eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ... و امان از آن روزے ڪہ زمین مےدهد ... و آن زمـــین.. خاکِ شلمچہ باشد ... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #چهل_ویک ــ درمورد ای
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ـــ خوبید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت: ــ خوبم ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد: ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید ــ من نفرستادم ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟ سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟ ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت: ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟ ــ نیم ساعت ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟ ــ من،رویا،اقای سهرابی، ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟ ــ روز انتخابات،وسط جمعیت ــ حرفی زدید ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد ــ و دیگه ندیدینش؟ ــ نه ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود ــ نه نبود کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت: ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #چهل_دو ـــ خوبید؟ س
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند. وارد دفتر شد ،کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد. دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت! ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش خانم از جایش بلند شد: ــ بله اتاق خانم حسینی هستند ،بفرمایید کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت: ــ خودشون نیستن؟ ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟ ــ رضایی هستم،مسئول علمی ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟ ــ مسافرت کمیل با تعجب پرسید: ــ مسافرت ــ بله،ببخشید شما؟ ــ از اداره اڱاهی هستم . با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ،کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد،رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد. کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد. ــ چرا گفتید مسافرته؟ ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟ ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟ کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید،ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت: ــ بله،از فعالین اینجا هستن. ــ آخرین بار کی دیدینشون؟ ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟ ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود. ــ یک روز قبل انتخابات ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟ ــ نه ــ این مدت چی؟ ــ نه نیومدن دانشگاه ــ یک سوال دیگه ــ بفر مایید ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟ کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد. ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد. ــ سلام.فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
☘ دلنوشته ای زیبا خطاب به 🌹 《بسم رب الشهداوصدیقین》 دلنوشته برای 🌹شهیدمحمدرضاتورجی زاده🌹 سلام برتو ای جان برکف خط مقدم عشق... سلام بر پاکی دل وجانت... سلام برزلالی قلبت که جایی برای غیر معبود نداشت... سلام برتو ای دلداه زیبایی ها... سلام بر شرافت ومردانگی ات،به غیرت وآزادگی ات... میدانی؟! همان روزی که تو رادیدم،همان دمی که نوای آسمانی وسوز عجیب صدایت راشنیدم،همان لحظه ای که برق عجیب چشمانت،دیده ام را بااشک تر کرد،دانستم چنان دلت بند به عروه الوثقای خداوند بود که از هرچه غیر ازاو بریدی... آنقدر جلوه های زیبای عشق رادیده بودی،که چیز چشمگیری دراین دنیا نیافتی که دنیایی ات کند!! تو اصلا ساکن آسمان بودی،چند دمی مهمان دنیا شدی وبه مقصد اصلی ات بازگشتی... نمیدانم،شاید خداخواست که چندوقتی نفس هایت راهدیه ی دنیا کنی که نسلها با چراغ هدایت تو راه را پیداکنند... که چه جانهایی راشیدای عشق خود کنی... سالهاست رفته ای اما... توهنوز هستی،تو اینجایی،تو میبینی ومیدانی... وامروز من تورا شاهد براحوالم میبینم وبه یمن مبارکی وجودت شرم دارم از گناه... خدا سایه ات را ازسر ما کم نکند حضرت برادر... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
❣¤.....قرار هرشب ما....¤❣ فرستادن پنج 📿 ب نیت سلامتی و تعجیل در آقا امام زمان(عج) ❤️ هدیه به روح مطهر 🌷 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ 🍃السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🍃 هدیه به روح مطهر 💠۱ مرتبه سوره حمد 💠۳مرتبه سوره توحید ✨✨صبحتون منور به نور شهدا✨✨ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
