☑️خاطرات شـ🌹ـهدا
🌹شهید محمد حسین محمد خانی🌹
✍🏻نشستم روی خاک. عمار گفت: " جواد،چفیه ات رو بده من تا دراز بکشم." چفیه را گرفت و پهن کرد. دراز کشید و دستش را روی سرش گذاشت. نگاه کردم،دیدم چه صحنه قشنگی شده. موهایش کمی پریشان بود. زیرش هم چفیه سبز خوش رنگی پهن بود و در کنار آن چفیه سبز رنگ،زمین خشک شده و ترک خورده ایی بود. خیلی صحنه زیبایی بود. یک عکس به نیت شهادتش گرفتم. با خودم گفتم: عمار همین شکلی میشود. وقتی عکس شهادتش را آوردند، دیدم در پی ام پی خوابیده و همان طور موهایش آشفته است،درست عین همان عکس.
✅شادی روح مطهر شـ🌹ـهدا وامام شهدا صلوات 🌹
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
سلام به همگی✋😊
من👨عباس بابایی هستم.
در سال 1329، در شهرستان قزوین متولد شدم.
دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداختم و در سال 1348، به دانشكده خلبانی نیروی هوایی راه یافتم و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تكمیل دوره به آمریكا اعزام شدم.
سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریكا رفتم، طبق مقررات دانشكده می بایست به مدت دو ماه با یكی از دانشجویان آمریكایی هم اتاق می شدم.
آمریكایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می كردند، اما واقعیت چیز دیگری بود.
چون در همان شرایط تمام واجبات دینی خودم رو انجام می دادم، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریكا بیزار بودم. هم اتاقیم در گزارشی كه از ویژگی ها و روحیات من نوشته، یادآور می شه كه منو بعنوان فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت نشون داده بود كه نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی ام و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند هستم. و همچنین اشاره كرده كه به گوشه ای می رم و با خودم حرف می زنم، كه منظور او نماز و دعا خواندن من بوده است.
«دوره خلبانی ما در آمریكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی كه در پرونده خدمتم درج شده بود، تكلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این كه روزی به دفتر مسئول دانشكده، كه یك ژنرال آمریكایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشینم.
پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود كه می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می كرد.
او پرسش هایی كرد كه من پاسخش را دادم .از سوال های ژنرال بر می آمد كه نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می كردم كه رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی كه برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یك لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.
در همین فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای كار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، كاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم.
انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم كه هیچ كار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را كه همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشكنم؟ بالاخره گفتم،
نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالی كه بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی كردم.
ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداری به من كرد و گفت: چه می كردی؟ گفتم: عبادت می كردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است كه در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال با توضیحات من سری تكان داد و گفت: همه این مطالبی كه در پرونده تو آمده مثل این كه راجع به همین كارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم:
آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود كه از صداقت و پای بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریكا خوشش آمده است.
با چهره ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز كرد و گفت: به شما تبریك می گویم.
شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.
من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی رسیدم به پاس این نعمت بزرگی كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.
با ورود هواپیماهای پیشرفته اف – 14 به نیروی هوایی، من كه جزء خلبان های ماهر در پرواز با هواپیمای شكاری اف – 5 بودم، به همراه تعداد دیگری از همكاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شدم.
با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستم شاهی، به عنوان یكی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شدیم.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، گذشته از انجام وظایف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشكوه انقلاب اسلامی پرداختم.
با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی کارم رو دنبال کردم تا به سمت فرماندهی پایگاه هشتم در تاریخ 1360/5/7 رسیدم به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهراصفهان پرداختم و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی كردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدماتی انجام دادم.