به شما میرسانم».
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مقید بود هر روز #زیارت_عاشورا را بخواند ؛ حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت را میخواند
دائما می گفت :
اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین ؛ مشکلاتشون حل می شود .
و امام با دیده لطف به انها نگاه می کند.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
زیارتعاشورا۩شهیدتورجیزاده.mp3
3.64M
🕌 #زیارت_عاشورا
🎙 با نوای آسمانی شهید تورجی زاده
Tosie Baraye Zaer-PDF.pdf
2.44M
🔘 ۳ کار خیلی مهم قبل از سفر کربلا
( توصیههایی برای زائرین کربلا )
» فایل PDF " توصیه هایی برای زائرین کربلا "
#زیارت
#به_نیت_فرج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سیّد همیشه «یا زهرا (س)» میگفت، البته عنایاتی هم نصیب ما میشد، مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بیپول شدیم، آنچنان توان مالی نداشتیم، یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود، توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچهمان است، تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد، گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است، تا من زنده هستم به کسی نگو.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا بیدلیل دلم میگیرد و غمی ناآشنا درونم را می آزارد؟😔🤔
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
13.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 خانم فیروزه شجاعی را میشناسید؟!
🔸او مادر شهید یوسف داورپناه است. منافقین سر یوسف را بریدند، شکمش را پاره کردند و جگر یوسف را بیرون کشیدند و بدنش را قطعه قطعه کردند و این مادر را همراه با پیکر شهیدش حبس کردند.
سلبریتی نیست، نخل طلایی و اسکار هم نگرفت ولی این زن قهرمان زندگی ماست...
#شهیدیوسف_داورپناه🕊🌹
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
17284من-تشنه-رو-جرعه-آبم-بده.mp3
2.35M
میدونی از بچگی توی هیئتت بودم....😭😭😭
سید رضانریمانی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🎙بهقولآقا حسینطاهریکهمیگفت:
زودمیگذره،
آره،زودمیگذره...
زمانباکسیکهدوسشداری،
زودمیگذره
همیشه محرمهاانگاری،زودمیگذره
زودمیگذره:((😭
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت408
کسی به حرف لعیا حتی لبخند هم نزد.
هلما نگاهی به ساره انداخت.
–می خوای تو بمون بعدا خودت بیا.
ساره فوری بلند شد و خداحافظی کنان راه افتاد.
هلما نگاهی به آشپزخانه انداخت و مایوسانه روسریاش را که ساره برایش از روی بند آورده بود، سرش کرد و رو به من گفت:
–از طرف من از مامانت عذر خواهی کن. حق داره نخواد من رو ببینه. ببخشید تلما جان، تو رو هم به دردسر انداختم.
در حال مرتب کردن چادرش احساس کردم تمام بدنش میلرزد.
چادرش را گرفتم:
–ناهار نخورده چطوری بذارم بری؟ اونم با این وضعت، داری میلرزی.
بغض کرد.
–با این اوضاع مگه چیزی از گلوم پایین می ره؟ لرزشم واسه ضعفمه، آخه کرونا گرفته بودم، تازه خوب شدم. امروزم که این جوری زخمی شدم بدنم خالی کرده. باید برم به آمپول تقویتی بزنم.
چشم هایم گرد شد.
–تو کرونا داشتی؟!
–بیتفاوت گفت:
آره، خوب شدم.
سرم را پایین انداختم.
–ببخشید من نمیدونستم. بابت امروزم معذرت می خوام اصلا قرار نبود مادر علی این جا بیاد، بیخبر اومده بود.
دستش را روی شانهام گذاشت.
–میدونم، اخلاقش همین جوریه. کلا از غافلگیر کردن عروس جماعت خوشش میاد. اگه میخوای از دلش دربیاد، شب با علی آقا یه جعبه شیرینی بخرید برید پیشش، اگه مطمئن بشه که بهش بیاحترامی نشده از دلش درمیاد. اون جوریام که ظاهرش نشون می ده نیست.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
همان طور که از در بیرون میرفت گفت:
–نمیخواد بپرسی، آره همهی اینا رو قبلا میدونستم و انجام نمیدادم. ولی تو انجام بده، نذار کینه رو کینه بیاد.
