4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
انگشتبهلبماندهامازقاعدهٔعشق ؛
مایارندیدهتبمعشوقکشیدیم... :)
#اَللٰهُـمـَعَجِݪِاݪوَݪِیِڪَاݪْفَرَجـٓ🌱
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 می ترسم آقا تشریف بیارند و گله کنند ...
📞 تماس تلفنی ضبط شده مرحوم حجت الاسلام والمسلمین مؤیدی و حجت الاسلام والمسلمین عالی
⚠️ این مکالمه با رضایت حجت الاسلام والمسلمین عالی منتشر خواهد شد.
#امام_زمان
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#سلام_بر_ابراهیم
یک روز که فقیری به مسجد رفته بود و کفش مناسب نداشت، ابراهیم پیش او رفت و کفش خود را به آن فقیر صدقه داد و خودش در اوج گرمای تابستان با پای برهنه از مسجد تا خانه رفت. او واقعا مرد خدا بود.
🌱
4_5841477022336943392.mp3
3.19M
#سخنرانی_کوتاه
موضوع: کارهای امام زمان(عج)
سخنران: استاد عالی
-اینجا #هامبورگ آلمان است،
به یاد کودکان غزه؛ عروسکها رو کفن پوش کردن....❤️🩹🍂
📣 سیدحسن نصرالله شنبه آینده سخنرانی میکند
شبکه المنار:
🔺دبیرکل جنبش حزبالله لبنان،شنبه آینده ساعت ۳ بعد از ظهر به مناسبت روز شهید حزب الله سخنرانی میکند
44.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #انیمیشن_سلام_بر_ابراهیم
💠 قسمت یازدهم - عقیق سرخ
چهارمین روز محاصره
#شهید_ابراهیم_هادی
در جریان بیماری و تجربه نزدیک به من مرگ، مطالب شگفتانگیز بسیاری را متوجه شدم. من خودم را انسان وارسته ای می دانستم و فکر می کردم بهترین جای بهشت قرار می گیرم.
مسئول چند نهاد خیریه بودم. اما نشانم دادند که میل به شهرت، هیچ چیزی برایم باقی نگذاشته.
من مداح اهل بیت بودم. فکر می کردم این کار من با اخلاص است. وقتی مرور اعمالم را دیدم، بسیار ناامید شدم، هیچ کار خالصی برای خدا انجام نداده بودم.
پرسیدم: من این همه مداحی انجام دادم، از این هیئت به اون هیئت و هیچ پولی بابت آن نگرفتم، پس چرا هیچ کدام در نامه عملم نیست!
به من گفته شد: خالص ترین و بهترین جلسه مداحی شما کی بود؟
فکر کردم و گفتم شب آخر ایام فاطمیه در سال گذشته.
آن جلسه را کامل به من نشان دادند. آن شب بعد از مداح اصلی هیئت، با سوز خاصی اشعار را خواندم. بعد از اتمام جلسه، تمام دوستانم می گفتند خیلی عالی بود دیگه فلانی را به عنوان مداح دعوت نمیکنم خود شما برای ما بخوان.
من خیلی از این مطلب خوشحال بودم. هفته های بعد نیز در هیئت تلاش می کردم خودم را اثبات کنم!
📙نسیمی از ملکوت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊امروز مهمان شهید والامقام موسی جمشیدیان هستیم 🕊
💠شهید موسی جمشیدیان متولد ۲۸ آبان سال ۶۲است و در ۱۴آبان سال ۹۴در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید
🔹 شهید نیروی لشگر زرهی هشت نجف اشرف به عنوان فرمانده تانک فعالیت می کرد.
💠آقا موسی کنار یک تانک مشغول تلاوت قرآن میشود، تا اینکه موشک اسرائیلی به تانک اصابت میکند وترکشهای زیادی به بدن آقا موسی میخورد و او با همان قرآنی که در دست داشته به حالت سجده به زمین میافتد و شهید میشود.
💠جالب است آیه قرآنی که آقا موسی لحظاتی قبل از شهادت تلاوت میکردند آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» بوده و صفحات قرآن هم خونآلود میشود.
۱۴ آبان سالروز شهادت❣
شهید#موسی_جمشیدیان🕊🌹
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊امروز مهمان شهید والامقام موسی جمشیدیان هستیم 🕊 💠شهید موسی جمشیدیان متولد ۲۸ آبان سال ۶۲است و در
💠دوست داشت هر کاری که انجام میدهد، فقط برای رضای خدا باشد
🔹وقتی کسی می گفت: فلان کار ثواب دارد، انجام بده، در جوابش با متانت همیشگیاش
💠می گفت: خوب است که کارها را نه فقط به خاطر ثواب اش،بلکه به خاطر خدا و برای رضای خدا انجام دهیم.
#شهید_موسی_جمشیدیان
@Shahid_ebrahim_hadi3
💠ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. می گفت دوست دارم خدا به من سه دختر بدهد و در اسم هر سه از نام فاطمه استفاده کنم.
🌹🍃دخترمان را خیلی دوست داشت.بغلش می کرد، بو می کرد و همه اش می گفت که تو فاطمه من هستی. 🌹🍃
🌹🍃 با اینکه خیلی صبور بود ولی با ناراحتی و مریضی فاطمه زینب بعضی وقت ها گریه میکرد.
🌹🍃 اگر حشره ای پای بچه را میگزید جای آن را بوس میکرد و میگفت: بابا ببخشید اینها نمی فهمند که تو فاطمه ی منی همیشه کف پای بچه را بوس میکرد و روی چشمانش میگذاشت.🌹🍃
🖌راوی همسر شهید
#شهید_موسی_جمشیدیان
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. می گفت دوست دارم خدا به من سه دختر بدهد و در اسم هر سه از نام فاط
🔹شهید جمشیدیان درمسائل سیاسی بسیار اهل تحقیق و بررسی و بصیرت بود.
زیاد مسائل روز را دنبال میکرد
💠 اخبار را دنبال می کرد و همیشه این حدیث را با لحن خاصی میخوند که . " الا و لایحمل هذا العلما لا اهلا لبصر و الصبر و العلم بمواضع الحق" این پرچم را تنها کسانی میتوانند بر دوش بگیرند که اهل بینش، پایداری و آگاه به مواضع حق باشند
#شهید_موسی_جمشیدیان
@Shahid_ebrahim_hadi3
«هر روز با قرآن»✨
•••••••••••••
#صفحه_598🍃🌹
سوره مبارکه #قدر_بینه🍃🌹
#جزء_30🍃🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به روح بزرگوارِ
#شهید_موسی_جمشیدیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت همسر شهید جمشیدیان و درخواست حضرت آقا
@Shahid_ebrahim_hadi3
💠ویژگیهای بارز شهید انس با قرآن بود تا آنجا که ملزم بودند هر روز صبح ها قبل از رفتن به محل کار خویش قرآن کریم را باز نموده و قرائت نماید و در آیات الهی تأمل کند
💠ایشان دوازده جزء از قرآن کریم را حفظ کرده بودند
🔹 به نماز اوّل وقت آن هم به جماعت اهتمام خاصی داشت
💠 همچنین التزام ویژه ای به ولایت فقیه داشت و همیشه پیگیر سخنان مقام معظم رهبری(مدظله العالی) بود
🔹علاقه غیرقابل وصف شهید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) داشت تا حدی که همیشه ایشان را با لفظ مادرم خطاب می کرد
#شهید_موسی_جمشیدیان
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠ویژگیهای بارز شهید انس با قرآن بود تا آنجا که ملزم بودند هر روز صبح ها قبل از رفتن به محل کار خویش
💠من تا جایی که توانسته ام در احوال شهیدان دقت کرده ام و زندگی آنها را مطالعه نموده ام و سعی کردم الگویم را آنها قرادهم
🔹آنها برای ترفیع درجه امضای حضرت زهرا سلام الله علیها را میخواستند
💠ولی الان خیلی ها دنبال درجه و مقام میدوند ولی من قسم میخورم که قدمی برای ترفیع درجه و رتبه بر نداشتم."
#شهید_موسی_جمشیدیان
ان شاء الله از امشب رمان دختر شینا داخل کانال گذاشته میشه ، حتماً این رمان زیبا رو بخونید
دختر شینا : خاطرات قدمخیر محمدیکنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمیهژیر
«دختر شینا»، روایت خاطرات قدمخیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است که در عملیات والفجر ۸ ، به شهادت رسید.
نویسنده: بهناز ضرابیزاده
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#دختر_شینا
#فصل_اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قد و نیم قدِ همسایه، توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.
در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.
تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که موهای بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچم جمهوری اسلامی ایران و تمثال مبارک امام خامنه ای روی نرده های کاخ سفید 🧐🤨🧐🤨
مونده یه منبر و میثم مطیعی و مهدی رسولی 💪😅💪😅
به حسینیه کاخ سفید خوش آمدید 👏🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بدستور خداوند در قرآن کریم عمل کنید می شوید مثل شهید حاج قاسم سلیمانی عزیز
اللهم صل علی جمیع الشهدا 🌸🌺
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
-اینجا #هامبورگ آلمان است، به یاد کودکان غزه؛ عروسکها رو کفن پوش کردن....❤️🩹🍂
کاش بچهها نمیمردند،
کاش برای مدتی کوتاه به آسمان میرفتند و آنگاه که جنگ تمام شد سلامت به خانه باز می گشتند.
و وقتی پدر و مادرشان میپرسیدند: کجا رفته بودید؟ میگفتند: رفته بودیم با ابرها بازی کنیم... 🥺💔
#طوفان_الاقصی
#پایان_اسراییل