هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوهفتم
من مرتب به سخنرانی امام گوش میکردم. وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانوادهی رضایی آورده بود و ساواک چطور مخالفان شاه را شکنجه کرده بود، تمام وجودم نفرت شد.
از بچگی کربلا رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم، همیشه پیش خودم میگفتم اگر من زمان امام حسین علیه سلام زنده بودم، حتما امام حسین علیه سلام و حضرت زینب سلاماللهعلیها را یاری میکردم و هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و همه را با پول میخرید، نمیرفتم.
با شروع انقلاب، فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به صف امام حسین علیه سلام بپیوندیم. مهران در همهی راهپیمایی ها شرکت میکرد، او به من شرط کرد که اگر میخواهید همراه با دخترها به راهپیمایی بیایید، آنها باید چادر بپوشند.
زینب دوسال قبل از انقلاب با حجاب شده بود اما مینا و مهری و شهلا هنوز حجاب نداشتند. من دوتا از چادر های خود را برای مینا و مهری کوتاه کردم. همهی ما با هم به تظاهرات میرفتیم. شهرام را هم با خودمان میبردیم.
خانهی ما نزدیک مسجد قدس بود. همهی مردم آنجا جمع میشدند و راهپیمایی از همان جا شروع میشد. مینا، شهرام را نگه میداشت و زینب هم به او کمک میکرد
زینب هیچ وقت دختر بی تفاوتی نبود. نسبت به سنش که از همهی دخترها کوچک تر بود، در هر کاری کمک میکرد.
ما در همهی راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت کردیم. زندگی ما شکل دیگری شده بود. تا انقلاب، سرمان فقط در زندگی خودمان بود، ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت میکردیم.
مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه ها شده بود. چهار تا دخترها نمازهایشان را به جماعت در مسجد میخواندند؛ مخصوصا در ماه رمضان، آنها در مسجد نماز مغرب و عشا را به جماعت در مسجد میخواندند و بعد به خانه میآمدند.
من در ماه رمضان سفرهی افطار را آماده میکردم و منتظر مینشستم تا بچه ها برای افطار از راه برسند. مهران در همان مسجد زندگی میکرد. من که میدیدم بچههایم این طور در راه انقلاب زحمت میکشند، به همهی آنها افتخار میکردم. انگار کربلا برپا شده بود و من و بچههایم کنار اهل بیت بودیم.
زینب فعالیت های انقلابیاش را در مدرسهی شهرزاد آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری مینوشت، سر صف قرآن میخواند، با کُمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث میکرد و سر صف شعرهای انقلابی و دکلمه میخواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شده بود و حتی کتکش زده بودند.
مینا و مهری در دبیرستان سپهر، که اسمش بعد از انقلاب (صدیقه رضایی) شده بود، درس میخواندند. آنها چند سال بزرگ تر از زینب بودند و به همین نسبت آزادی بیشتری داشتند.
من تا قبل از انقلاب اجازه نمیدادم دخترها تنها جایی بروند. زمستانها برای مینا و مهری سرویس میگرفتم که مدرسه بروند. شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها میبردیم و میآوردیم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوهشتم
قبل از انقلاب، به جامعه و به محیط اعتماد نداشتم. همیشه به دخترها سفارش میکردم که مراقب خودشان باشند، با نامحرم حرف نزنند. امام که آمد و همه چیز عوض شد، من خیالم راحت شد و دیگر جلوی بچه ها را نمیگرفتم.
دلم میخواست بچه ها به راه خدا بروند.
در دبیرستان سپهر، سه تا از دانشجوهای دانشکدهی نفت آبادان، به اسم های علی زارع و علی غریبی و آقای مطهر، کلاس تفسیر قرآن و کلاس سیاسی و کلاس اخلاق گذاشته بودند. مینا و مهری به این کلاس ها میرفتند اما از همهی کلاس ها بیشتر به کلاس آقای مطهر علاقه داشتند. آقای مطهر برای آنها حرف های قشنگی میزد و کاری کرده بود که بچه ها دنبال خودسازی اخلاقی بروند.
