eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
49 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 شهید محمد اسلامی نسب در اواخر زمستان سال 1333 و در روستاي لايزنگان از توابع شهرستان داراب به دنیا آمد 🔹 سه ساله بود که پدرش را از دست داد او قرآن را در طفوليت فرا گرفت 🔹شهید همزمان با بحبوحه انقلاب، در تظاهرات و راهپيمايي‌ها حضور فعال داشت. 🔹در سال 1353 ازدواج نمود و پس از پيروزي انقلاب همزمان با شروع غائله كردستان به اين منطقه عزيمت كرد و پس از سه ماه نبرد عليه منافقين به شيراز بازگشت و با آغاز جنگ تحميلي وارد عرصه جهاد در سرزمين خوزستان گرديد و تا لحظه شهادت به مبارزه با دشمنان حق پرداخت. @Shahid_ebrahim_hadi3
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
💠 شهید محمد اسلامی نسب در اواخر زمستان سال 1333 و در روستاي لايزنگان از توابع شهرستان داراب به دنیا
🔹 در عمليات والفجر 8 با سمت فرماندهي گردان امام رضا (ع) به خط رفت، و در اثر پخش مواد شيميايي دچار مصدوميت شد. 💠 شهید محمد اسلامی نسب علاقه قابل ستايشي به حضرت صديقه كبري فاطمه زهرا (س) داشت و بدين جهت او را «سردار زهرايي (س)» مي‌خواندند و سرانجام در عمليات كربلاي 4 با رمز يا زهرا (س) درحاليكه فرماندهي گردان امام رضا (ع) از لشكر 19 فجر را بر عهده داشت. 💠 در سن 32 سالگي در سال 1365 شهد شيرين شهادت را نوشيد. از او 5 فرزند به يادگار ماند. @Shahid_ebrahim_hadi3
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#شهیدی که به "شهید زهرایی"معروف است. وقتی نام مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها را بر زبان می آورند،
🌺ﺍَﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠در عملیاتی چشمانش آسیب دید. بعد از معاینات و معالجات متعدد، پزشکان گفتند که چشمان او بینایی اش را از دست داده است و کاری از کسی ساخته نیست. 💠محمد بخاطر دوری از جبهه و بسیجیان ، غم بزرگی بر دلش نشست. بعد از چند روز به بیمارستان برگشت. اصرار کرد تا چشمانش را عمل کنند. پزشکان گفتند عمل برای چشمان شما ارزشی ندارد. اما او گفت: «شما با رمز یا فاطمه الزهرا (س) جراحی را شروع کنید بقیه اش با ...» چشمان او خوب شد. او برای بسیجیان از مهربانی کسی می گفت که بینایی اش را مدیون توسل به او می دانست. 💠 حضرت امام خامنه ای درباره این شهید فرمودند: «من یقین دارم که ایشان در عالم بیداری با حضرت زهرا (س) ملاقات و مراوده داشته اند.» 📚کتاب مهر مادر، صفحه 47 @Shahid_ebrahim_hadi3
«هر روز با قرآن»✨ ••••••••••••• 🍃🌹 سوره مبارکه 🍃🌹 🍃🌹 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به روح بزرگوارِ
روایـت اسـت کـه : هـر زمـان بنده مومنی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند... چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند .. 💠پس این توفیق را از خود دریغ مکن💠 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊 ما نسل ظهور است اگر برخیزیم.
﷽ ❀ نوشته اند دلم را برای خون جگری بدون گریه زمانه نمی شود سپری نیازمند تکامل به گریه محتاج است درخت آب ندیده نمی دهد ثمری دو فیض، توشۀ راه سلوک عاشق هست توسل سحری و عنایت سحری هزار نافله خواندن چه فایده دارد اگر نداشته باشد به عاشقان نظری به هر دری که زدم باز پشت در ماندم بس است در زدن من، بس است در به دری برای بنده خریدن بیا سر بازار چه خوب می شود این مرتبه مرا بخری بدون تو چه بلاها که بر سرم آمد چه حاجت است به گفتن، خودت که با خبری همیشه خیر قنوت تو می رسد به همه اگر چه نام مرا در نوافلت نبری خودت برای ظهورت دعا کن و برگرد ((دعای من به خودم هم نمی کند اثری)) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴این کلیپ رو حتماً ببینید واقعاً خیلی عجیبه ، ماجرای خواب استاد شجاعی... ⁉️ سؤال اصلی اون دنیا اینه: برای امام زمانت چه کردی؟! .... ✅ واقعاً ما برای امام زمان مون چی کار کردیم؟؟... حتماً حتماً حتماً ببینید، خیلی مهم
شهیــدان هوایی دگــر داشتند ز غیرت دلی شعله ور داشتنـد شهیدان که دل را به دریا زدند عجب پُشت پایی به دنیا زدنــد ‌هدیه به روح مطهر شهید
آه اسم خدا ؟! آیا میدانید وقتی که آه میکشید در واقع دارید خداوند را صدا میزنید؟! امام صادق علیه السلام فرمودند همانا آه نامی از نامهای خداوند است! 📚 سند: کتاب التوحید نویسنده شیخ صدوق حدیث شماره ۲۷۷ و اگر به کسی ظلم کردیم و او آه کشید یعنی ما را به خدا واگذار کرده است!
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.» ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا کنده بشه. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔸 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده. شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الآن نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا