eitaa logo
↰بـرادر هـای شـهیدم↳
124 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
381 ویدیو
1 فایل
«یه چیز عجیب، مثل مدل هاست، مثل هنرمندهاست، تو اصلا اهل زمین نبودی. تو می‌روی و دیده ی من مانده به راهت! ای ماه سفر کرده، خدا پشت و پناهت♥!» ادمین تبادل🌸: @Shaahadaatt ⇤ تبادل‌با‌کانال‌های‌غیر‌اخلاقی‌صورت‌نمیگیرد❌ #لبیک_یا_خامنه_ای ♥️'
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
هر سال بعدازماه محرم وصفر که می شد مرحوم علامه امینی خطاب به عزاداران سید الشهدا علیه السلام می فرمودند :کبوتر بازها وقتی یه کبوتر از بازار می خرند ، چند روزی بال و پرش رو می بندند ، روی پشت بام خو نه بهش آب و دانه میدن ، بعد چند روز بال و پرش رو باز می کنند ، و پروازش میدن، اگه اون کبوتر رفت و مجددأ برگشت روی همون پشت بام نشست ، میگن هنر داره و رگه داره ، اما اگه برنگشت و رفت ، روی پشت بام کس دیگه ای نشست ، میگن بی هنر وبی رگ بود ! (آهای مردم آهای جوان ها ، محرم و صفرگذشت) و توی این دو ماه امام حسین(علیه السلام ) ما ها رو خرید ، بال وپر مون رو بست پیش خودش نگه داشت در این دو ماه میهمان امام حسین(علیه السلام ) بودیم و هر جا دعوتمون کردند به احترام امام حسین(علیه السلام ) بودو در واقع از آب و نان امام حسین(علیه السلام ) خوردیم ،حالا بعد دو ماه بال و پر مون رو باز کرده که پرواز کنیم ،نکنه که بی هنر و بی رگ باشیم ، بریم روی بام کس دیگه بشینیم ، نکنه نان ونمک بخوریم و نمکدون بشکنیم ، بیایید به امام حسین(علیه السلام )یه قول بدیم ، قول بدیم که تا ماه محرم سال دیگه فقط کبوتر امام حسین(علیه السلام ) باشیم وفقط واسه اون پرواز کنیم، وفقط روی پشت بام اون بشینیم. لبیک یا حسین •✾📚
🕊 یک تیکه کلام داشت؛ وقتی کسی می‌خواست غیبت کند، با خنده می‌گفت: کمتر بگو! طرف می‌فهمید که دیگر نباید ادامه دهد!
🔆| ↯ •|بِسمِـ‌الله‌الرَحمٰـن‌الرَحیـم|• اِلهی‌عَظُمَ‌الْبَلاءُ‌وَبَرِحَ‌الْخَفاءُ‌وَانْکَشَفَ‌الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ‌الرَّجاءُ‌وَضاقَتِ‌الاْرْضُ‌وَمُنِعَتِ‌السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ‌وَاِلَیْکَ‌الْمُشْتَکی‌وَعَلَیْکَ‌الْمُعَوَّلُ‌فِی‌الشِّدَِّةِ وَالرَّخاءِاَللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌مُحَمَّدٍوَالِ‌مُحَمَّدٍاُولِی‌الاْمْرِ الَّذینَ‌فَرَضْتَ‌عَلَیْنا‌طاعَتَهُمْ‌وَعَرَّفْتَنابِذلِکَ‌مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ‌عَنّا‌بِحَقِّهِمْ‌فَرَجاً‌عاجِلاً‌قَریباً‌کَلَمحِ‌الْبَصَرِ‌اَوْهُوَ اَقْرَبُ‌یامُحَمَّدُیا‌عَلِیُّ‌یا‌عَلِیُّ‌یامُحَمَّدُاِکْفِیانی‌فَاِنَّکُما کافِیانِ‌وَانْصُرانی‌فَاِنَّکُماناصِرانِ‌یامَوْلانایاصاحِبَ الزَّمانِ‌اَلْغَوْثَ‌اَلْغَوْثَ‌اَلْغَوْثَ‌اَدْرِکْنی‌اَدْرِکْنی‌اَدْرِکْنی السّاعَةِالسّاعَةِالسّاعَةِالْعَجَلَ‌الْعَجَلَ‌الْعَجَلَ‌یااَرْحَمَ الرّاحِمین‌بِحَقِّ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِهِ‌الطّاهِرینَــ. ┈┄┈┄┈┄┈┄┈┄┈┈┄┈┄┈┄┈ 🔆| ↯ بِسمِـ‌الله‌الرَحمٰـن‌الرَحیـم|• اللَّهُمَّ‌کُنْلِ‌وَلِیِّکَ‌الحُجَّةِبنِ‌الحَسَن،صَلَواتُکَ‌علَیهِ‌و عَلی‌آبائِهِ،فِی‌هَذِهِ‌السَّاعَةِوَفِی‌کُلِّ‌سَاعةٍ،وَلِیّاًوَحَافِظاً وَقَائِداًوَنَاصِراًوَدَلِیلًاوَعَیْناً،حَتَّی‌تُسْکِنَهُ‌اَرْضَکَ‌طَوْعاًوَ تُمَتِّعَهُ‌فِیهَا‌طَوِیلا" ┈┄┈┄┈┄┈┄┈┄┈┈┄┈┄┈┄┈ 🌿••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تلنگرانه ⚠️ داشتم‌جدول‌📰حل‌‌مےکردم✍🏻، یکجا‌گیر‌کردم🧐 "حَلّٰال‌مشکلات‌است؛ سہ‌حرفی" پدرم👨🏻‍💼گفت: معلومہ‌، «پول💸» گفتم: نه،جور‌در‌نمیاد🤷🏻‍♂ مادرم🧕🏻گفت: پس‌بنویس «طلا💎» گفتم: نہ‌،‌بازم‌نمیشہ . .😕 تازه‌عروس👰🏻 مجلس‌گفت: «عشق❤️» گفتم : اینم‌نمیشہ😊 دامادمون🤵🏻گفت: «وام📨» گفتم : نہ . داداشم‌کہ‌تازه‌ازسربازی👮🏻‍♂آمده‌گفت: «کار👨🏻‍🔧» گفتم : نُچ🙄 مادربزرگم‌👵🏻گفت: ننه،بنویس«عُمْر» گفتم: نه، نمیخوره هرکسےدرمانِ💊💉دردِ‌خودش‌را‌میگفت، یقین‌داشتم‌درجواب‌این‌سؤال، ▪️پابرهنه‌میگوید «کفش👟» ▪️نابینا‌می‌گوید «نور☀️» ▪️ناشنوا‌میگوید «صدا🗣» ▪️لال‌میگوید «حرف💭» ▪️و . . . 🔺 اما‌هیچ‌کدام‌جواب‌کاملےنبود :)💔! جواب«فَرَج»بودوماهنوزباورمان‌نشده: تا‌نیایی‌گِره‌ازکارِبشروانشود 😔✋🏼