زینب که در آن زمان در دورهی راهنمایی بود، به مینا میگفت:
"همهی درس ها و حرف های آقای مطهر را برای من بگو که من هم رعایت کنم. "
زینب بعد از انقلاب به خاطر حرف حضرت امام، هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود. خودش خیلی مقید به انجام برنامههای خودسازی بود، ولی دلش میخواست به توصیه های آقای مطهر عمل کند.
آقای مطهر به شاگردهایش برنامهی خودسازی داده بود. از آنها خواسته بود که نماز شب بخوانند، زیاد به مرگ فکر کنند، پرخوری نکنند، روزه بگیرند، برای خدا نامہ💌 بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتارشان باشد.
وقتی مینا ومهری به خانه میآمدند، زینب روبهرویشان مینشست و به تعریفهای آن ها از کلاس مطهر گوش میکرد. زینب بعد از انجام برنامهی خودسازی آقای مطهر، به خودش نمره میداد و بعد یک نموداری میکشید📊 تا ببیند در انجام برنامه های خودسازی سیر صعودی داشته یا نه. بعضی مواقع مهری و مینا، زینب را با خودشان به جلسات سخنرانی میبردند.
خانوادهی کریمی هم بعد از انقلاب بیشتر فعالیت میکردند. زهرا خانم مرتب به بچه ها کتاب های دکتر شریعتی و مطهری را میداد. زینب هم با علاقه کتاب ها را میخواند.
من وقتی میدیدم بچه هایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک میشوند، ذوق میکردم و به خاطر عشقی که به امام و انقلاب داشتم، همیشه از فعالیت های دخترها حمایت میکردم. گاهی بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی میشد، ولی من جلویش میایستادم.
یادم هست که بعد از انقلاب، آبادان سیل آمد. مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند. بابای مهران صدایش در آمد که:
"دختر های من چکاره اند که برای کمک به سیل زده ها میروند ؟"
او با مهری دعوای سختی کرد، ولی من ایستادم و گفتم:
" دختر هایم برای خدا کار میکنند.❤️ تو حق نداری ناراحتشان کنی. کمک به روستا های سیل زده ثواب دارد..."
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستونهم
بعد از انقلاب در مدارس آبادان ، معلم ها دو دسته شده بودند. گروهی طرفدار انقلاب و باحجاب، و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند. بعضی از معلم های مدرسه ی راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نکرده بودند و با انقلاب همراه نشده بودند، به امثال زینب نمره نمیدادند و آنها را اذیت میکردند. زینب روسری و چادر میزد. شهلا هم در همان مدرسه بود.
شهلا یک روز برای ما تعریف کرد که معلم علوم زینب، وقتی میخواسته درس ستون فقرات را بدهد، دست روی کمر زینب گذاشته و درس را داده است.
زینب آنقدر لاغر بوده که بچه های کلاسش میگفتند: از زینب میشود در کلاس علوم استفاده کرد.
زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت که به حوزهی علمیه برود و طلبه بشود. به رشتهی علوم انسانی، به درس های دینی، تاریخ، جغرافیا علاقهی زیادی داشت.
او میگفت: ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.
در آن زمان، زینب ۱۲ سال داشت و نمیتوانست حوزه علمیه برود. قرار شد اول دبیرستان را تمام کرد، به حوزه علمیه قم برود.
شاید یکی از علت های تصمیم زینب، وجود کمونیست ها در آبادان بود. بچههای مذهبی باید همیشه خودشان را آماده میکردند تا با آنها بحث کنند و از آن ها کم نیاورند.
زینب به همهی آدم های اطرافش علاقه داشت. یکی از غصه هایش عوض کردن آدم های گمراه بود. بقیه دخترهایم به او میگفتند: تو خیلی خوش بین هستی. به همه اعتماد میکنی. فکر میکنی همهی آدم ها را میشود اصلاح کرد.
