eitaa logo
↰بـرادر هـای شـهیدم↳
124 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
381 ویدیو
1 فایل
«یه چیز عجیب، مثل مدل هاست، مثل هنرمندهاست، تو اصلا اهل زمین نبودی. تو می‌روی و دیده ی من مانده به راهت! ای ماه سفر کرده، خدا پشت و پناهت♥!» ادمین تبادل🌸: @Shaahadaatt ⇤ تبادل‌با‌کانال‌های‌غیر‌اخلاقی‌صورت‌نمیگیرد❌ #لبیک_یا_خامنه_ای ♥️'
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
🍂🌸 زینب دختری نیست که بی اطلاع من جایی برود و خبری هم ندهد. بدون اینکه متوجه باشم ،خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جست وجو کردم. اما مگر امکان داشت که زینب توی خیابان ها مانده باشد؟ او باید تا آن ساعت به خانه برمی‌گشت. مادرم و دختر بزرگترم شهلا ،و پسر کوچکم شهرام ،در خانه منتظر بودند. به خانه برگشتم .مادرم خیلی نگران بود اما نمی‌خواست حرفی بزند که دلهره من بیشتر شَود. او مرتب زیر لب دعا می‌خواند. شهلا گفت: "مامان، باید به خانه ی خانم دارابی برویم و از آنجا با چند نفر از دوستان زینب تماس بگیریم؛شاید آنها خبری از زینب داشته باشند." آن زمان،ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می‌رفتیم. من و شهلا به خانه ی دارابی رفتیم. سفره ی هفت سین خانواده ی دارابی وسط پذیرایی پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه می‌کردند و صدای خنده و شادی آن ها بلند بود. خانواده ی دارابی با شنیدن خبر تأخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت: "راحت باشید و خجالت نکشید. با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا ان‌شاءالله از زینب خبری بگیرید." شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت می‌کشید که بگوید زینب گم شده؛ آخر دوستانش چه فکری می‌کردند؟ اما چاره ای نبود. شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند. گوش هایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم. شهلا برای تک تم دوست های زینب ،اول توضیح می‌داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آن ها کسب خبر می‌کرد؛ اما درواقع آنها بودند که یک خبر جدید می‌شنیدند و آن خبر گم شدن ِ زینب بود. خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد، اما من احساس خفگی می‌کردم .انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار می‌داد . شهلا گفت: ... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
🍂🌸 شهلا گفت: "مامان دیگر نمی‌دانم با چه کسی تماس بگیرم. هیچ کس از زینب خبری ندارد." شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان بیست و دو بهمن،زینب را خوب می‌شناخت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می‌رفت و در کلاس های عقیدتی جامعه زنان هم شرکت می‌کرد. زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت. شهلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی می‌کرد با حرف زدن،مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم کند. اما من فقط نگاهش می‌کردم و سرم را تکان می‌دادم. حرف های او را نمی‌شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت، گفت: "خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد." شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است. وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم ،با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم . در حیاط را که باز کردم ،چشمم به بوته گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته ،گل های رز صورتی خودنمایی می‌کردند . آن درختچه هر فصل گل می‌داد و انگار برای آن بوته ،همیشه فصل بهار بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه گل رز آب می‌داد تا بیشتر گل دهد. او این چند روز باقی مانده به سال تحویل ،در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می‌کرد .البته همان طور که مشغول کار بود به من می‌گفت: "مامان، من به نیت عید به تو کمک نمی‌کنم؛ما که عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها می‌جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می‌شوند، آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می‌کنم." کنارِ بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف های او فکر می‌کردم که مادرم به حیاط آمد و گفت : "کبری، ننه ،آنجا نایست. هوا سرد است بیا تویِ خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتیِ تو را ندارند..." •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
