فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ساعاتی قبل از عملیات کربلای چهار - سوم دی ماه ۱۳۶۵
🎥 #فیلم | آخرین دیدار شهید حسین خرازی، علمدار لشگر مقدس امام حسین (ع)
با نیروهای غواص گردان حضرت یونس (ع)
🌓 آنها قرار است تا ساعاتی دیگر در دل تاریکی شب، به آب بزنند...
🔸سوم دی ماه، سالروز درگذشت فقیه عالیقدر آیت الله العظمی سید محمود هاشمی شاهرودی
🔹آیت الله شاهرودی سابقه مبارزه با رژیم بعث عراق و تشکیل مجلس اعلای عراق و برگزاری کنفرانس جنایات صدام در ایران نقش موثری داشت. به همین جهت رژیم بعث همواره در پی ضربه زدن ایشان بود.
🔸با پیروزی انقلاب اسلامی، تظاهرات گستردهای در شهرهای عراق خصوصاً در نجف اشرف در تأیید انقلاب اسلامی و رهبری امام خمینی برگزار شد. رژیم صدام و مأموران امنیتی آن جست و جوی گستردهای را برای دستگیری علمای مبارز نجف از جمله آقای هاشمی شاهرودی آغاز کردند. وی با درخواست شهید صدر از عراق خارج شد و به ایران مهاجرت کرد. در پی ناکامی دستگاه های امنیتی از دستگیری وی، رژیم صدام سه برادر وی به نام های سید مصطفی، سید هادی و سید محسن را دستگیر و اعدام کرد و حتی پیکر آنها نیز به دست خانوادهشان نرسید.
قسمت : 5️⃣0️⃣2️⃣
#فصل_شانزدهم
#دختر_شینا
با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.»
با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد.
✫⇠قسمت :6⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.»
چند هفته ای طول کشید بالأخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم.
یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.»
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان.
✫⇠قسمت :7⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم.
✫⇠قسمت :8⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را در آوردم.
دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»
✫⇠قسمت :9⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود.
✫⇠قسمت :0⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
✫⇠قسمت :1⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»
✫⇠قسمت :2⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند.
✫⇠قسمت :3⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد.
صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته، و دنبال اتوبوس می دود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ عَلی الحُــسین
وَ عَلی عَلی بنِ الحُسین
وَ عَــــلی اَولادِ الـحُـسین
وَ عَـــلی اَصحابِ الحُسین
#اللهم_ارزقنا_کربلا♥️
@Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ،
🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید #ابراهیم_هادی صلوات🌹
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨
@Shahid_ebrahim_hadi3
🌱✨
ولقائکقرّةُعینی
ودیدارت، نورِدیدگانِمناست، یابنالزهراء..!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸شرط ظهور اینه که باید بگیم خدایا غلط کردیم، امام زمانمون رو بفرست...
🎙استاد رائفی پور
#امام_زمان
اللهمعجللولیڪالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
در دفتر خاطرات من بنویسید
من هر چه که دارم از شهیدان دارم!🌱
#شهیدابراهیمهادی
📌 سید جعفر شب ها از عراقی ها غنیمت نظامی میگرفت و روزها بر سر خودشان آوار میکرد
🔷️ طی آن چندروزی که داخل کـانال کمیـل
درگیر محاصره و نبرد با دشمن بودیم؛ خـاطره رزم و رشادت سـید جعفـر طـاهری هـرگز از صفحه ذهن من پاک نمی شود.
◇ گویی خـدا به او یک نیروی خـارق العاده و تمـام ناشدنی داده بود. هرگـز ندیدم بخوابد! از سـر صبـح که حملات دشمن شروع می شد، مدام می دوید به این طرف کـانال و آر پی جی میزد.
◇ می دوید به آنطـرف و با دوشـکا شلیک میکرد. دوباره می دوید به سویی دیگر و اسلـحه دیگری برمی داشت و می جنگید. تا شب کـارش همین بود. نمیدانم چـرا خسته نمیشد؟!
◇ با لبهـایی ترک خورده از عطـش و شـکم گرسـنه، واقعاً یک تنه با آنها می جنگید. یعنی نبرد این یک نفر یکطرف و درگیری بقیه ی ما با دشمن هم یکطرف.
◇ شب هنگـام از کـانال خـارج می شد و به سمت دشـمن میرفت تا از سـربازان کشـته شده ی بعثی مهمـات به دست بیاورد.
🎙 راوی: احـمد بویانی
🔻 تصویـر فـوق، آخــرین قـابی است کـه از لبهـای خشکیده و چهـره خسته اما مقـاوم سـید جعـفرطـاهـری، ساعاتی قبل از شهادت در کانال آسمانی کمیل، به حـافظه تاریـخ اسـاطیر ایــران سپـرده شده.
📚 زمینهای مسلح / گلعلی بابایی
#شهید_سیدجعفر_طاهری
#یادشهداباصلوات
🌻 کفاره گناهان
انسان در زندگی گاه دچار گناه و لغزش های کوچک و بزرگ می شود که برخی از آنان کفاره دارد، تلاوت قرآن کفاره گناهان است. قرآن بخوان که خواندن قرآن کفاره گناهان، سپر آتش و امان از عذاب الهی است. 🌻
(وسایل الشیعه، ج۴، ص ۸۳۹)
#امام_زمان
🏝 تلنگر...