اما این حرف ها روی زینب اثر نداشت. زینب بیشتر از همهی افراد خانواده به من و مادربزرگش محبت میکرد. دلش میخواست مادربزرگش همیشه پیش ما باشد. از تنهایی او احساس عذاب وجدان میکرد.
یک سال از انقلاب گذشته بود که بیماری آسم من شدت گرفت. خیلی اذیت شدم. نمیتوانستم نفس بکشم. تابستان که هوا گرم و شرجی میشد، بیشتر به من فشار میآمد. دکتر با بابای مهران تأکید کرد که حتما چند روزی مرا بیرون از این آب و هوا ببرد تا حالم بهتر شود.
بعد از بیشتر از بیست سال که با جعفر عروسی کرده بودم، برای اولین بار پایم را از آبادان بیرون گذاشتم و به یک سفر زیارتی مشهد رفتیم. از بچه ها فقط زینب و شهرام را با خودمان بردیم. مادرم پیش بچه ها در آبادان بود که آن ها نبودمان را احساس نکنند.
من که آتش زیارت کربلا از دوران بچگی توی جانم رفته بود و هنوز خاموش نشده بود، زیارت امام رضا علیه سلام را مثل رفتن به کربلا میدانستم.
بعد از عروسی با جعفر، آرزو داشتم که ماه محرم و صفر توی خانهی خودم، روضهی حضرت عباس علیه سلام و امام حسین علیه سلام و علی اکبر علیه سلام🖤 بگذارم و خانهام را سیاه پوش کنم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتسیام
سال هایِ سال، مستأجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دستمان نبود. بعدش هم که خانهی شرکتی به ما دادند، بابای بچه ها راضی به این کار نبود. جعفر حتی از اینکه من تمام ماه محرم و صفر را سیاه میپوشیدم، ناراحت بود، من هرچی بهاش میگفتم که من نذر کردهی امام حسین ام و باید تا آخر عمر، محرم و صفر سیاه بپوشم، او با نا رضایتی میگفت: مادرت نباید این نذر را تا آخر عمر میکرد.
یک شب از شبهای محرم خواب دیدم درِ خانهی شرکتی، بزرگ شده و یک آقایی با اسب داخل خانه آمد. آن آقا دست و پایش قطع شده بود. با یک چوبی که در دهانش بود، به پای من زد و گفت: روسریات را سبز کن. من میخواستم جواب بدهم که نذر کرده هستم و باید این دو ماه را سیاه بپوشم، اما او اجازه نداد و گفت: برای علی اکبر حسین، برای علی اصغر حسین، روسریات را سبز کن. این را گفت و از خانهی ما رفت.
با دیدن این خواب فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دو ماه سیاه بپوشم. خواب را برای مادرم تعریف کردم.
مادرم گفت:
"حالا که شوهرت راضی نیست و ناراحت است، روسری سیاه را در بیاور."
خودش هم رفت و برای من روسری سبز خرید.
سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود. دخترم زینب هم که برای اولین بار مسافر امام رضا علیه سلام شده بود، سر از پا نمیشناخت. من بارها و بارها برایش قصهی رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم؛ از قبر شش گوشه حسین علیه سلام، از قتلگاه، از حرم عباس علیه سلام.
زینب هم شیفتهی زیارت شده بود. او میگفت: مامان، حاضر نیستم در مشهد یک لحظه هم بخوابم؛ باید از همهی فرصت برای زیارت استفاده کنیم.
زینب در حرم طوری زیارت میخواند که دل سنگ آب میشد. زن ها دورش جمع میشدند و زینب برای آنها زیارتنامه و قرآن میخواند.
نصف شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدار میکرد و میگفت: مامان، پاشو، اینجا جای خوابیدن نیست. باید به حرم برویم. من و زینب آرام و بی سر و صدا میرفتیم و نماز صبح را در حرم میخواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول میشدیم.