🍂🌸 نمی‌توانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و شهرام می‌سوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی‌ام شده بود. کابینت ها از تمیزی برق می‌زدند. بغض گلویم را گرفت. زینب، روز قبل، تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم؛گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم: "مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی. دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالا یک چیز را که دوست داری بگو تا برایت بخرم." زینب گفت: "مامان به من اجازه بده جمعه اول سال را به نماز جمعه بروم. دلم می‌خواهد سال را با نماز جمعه و جماعت شروع کنم." به زینب گفتم: "مادر، ای کاش مثل همه‌ی دخترها کفشی، کیفی، لباسی، می‌خریدی و به خودت می‌رسیدی. هروقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن." صدای گریه ام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند. با اینکه آن شب بخاطر سال تحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد. با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمی‌رفت؛ چه رسد به غذا. باید کاری می‌کردم، نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم. اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی‌شود. چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر دنبال زینب می‌گشتیم. شهرام، کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما می‌دوید و هر دختر چادری را می‌دید، می‌گفت حتما آن دختر، زینب است. خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می‌کردند. توی تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می‌آید؛ اما این فقط یک تصور بود. دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی‌اش را پوشید و روسری سرمه‌ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت. دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او می‌داد.... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
🍂🌸 همین طور که در خیابان های تاریک راه می‌رفتیم، به مادرم گفتم: "مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟" شهرام با تعجب پرسید: "زینب چشم گوسفند را خورد؟" مادرم رو به شهرام کرد و گفت: "یادش بخیر؛ جمعه بود و من به خانه شما آمده بودم و همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کله پاچه خوش مزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود. همه‌ی‌ ما هم پای سفره کله پاچه می‌خوردیم. مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی کوچکی گذاشت که بخورد. من بهش سفارش کرده بودم که بخاطر خواصش چشم گوسفند بخورد." من توی حرف های مادرم پریدم و گفتم: "کاسه را زیر گهواره‌ی زینب گذاشتم. برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود." شهرام گفت: "مامان چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد؟ زینب که خوابیده بود! تازه بچه‌ی یک ساله که چشم گوسفند نمی‌خورد. " من گفتم: "زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خور‌ه بود. دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود." شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض زده گفتم: "آن روز همه‌ی‌ ما خیلی خندیدیم. " شهلا گفت: "مامان، پس قشنگیِ چشم های زینب بخاطر خوردن چشم های گوسفند است؟" من گفتم: "چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند درشت تر و قشنگ تر شد." دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادر هم گریه می‌کردند. بعد از ساعتی از چرخیدن توی خیابان ها دلم راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و اینجور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: "کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید خداخواهی زینب برگشته باشد." چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