✨احاطه امام زمان علیه السلام به زمان و مکان، مانند احاطه ما نیست که فقط جلوی پای خودمان را میبینیم و فقط در زمان خودمان سِیر میکنیم!!
✨در روایات فرمودهاند مانند احاطه شما بر کف دست خودتان ، چنین ما احاطه بر جمیع مخلوقات داریم !!
✅ بنابراین حواسمان باشد لحظهای از نگاه امام زمان علیه السلام دور نیستیم
⬅️ پس حواسمان باشد و لحظهای از حضرت غافل نباشیم
⚠️مؤمن !! امام را حاضر و ناظر ببین
❗️فکر نکن در خلوت
تو را نمیبیند
❗️فکر نکن زیر چشمی
نگاه کردنهای تو را نمیبیند
❗️فکر نکن سخنان بیجا
و بیهوده زدنت را نمیبیند
✅ در هر زمانی که هستی زیر لب با او نجوا کن
و سخن بگو از هرکسی بهتر میشنود !!
✅ اگر امام را اینطور باور نکردی بدان از معرفت بویی نبردی و فرقی بین امام و مردم عادی قرار ندادی
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
4_5944945949888482522.mp3
5.76M
ترجمه صفحه ۲۹
🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹
🕊به نیابت از #شهید_اسماعیل_فرجوانی
https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb
🔹 https://rubika.ir/qurandelan
انتشار، بلامانع فقط بصورت فوروارد.
🕊🌷سلام و درود خداوند بر شهدای مظلوم غواص🕊🌷
💠شهید اسماعیل فرجوانی ششم آبان ماه سال 1341 در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد
🔹 در کنار تحصیل برای خود در آمدی از کار در کارگاه نجاری داشت
🔹دوران تحصیل متوسطه ی او ,همزمان بود با ماه های پایانی دوران پهلوی. عشق وعلاقه ی زیاد اسماعیل به امام خمینی و شناخت اهداف مقدس امام , او را به صحنه مبارزه با حکومت پهلوی کشاند.
💠 بعداز پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و دوشادوش پاسداران و بسیجیان مبارزه کرد
#شهید_اسماعیل_فرجوانی
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊🌷سلام و درود خداوند بر شهدای مظلوم غواص🕊🌷 💠شهید اسماعیل فرجوانی ششم آبان ماه سال 1341 در خانواده
💠آغاز جنگ تحمیلی باعث شد ,خانواده فرجوانی وارد جنگ شوند. شهید اسماعیل و برادرش در جبهه ها و حضور داشتند،در حالیکه مادر، پدر و خواهرش در پشت جبهه، فعالیتهای زیادی را در کار پشتیبانی از رزمندگان انجام می دادند.
💠سال 1360 در روز ولادت امام حسین (ع) و روز پاسدار ازدواج کرد.
🔹بعداز ازدواج به جبهه خرمشهر رفت و به دفاع از این شهر به همراه همرزمانش پرداخت.
اسماعیل از روزی که به جبهه رفت تا لحظه ی شهادت حضوری تاثیر گذار داشت.
💠او در عملیات گوناگون از شکست محاصره آبادان گرفته تا عملیات کربلای 4 که در سال 1365رخ داد حماسه های بی نظیری به یادگار گذاشت.
#شهید_اسماعیل_فرجوانی
@Shahid_ebrahim_hadi3
💠شهید «اسماعیل فرجوانی» یکی از شهدای این عملیات است که فرمانده گردان کربلا را بر عهده داشت و به عنوان غواص خطشکن در آن شرکت کرد.
🔹او در عملیات کربلای ۴ در نوک پیکان حمله قرار داشت که به شهادت رسید و پیکرش در کنار اروند همراه دیگر شهدا جا ماند، اما گردان کربلا یکی از موفقترین گردانها در کل عملیات لقب گرفت.
🔹پیکر شهید فرجوانی سال ۱۳۸۱ تفحص شد و بین نیروهایش در گلزار شهدای اهواز آرام گرفت.
#شهید_اسماعیل_فرجوانی
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠شهید «اسماعیل فرجوانی» یکی از شهدای این عملیات است که فرمانده گردان کربلا را بر عهده داشت و به عنوا
پس از عملیات فتحالمبین اولین فرزند او به دنیا آمد، دختری که بر اثر فلج مغزی قادر به حرکت نبود، در روزهای شروع جنگ خواهرش ۷۰ درصد جانباز شد، در طریقالقدس برادرش ابراهیم شهید شد.
اسماعیل ۸ بار مجروح شد و در رمضان پایش زیر تانک له شد و در عملیات خیبر شیمیایی شد و در بدر دستش از مچ قطع شد.
🔹سال ۶۲ فرزند دومش امیر به دنیا آمد و وقتی بچه سومش هم معلول به دنیا آمد،
فرزندان دختر به دلیل تأثیر مواد شیمیایی، هر دو قطع نخاع به دنیا آمدند.
امام جمعه و فرمانده لشکر، تکلیف جهاد را از گردنش برداشتند، با وجود همه این مشکلات، حاضر نشد لحظهای جبهه را ترک کند.
#شهید_اسماعیل_فرجوانی
@Shahid_ebrahim_hadi3