نَبودِه،نیستونَخوآهَدبود...! عَزیزتَراَزتوکَسیبَرآےِمَن...
اَبآعَبدالله️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این هم دعوتنامه جاماندههای #کربلا😭
#جامانده_ام ؛
امتحان سختیست😢
#اربعین
🙏🏼التماس دعای فرج یار
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ
ﺣﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﻭﺍﻧﻨـﺪ
ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﻝ
ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﺳﻨﺪ،
ﺁﻩ ﭼﻪ ﻣﯽﺷﺪ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ
ﻗﺎﻓﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ
السلام علیک یا اباعبدالله 🌹
#اربعین
#امام_حسینم😭
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید امام موسی صدر:
ما بر حسین بسیار میگرییم ،
اما هرگز در گریه متوقف نمیشویم ..
گریه ما برای نو کردن اندوه ها
و کینه ها و میل به انتقام و خشم
بر باطل است ..
این ها انگیزه ما برای گریه است ..
#شهیدانه 🕊
#اربعین
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
21.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاهکار ناب و جدید #حسن_عطایی به مناسبت اربعین
از این مداحی بسیار زیبا در ایام #اربعین استفاده کنید 👌
#امام_حسین
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
📿 |
اَعوذُبِااللہمنشـَرنَفسےکِہفاصِلہای
شدمیـانِمَنـوخدا و #امام_زمان ...
#حرفاےدرگوشے...
وقتی شیطان فشار زیادی آورد؛
بفهمید که متاع قیمتی در دست دارید..!
[استادمیرباقری]
♡﴾ #شهید_تورجی_زاده ﴿♡
┈┈••✾•✾••┈┈
بگرد نگاه کن
پارت449
—فکر می کنی خالصانه ست؟
—یعنی چی؟
—آدمای ویجترین رو دیدی؟
–گیاه خوارا رو می گی؟
–آره همونا، تا می بینن یکی داره گوسفند قربونی می کنه هزار تا نظریه از خودشون صادر می کنن که با حیوانات مهربان باشید، نمی دونم گناه داره و از این حرفا! تازه بعضیاشون گریه می کنن و انجمن راه می ندازن و خلاصه از این کارایی که فکر می کنن از خدا عاقل ترن. اینا دو روز بیفتن به قحطی، گوسفند که چه عرض کنم پوستشم می خورن. دیدم که میگما!
حالا توام اگه واقعا واسه هلما دلت می سوزه چرا از شوهرت مایه می ذاری؟ ببین! دو روز شوهرت باهات سر سنگین شده حالت چقدر بده. مطمئن باش تا آخر هفته دلسوزی که چه عرض کنم دیگه نمی خوای سر به تن هلما باشه. می شینی و واسه مرگش دعا می کنی.
–وای، خدا نکنه! نه بابا.
خندید.
–خب پس اگه غیر از این فکر می کنی باید عواقبشم تحمل کنی و دیگه از هلما توقع نداشته باشی که به شوهرت به چشم یه برادر نگاه کنه.
احساس کردم قلبم فرو ریخت. صورتم را با دست هایم پوشاندم.
—چرا توقع دارم. اون نباید سوءاستفاده کنه. من به خاطر اون از خواب و خوراک افتادم. اون قدر حالم بد بود که مجبور شدم برم دکتر.
فکر نمی کردم این قدر سخت باشه. به خصوص اون لحظه که گفت واسه اون غذا خریدم خواستم واسه توام بخرم. نمی دونی چه حالی شدم؟!
من فقط گفتم باهاش صحبت کنه نه این که فکر کنه اون زنشه.
دست هایش را در هم گره زد.
—خب علی آقا طبق مبانی خودش عمل کرده، الان تنها کاری که می تونی بکنی اینه که سکان زندگی رو کامل بدی دستش. اعتنایی هم به اشتباهاتی که میگن زن و مرد با هم یکسان هستن هم نکن. خود غربیا بعد از یه عمر زدن این حرفا فهمیدن اشتباه کردن. اونوقت ما تازه می خواهیم راه رفته ی اونا رو تکرار کنیم.
سرم را تکان دادم.
—خیلی سخته، تا همین چند روز پیش فکر می کردم خوب می شناسمش.
