هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#ازبابڪ_بگو🌸
پدرشهید:
ازناجابراش امریه اومده بودڪه خودش
روبه نیروی انتظامی تبریزمعرفی ڪنه.
اومدبهم گفت:" بابااگه توبخوای میتونی منوتوی
رشت نگه داری ."گفتم: پسرمبرات ابلاغیهاومده،
قطعےشده بایدبری تبریزخودتو برای سربازی
معرفی ڪنیبه نیروانتظامی گفت :"نه، بابامنرفتم تحقیقڪردمگفتن ڪه سه تا ازدوستان
قدیمیتڪه باهمبودیدتوسپاههستن و
سرهنگ هستن ،اگرسه سرهنگ سپاهمنو تاییدومعرفی ڪنن منمیتونم توهمین لشڪرقدسرشت خدمت ڪنم..."
#شهیدبابڪنورے🦋
•°•|💫|•°•
شهید ابراهیم هادی میگفت↯
اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود.
صدای بلند در پیش نامحرم مقدمهی #گناه را فراهم می کند. اگر حریم ها رعایت شود، نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد.!
#شہیدانہ
#تلنگࢪ
#اࢪتباط_بانامحࢪم
↱@shid_babaknori↲
هدایت شده از واجب فراموش شده 🇵🇸
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید محمودرضا بیضایی💐
☆مناسب برای #استوری و #بک_گراند☆
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
「🕊✨」
#تلنگر🖐🏾
بهقولِحاجاحمد:
-ماراهینداریمجزاینکهدراینعصر
یکشهیدِزندهباشیموتمام...!
+امااجالتاٌشرمندهحاجی
اینجاماهمهمدلیداریمزندگیمیکنیم
جزیکشهیدِزنده،
صراحتابگممایکاسیرِزندهایم..
اسیرِتعلقات..🚶🏽♂
#تباه😔
↱@shid_babaknori↲
↰بـرادر هـای شـهیدم↳
💎🌈💎🌈💎🌈💎🌈💎🌈 https://harfeto.timefriend.net/16428879247924 🌿💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿💎
خب خب گپ بزنیم؟؟؟؟؟✈🌌🌱
سلام
اینو فیلم رو من هر چی میگردم پیداش نمیکنم
اگه پیدا کردم حتما میفرستم
《🌙🌸🌱》
#خاطره_حتما_بخونید
دوست شهید:
بابک جوانی مومن و اهل مطالعه بود. این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی آعاز شد. ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود. یعنی درست زمانی که ما سرباز یک یگان خدمتی بودیم.
در برخورد اول بابک را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم، شهید جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان و قلب هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که فرماندهان همیشه از او به نیکی یاد می کنند ضمن این که یگان خدمتی ما مشترک، اما منتطقه مکانی ما متفاوت بود و بابک هفته ای یک شب در محل خدمتش به صورت ۲۴ ساعت باید آماده باش می بود.
یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار دَر زدیم، طبق معمول باید یک سرباز دَر را باز می کرد اما انگار کسی نبود.
بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر دَر را باز کرد.
بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی آخه یخ کردیم پشت دَر، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با سجاده ای روبه رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم:"بابک نماز می خوندی؟. با خنده گفت:" همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا آمد، گفت:"شما خیلی خسته اید تا یکم شام بخورید منم نمازم را تمام می کنم.
ما به خوردن شام مشغول بودیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد می گفت:" شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام می خورم. تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن. به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم:" کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمی خوری. بابک خنده ی آرامی کرد و می خواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم.
خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدیم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست، دَرِ یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم. نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهایش را از ما می دزدید. این جا بود که فهمیدم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده بود.
#کنیز_زینب
#شهید_بابڪ_نورے_هِریس ✨