با یک گلوله شهید می‌شوم/ حال می‌دهد فردا شهید شوی به پدر می‌گویم پسرتان به همرزمان خود گفته بود با یک گلوله شهید می‌شود و حتی ساعت شهادتش را هم گفته است. ماجرای این پیشگویی چیست؟ شب عملیات این‌ها حنابندان می‌کنند یا به عبارتی وصیت می‌کنند. در فیلمی که همان شب ضبط کرده اند، مصطفی در حالی که انگور می‌خورد وصیت هم می‌کند و یکی از مسئولین آنجا را وصی خودش قرار می‌دهد. به او می‌گوید این وصیت‌ها را ضبط کن. آن بنده خدا اولش فکر می‌کند مصطفی شوخی می‌کند، برای همین چند لحظه‌ای را ضبط می‌کند. اگر این فیلم را دیده باشید می‌بینید که مرتضی عطایی هم به جمعشان اضافه می‌شود. مصطفی می‌گوید: فردا روز تاسوعا است و در رحمت خدا باز است حال می‌دهد که فردا شهید بشی.  کسی که از بردن اسمش معذوریم و فایل صوتی او را دارم، اما تعهد اخلاقی داده ام که منتشر نکنم؛ برای من تعریف کرد که بعد از شنیدن حرف‌های مصطفی ناراحت شدم و رفتم نشستم داخل ماشین. دیدم مصطفی هم آمد و پیشم نشست و گفت: می‌خواهم با شما صحبت کنم به او گفتم اگر می‌خواهی راجع به شهادت و این چیز‌ها حرف بزنی برو، چون روحیه بچه‌ها خراب می‌شود.  این فرد تعریف می‌کند که حتی مصطفی را تهدید کرده به اخراج از سوریه کرده بود، اما مصطفی می‌گوید: حرف هایم را بشنو اگر می‌خواهی ضبط نکن. فقط این را بدان من تا قبل از ظهر تاسوعا بین شما نفس می‌کشم و اگر شهید نشدم شما می‌توانی من را تیرباران کنی یا از سوریه اخراج کنی. مصطفی حتی به او می‌گوید من با یک گلوله شهید می‌شوم. اینکه آیا مصطفی خوابی دیده بود یا به او الهامی شده بود را نمی‌دانیم؛ اما من معتقدم یک چیزی را شهدا می‌بینند. سجاد عفتی با پنج گلوله‌ای که در سینه اش خورده بود، لحظه جان دادن به محمد حسین حاج نصیری می‌گوید: من را بنشان، حاج نصیری به او می‌گوید: بابا تو تیر خوردی! خلاصه بلندش می‌کند و او دست روی سینه اش می‌گذارد و می‌گوید (اسلام علیک یا عبدالله) شهید عفتی حتما یک چیزی دیده که به امام حسین (ع) سلام می‌کند. آن لحظات آخر هر کدام از شهدا به نحوی متوجه می‌شوند که دفتر زندگی دنیوی شان بسته شده و پروازشان نزدیک است و تا یار که را خواهد و میلش به که باشد. پس از شنیدن این حرف‌ها فلش بکی به صحبت‌های سردار سلیمانی در خصوص شهید صدرزاده می‌زنم. مصطفی صدرزاده جز معدود شهدای مدافع حرم است که سردار سلیمانی در خصوصش ابراز علاقه می‌کند و می‌گوید عاشق او بودم. به پدر شهید می‌گویم در این خصوص بیشتر توضیح دهد. سردار سلیمانی از پشت بی سیم صدای مصطفی را می‌شنود و می‌خواهد او را ببیند. از دوستان و هم رزمانش بعد‌ها شنیدم درجلسه‌ای دیدند جوانی با پای لنگان گوشه‌ای ایستاده و به حرف‌ها گوش می‌دهد. سردار آنجا سید ابراهیم را خواستند تا نظر او را در خصوص موضوع مرح شده بدانند. مصطفی هم با ادب و احترام اینکه همه حاضرین جمع سرداران او هستند، نظر خود را اعلام می‌کند. او آنجا می‌گوید جنگ سوریه تفاوت دارد. در آن جلسه شرایط خاص سوریه و نقشه‌های آن را توضیح می‌دهد یعنی جرات پیدا می‌کند که در جمع فرماندهان این توضیحات را ارائه می‌دهد. سردار خیلی نسبت به سرباز کوچک خود محبت داشتند. این محبت و تعاریف سردار ناشی از آن است که نسبت به مصطفی شناخت داشتند و آدم شناس بودند سردار سلیمانی بزرگی آدم‌ها را به سن و سال نمی‌بیند به عملکرد می‌بیند. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
معرفی شهید هفته شهید مصطفی صدرزاده☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ شادی روحشان صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔷🔹 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✨﷽✨ 🔴ذکری قیمتی برای طهارت و صیقل روح ✍در یک سفری که ایشان (آیت‌الله بهجت) مشهد تشریف داشتند، خدا توفیقی به ما داد خدمت ایشان مشرف شدیم. به ایشان گفتم: آقا می‌شود یک ذکری به ما یاد بدهید که [برکاتش] دائمی باشد، خیلی بزرگ باشد. من فکر کردم ایشان یک دعای خیلی طویل و طولانی را می‌فرمایند. [اما] فرمودند: «در قبال این ذکری که من به شما [یاد] می‌دهم اگر تمام گنج‌های عالم را جمع کنید و بیاورید، [و یا] بروید داخل کوه‌ها هر چه جواهر وجود دارد جمع کنید، [یا آنکه] بروید در دریاها هر چه مروارید وجود دارد جمع کنید با این ذکری که به شما می‌دهم برابری نمی‌کند» گفتم: آقا بفرمایید چه ذکری هست که این‌قدر [با ارزش است که] با همه جواهرات دنیا برابری نمی‌کند؟ ایشان فرمودند: «استغفار، استغفار، استغفار؛ اگر بدانید چه هست این استغفار! و چه گنج‌هایی در این ذکر استغفار نهفته هست! باید بیابید که این استغفار چیست. زبانتان وقتی به ذکر استغفار باز می‌شود، در حقیقت همه موانع برطرف می‌شود و حوایجتان هم برآورده می‌شود. اصلاً استغفار صیقل‌ دهنده روح است، شما را نزدیک می‌کند به خدا». 📚بر اساس خاطرۀ یکی از مرتبطین ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✨﷽✨ ⚜حکایت‌های پندآموز⚜ 🔻نماز بی‌وضو🔻 ✍فردی تعریف می کرد که در وضو خانه مسجد شاهد بودم امام جماعت از دستشویی بیرون آمد و یکراست به محراب مسجد رفت و بدون وضو نماز خواند!! از آن مسجد بیرون رفتم و جای دیگری نماز خواندم! از آن به بعد به همه دوستان و آشنایان گفتم که در فلان مسجد نماز نخوانید چون امام جماعت آن آلزایمر گرفته!! و نماز بی وضو می خواند!! این رویداد گذشت تا یک زمان به علت بیماری؛ آمپولی تزریق کردم و هنگام نماز با خود گفتم یکبار دیگر محل تزریق را در دستشویی ببینم تا از طهارت لباس و بدن اطمینان داشته باشم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم و آماده نماز شدم؛ گویی به من الهام شد: شاید آن روز هم امام جماعت مسجد؛ مشابه من به قصد دیگری وارد دستشویی شده است. از خودش این را پرسیدم. حرفم را تایید کرد. 💥اما چه فایده من آبروی او را پیش افراد زیادی برده بودم! 📚مجموعه شهرحکایات ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