داســتــان عشق به خدا یا رسول اکرم ﷺ محدّثین و مورّخین حکایت کرده‌اند: روزی حضرت رسول اکرم ﷺ به همراه برخی از اصحاب خود از محلی عبور می‌کردند که به نوجوانی برخوردند و پیامبر خدا به آن نوجوان سلام کرد نوجوان بسیار شادمان و خندان گردید رسول خدا به او خطاب نمود و فرمود: آیا مرا دوست داری؟ گفت: آری به خدا قسم تو را دوست دارم حضرت فرمود: همانند چشمانت؟ گفت: بهتر و بیشتر حضرت افزود: همانند پدرت؟ گفت: بیشتر حضرت فرمود: همانند مادرت؟ گفت: بیشتر حضرت فرمود: همانند جان خودت؟ گفت: یا رسول الله بیشتر از هر چیزی به تو علاقه مندم و تو را دوست دارم در این هنگام حضرت اظهار نمود: آیا همانند پروردگارت و خدایت مرا دوست داری؟ نوجوان در این لحظه اظهار داشت: خدا، خدا، خدا، نه! یا رسول الله هیچ چیزی در مقابل خداوند متعال ارزش ندارد و هیچکس را بر او برتری و فضیلتی نیست یا رسول الله تو را به جهت عشق و ایمان به خدا دوست دارم حضرت رسول ﷺ با شنیدن چنین سخن و اعتقادی راسخ متوجه همراهان خود شد و فرمود: شما نیز این چنین عشق و ایمان داشته باشید و خدا را این چنین دوست بدارید چه اینکه آنچه از نعمت‌ها و سلامتی در اختیار دارید همه از الطاف خداوند است سپس افزود و اگر مرا دوست دارید باید به جهت دوستی و ایمان به خدای سبحان باشد 📗ارشاد القلوب دیلمی: صفحه ۱۶۱
با حجابت مدافع باش بانو...  دشمن هرروز از یک رنگـــے میترسد... یک روز از لباس سبز سپـــاه... یک روز از لباس خاکی بسیـــج... یک روز از سرخـــے خون شهیـ❤️ــد... یک روز از جو هـــر آبـــے انگشتهـ☝️ـایمان پس از رای دادن...      ولی هـــر روز از            سیاهـــے چـ♡ــادر تـــو                      مـــے ترسد...                        بانو اسلـــحه ات را زمین نگـــذار...                                 "...با حجـ♡ــابت مـــدافــع باش..." ❤️ ؏حیا✌️
یا حسیـــن(ع)... یا حسین (ع)، در کربلا نبودم... تا برای یاری امامم، کاری حسینی بکنم...  اما...  حالا هستم...  تا با چادرم، کاری زینبی بکنم...  میدانم که یزیدیان زمان...  چشم به چادرم دوخته اند
بانو حجابت رمز ورود به توست.... بانو... حجابت رمز ورود به توست! رمز ورودت با آرایش غلیظ هک میشود با خنده های بلند هک میشود با صحبت بی پروا با نامحرم هک میشود اصلا شیطان منتظر نشسته است که تورا هک کند! پس رمزگشایی از خویشتن را فقط به " همسرت" بسپار! او محرم ترین هکر دنیاست برای تو. ❤️
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
🍂🌸 شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه‌رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود. شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانه‌ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت: "باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان می‌رود. یکی دو بار خودم با او رفتم. " من هم می‌دانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحین می‌رود. زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود. ولی او هیچ وقت بدون اجازه و دیروقت به اصفهان