کنار سفره که نشستم مادر از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید.
–کاش نمی ذاشتی بره.
نفسم را بیرون دادم.
–انگار منتظر بود شما بیاید و بهش بگید که نره. بالاخره صاحبخونه شمایید.
مادر سرش را تکان داد.
–شوکه شده بودم. وقتی فهمیدم همه تون میدونستید الا من، بیشتر از شماها ناراحت شدم تا اون.
مادربزرگ هم سر سفره نشست.
–بچهها ملاحظهی تو رو کردن. اونا مهمون این خونه بودن، باید نگهشون میداشتی. دشمن آدمم بیاد خونه ش باید احترامش کنه، چه برسه این بندهی خدا که دل شکسته هم هست.
گفتم:
–مامان یادته در مورد خاله ش چی میگفتی؟ هلما دیگه اون آدم سابق نیست.
مادر نوچی کرد و زمزمه کرد:
–لعنت خدا بر شیطون، بعد به چشمهای من زل زد و حرصی گفت:
–آخه من به تو چی بگم؟ این همه مدت من رو گذاشته بودی سرکار؟ این همه برم و بیام دانشگاه همه ش الکی بود؟
سرم را پایین انداختم.
لعیا به دادم رسید.
–راستش من نذاشتم بهتون بگه، فکر کردم یه مدت با این هلمای جدید آشنا بشید بعد.
با تعجب به لعیا نگاه کردم این چه حرفی بود زد.
مادر نگاهش را به لعیا داد.
–آخه لعیا خانم حرف شما درست، ولی این که این همه مدت...
ناراحت نگاهش را به مادربزرگ داد.
–شما چرا حاج خانم؟ شما چرا چیزی نگفتید؟
مادربزرگ سرش را پایین انداخت.
–ساره قسمم داده بود نگم، مهم اینه که اینجا هر کس هر کاری کرده واسه این بوده که تو نگران نشی، کسی نمیخواسته تو ناراحت بشی.
ماها همه به خاطر این که نمیدونستیم چطوری این موضوع رو بهت بگیم، گفتنش رو به تاخیر انداختیم.
من بلند شدم و کنار مادر نشستم.
–همه ش تقصیر منه، ببخشید مامان. اگه مادر علی نمیومد این طوری نمی شد. ما خودمون قرار بود همین امروز آخر مهمونی همه چی رو بهتون بگیم.
لعیا هم دنبالهی حرفم را گرفت.
–تلما راست می گه، قرار نبود این طوری بشه، خلاصه ما رو حلال کنید.
مادر نفسش را بیرون داد.
–خیلی خب! حالا بیاید غذاتون رو بخورید، از دهن افتاد دیگه.
لعیا نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد.
–نه دیگه، من خیلی دیرم شده.
مادر هراسان نگاهش کرد.
–اِ...، یعنی چی؟ مگه من می ذارم برید. تازه میخواستم غذای اونا رو هم بدم شما ببرید.
لعیا لبخند زد.
–واقعا؟! اگر این کار رو کنید یعنی آشتی دیگه؟
مادر از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
–مگه قهر بودم؟ یه دلخوری بود تموم شد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت409
آن شب بالاخره مادر اجازه داد که من و علی از خانه بیرون برویم.
علی از ماجرای آمدن مادرش توسط خود مادرش مطلع شده بود. کمی هم این اتفاق ناراحتش کرده بود. فکر می کرد شاید اگر زودتر این موضوع را با مادرش درمیان می گذاشت این طور باعث دلخوری نمی شد.
ًبعد از این که شیرینی خریدیم و سوار ماشین شدیم گفت:
-هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از این که با تو ازدواج کردم دوباره باید برم برای مادرم در مورد هلما چیزی رو توضیح بدم. انگار اون نمی خواد دست از سر من برداره.
شاید یه جورهایی درست می گفت.
سرم را پایین انداختم.
-من یک درصدم احتمال نمی دادم مامانت بخوان بیان. آخه از عروسی مون تا حالا نیومده بودن.