— اگه زودتر نری و بابت کاری که کردی ازش عذر خواهی نکنی اوضاع خراب ترم میشه ها! قبل از این که یک هفته تموم بشه برو ابراز پشیمونی کن.
—یعنی چی بدتر می شه؟
چشم هایش را گرد کرد.
—مگه قرار نشد اون رئیس باشه؟ اگه اعتراف به اشتباهت نکنی اون برای اثباتش ممکنه هر کاری بکنه ها! مثلا یه هفته رو به یه بهونه ای تمدید کنه.
در جا از روی صندلی بلند شدم و با صدای بلند گفتم:
—نه!
علی و میثاق هم زمان پرسیدند.
—چی شد؟!
نرگس خندید. همان موقع صدای زنگ آپارتمان بلند شد.
نرگس گفت:
—فکر کنم بقیه هم اومدن، حالا بیا بریم تو سالن، بعدا دوباره با هم حرف می زنیم.
فردای آن روز نزدیک غروب به ساره زنگ زدم تا از اوضاع بیمارستان را بپرسم.
—ساره چه خبر؟ بیمارستانی؟
—نه، اصلا نرفتم.
—چرا؟!
—خاله ش گفت نمی خواد. هلما به خاله ش گفته شبا نیازی نیست کسی پیشم بمونه، فقط روزا بیاد. به خود منم زنگ زد گفت خاله م هست دیگه نیا.
با تردید کمی مکث کردم.
—آخه یعنی چی؟! یهو چی شده؟!
ساره بی تفاوت گفت:
—هیچی بابا، خب حالش بهتر شده دیگه. نمی دونی چه روحیه ای داشت. هلما می گفت دکترش گفته احتمالا فردا، پس فردا می برنش بخش.
با تعجب پرسیدم:
— یعنی به این زودی خوب شد؟!
—خوب شدنش که طول می کشه. روحیه مهمه، که هلما به دستش آورده، باور می کنی دکترش می گفت به خاطر حال بد روحیش اکسیژن خونش میومد پایین؟
—واقعا؟!
—آره بابا، خدا خیرت بده تلما، منم راحت شدم. همه ش بیمارستان بودم. دیگه زندگیم داشت از هم می پاشید.
مایوسانه پرسیدم:
—پس یعنی ملاقاتشم نرفتی؟ خواستم بپرسم ببینم علی رفته اون جا؟
—من یه چند روز کلا نمی رم بیمارستان. می خوام به زندگیم برسم. تازه راحت شدم. حالا بهش زنگ می زنم حالش رو می پرسم.
—پس زنگ زدی ازش بپرس.
—اتفاقا پرسیدم. چیز خاصی در مورد علی آقا نگفت. من دوباره سوال کردم گفت حالا مرخص شدم برات مفصل تعریف می کنم.
یادم آمد که نرگس گفته بود اگر دنبال آرامش هستی در مورد رفتن یا نرفتن علی کنجکاوی نکن.
—ساره من فردا می خوام برم جواب آزمایشم رو بگیرم، توام می تونی بیای که با هم ملاقات هلما هم بریم؟
—نه بابا، باشه واسه آخر هفته. فعلا بذار یه نفسی بکشم. باور کن اصلا وقت نکردم تو این مدت به شوهر و بچه هام برسم.
از حرفش بغضم گرفت و با ناراحتی گفتم:
—اگه الان هلما می گفت با کَله قبول می کردی نه؟ چون بهت خونه داده، دیگه شدی مادرش. اصلا من برات مهمم؟ معلومه که نیستم اگه بودم مجبورم نمی کردی علی رو راضی به این کار کنم. حالا که ازشون یه خبر می خوام تاقچه بالا می ذاری.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت450
با من و من گفت:
—نه به خدا این جوری نیست! آخه تو که از زندگی من خبر نداری اون قدر درگیرم؛ به خصوص با خواهر شوهرم که هی دخالت می کنه. دیگه زندگیم داشت از دستم در می رفت. همه ی فکر و ذکرم مشکلات زندگیم بود.
بغضم را قورت دادم.
—تو حتی نپرسیدی اصلا من واسه چی رفتم آزمایش دادم. یه حال و احوال پرسیدن مگه چقدر فکر آزاد می خواد؟ حالا که خیالت راحت شده و کاری که می خواستی رو انجام دادم، دیگه وضعیت من برات مهم نیست.