نمی‌رفت. خانه‌ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می‌دانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده‌ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم، حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده‌اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم. آن شب جاده‌ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی‌شد. بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود. فکر های زشتی به سراغم می‌آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را می‌لرزاند. مرتب •علیه سلام• و •سلام ‌الله ‌علیه• را صدا می‌زدم تا خودشان محافظ زینب باشند. به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود. وجیهه گفت: "اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچه ها گذاشت. آن مجروح سفارش های زیادی درباره‌ی نماز و حجاب و درس خواندن و کمک به جبهه ها کرده بود که همه‌ی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم. تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
🍂🌸 وجیهه راست می‌گفت. مجروحی به اسم عطاءالله نریمانی، یک مقاله درباره‌ی خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح را هم برای هم کلاسی هایش گذاشته بود. ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. ماشین هرچه می‌رفت به اصفهان نمی‌رسیدیم. چقدر این راه طولانی شده بود! من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.خدا خدا میکردم که زود تر به اصفهان برسیم. وقتی به اصفهان رسیدیم،اول به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم.دیروقت بود و نگهبان های بیمارستان جلوی مارا گرفتند. من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم و داخل بیمارستان شدیم. اول دلم نیامد که سراغ اورژانس بروم. به هوای اینکه شاید زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد، به بخش مجروحین جنگی رفتم و همه ی اتاق ها را یکی یکی گشتم. مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند. وقتی در بخش، زینب را پیدا نکردم، با وجیهه به اورژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسئول اورژانس دادم. دختری چهارده ساله، خیلی لاغر، سفید رو و با چشم های مشکی، قد متوسط و با چادر مشکی، روسری سرمه‌ای رنگ و مانتو و شلوار ساده. مسئول اورژانس گفت: "امشب مجروحی تصادفی با این مشخصات نداشتیم." اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تخت های اورڗانس، مریض های بد حالی بودند که آه و ناله‌شان به هوا بود. چند مجروح تصادفی هم با سر و کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم: "خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتاده اید." آنها هم مثل بچه های من بودند، اما پیش خودم آرزو کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود. فکر اینکه نمی‌دانستم زینب کجاست، دیوانه ام می‌کرد. از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود. سفور های شهرداری، جارو های بلندشان را به زمین می‌کشیدند و تیز صدا می‌داد. آن شب یک ماشین دربست کرده بودیم تا بتوانیم به همه‌ی بیمارستان ها سر بزنیم. توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگی‌اش گفت: "مامان، نکند زینب را دزدیده باشند؟" مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم. فقط جواب دادم: "ها، خدا نکند." انگاری با حرف شهرام، زمین زیر پایم تکان خورد. نا خودآگاه فکرم سراغ حرف ها و کارهای زینب رفت. یک دفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم: "خانه‌ی خود را ساختم، اینجا جای من نیست. باید بروم، باید بروم. " خانه‌ی زینب کجا بود؟ کجا می‌خواست برود؟