زینب از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید؛ کتابهایی دربارهی علائم ظهور امام زمان 'عجلاللهفرجهشریف'.
کلاس دوم راهنمایی بود، اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودند، عروسک های کاغذی داشتند. روی تکههای روزنامه عکس عروسک را میکشیدند و آن را میچیدند و با همان عروسک کاغذی بازی میکردند...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
من یعنی واقعا داداش بابک رو دوست دارم و واقعا هم کمکم میکنه و یه چیز خیلی عجیب این هست که واقعا من حضورشو تو زندگیم احساس میکنم و واقعا بعضی از مواقع انقدر براش گریه کردم که همون شب اومده تو خوابم و کلی باهاش حرف زدم و دیشب هم یه خواب عجیب دیدم این بود که رفتم خونه خانواده ی داداش بابک
°°°°°°°°°°°
سلام
بله کاملا درست میفرمایید🌱
فقط داداش بابک نیستن همه شهدا همینجوری هستن🌿
انشالله که بازم خواب داداشمونو ببینید😍🌸
#اجرتونباشهدا♥️
#التماسدعا🌱
من هر موقع با داداش بابک تو خیال خودم حرف میزنم بعد از اینکه حرف هام تموم شد واقعا سبک میشم یعنی ای ای کاش من هم مثل داداش بودم ای کاش اصلا اونم نشد از اول خواهرش بودم برام دعا کن دوست عزیز تا بتونم مثل داداش بشم
°°°°°°°°°°°
سلام
شماهم میتونید مثل شهدا باشید فقط اراده و پشتکار داشته باشید✅🌱
انشالله که مثل داداش بشیننن
#اجرتونباشهدا♥️
#التماسدعا🌱
واقعا ممنون از کانال خوبت
°°°°°°°°°
سلام
خواهش میکنم انجام وظیفه اس🌸
#اجرتونباشهدا♥️
#التماسدعا🌱
قربون اون خنده های داداش بابکم برم من قربون اون حرف زدناش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹😘😘😘 داداش بابک رفت و از ناموسش دفاع کرد و شهید شد و ما نباید اینطوری جواب داداش و خیلی از شهدای دیگه رو بدیم که زن ها تو خیابان ها بدون روسری*** بگردن و حتی اگر ما هم که چادری هستیم باید یه کاری کنیم که اینجوری نباشع
°°°°°°°°°°°
سلام
بله میتونیم خیلی هارو به سمت حجاب بکشونیم🌿
انشالله که در راه حجاب موفق باشید💎
داداش بابک هم نامحرم هستن فقط تا حدودی چون شهید هست مثل داداشمون میدونیمش🥰🕊
#اجرتونباشهد♥️
#التماسدعا🌱
خیلی ممنون که داداش میزاری😘😘 ای قربون اون صورت قشنگ و دل پاک داداشم برم من🌹🌹🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
°°°°°°°°°°°
سلام
خواهش میکنم🌱
انشالله که از راه و روش داداش بهره ببرید💎🕊
#اجرتونباشهدا♥️
#التماسدعا🌱
رفقااا
داداش بابک نامحرم هستن فقط تا حدودی چون شهید هست مثل داداشمون میدونیمش🙂🕊🌿
بسم الله الرحمن الرحيم
این دعوت نامه برای شما است ❤️
کانال نظامی ها
از جمله ویژگی های کانال
🌷پست های مختلف از نظام
🌷مزاحمت ایجاد نميشه
🌷کلیپ و عکس نوشته
🌷هرروز ذکر روز گذاشته ميشه
🌷گیف صلوات ☺️
اگه تمایل عضو شدن به کانال را دارید به لینگ زیر مراجعه کنید
پشیمان نمیشید
https://eitaa.com/montazran_mhdi
کانال تازه تاسیس شده منبرامون به۵۰برسه بیشتر فعالیت میکنیم
پس کانالمون را معرفی کنید
درپناه حق
یا مهدی