ساره گریه اش گرفت.
—آخه تو از هیچی خبر نداری. به جون تلما من بد جور گیر افتادم. گاهی اصلا فکرم کار نمی کنه.
از این ور زندگیم از اون ور هلما؛ دوباره دو سه روزه داره تو صفحه ی مجازیش مطلب می ذاره. من گفتم علی آقا بیاد باهاش حرف بزنه هلما حالش خوب بشه من راحت بشم، ولی بدتر شد. حالش بهتر شده شروع کرده به دشمن تراشی.
میثمم داره هر دومون رو تهدید می کنه.
به من می گه باید بیای یه ویدیو بذاری تو صفحه ی مجازی هلما و بگی اون فیلمی که قبلا از داستان زندگی خودت گذاشتی دروغ بوده و گرنه به شوهرت می گم اون موقع که میومدی کلاس با من رابطه داشتی.
هق هق گریه اش بلند شد.
–می بینی اومدم دل اون رو به زندگیش گرم کنم دل خودم سوخت.
هینی کشیدم.
—یعنی چی ساره؟! میثم راست می گه؟!
—دروغ می گه. من هر چقدرم اون موقع حالم بد بوده باشه حواسم به این چیزا بوده. این جوری می خواد زهر چشم بگیره.
—پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
—چی بگم؟ به هلما هم نگفتم. با این وضعیتش ترسیدم استرس بگیره. فقط بهش گفتم دیگه مطلب نذاره و سر همینم یه کم دعوامون شد. الانم باهام سر سنگین شده. به محض این که حالش بهتر بشه بهش می گم داره با زندگی منم بازی می کنه. اصلا وقتی مرخص بشه خونهش رو هم پس می دم.
حاضرم برم تو چادر زندگی کنم ولی آرامش داشته باشم.
شبا از فکر و خیال خوابم نمی بره.
—خب برو از میثم شکایت کن.
—می ترسم اوضاع بدتر بشه. بعدشم، وقتی هلما رو چاقو زد مگه شکایت نکرد. معلوم نیست کجاها قایم می شه که تا حالا نگرفتنش. البته هلما گفت حالش خوب بشه وکیل می گیره.
به هلما گفتم اون فیلم رو فعلا از صفحه ش پاک کنه، ولی مگه گوش می کنه.
گفتم:
—خب شاید اونم فکر می کنه باید اطلاع رسانی کنه که بلایی که سر خودش و تو آوردن سر کس دیگه نیاد.
—آره می دونم، کارش درسته، ولی به چه قیمتی؟ حالا مگه این همه تا حالا گفته کسی گوش کرده؟ برو کلاسای مجازی شون رو ببین، همیشه پر از شاگردِ.
به نظر من اونی که مثل من و هلما عقلش رو کار نندازه باید تاوان بده دیگه، وگرنه آدم بی عقل هر چقدرم براش اطلاع رسانی کنی حرف گوش نمی دن مگه خود من نبودم.
زمزمه کردم:
—ولی آدما که نمی دونن اون لحظه دارن بی عقلی می کنن، از نظر خودشون کارشون درسته.
مثل خود من. حالا می فهمم تو چرا این قدر اصرار داشتی علی بیاد با هلما حرف بزنه. چون می خواستی از دستش راحت بشی و بری سر خونه و زندگی خودت.
با صدای بلند تری گفت:
—به جون بچه هام من فقط می خواستم هلما زودتر حالش خوب بشه و دست از سر من برداره. چه میدونستم شوهر تو شرط محرم شدن می ذاره. من تا حالام اگر با هلما موندم همه ش از روی دلسوزیه. تو جای من بودی چاره ی دیگه ای داشتی؟
از روی عصبانیت تماس را قطع کردم.
فردای همان روز هلما را به بخش انتقال داده بودند.
دیگر اوضاعش مثل قبل برایم مهم نبود.
شب ها علی آن قدر در اتاق مطالعه پشت میز تحریر می نشست که خوابش می برد. وقتی بیدارش می کردم که سرجایش بخوابد، از پشت میز بلند می شد و همان جا در اتاق مطالعه می خوابید.
کارهایش دلم را می شکست.
یک شب که دیگر از کارهایش عصبانی شده بودم. داد زدم.