🕊 من دوست دارم زنم سیده باشد..! مےخواهم داماد حضرت زهرا{سلام‌اللّٰہ} باشم. دامادِ حضرت کہ باشے، خانم خودش گیر و گرفتِ کارهایت را راه مےاندازد و حواسش بہ دامادش هست که دستش را ول نکند!
یا صاحب الزمان: مدیر ها گناه دارن😐🔪 باور نمیڪُنے"??? متن زیرو بخون تا بفهمی..... مدیرا از وقتی که بخوان چنل بزنن• باید از پول خرجی‌شون بدن نت بخرن 💸• عکس و اسم برازنده واسه چنلشون انتخاب کنن⚙✨• بعد باید با هزارتا بدبختی چنل کم‌عضو پیدا کنن و باهاش تب بزنن😑🔪• از وقتشون میزارن و پست میزارن😐🤏🏿• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حالا در عین اینهمه کار و زحمت 🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ممکنه بعلت کار زیاد با گوشی عینکی‌شن و باطری گوشی‌شون هم باد کنه😑🤏🏿• و در عین اینهمه کار هر روز بیشتر از ۱۰ نفر هم لف میدن🥺🚬• باید انتقاد‌های ممبراشون رو تحمل کنن😑• عکسایی رو که خیلی دوست دارن رو پاک کنن 😔 تا بتونن عکسا و فیلم‌هایی که ممبراشون درخواست داده بودن ، لود کنن🥨🖤• دستاشون بخاطر زیاد دست گرفتن گوشی ، درد بگیره 🫂❕• برای پیدا کردن مطلب‌های مختلف گوشی‌شون ویروس بگیره❕• ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حالا پشیمون شدی از چنلایی که عضو شدی لفت دادی؟ .... حالا پشیمون شدی از درخواست دادن ویدیو هایی خیلی سخت میشه پیدا کرد؟ و بعضیا بعد از اینکه میبینن درخواستشون گذاشته شده تشکر هم نمیکنن تازه ایراد هم میگیرن‼️💢 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اگه مدیر و یا ادمین چنلی هستی تو چنلت بفرست تا مدیرای تو چنلت هم تو چنلشون بفرستن" تا این پیام به دست همه مدیری برسه... بازم لفت بدید حالا🙂💔 ★┅═┅═─ :) :) اگر هم لفت میدین اول دلیلش رو بگین 😔‼️ بیاین همگی قول بدیم که دیگه لفت نمیدیم و تازشم زیادم میشیم:) اگرم میخواین لفت بدین جوین نشین:) بفرستید چنلاتون اصکی برای این ازاده🙂
: 🎞 : من اولین روز بود بابک و دیدم هر چند از لحاظ پوششی تقریبا شبیه بابک بودم ولی اینقدر شهامت دارم بگم که در موردش چه فکری میکردیم... برگشتم به خودم گفتم این یعنی مرد جنگه با این تیپ و قیافه اومده اینجا⁉️ این اومده وقتشو بگذرونه😓 ولی مدتی گذشت و متوجه شدم تصمیمش واقعا جدیه تو همه چیز جزء اولین ها بود ازش پرسیدم بابک هدفت چیه⁉️ که به من گفتش داداش... میخوام واسه خدا و بندگان پاکش که ائمه و معصومین و حضرت زینب (س) و برای دفاع از ناموس و جهاد در مقابل شیاطین زمان برم بجنگم.... گفتم: دمت گرم داداش از جوونیت زدی و دنبال راه درست افتادی برگشت گفت: حالا ببین خدا از ما قبول میکنه⁉️😔 بهش گفتم: پس چی قبول میکنه داداش همین که نیت به این پاکی کردی خودش کلی ارزش داره و جهاد حساب میشه همش میگفت: خدا تا ما رو نبخشیده از این دنیا نبره🤲🏻 خدا پاکش کرد و خودش خریدارش شد💚 『♥️』 ↷ ʝøɪɴ ↯ ┄•●❥ ↜ ↰‌✿شهیدبابڪ نورے✿↳ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
برادرشھیدمیدونـےیعنـےچۍ؟! یعنۍ وقتـے گنـٰاه درِ قلبت رو میزنـھ ، یاد نگاهش بیوفتـے و در و باز نڪنۍ! یعنـے محرم اسرار قلبت :)💛 اون اسرارۍ ڪھ هیچکس نمیدونـھ.. بین خودت و خُدا و برادرشھیدت🌱' ‹°🕊♥️°
