eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقید‌ بود هر روز را بخواند ؛ حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت را می‌خواند دائما می گفت : اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین ؛ مشکلاتشون حل می شود . و امام با دیده لطف به انها نگاه می کند. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
Tosie Baraye Zaer-PDF.pdf
2.44M
🔘 ۳ کار خیلی مهم قبل از سفر کربلا ( توصیه‌هایی برای زائرین کربلا ) » فایل PDF " توصیه هایی برای زائرین کربلا " ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سیّد همیشه «یا زهرا (س)» می‌گفت، البته عنایاتی هم نصیب ما می‌شد، مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی‌پول شدیم، آنچنان توان مالی نداشتیم، یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود، توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناس‌های هزاری زیر طاقچه‌مان است، تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاری‌ها از کجا آمد، گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است، تا من زنده هستم به کسی نگو. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا بی‌دلیل دلم می‌گیرد و غمی ناآشنا درونم را می آزارد؟😔🤔 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
13.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 خانم فیروزه شجاعی را میشناسید؟! 🔸او مادر شهید یوسف داورپناه است. منافقین سر یوسف را بریدند، شکمش را پاره کردند و جگر یوسف را بیرون کشیدند و بدنش را قطعه قطعه کردند و این مادر را همراه با پیکر شهیدش حبس کردند. سلبریتی نیست، نخل طلایی و اسکار هم نگرفت ولی این زن قهرمان زندگی ماست... 🕊🌹 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
17284من-تشنه-رو-جرعه-آبم-بده.mp3
2.35M
میدونی از بچگی توی هیئتت بودم....😭😭😭 سید رضانریمانی ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙به‌قول‌آقا حسین‌طاهری‌که‌میگفت: زودمیگذره، آره،زودمیگذره... زمان‌باکسی‌که‌دوسش‌داری،‌ زودمیگذره همیشه‌ محرم‌هاانگاری،زودمیگذره زودمیگذره:((😭 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت408 کسی به حرف لعیا حتی لبخند هم نزد. هلما نگاهی به ساره انداخت. –می خوای تو بمون بعدا خودت بیا. ساره فوری بلند شد و خداحافظی کنان راه افتاد. هلما نگاهی به آشپزخانه انداخت و مایوسانه روسری‌اش را که ساره برایش از روی بند آورده بود، سرش کرد و رو به من گفت: –از طرف من از مامانت عذر خواهی کن. حق داره نخواد من رو ببینه. ببخشید تلما جان، تو رو هم به دردسر انداختم. در حال مرتب کردن چادرش احساس کردم تمام بدنش می‌لرزد. چادرش را گرفتم: –ناهار نخورده چطوری بذارم بری؟ اونم با این وضعت، داری می‌لرزی. بغض کرد. –با این اوضاع مگه چیزی از گلوم پایین می ره؟ لرزشم واسه ضعفمه، آخه کرونا گرفته بودم، تازه خوب شدم. امروزم که این جوری زخمی شدم بدنم خالی کرده. باید برم به آمپول تقویتی بزنم. چشم هایم گرد شد. –تو کرونا داشتی؟! –بی‌تفاوت گفت: آره، خوب شدم. سرم را پایین انداختم. –ببخشید من نمی‌دونستم. بابت امروزم معذرت می خوام اصلا قرار نبود مادر علی این جا بیاد، بی‌خبر اومده بود. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. –می‌دونم، اخلاقش همین جوریه. کلا از غافلگیر کردن عروس جماعت خوشش میاد. اگه می‌خوای از دلش دربیاد، شب با علی آقا یه جعبه شیرینی بخرید برید پیشش، اگه مطمئن بشه که بهش بی‌احترامی نشده از دلش درمیاد. اون جوریام که ظاهرش نشون می ده نیست. با چشم‌های گرد نگاهش کردم. همان طور که از در بیرون می‌رفت گفت: –نمی‌خواد بپرسی، آره همه‌ی اینا رو قبلا می‌دونستم و انجام نمی‌دادم. ولی تو انجام بده، نذار کینه رو کینه بیاد. کنار سفره که نشستم مادر از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید. –کاش نمی ذاشتی بره. نفسم را بیرون دادم. –انگار منتظر بود شما بیاید و بهش بگید که نره. بالاخره صاحب‌خونه شمایید. مادر سرش را تکان داد. –شوکه شده بودم. وقتی فهمیدم همه تون می‌دونستید الا من، بیشتر از شماها ناراحت شدم تا اون. مادربزرگ هم سر سفره نشست. –بچه‌ها ملاحظه‌ی تو رو کردن. اونا مهمون این خونه بودن، باید نگهشون می‌داشتی. دشمن آدمم بیاد خونه ش باید احترامش کنه، چه برسه این بنده‌ی خدا که دل شکسته‌ هم هست. گفتم: –مامان یادته در مورد خاله ش چی می‌گفتی؟ هلما دیگه اون آدم سابق نیست. مادر نوچی کرد و زمزمه کرد: –لعنت خدا بر شیطون، بعد به چشم‌های من زل زد و حرصی گفت: –آخه من به تو چی بگم؟ این همه مدت من رو گذاشته بودی سرکار؟ این همه برم و بیام دانشگاه همه ش الکی بود؟ سرم را پایین انداختم. لعیا به دادم رسید. –راستش من نذاشتم بهتون بگه، فکر کردم یه مدت با این هلمای جدید آشنا بشید بعد. با تعجب به لعیا نگاه کردم این چه حرفی بود زد. مادر نگاهش را به لعیا داد. –آخه لعیا خانم حرف شما درست، ولی این که این همه مدت... ناراحت نگاهش را به مادربزرگ داد. –شما چرا حاج خانم؟ شما چرا چیزی نگفتید؟ مادربزرگ سرش را پایین انداخت. –ساره قسمم داده بود نگم، مهم اینه که اینجا هر کس هر کاری کرده واسه این بوده که تو نگران نشی، کسی نمی‌خواسته تو ناراحت بشی. ماها همه به خاطر این که نمی‌دونستیم چطوری این موضوع رو بهت بگیم، گفتنش رو به تاخیر انداختیم. من بلند شدم و کنار مادر نشستم. –همه ش تقصیر منه، ببخشید مامان. اگه مادر علی نمیومد این طوری نمی شد. ما خودمون قرار بود همین امروز آخر مهمونی همه چی رو بهتون بگیم. لعیا هم دنباله‌ی حرفم را گرفت. –تلما راست می گه، قرار نبود این طوری بشه، خلاصه ما رو حلال کنید. مادر نفسش را بیرون داد. –خیلی خب! حالا بیاید غذاتون رو بخورید، از دهن افتاد دیگه. لعیا نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد. –نه دیگه، من خیلی دیرم شده. مادر هراسان نگاهش کرد. –اِ...، یعنی چی؟ مگه من می ذارم برید. تازه می‌خواستم غذای اونا رو هم بدم شما ببرید. لعیا لبخند زد. –واقعا؟! اگر این کار رو کنید یعنی آشتی دیگه؟ مادر از جایش بلند شد و زمزمه کرد: –مگه قهر بودم؟ یه دلخوری بود تموم شد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت409 آن شب بالاخره مادر اجازه داد که من و علی از خانه بیرون برویم. علی از ماجرای آمدن مادرش توسط خود مادرش مطلع شده بود. کمی هم این اتفاق ناراحتش کرده بود. فکر می کرد شاید اگر زودتر این موضوع را با مادرش درمیان می گذاشت این طور باعث دلخوری نمی شد. ًبعد از این که شیرینی خریدیم و سوار ماشین شدیم گفت‌: -هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از این که با تو ازدواج کردم دوباره باید برم برای مادرم در مورد هلما چیزی رو توضیح بدم. انگار اون نمی خواد دست از سر من برداره. شاید یه جورهایی درست می گفت. سرم را پایین انداختم. -من یک درصدم احتمال نمی دادم مامانت بخوان بیان. آخه از عروسی مون تا حالا نیومده بودن. نوچی کرد. -منم به همین فکر می کنم این یعنی خدا می خواد یه چیزی به ما بفهمونه ولی ما نمی‌گیریم. چرا باید مامان من یهو اون جا ظاهر بشه؟ هردو به فکر فرو رفتیم ولی چیزی برای گفتن نداشتیم. وقتی وارد حیاط خانه ی مادر شوهرم شدیم علی دستم را گرفت و لبخند زد. - دوتایی بیرون رفتن چه نعمت بزرگی بوده که ما ازش محروم شده بودیما. سرم را به بازویش تکیه دادم. -خیلی. علی از این موضوع آن قدر خوشحال بود که گله‌های مادرش هم نتوانست خوشحالی‌اش را بگیرد، ولی مرا ناراحت کرد. برای همین موقع برگشت کمی درد و دل کردم. وقتی خوب به حرف هایم گوش کرد نگاهم کرد و فرمان ماشین را با یک دست گرفت و با دست دیگرش سرم را به طرف خودش کشید و بوسید. –می‌فهمم. شنیدن این حرفا از دهن مادر من برات خیلی سخته، چون خودمم قبلا تو این شرایط بودم کاملا درکت می‌کنم. گله و دلخوری و گاهی شنیدن غرغر دیگران قدرت تحمل زیادی می‌خواد. اون موقع که هلما تو رو دزدیده بود، من تو شرایط خیلی بدتر از این بودم. هر کی بهم می رسید یه چیزی می‌گفت حتی خونواده ی خودم. با تعجب نگاهش کردم. –حتی خونواده خودت؟! بهم نگفته بودی؟! فرمان را با دو دستش گرفت. –گفتنش چه فایده‌ای داشت؟ جز ناراحت کردن تو! تجربه باعث شد متوجه بشم که آدما وقتشون رو روی قضاوت کردن دیگران می ذارن نه شناختشون. به همین خاطر همه‌ی این گِله‌ها و قضاوتا پیش میاد. زمزمه کردم: –ما که نمی‌تونیم همه‌ی آدما رو بشناسیم. –آدمای اطرافمون یا حداقل خونواده مون رو که می‌تونیم. ببین، اگه تو روی مادرم خوب شناخت داشتی متوجه می شدی اون اگه حرفی زده فقط واسه اینه که اون نگران زندگی ماست و در مورد تو اشتباه فکر کرده. اونم اگه تو رو خوب می‌شناخت متوجه می شد که تو اصلا همچین آدمی نیستی که بخوای با هلما رفت و آمد کنی تا اون رو بچزونی یا بهش بی‌احترامی کنی. همه‌ی اینا سوءتفاهمه و یه آدم باجرات می‌خواد، که همه‌ی اینا رو برای طرف مقابلش توضیح بده. یاد حرف هلما افتادم که گفت مادر علی فقط باید مطمئن بشه که بهش بی‌احترامی نشده. سرم را تکان دادم. –راست می گی، یه بنده‌ خدایی می‌گفت مادر شوهر تو فقط احترام می‌خواد. شاید من‌ تو این مدت اون جور که باید بهشون اهمیت ندادم. فقط سرم به خونواده ی خودم گرم بود. علی لبخند زد. –آفرین به اون کسی که این حرف رو به تو زده، معلومه مادر من رو خوب می‌شنا‌خته. این جور وقتا باید من و تو با هم صحبت کنیم و با مشورت جلو بریم. چون من مادرم رو خوب می‌شناسم و می‌ تونم توی سالم سازی این روابطت راهنماییت کنم. مثلا بهت بگم تو باید چیا بهش بگی یا چیکار کنی که چیزی به دل نگیره. تا وقتی که کم‌کم از هم شناخت پیدا کنید. حالا بگو ببینم کی اون حرف رو در مورد مادر من زده؟ زمزمه کردم: -تازه بعدشم بهم گفت اولویت اول زندگیت همیشه، شوهر و خونواده ی شوهرت باشه بعد خونواده ی خودت. علی چشم هایش گرد شد. -حتما رستا خانم گفته، آخه خودشم اون جوریه! –نه اتفاقا. هلما گفت. ناباورانه نگاهم کرد و موضوع را عوض کرد. –باید کم کم برای اسباب کشی آماده بشیم. فکری کردم و گفتم: –می گم علی، نمیشه جای دیگه خونه بگیریم؟ اصلا نریم خونه ی مامانت زندگی کنیم؟ علی حرفی نزد و من ادامه دادم: –می‌ترسم یه وقت اون جا حرفی حدیثی پیش بیاد و من نتونم خودم رو کنترل کنم، روم به روی مادرت باز بشه. نگاهم کرد و گفت: –وقتی مادرت گفت که باید بیاید تو زیرزمین زندگی کنید، اگه من نمی‌خواستم فکر می‌کنی نمی‌تونستم اون جا نرم؟ می‌تونستم، ولی چرا رفتم؟ چون می‌دونستم اگه با هم باشیم آسیب کمتری به زندگی مون می‌خوره. الانم یه مدت بریم اون جا زندگی کنیم، اگه نتونستی می ریم یه جا رو اجاره می‌کنیم. –چرا فکر می‌کنی پیش هم زندگی کنیم بهتره؟ لپم را کشید. –چون همه‌ی بدبختیا از تنها زندگی کردن شروع می شه. لب هایم را بیرون دادم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت410 –من و تو که تنها نیستیم، دونفریم. بعدشم خودت با هلما مگه اون جا زندگی نمی کردید، پس چرا اون اتفاق افتاد؟ با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد. –هلما اصلا خونه پیداش نمی شد. همه ش خونه‌ی مادرش بود. مادرشم که با کسی رفت و آمد نداشت. یه مسجد می‌رفت که دخترش باعث شد اون جام نره. حاضرم قسم بخورم اگر همه با هم زندگی کنیم هم مشکلات مون کمتر می شه هم راحت‌تر زندگی می‌کنیم. الان نرگس خانم رو ببین اونم داره تو همون ساختمون زندگی می کنه و مشکلی نداره، چون به قول خودش طعم تنها زندگی کردن رو چشیده. ابروهایم بالا رفت. –آخه تو زندگی جمعی که اختلافات بیشتر می شه. نوچی کرد. -اونم دلیل داره، که مهمترینش غیبت و فضولی تو کار همدیگه س. اگه افراد حد و مرزا رو رعایت کنن و همین دو مورد رو که گفتم، کنار بذارن خیلی از مشکلات حل می شه. زندگی گروهی خودش یه دانشگاهه. تو همین زندگیا خیلی چیزا یاد می‌گیریم، وگرنه هر کسی بره یه گوشه واسه خودش تنها زندگی کنه که نتیجه ش می شه همین آدمایی که طاقت شنیدن یه بالا چمت ابروئه رو ندارن. دیدی جدیدا هیچ کس تحمل اون یکی رو نداره، حتی خواهر و برادر. اکثرا با دوستاشون رفت و آمد می کنن اگرم اختلافی با دوستشون پیدا کردن راحت کنار می ذارنش. سرم را کج کردم. –یعنی من از عُهده ش برمیام؟ دستم را گرفت. –امتحانش مجانیه. یک هفته بعد هلما ما را برای مراسم چهلم مادرش دعوت کرد. خودش به مادر زنگ زده بود و دعوت کرده بود. نادیا می‌گفت آن قدر با مادر درد و دل کرده بود که اشک مادر هم درآمده بود و گفته بود که حتما می‌آید. وقتی سر خاک رسیدیم فقط لعیا و ساره و یک خانم که تقریبا هم‌سن مادر بود آن جا بودند. مادر نوچ نوچی کرد. –بنده خدا راست می‌گفت کسی رو نداره. هلما با دیدن ما خیلی خوشحال شد و مادر را در آغوش کشید و گریه کرد. –حاج خانم رو سرم منت گذاشتین اومدین. در حقم مادری کردین. بعد به رستا و مادر اشاره کرد و رو به آن خانم گفت: –خاله! مادر و خواهر بهترین دوستم هستن. خاله‌ی هلما جلو آمد و احوالپرسی و تشکر کرد. رستا زیر گوشم گفت: –مطمئنی این خاله شه؟ خیلی سرده. هلما دوباره کنار مزار مادرش نشست و مثل ابر بهار اشک ریخت و شروع به درد و دل کرد. در آخر حرف هایش گفت: –مامان جان دعا کن زودتر بیام پیشت. دیگه من این جا کسی رو ندارم. این حرفش باعث گریه‌ی همه شد. مادر کنارش نشست. –این چه حرفیه می زنی دخترم؟ تو خدا رو داری. ناشکری نکن. موقع خداحافظی ساره رو به هلما گفت: –تلما می‌خواد بیاد خونه ت. هلما با لبخند نگاهم کرد و قربان صدقه‌ام رفت. بعد هم گفت: –پس مادر و خواهرت چی؟ باید اونام بیان. یه ناهار دور هم می‌خوریم بعد برن. شانه‌ایپی بالا انداختم. –نمی‌دونم بیان یا نه. هلما آن قدر اصرار کرد که مادر راضی شد همراه ما بیاید. جلوی در ورودی رستا از ماشین پیاده شد و از هلما به خاطر این که نمی‌تواند بالا بیاید عذر‌خواهی کرد و بچه‌هایش را بهانه کرد. خانه‌ی هلما آن قدر کوچک بود که حتی نتوانسته بود یک ست کامل مبل داخلش بچیند. برای همین خودش روی زمین نشست. ساره بلند شد و برایمان چای آورد. خاله‌ی هلما از کیفش یک نایلون بیرون آورد بلوزی از داخلش بیرون کشید و مقابل هلما گذاشت. –خاله جان پاشو لباست رو عوض کن. دیگه بسه مشگی پوشیدن. هلما زیر لب تشکر کرد. –ممنون خاله، حالا بعدا عوض می کنم. مادر هم فوری به من اشاره کرد. روسری کادو پیچ شده را از کیفم بیرون آوردم و به مادر دادم. مادر کادو را روی میز گذاشت. –دخترم ناقابله. ان شاءالله هر چی خاک اون خدا بیامرزه عمر تو باشه. تو جوونی باید زندگی کنی‌. با مشکی پوشیدن که چیزی درست نمی شه. پاشو این روسری رو روی سرت امتحان کن ببینیم رنگش به صورتت میاد. اشک در چشم‌های هلما حلقه زد. –چرا زحمت کشیدید؟ شرمنده م کردید. به خدا همین که این جا اومدید خیلی خوشحالم کردید. بعد با هق هق گریه ادامه داد: –چهل روزه چشمم به در بود که شاید یکی بازش کنه. اصلا تو این مدت یکی نگفت بدون مادر شدی حالت چطوره؟ زنده‌ای یا مرده؟ یک هفته مریض شدم هیچ کس به جز ساره سراغم نیومد. اگر مادرم بود اصلا نمی‌ذاشت آب تو دلم تکون بخوره. قدرش رو ندونستم. دلم براش خیلی تنگ شده. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴‌توصیه های امام صادق به مسافران کربلا 🔹 يَلْزَمُكَ حُسْنُ الصَّحَابَةِ لِمَنْ يَصْحَبُكَ .... وَ كَثْرَةُ الصَّلَاةِ وَ الصَّلَاةُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ يَلْزَمُكَ التَّوْقِيرُ لِأَخْذِ مَا لَيْسَ لَكَ وَ يَلْزَمُكَ أَنْ تَغُضَّ بَصَرَكَ وَ يَلْزَمُكَ أَنْ تَعُودَ إِلَى أَهْلِ الْحَاجَةِ مِنْ إِخْوَانِكَ إِذَا رَأَيْتَ مُنْقَطِعاً وَ الْمُوَاسَاة... » با همسفرها خوشرفتار باش » زیاد نماز بخوان و صلوات بفرست » به اموال دیگران احترام بگذار » چشم از حرام ببند و نیازمندان در راه مانده را، ملاقات و یاری کن 📚 کامل الزیارات، باب ۴۸ حدیث ۱ ع
14.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏮 خداوند افراد ظالم را چگونه مجازات می کند؟ 🎙 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‎⊰⃟𖠇🌹࿐ྀུ🌹༅࿇༅═‎┅─ ❣هر صبح روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منورومتبرک کنیم. ❣سلامتی و ظهور آقا امام زمان صلوات.
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸
سلام امام زمانم بی تو این فاصله ها طاقت من را برده ساعتم زنگ زده عقربه هایش مرده کاش باور کنی از دوری تو "دلتنگم" این دل خسته ام از دوری تو پژمرده صبح سه شنبتون مهدوی 💚💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹نعمت توسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎙استاد رفیعی   ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
4_6010094453375633591.pdf
2.1M
🔘 نمازی برای دردهای نگفتنی... فایل PDF دستورالعمل « نماز استغاثه به امام زمان علیه السلام » 📚 مفاتیح الجنان . 📚 بحارالانوار ج99 ص245. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستی با آقا بسیار زیباست👌 ✋نشر دهیم ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودم ایرانم دلم عراق💔 کیا اربعین زائرن؟؟ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 : اگر‌ به واسطه‌ی خونم، حقی بر گردنِ دیگران داشته باشم؛ به خدای کعبه، از مردان بی‌غیرت و زنان بی‌حیا نمی‌گذرم. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