—چرا نمیای روی تخت بخوابی؟
سرش را بلند کرد و خواب آلود نگاهم کرد و نالید.
—چرا نصفه شبی داد می زنی؟ واسه این که حوصله ی شب خوابیدن توی بیمارستان رو ندارم.
با تعجب کنار بالشتش زانو زدم.
—چه ربطی داره؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت451
به زور چشم هایش را باز کرد.
—اگه گذاشتی بخوابم.
بالشتش را تکان دادم.
—پرسیدم چه ربطی به بیمارستان داره؟
با آن صدای بمش گفت:
—خب اون وقت باید یه شبم برم بیمارستان بمونم دیگه، نمی شه که آدم فرق بذاره، منصفانه نیست.
اخم کردم.
می خواستم بگویم.
«داری مسخره می کنی؟ فقط قرار بود باهاش حرف بزنی. معلومه چی داری میگی؟ زیادی جدی گرفتیا!»
ولی نگفتم، یاد حرف های نرگس افتادم که گفت«باید بهش ثابت بشه که رئیس خونه اونه و تو نمی خوای بهش درست و غلط رو یاد بدی در حالی تو بهتر از اونی»
با یک نفس عمیق تمام خشمم را بیرون دادم.
—اگه تو این جوری فکر می کنی حتما درسته دیگه.
چشم هایش را نیمه باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و بعد دوباره خودش را به خواب زد.
این شب چهارم بود که این جا می خوابید.
رفتم بالشتم را آوردم و در طرف دیگر اتاق روی فرش مثل خودش بدون رو انداز خوابیدم.
از روی عمد این کار را کردم. اصلا دلم می خواست مریض شوم. احساس بدی داشتم دلم برای محبت های بی دریغش تنگ شده بود. حالا دیگر محبت هایش با حساب و کتاب شده بود.
به روزهایی که با هم خوش بودیم و علی با کوچک ترین ناراحتی ام دست و پایش را گم می کرد فکر کردم. آن قدر فکر و خیالم زیاد شد که متوجه شدم گونه هایم خیس شدند.
صبح با صدای نماز خواندش از خواب بیدار شدم.
نگاهی به پتویی که رویم بود انداختم و فوری به آن طرف پرتش کردم و گفتم:
—پتو نمی خوام. لابد می خوای بری رو اونم پتو بکشی که انصاف رو رعایت کرده باشی.
نمازش که تمام شد نیم نگاهی خرجم کرد و به سجده رفت. از همان سجده های طولانی.
نمازم را که خواندم و پرسیدم:
—امروز بیمارستان می ری؟
می خواست از اتاق بیرون برود که گفت:
—قرار بود چیزی در مورد بیمارستان رفتنم و این چیزا نپرسی.
نخواستم بگویم به خاطر جواب آزمایش پرسیدم که اگر می روی جواب آزمایش مرا هم بگیری ولی چیزی نگفتم.
شب خیلی دیر وقت خوابم برده بود برای همین دوباره خوابیدم.
کاش می شد چشم هایم را می بستم و باز می کردم، می دیدم که این چند روز تمام شده.
با این که علی اخلاقش خیلی عوض شده بود ولی من امید داشتم که دو روز دیگر بالاخره آخر هفته سر می رسید و علی مثل قبل می شد.
اول صبح ساره پیام داد که می خواهند هلما را مرخص کنند و اگر هنوز جواب آزمایشت را نگرفته ای، من می خواهم به بیمارستان بروم برایت بگیرم.
هنوز از دستش ناراحت بودم.
برای همین کوتاه نوشتم.
—خودم میام می گیرم.
لباس پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. به پاگرد دوم که رسیدم نرگس در آپارتمانش را باز کرد. با دیدن من سلام کرد و پرسید:
—کجا می ری؟ راستی همه ش می گفتی بی حالی، بهتر شدی؟
—نه هنوز، دارم می رم جواب آزمایشم رو بگیرم، احتمالا ویتامینای بدنم کمه.
چادرش را روی سرش انداخت.
—پس بیا با هم بریم. منم می خوام برم سونو بدم.
لبخند زدم.
—به سلامتی، ولی راه من دوره، باید برم همون بیمارستانی که هلما بستریه.
با تعجب نگاهم کرد.
—حالا چرا اون جا آزمایش دادی؟!
لبخند زدم.
—واسه فضولی.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