چرا می گوییم "بزنم به تخته"، نمی گوییم "ماشاءالله"🤔 یکی از دوستان نقل میکرد که یک روز با یکی از دوستان انگلیسی خود چت میکردم بهش گفتم: کار تو خیلی عالی بود.😃 بهم گفت: بزنم به تخته (Touch wood)😌 سپس گفت: شما مسلمونها حتما به جای این اصطلاح چیزی دارید؟!🤔 من گفتم: ماهم همین را استفاده میکنیم😐 رفیقم خیلی تعجب کرد وگفت: عجب...!!😳 بهش گفتم چه چیز عجیبی بود؟! اون گفت: ما منظورمان از تخته همان تخته صلیب است که شر خون آشامان و پلیدی را از ما دور میکند...!!😳 تازه فهمیدم که سالهاست که ما به صلیب پناه میبریم از چشم شور😢🙂 ما نادانسته بجای اینکه با گفتن: ماشاءالله ٬ به خداوند پناه ببریم به چوب وتخته صلیب پناه میبردیم.!😞 ای کاش اصل هرکلمه را قبل از اینکه به زبان بیاوریم بشناسیم.😪 تا بحال اگر نادانسته میگفتیم اشکالی نداره چون نمیدونستیم. اما از این به بعد این کلمه را بکار نبریم. چون ما مسلمانیم.☺️✨ بسم الله، ماشاءالله، ولا حول ولا قوة الابالله
تازه کرده بودند👰🏻🤵🏻 با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم گل💐و شیرینی🍰بخریم و یه سری به خانه شان🏠بزنیم خانه شان🏠کوچک بود. یک پذیرایی دوازده متری داشتند.روی دیوار بالای پذیرایی یک قاب بزرگ🖼خالی بود! برای همه مان سوال❓شده بود. تا حالا ندیده بودیم کسی قاب خالی🖼به دیوار پذیرایی خانه اش🏠بچسباند! عاقبت من طاقت نیاوردم و به نمایندگی از همه پرسیدم:این قاب خالی🖼چیه؟ نکنه به زودی در این مکان عکس عروسیتون👰🏻🤵🏻نصب میشه؟ بچه ها خندیدند 😂 خودش هم لبخندی زد☺️ و گفت:نه...!این قاب جای خالی عکس امام زمان(عج)است.❤️ میخواییم وقتی حضرت ظهور کردند و چهرشون رو همه دیدند👀عکسشان را به دیوار خانمان بچسبانیم😍... هممان مات و مبهوت شدیم😲 یکی پرسید:پس چرا از حالا قاب خالی به خانه ات زده ای؟🙄🤔 هنوز که آقا ظهور نکرده اند! فوری جواب داد:همین دیگه...میخواییم همیشه یادمون باشه یه چیزی تو زندگیمون کم داریم.هر وقت این قاب خالی رو ببینیم یادمون می افته که منتظر ظهور باشیم...❤️ 🌹🌹
يك روز معتادی،برج بلندی ديد😲 گفت : ❤️لا إله إلا الله لا إله إلا الله وحده لا شريك له له الملك وله الحمد و هو على كل شئً قدير❤️ و به راهش ادامه داد🚶‍♂️تا اينکه رقصنده ای💃ديد👀 گفت: ⚡️استغفرالله وأتوب اليه استغفر الله سبحانك ربي أني كنت من الظالمين⚡️ وکمی که به جلوتر رفت ديوانه ای 🤪را در جلوی رويش ديد گفت :❤️خدايا شکرت که به من عقل دادی❤️ 🌹خدايا شکرت که به من تندرستی دادی🌹 🌸خدارا شکر بخاطر تمام چیزهايی که به من عطا کردي🌸 وبعدمسجدی🕌 را جلوی رويش ديد گفت : 🌺الله أكبر الله أكبر🌺 وکمی که جلوتر رفت دو نفر را ديد که با هم بحث و جدل ميکنند گفت : 🌸لاحول ولا قوة إلا بالله لاحول ولا قوة الا بالله🌹 و به راهش ادامه داد تا اينکه آبشاری را ديد که از بالای کوه 🏔پايين می آمد گفت : 🌷ماشاء الله وسبحان ربي العظيم🌷 و تمام شد😊 ببين چطوری تونستی ذكر الله رو بگی؟!😲 هم من اجر وثوابی بردم و هم تو؟😉 شايد اگه جور ديگه ميگفتم با من همراهی نميکردی😕 پس لازم بود که قصه رو با يه معتاد شروع ميکردم که جلب توجه کنه🙃 خوب یه صلواتم بفرست دیگه😅 ❤️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️ این ذکر رو هم به خاطر امام زمان بگو😁 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺
چند جمله ی شنیدنی و بسیار زیبا در مورد اینکه شما دختران هم شکل حضرت زهرا(س)باحجاب میشید🌹 ✍🏻پیامبر اکرم (ص) در دعای خود فرمودند: 🌸پروردگارا، زنانی(یا دخترانی) که خود را پوشیده نگه می دارند، مشمول رحمت و غفران خود بگردان.۱ ✍🏻امام علی (ع) فرمودند: 🌼پاداش رزمنده شهید در راه خداوند، بالاتر از پاداش انسان پاک دامنی نیست که توان انجام گناه را دارد ولی خود را آلوده نمی سازد. انسان پاک دامن، نزدیک است که فرشته ای از فرشتگان الهی گردد.۲ ✍🏻پیامبر اکرم (ص) فرمودند: 🌺کسی که نظر به نامحرم را از خوف خداوند ترک کند، خداوند به او ایمانی عطا می کند که شیرینی آن را در قلبش می یابد.۳ ✍🏻امام علی (ع) فرمودند: 🌷یک گروهی که وارد جهنم می شوند، زنان(یا دختران) بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان، خود را آرایش و زینت می کنند.۴ 📚منابع: ۱.(مستدرک الوسایل، ج 3، ص 244) ۲.(نهج البلاغه، حکمت 474) ۳.(الحکم الزاهره ، ج 1 ، ص 301) ۴.(کنزالعمال، ج 16، ص 383) 🌹🌹🌹🌹 ✍🏻شادی روح حضرت زهــــرا(سلام الله علیها) صلوات: اللهم صلی علی محمدوآل محمدٍ وعجل فرجهم