نوچی کرد.
-منم به همین فکر می کنم این یعنی خدا می خواد یه چیزی به ما بفهمونه ولی ما نمیگیریم. چرا باید مامان من یهو اون جا ظاهر بشه؟
هردو به فکر فرو رفتیم ولی چیزی برای گفتن نداشتیم.
وقتی وارد حیاط خانه ی مادر شوهرم شدیم علی دستم را گرفت و لبخند زد.
- دوتایی بیرون رفتن چه نعمت بزرگی بوده که ما ازش محروم شده بودیما.
سرم را به بازویش تکیه دادم.
-خیلی.
علی از این موضوع آن قدر خوشحال بود که گلههای مادرش هم نتوانست خوشحالیاش را بگیرد، ولی مرا ناراحت کرد.
برای همین موقع برگشت کمی درد و دل کردم. وقتی خوب به حرف هایم گوش کرد نگاهم کرد و فرمان ماشین را با یک دست گرفت و با دست دیگرش سرم را به طرف خودش کشید و بوسید.
–میفهمم. شنیدن این حرفا از دهن مادر من برات خیلی سخته، چون خودمم قبلا تو این شرایط بودم کاملا درکت میکنم. گله و دلخوری و گاهی شنیدن غرغر دیگران قدرت تحمل زیادی میخواد. اون موقع که هلما تو رو دزدیده بود، من تو شرایط خیلی بدتر از این بودم. هر کی بهم می رسید یه چیزی میگفت حتی خونواده ی خودم.
با تعجب نگاهش کردم.
–حتی خونواده خودت؟! بهم نگفته بودی؟!
فرمان را با دو دستش گرفت.
–گفتنش چه فایدهای داشت؟ جز ناراحت کردن تو!
تجربه باعث شد متوجه بشم که آدما وقتشون رو روی قضاوت کردن دیگران می ذارن نه شناختشون. به همین خاطر همهی این گِلهها و قضاوتا پیش میاد.
زمزمه کردم:
–ما که نمیتونیم همهی آدما رو بشناسیم.
–آدمای اطرافمون یا حداقل خونواده مون رو که میتونیم. ببین، اگه تو روی مادرم خوب شناخت داشتی متوجه می شدی اون اگه حرفی زده فقط واسه اینه که اون نگران زندگی ماست و در مورد تو اشتباه فکر کرده. اونم اگه تو رو خوب میشناخت متوجه می شد که تو اصلا همچین آدمی نیستی که بخوای با هلما رفت و آمد کنی تا اون رو بچزونی یا بهش بیاحترامی کنی.
همهی اینا سوءتفاهمه و یه آدم باجرات میخواد، که همهی اینا رو برای طرف مقابلش توضیح بده.
یاد حرف هلما افتادم که گفت مادر علی فقط باید مطمئن بشه که بهش بیاحترامی نشده.
سرم را تکان دادم.
–راست می گی، یه بنده خدایی میگفت مادر شوهر تو فقط احترام میخواد. شاید من تو این مدت اون جور که باید بهشون اهمیت ندادم. فقط سرم به خونواده ی خودم گرم بود.
علی لبخند زد.
–آفرین به اون کسی که این حرف رو به تو زده، معلومه مادر من رو خوب میشناخته.
این جور وقتا باید من و تو با هم صحبت کنیم و با مشورت جلو بریم. چون من مادرم رو خوب میشناسم و می تونم توی سالم سازی این روابطت راهنماییت کنم. مثلا بهت بگم تو باید چیا بهش بگی یا چیکار کنی که چیزی به دل نگیره. تا وقتی که کمکم از هم شناخت پیدا کنید.
حالا بگو ببینم کی اون حرف رو در مورد مادر من زده؟
زمزمه کردم:
-تازه بعدشم بهم گفت اولویت اول زندگیت همیشه، شوهر و خونواده ی شوهرت باشه بعد خونواده ی خودت.
علی چشم هایش گرد شد.
-حتما رستا خانم گفته، آخه خودشم اون جوریه!
–نه اتفاقا. هلما گفت.
