eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸خـدایا ✨نفس کشیدنم همراه 🌸با عطر حضور ناب توست ✨و آغاز روزم توکل با نام زیبای تو 🌸خـدای من ✨ذکـر و یاد تو 🌸آرامشی است برای دل بیقرارم 🌸 برای یک شروع تازه ✨ توام با موفقیت 🌸 الــهــی بــه امــیـد تــو ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله‌الرحـمن‌الرحیـم 💫🍃 قرائت و صد صلوات به نیابت از 🥀 🥀 🏴 هدیه به شهدا و اسرای و 🏴 به نیت ظهور 💚 سلامتی امام زمان، رفع هم و غم‌شان و خوشنودی و رضایت‌شان از ما سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایت‌شون رفع مشکلات کشور شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز رفع گرفتاری‌های خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمی‌دونیم در عالم بالا چه غوغایی می‌کنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما ان‌شاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊 (۱۳۳۷-۱۳۸۴ ش) در زمان جنگ تحمیلی فرمانده لشکر ۸ نجف بود و پس از آن از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۶ فرماندهی قرارگاه حمزه، از ۱۳۷۶ تا ۱۳۷۹ فرماندهی لشکر ۱۴ امام‌حسین، و از سال ‪ ۱۳۷۹تا ۱۳۸۴ فرماندهی نیروی هوایی سپاه را بر عهده داشت. او در سال ۱۳۸۴ از طرف مقام معظم رهبری به فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران منصوب شد. سردار شهید کاظمی در دی‌ماه همین سال به همراه شماری از فرماندهان سپاه، در سانحه سقوط هواپیمایی در نزدیکی ارومیه، به شهادت رسید🍃 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علت این همه عشق و علاقه‌اش به حضرت زهرا (س) را دوستان قدیمی او می‌دانستند. یکی از آن‌ها می‌گفت «اوایل سال 1361 در عملیات بیت‌المقدس در خدمت حاج احمد بودیم. او فرمانده تیپ نجف بود. نیروها خیلی به او علاقه داشتند. در حین عملیات به سختی مجروح شد، ترکش به سرش خورده بود. با اصرار او را به بیمارستان صحرایی بردیم. شهید کاظمی می‌گفت «کسی نفهمد من زخمی شدم. همین جا مداوایم کنید. می‌خواست روحیه‌ی نیروها خراب نشود.» دکتر گفت «این زخم عمیق است، باید کاملاً مداوا و بعد بخیه شود» به همین دلیل بستری شد. خونریزی او به قدری زیاد بود که بی‌هوش شد. مدتی گذشت، یک دفعه از جا پرید! گفت «بلندشو، باید برویم خط» هر چه اصرار کردیم بی‌فایده بود. بالاخره همراه ایشان راهی مقر نیروها شدیم. در طی راه از ایشان پرسیدم: شما بی‌هوش بودی، چه شد که یک‌دفعه از جا بلند شدی؟ هر چه می‌پرسیدم جواب نمی‌داد. قسمش دادم که به من بگویید که چه شد؟ نگاهی به چهره‌ی من انداخت و گفت «می‌گویم، به شرطی که تا وقتی زنده‌ام به کسی حرفی نزنی.» بعد خیلی آرام ادامه داد «وقتی در اتاق خوابیده بودم، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (س) آمدند داخل اتاق، به من فرمودند: چرا خوابیدی؟ گفتم: سرم مجروح شده، نمی‌توانم ادامه دهم. حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس.» وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیروها گفت «من تا حالا شکی نداشتم که در این حنگ ما برحق هستیم، اما امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️🌿❄️🌿❄️🌿 هنرمند از آسمانیان می‌گیرد و بر زمینیان می‌بخشد! پس سینه‌اش باید قابلیت نزولِ ملائکه‌ای را داشته باشد که واسطه‌ی الهام هستند سینه تنگِ کوردلان کجا و آسمان بی‌کران کجا! ._._._._.._._._._._._. التماس دعا ** ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🍀🍀🍀🍀🍀 همه قائل بر این هستند که باب الحوائج در عالم سه نفر هستند منِ مجتبی می‌‌گویم چهار نفر هستند، همه می‌‌گویند: حضرت موسی بن جعفر، حضرت علی اصغر و حضرت ابوالفضل علیهم السّلام است، بر من مکشوف شده است و قائل بر این هستم که چهارمین کسی که در عالم باب الحوائج است حضرت رقیه(س) است، واللّٰه قسم آنقدر آبرو دارد که اگر دستان کوچک‌اش را بالا بیاورد دعا نکرده خدا می‌‌گوید مستجاب شد .. -حاج‌آقامجتبی‌تهرانی(ره)- 🌱 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ياعلىُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷 🕌 لو يَعلَمُ المُصَلِّي ما يَغشاهُ رحمةِ الله ما انفَتَلَ و لا سَرَّهُ أَن يَرفَعَ رأسَهُ مِن السَّجدَةِ . 🧎‍♂اگر نماز گزار می دانست که چقدر رحمت خدا او را در بر گرفته است از آن دست باز نمی گرفت و خوش نداشت که سر از سجده بردارد. 🌷 سخنان امیرالمومنین علی علیه السلام ( آداب چهارصد گانه ) 📗: تحف العقول : ص ۱۹۸ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
. ✍آیت الله مجتـهدی تهرانی(ره): اگر فامیـلی دارید که وضع مالی خوبی نـدارد،شما هروقت به دیدارش می رویـد یه گونی برنج و دو ڪیلو روغن و ...برایش ببـرید اینها صله رحِم است،نه ایـنکه بروی تو خونـش بنشینی و میـوه‌ را هم بخوری،اونـو تو قرض بنـدازی! بعد بگی الحمدلله صله رحم بجا آوردم. این ثواب نـدارد،کباب دارد! ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت423 نفسش را بیرون داد. —چی بگم، این مترو دیگه شده خونه ی دومم. مثل کرم خاکی تقریبا تمام روز رو این جام. کارم که تموم می شه دیگه هوا تاریکه، انگار آفتابم دیگه خودش رو از ما دریغ می کنه. دستش را گرفتم و کشیدم. —پاشو بریم بیرون یه کم قدم بزنیم. وسایلش را به دوستش سپرد. به خیابان که رسیدیم گفتم: —اگر بدونی من از این خیابون چقدر خاطره دارم. دنیام همین ایستگاه مترو تا مغازه ی علی بود. اصلا پام می رسید به این جا تپش قلبم می رفت رو هزار. چادرش را روی سرش مرتب کرد. —الانم اون طوری می شی؟ خندیدم. —نه بابا دیگه، اصلا ازدواج انگار مغز آدم رو باز می کنه. الان با خودم می گم چرا اون موقع ها اون قدر بی تابی می کردم، هر چی قسمتم بود برام اتفاق میفتاد دیگه. با لبخند نگاهم کرد. —البته بستگی داره با کی ازدواج کنی. بعضی ازدواجا مغزی برات نمی ذاره. بعدشم کارای تو از خاصیت عاشقی بوده. دستم را داخل جیب پالتوام بردم. —آخه دیگه من شورش رو درآورده بودم. مثلا دوربین خریده بودم از اون ور بلوار علی رو نگاه می کردم. بیا بریم بهت نشون بدم. لعیا با نگرانی نگاهم کرد. —آخه هوا سرده، تا اون جا بریم غذای علی آقا سرد می شه ها. نگاهی به نایلونی که در دستم بود انداختم. —تو این زمستون انتظار داشتی این گرم بمونه، می برم اون جا گرم می کنم. اگه از اون ور خیابون بیایم فرقش چند دقیقه بیشتر نیست. احساس کردم لعیا تمایلی به آمدن ندارد ولی من که مرور خاطرات به شوقم آورده بود جلو جلو از عرض خیابان رد شدم. بعد دوتایی قدم زنان نزدیک همان درخت تنومند رسیدیم. از همان جا دستم را دراز کردم و درخت را نشانش دادم. —ببین، کنار اون درخت می رفتم پشت بوته ها با دوربین نگاش می کردم تا دلتنگیم... همان لحظه کسی را در همان مکان با دوربینی که در دست داشت دیدم. ایستادم و خیره به آن جا ماندم. لعیا بازویم را گرفت. —آره دیدم بیا بریم. بازویم را از دست لعیا بیرن کشیدم. —یکی اون جاست! ببین! —خب به ما چه؟ بیا بریم سردمه. بی توجه به حرف لعیا به طرف درخت راه افتادم و فوری خودم را به کنار بوته های بلند شمشاد رساندم. لعیا هم به دنبالم دوید. —بیا بریم تلما. خانم چادری با شنیدن صدای لعیا سرش را چرخاند و با دیدن ما در جا خشکش زد. از پشت بوته ها بیرون آمد و نگاهش را بین من و لعیا چرخاند. اعتراض آمیز پرسیدم: —تو این جا چی کار می کنی؟! لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن پارت424 هلما دوربین را داخل کیفش سُر داد و مثل بچه ای که کار خطایی کرده باشد نگاهش را زیر انداخت و با لکنت سلام کرد. —س...س ...لام. جوابش را ندادم و فقط سوالم را تکرار کردم. با من و من گفت: —هیچی، داشتم اطراف رو نگاه می کردم. با خشم نگاهش کردم ولی نتوانستم حرفی بزنم چون مدام لعیا را نگاه می کرد نخواستم آبرویش پیش او برود. بی حرف برگشتم، ولی صدایش را شنیدم که به لعیا آرام گفت: —تو بهش گفتی من این جام؟ راه رفته را برگشتم و رو به لعیا گفتم: —پس تو خبر داشتی؟ واسه همین نمی خواستی بیام این جا! لعیا دستپاچه شد. —باور کن تلما! من نمی دونستم اون الان این جاست، فقط از ساره شنیده بودم که هلما گاهی میاد این جا. نگاهم را به هلما دادم. اشکش روان شده بود. جلو آمد دستم را گرفت. دستش آن قدر سرد بود که یک آن دستم را عقب کشیدم. —بهت قول می دم دیگه نیام این جا، تو فقط از دستم ناراحت نشو. خطوط ابروهایم در هم رفت: —پس ساره در جریانه؟ پوزخندی زدم. —درد من می دونی چیه؟ این که سنگ هرکسی رو که به سینه می زنم، سرم به همون سنگ می خوره. التماس آمیز نگاهم کرد. —به خدا ساره گناهی نداره، اون فقط یه بار که داشتیم حرف می زدیم گفت هلما همچین کاری کرده، منم... حرفش را خورد و موضوع ساره را پیش کشید. —ساره خیلی بهم گفته، بارها باهم دعوامون شده ولی من... من...، همه ش تقصیر منه. بعد به هق هق افتاد. —من رو ببخش! تو رو خدا من رو ببخش! به خدا دست خودم نیست، فقط مرگ می تونه راحتم کنه. حاضرم از غصه و دلتنگی دق کنم ولی تو رو دلخور نکنم. لعیا جلو آمد و گفت: —مردم دارن نگاه می کنن، بریم یه جای دیگه حرف بزنیم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید رفتن بود. سرم را پایین انداختم و با قدم های بلند از آن جا دور شدم. لعیا خودش را به من رساند. —تلما، الان تو از منم دلخوری؟ سرعتم را کم کردم و نفسم را بیرون دادم. —نه، فقط عصبانیم. نمی دونم از کی؟ از چی؟ فقط... —فقط می ترسی که یه وقت حواس شوهرت نره پیش هلما درسته؟ ایستادم. نگاهم را به لعیا و بعد به هلما که هنوز همان جا ایستاده بود دادم. —نباید بترسم؟ به راهم ادامه دادم و دنباله ی حرفم را گرفتم. —می ترسم چون خودم یه روز همون جا دقیقا همون کار رو انجام دادم. حتی موقعی که شک کردم نکنه علی زن داشته باشه با خودم گفتم از زندگیش می رم کنار ولی هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم. یه دوربین گیر آوردم و از دلم قول گرفتم فقط از دور نگاش کنم ولی مزاحم زندگیش نباشم. —اتفاقا هلما هم می خواد همین کار رو کنه. بغضم را قورت دادم. —خودش گفت؟ —به من نه. به ساره گفته. گفته من لایق علی نبودم، تلما بوده؛ برای همین نمی خوام مزاحم زندگی شون بشم. گفته من تلما رو دوست دارم و می خوام باهاش رفیق باقی بمونم. انگار وقتی می بینمش... صدای زنگ گوشی ام باعث شد حرفش را نصفه رها کند. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن پارت425 —کیه؟ نگاهی به صفحه ی گوشی ام انداختم. —بیچاره علی، حتما نگران شده. —خب زود جوابش رو بده، بگو با منی. —الو. —به به خانم خانوما! ببینم امروز می خوای من از گشنگی تلف بشم؟ دارم بهت میگما اومدی دیدی نصف اعضای بدنم نیست شاکی نشی، یه عمر باید با یه آدم نصفه زندگی کنی. آن قدر ذهنم مشغول بود که به حرفش نخندیدم. —حالا چرا نصفه؟ —چون الان از گشنگی روده هام شروع کردن به دیگر خوری. هر چقدر دیرتر بیای همین جوری می خورن می رن جلو. —ببخشید. با لعیا داشتیم حرف می زدیم، الان میام. نوچی کرد. —تلما! من این جا از گشنگی دارم پس میفتم، اون وقت تو اون جا جلسه گرفتی؟ خلاصه من وظیفه م بود بهت بگما، بعد که رفتم از این کافی شاپ املت سفارش دادم شاکی نشیا. نوچی کردم. —حالا توام هی تهدید کنا، اصلا باید مغازه ت رو عوض کنی، بری یه جا که دور و برت رستوران و کافی شاپ نباشه. بعد از این که با علی خداحافظی کردم رو به لعیا گفتم: —راست می گن مردا گشنه بشن کلا یه آدم دیگه می شن. اصلا متوجه نشد سرحال نیستم. لعیا خندید. —آره، مثل ما خانما که روی احساساتمون حساسیم. لب هایم را بیرون دادم. —من دیگه در این حد نیستم. زل زد به چشم هایم. —لابد عمه م بود در خونه ی علی آقا وقتی فکر کرده زن داره غش کرده و افتاده. —ساره واست تعریف کرده؟! —اهوم. نفسم را آه مانند بیرون دادم. —این ساره هم نخود تو دهنش خیس نمی خوره، یادم باشه دیگه کاری جلوش انجام ندم. لعیا نوچی کرد و گفت: —اونو ولش کن. الان به من بگو فازت چیه؟ —دلم واسه هلما می سوزه، چون می دونم داره چه درد وحشتناکی رو تحمل می کنه. لعیا کامل به طرفم برگشت و ایستاد. —تو بالاخره کدوم طرفی هستی؟ واقعا اگر اون موقع‌ها مثلا علی آقا زن داشت چی کار می کردی؟! نایلون ظرف غذا را در آغوشم گرفتم. —حتی از تصورش هم به هم می ریزم. لعیا با تاکید گفت: —گفتم مثلا...، اگه...! شانه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم او هم دنبالم آمد. —واقعا نمی دونم، شاید همین کاری که الان هلما داره انجام می ده. لعیا سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد. —خوبه، همین که این قدر درکش می کنی خودش خیلیه. –خودت چی؟ اگه شوهرت زنده بود و یکی عاشق شوهرت بود چی کار می کردی؟ بعد از تاملی گفت: –خب راستش تا حالا بهش فکر نکردم. پوزخندی زدم. –خب به قول خودت حالا بهش فکر کن. –اوم، خیلی سخته، یعنی شوهرمم همون حس رو بهش داشت؟ –آره. ماسکش را پایین کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه هایش کرد. –خب بعد از این که کلی خودزنی می کردم. می ذاشتم به عهده ی شوهرم تا هر کاری که خودش فکر می کنه درسته انجام بده. ولی من مطمئنم مردی که ایمانش واقعی باشه این جور مواقع بهترین تصمیم رو می گیره و پا رو عشقش می ذاره، برای این که دل مادر بچه هاش نشکنه. غذای علی را مقابلش گذاشتم. قاشقی پر کرد و در دهانش گذاشت. —تو که هر دفعه میومدی با هم ناهار می خوردیم، چی شده امروز زودتر خوردی؟! اشتهایم کور شده بود و میلی به غذا نداشتم. لب هایم را بیرون دادم و لبخندی زورکی زدم. —واسه تنوع. گفتم کارام واست تکراری نشه. خنده اش گرفت و غذا به گلویش پرید و شروع به سرفه کرد. بلند شدم و چند ضربه به پشتش زدم. چند مشتری وارد شدند و من با آنها مشغول شدم. علی در سکوت غذایش را خورد و خودش ظرفش را شست. روی چهارپایه نشسته بودم و از پشت در شیشه ایی مغازه بارش باران را تماشا می کردم و فکرم پیش هلما بود. هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم از او متنفر باشم. عقلم می گفت او گناهی ندارد فقط اشتباهی عاشق شده. ولی امان از این دلم که هیچ جوره کوتاه نمی آمد و خیلی بی تابی می کرد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت426 سرم را چرخاندم دیدم علی دستش را زیر چانه اش ستون کرده و به من نگاه می کند. از جایش بلند شد. —پس یه چیزی شده، درسته؟! خودم را به گنگی زدم. —چی؟ به طرفم آمد. —یه چیزی که نمی ذاره پیش من باشی. —آره، درگیر بارونم. کاش می شد زیرش قدم بزنیم. سرش را کج کرد. اگر نطقت باز می شه من حاضرم کرکره رو بدم پایین و بریم زیر بارون. ولی تو این کرونا صلاح نمی دونم. بعد دستش را زیر چانه ام زد و صورتم را بالا آورد. —اگه می خوای حرف نزنی عیبی نداره فقط بهم نگو که طوری نشده. خوشبختانه با آمدن چند مشتری که انگار به خاطر باران به مغازه پناه آورده بودند دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. فردای آن شب شام، خانه ی مادر علی دعوت بودیم. اصلا دل و دماغ مهمانی نداشتم فکر هلما رهایم نمی کرد. به خصوص وقتی با علی لحظه های خوشی داشتیم مدام تصویر پر از حسرت هلما جلوی چشم هایم رژه می رفت. با خودم گفتم کاش دوباره با نرگس در مورد هلما حرف بزنم. شاید حالم بهتر شود. برای همین به محض آمدن علی به طبقه ی پایین رفتیم. نرگس خانم جلوتر از ما آن جا بود و به مادر علی کمک می کرد. هدیه تا علی را دید مثل همیشه آویزانش شد. علی پرسید: —عمه مرضیه کجاست؟ مادرش گفت: —با نامزدش رفتن بیرون، از اون جام می رن خونه ی مادر شوهرش. علی گفت: —حالا امشب که همه دور هم بودیم نمی رفت. آقا میثاق خندید. —چی کارش داری، حالا بعد از این همه سال یکی امده این خواهر ما رو گرفته بذار برن خوش باشن. مادر علی اخم کرد و به آشپزخانه رفت، من هم دنبالش رفتم و پرسیدم: —مامان اگر کاری دارید بدید من انجام بدم؟ —نه، نرگس همه رو انجام داده. نرگس که در حال ریختن ترشی داخل پیاله ها بود رو به من گفت: —اگه امروز مغازه رفته باشی که حسابی خسته ای. من خودم یکی دوبار رفتم کمک میثاق تو مغازه اصلا نتونستم. به نظرم کار خونه خیلی آسون تره. لبخند زدم. —من که واسه کار نمی رم. همین جوری دوست دارم پیش علی باشم وگرنه علی بدون منم راحت اون جا رو می چرخونه. البته دیروز رفته بودم. مادر علی گفت: —نرگس، چون بچه داره سختشه، وگرنه زن همپای شوهرش باشه باعث دلگرمی شوهرشه. بعد از این که مادر علی از آشپزخانه بیرون رفت کنار نرگس ایستادم و پچ پچ کردم. —الان از من تعریف کرد یا از تو؟ من که نفهمیدم. نرگس خندید و آرام گفت: —یه جورایی خواست بگه حواستون شش دونگ پیش شوهراتون باشه. —همه ش فکر می کنم مادر علی یه جورایی همیشه نگرانه که یه وقت من به علی توجه نکنم یا حواسم بهش نباشه. نرگس در دبه ی ترشی را بست. —اوایل ازدواج ما هم، من این حس رو داشتم، مادرِ دیگه. ولی بعد که مطمئن می شه ما حواسمون به زندگیمون هست دیگه کاری نداره، فقط باید زمان بگذره. البته بیشتر به خاطر زندگی قبلی علی آقاست، مادر و پسر خیلی اذیت شدن. نرگس یک تکه هویج از روی پیاله ی ترشی برداشت و در دهانش گذاشت. —راستی دیشب شامی پخته بودم خواستم برات بیارم دیدم چراغاتون خاموشه. گذاشتم تو یخچال برات. —دستت درد نکنه، آره کلا این روزا ذهنم اون قدر آشفته س که زود خسته می شم. —به خاطر همون ماجرای هلما؟ لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت427 سرم را تکان دادم. شروع کرد به چیدن پیاله ها داخل سینی. —تو مطمئنی اون واقعا عاشق علی آقاست؟ شاید الان زندگی تو رو می بینه به خاطر حسادت و حسرتو ... حرفش را بریدم. —آره بابا، اون اوایل یه بار قشنگ خودش بهم گفت. بعدشم، از روی رفتاراش مشخصه‌. کارایی انجام می ده که خودم قبل از ازدواجم انجام می دادم. اون طور که خودش می گفت از اولشم این علاقه بوده فقط انگار یه دوره ای افتاده رو دنده ی لج و... نرگس با تعجب نگاهم کرد. —نه، فقط لج بازی نبود. من یادمه دیگه، اون کلا افکار و رفتارش عوض شده بود. تازه همون موقع هم عوض نشده بود کارایی که من برای میثاق انجام می دادم براش بی معنی بود. می گفت من یه بار واسه علی کاری انجام بدم اون قدر ندونه دیگه محاله انجام بدم. می دونی همه ش دنبال لقمه ی آماده بود. کاش می شد یه جوری به اینایی که عاشقن حالی کرد که بابا مردا همه یه جورن. هر کسی اخلاق و معیارای درستی برای ازدواج داشته باشه معمولا زندگی خوبی خواهد داشت. به نظر من اگر علی آقا الان مجرد بود و هلما رجوع می کرد باز نمی تونست باهاش زندگی کنه. روی صندلی نشستم. —چرا نمی تونست؟! —برای این که سلیقه هاشون، دیدگاه شون به زندگی، حتی نوع لذت بردن از زندگی شون با هم خیلی فرق داشت. همه چی که علاقه نیست. نگاهم را پایین دادم. —گفتم که؛ الان خیلی تغییر کرده. نرگس هم روبرویم نشست. —آره قبلا گفتی ولی این تغییر سطحی باعث نمی شه اون نگرشش به زندگی عوض بشه. اگرم بخواد این کار رو کنه مدتها طول می کشه. ببین مثلا خود تو از این که یه وقتایی ناهار درست کنی و پاشی ببری مغازه ی شوهرت لذت می بری، شوهرتم از این کارت خوشحال می شه. همین محبت کردنای کوچیک باعث گرم تر شدن زندگی تون می شه. ولی از نظر هلما این کار خیلی مسخره س، با خودش میگه چه کاریه، خب بریم رستوران غذا بخوریم. بعضی وقتا می بینی، شوهر طرف مقابل هم همین طور فکر می کنه و این چیزا رو محبت نمی دونه. چون ممکنه اصلا این نوع از محبت رو توی خونواده هاشون ندیدن یا اصلا یه جور اتلاف وقت می دونن. دستم را زیر چانه ام زدم. —اهوم، من و علی هم تو بعضی چیزا همچین اختلافایی داریم، که اکثرا من کاری رو که اون دوست داره انجام می دم. لبخند زد. —دقیقا! نکته ی اصلی همینه. اما بعضی خانما این رو قبول ندارن. اصلا نمی تونن بپذیرن که زن به خاطر روحیه و توانمندی که داره اکثرا باید کوتاه بیاد. کلا همراه شدن بعضی از آقایون ممکنه سالها طول بکشه. دیدی بعضی از این پیرزن، پیرمردا تازه آخرای عمرشون چقدر ارتباطشون با هم خوب می شه؟ خندیدم. —فکر کنم تو حسابی همه چی دستت اومده ها! امیدت رو بستی به آخرهای عمرت. دستی به روسری اش کشید. —نه، خداروشکر من حرفم رو می تونم با صحبت و مذاکره های پی در پی پیش ببرم. میثاق آدم منطقیه. منظورم مردایی هستن که خیلی مقاومت می کنن. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🌸 « یا قاضی الحاجات » با نام او دفتر دوشنبه را میگشاییم الـــهــی بــه امــیـــد تـــو
نَفَسۍ‌دَࢪ‌جٰآن‌ نیست‌مَهدۍ‌جٰان‌🥀 ˼چقدرتسبیحم براۍآمدنت‌استخـٰارھ‌گرفت؛ آخرش‌هم‌نیـٰامَدۍ؛ ندیدۍڪہ‌دانہ‌دانہ‌شدتربتِ‌دِلم مثل‌تسبیح‌‌ڪربلـٰا.. ˹ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسم‌الله‌الرحـمن‌الرحیـم 💫🍃 قرائت و صد صلوات به نیابت از 🥀 🥀 🏴 هدیه به شهدا و اسرای و 🏴 به نیت ظهور 💚 سلامتی امام زمان، رفع هم و غم‌شان و خوشنودی و رضایت‌شان از ما سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایت‌شون رفع مشکلات کشور شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز رفع گرفتاری‌های خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمی‌دونیم در عالم بالا چه غوغایی می‌کنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما ان‌شاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
رفاقتِ میان و میان دوستانش زبانزد بود✨ سیدرحمان سال ۱۳۴۵ متولد شد و در ۲۰ سالگی، در عملیات کربلای ۵ و چند ماهی زودتر از محمدرضا به آسمان پر کشید...🍃 این داغ جدایی برای دوست صمیمی‌اش گران تمام شد، به‌طوری که شهید تورجی‌زاده بیشتر مواقع در فراق یار و یاور صمیمی خود ناراحت و گریان بود. تا اینکه یک روز صبح با نشاط و خوشحالی خاصی از خواب بلند می‌شود.🌹 گویا خوابی دیده و سید رحمان از او خواسته بود برای شهادت باید بیشتر بکوشد، محمدرضا نیز مُصمم تر از گذشته باز هم به حضرت زهرا (س) متوسل می‌شود.💚 رفاقتی که به شهادت ختم شد و حالا مزار هر دو در گلستان شهدا کنار هم قرار گرفته است. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
رفاقت تا شهادت🕊🌷 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
👌یڪی از گرفتاری هایی ڪه معمولا انسان ها بہ آن دچار میشوند ، چشم زخم اسٺ . 👌برای جلوگیری از چشم خوردن یا رفع آن ، دستوراتی از جانب اهل بیت (ع) رسیده اسٺ . 💙👌از آن جمله ، استفادہ از سوره حمد است . در سخنی از امام رضا (ع) قرائت سوره مایہ چشم زخم معرفی شده اسٺ . 💜👌پیامبر اکرم فرمودند : قرائت سوره حمد و آیت الکرسی موجب جلوگیری از اثر چشم جن و انس میشود 📚منبع:کنزالمال،ح۲۵۱۲ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
ارزشمندترین دارایی‌های شما زمان شماست با وقتتان همانند پول برخورد کنید. امایادتان باشد، تفاوت زمان با پول این است که آن را نمیشود پس انداز کرد پس بهترین استفاده را ازوقتتان کنید. ✍🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🖤 🍃همیشہ داغ دلم قبر خلوٺ حسن اسٺ بہ سر هواے بقیع و زیارٺ اسٺ 🍃تمام هفتہ براے حسین مےسوزم ولے من وقف غربٺ حسن اسٺ 🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