ناباورانه نگاهم کرد و موضوع را عوض کرد.
–باید کم کم برای اسباب کشی آماده بشیم.
فکری کردم و گفتم:
–می گم علی، نمیشه جای دیگه خونه بگیریم؟ اصلا نریم خونه ی مامانت زندگی کنیم؟ علی حرفی نزد و من ادامه دادم:
–میترسم یه وقت اون جا حرفی حدیثی پیش بیاد و من نتونم خودم رو کنترل کنم، روم به روی مادرت باز بشه.
نگاهم کرد و گفت:
–وقتی مادرت گفت که باید بیاید تو زیرزمین زندگی کنید، اگه من نمیخواستم فکر میکنی نمیتونستم اون جا نرم؟ میتونستم، ولی چرا رفتم؟ چون میدونستم اگه با هم باشیم آسیب کمتری به زندگی مون میخوره. الانم یه مدت بریم اون جا زندگی کنیم، اگه نتونستی می ریم یه جا رو اجاره میکنیم.
–چرا فکر میکنی پیش هم زندگی کنیم بهتره؟
لپم را کشید.
–چون همهی بدبختیا از تنها زندگی کردن شروع می شه.
لب هایم را بیرون دادم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت410
–من و تو که تنها نیستیم، دونفریم. بعدشم خودت با هلما مگه اون جا زندگی نمی کردید، پس چرا اون اتفاق افتاد؟
با گوشهی چشمش نگاهم کرد.
–هلما اصلا خونه پیداش نمی شد. همه ش خونهی مادرش بود. مادرشم که با کسی رفت و آمد نداشت. یه مسجد میرفت که دخترش باعث شد اون جام نره. حاضرم قسم بخورم اگر همه با هم زندگی کنیم هم مشکلات مون کمتر می شه هم راحتتر زندگی میکنیم. الان نرگس خانم رو ببین اونم داره تو همون ساختمون زندگی می کنه و مشکلی نداره، چون به قول خودش طعم تنها زندگی کردن رو چشیده.
ابروهایم بالا رفت.
–آخه تو زندگی جمعی که اختلافات بیشتر می شه.
نوچی کرد.
-اونم دلیل داره، که مهمترینش غیبت و فضولی تو کار همدیگه س. اگه افراد حد و مرزا رو رعایت کنن و همین دو مورد رو که گفتم، کنار بذارن خیلی از مشکلات حل می شه. زندگی گروهی خودش یه دانشگاهه. تو همین زندگیا خیلی چیزا یاد میگیریم، وگرنه هر کسی بره یه گوشه واسه خودش تنها زندگی کنه که نتیجه ش می شه همین آدمایی که طاقت شنیدن یه بالا چمت ابروئه رو ندارن. دیدی جدیدا هیچ کس تحمل اون یکی رو نداره، حتی خواهر و برادر. اکثرا با دوستاشون رفت و آمد می کنن اگرم اختلافی با دوستشون پیدا کردن راحت کنار می ذارنش.
سرم را کج کردم.
–یعنی من از عُهده ش برمیام؟
دستم را گرفت.
–امتحانش مجانیه.
یک هفته بعد هلما ما را برای مراسم چهلم مادرش دعوت کرد. خودش به مادر زنگ زده بود و دعوت کرده بود. نادیا میگفت آن قدر با مادر درد و دل کرده بود که اشک مادر هم درآمده بود و گفته بود که حتما میآید.
وقتی سر خاک رسیدیم فقط لعیا و ساره و یک خانم که تقریبا همسن مادر بود آن جا بودند.
مادر نوچ نوچی کرد.
–بنده خدا راست میگفت کسی رو نداره.
هلما با دیدن ما خیلی خوشحال شد و مادر را در آغوش کشید و گریه کرد.
–حاج خانم رو سرم منت گذاشتین اومدین. در حقم مادری کردین. بعد به رستا و مادر اشاره کرد و رو به آن خانم گفت:
–خاله! مادر و خواهر بهترین دوستم هستن. خالهی هلما جلو آمد و احوالپرسی و تشکر کرد. رستا زیر گوشم گفت:
–مطمئنی این خاله شه؟ خیلی سرده.
هلما دوباره کنار مزار مادرش نشست و مثل ابر بهار اشک ریخت و شروع به درد و دل کرد.
در آخر حرف هایش گفت:
–مامان جان دعا کن زودتر بیام پیشت. دیگه من این جا کسی رو ندارم. این حرفش باعث گریهی همه شد.
مادر کنارش نشست.
–این چه حرفیه می زنی دخترم؟ تو خدا رو داری. ناشکری نکن.
موقع خداحافظی ساره رو به هلما گفت:
–تلما میخواد بیاد خونه ت.
هلما با لبخند نگاهم کرد و قربان صدقهام رفت. بعد هم گفت:
–پس مادر و خواهرت چی؟ باید اونام بیان. یه ناهار دور هم میخوریم بعد برن.
شانهایپی بالا انداختم.
–نمیدونم بیان یا نه. هلما آن قدر اصرار کرد که مادر راضی شد همراه ما بیاید.
جلوی در ورودی رستا از ماشین پیاده شد و از هلما به خاطر این که نمیتواند بالا بیاید عذرخواهی کرد و بچههایش را بهانه کرد.
خانهی هلما آن قدر کوچک بود که حتی نتوانسته بود یک ست کامل مبل داخلش بچیند.
برای همین خودش روی زمین نشست.
ساره بلند شد و برایمان چای آورد.
خالهی هلما از کیفش یک نایلون بیرون آورد بلوزی از داخلش بیرون کشید و مقابل هلما گذاشت.
–خاله جان پاشو لباست رو عوض کن. دیگه بسه مشگی پوشیدن.
هلما زیر لب تشکر کرد.
–ممنون خاله، حالا بعدا عوض می کنم.
مادر هم فوری به من اشاره کرد.
روسری کادو پیچ شده را از کیفم بیرون آوردم و به مادر دادم. مادر کادو را روی میز گذاشت.
–دخترم ناقابله. ان شاءالله هر چی خاک اون خدا بیامرزه عمر تو باشه. تو جوونی باید زندگی کنی. با مشکی پوشیدن که چیزی درست نمی شه. پاشو این روسری رو روی سرت امتحان کن ببینیم رنگش به صورتت میاد.
اشک در چشمهای هلما حلقه زد.
–چرا زحمت کشیدید؟ شرمنده م کردید. به خدا همین که این جا اومدید خیلی خوشحالم کردید. بعد با هق هق گریه ادامه داد:
–چهل روزه چشمم به در بود که شاید یکی بازش کنه. اصلا تو این مدت یکی نگفت بدون مادر شدی حالت چطوره؟ زندهای یا مرده؟ یک هفته مریض شدم هیچ کس به جز ساره سراغم نیومد. اگر مادرم بود اصلا نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره. قدرش رو ندونستم. دلم براش خیلی تنگ شده.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔴توصیه های امام صادق به مسافران کربلا
🔹 يَلْزَمُكَ حُسْنُ الصَّحَابَةِ لِمَنْ يَصْحَبُكَ ....
وَ كَثْرَةُ الصَّلَاةِ وَ الصَّلَاةُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ يَلْزَمُكَ التَّوْقِيرُ لِأَخْذِ مَا لَيْسَ لَكَ وَ يَلْزَمُكَ أَنْ تَغُضَّ بَصَرَكَ وَ يَلْزَمُكَ أَنْ تَعُودَ إِلَى أَهْلِ الْحَاجَةِ مِنْ إِخْوَانِكَ إِذَا رَأَيْتَ مُنْقَطِعاً وَ الْمُوَاسَاة...
» با همسفرها خوشرفتار باش
» زیاد نماز بخوان و صلوات بفرست
» به اموال دیگران احترام بگذار
» چشم از حرام ببند
و نیازمندان در راه مانده را، ملاقات و یاری کن
📚 کامل الزیارات، باب ۴۸ حدیث ۱
#اربعین #امام_حسین ع #ماه_صفر
14.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏮 خداوند افراد ظالم را چگونه مجازات می کند؟
🎙#استاد_عاملی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