13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🤲 صحبت کردن شیرهای آبخوری
با زائران امام رضا علیه السلام !!!!!!!
راوی : صابر خراسانی
#چهارشنبه های امام رضایی
💠ادواردو تنها پسر و وارث «جیانی آنیلی» بود که مالک کارخانههای خودروسازی فیات و فراری و مازراتی و آلفا رومئو و لانچیا و ایویکو بود و مالک شرکتهای بزرگ و معروف در صنعت ساختمانسازی و راهسازی و بالگردسازی و طراحی مد و لباس بود و البته چند کارخانه بزرگ تولید قطعات صنعتی و چند بانک خصوصی و چند شرکت تولید لوازم پزشکی و... هم داشت.
💠 ادواردو به عنوان وارث این امپراتوری مالی، میلیاردر نبود؛ بلکه سوپرمولتی میلیاردر بود؛ درآمد سالانه خانواده آنیلی که «خانواده سلطنتی» ایتالیا لقب دارد در سال ۲۰۰۰ حدود ۶۰ تا ۸۰ میلیارد دلار برآورد میشود.
#شهید_مهدی_آنیلی
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠ادواردو تنها پسر و وارث «جیانی آنیلی» بود که مالک کارخانههای خودروسازی فیات و فراری و مازراتی و آل
💠ادواردو دنبال ادبیات و مذهب و عرفان و حقیقت بود که مسلمان شد
🔹«در نیویورک که بودم یک روز در کتابخانه... چشمم افتاد به قرآن.
💠 کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمدهاست. آن را برداشتم و شروع کردم به ورقزدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم.
💠احساس کردم که این کلمات، کلمات نورانی است و نمیتواند گفته بشر باشد.
🔹 خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را میفهمم و قبول دارم»
💠 بعد هم خیلی زود شیعه شد و نامش شد مهدی.
#شهید_مهدی_آنیلی
@Shahid_ebrahim_hadi3
💠ادواردو چند بار به ایران آمد به دیدار امام خمینی (ره) و پیشانیاش را امام (ره) بوسیدند و با آیتالله خامنهای هم دیدار کرد و به زیارت امام رضا (ع) هم رفت.
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠ادواردو چند بار به ایران آمد به دیدار امام خمینی (ره) و پیشانیاش را امام (ره) بوسیدند و با آیتالل
💠شهید آنیلی انقلاب ایران را ستایش میکرد و پر از شور و احساس بود و پس از دیدار با امام (ره) نوشت: «به نام خدای بخشنده مهربان.
💠 یک شهروند از ایتالیا امروز به دیدار امامخمینی آمد. او برای ادای احترام به جمهوری اسلامی و شیعیان آمده است.
💠 او از بابت آنچه که انقلاب در پیشرفت هدف به نام خدا روی زمین در این عصر انجام داده از رهبر انقلاب تشکر کرد.»
#شهید_مهدی_آنیلی
@Shahid_ebrahim_hadi3
💠من دنیا را طور دیگری میبینم. دنیای من دنیای خالص است.
🔹 مثل الماس است که مادهای خالص است... من شیعه هستم. شیعه تک است.
#شهید_مهدی_آنیلی
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠من دنیا را طور دیگری میبینم. دنیای من دنیای خالص است. 🔹 مثل الماس است که مادهای خالص است... من ش
💠شیعه چیزی دارد که سایر ادیان ندارند و آن وابستگی به ولایت اهلبیت (ع) است.
🔹 اهلبیتی که هر کدامشان تک و بدون مشابه هستند. ما تنها یک امام علی (ع) داریم، یک امام حسین (ع) که تک است.
💠کاری که امام حسین (ع) کرد را هیچکسی در تاریخ نکرد... همه این اهلبیت (ع) منحصربهفرد و تک هستند و این مشخصه شیعه است
#شهید_مهدی_آنیلی
@Shahid_ebrahim_hadi3
#دختر_شینا
قسمت7⃣2⃣
#فصل_چهارم
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالأخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چند نفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپنه.
🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹قسمت :8⃣2⃣
#فصل_چهارم
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره در بروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الآن آبرویم می رود.»
🌹🕊 🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
قسمت :9⃣2⃣
#فصل_چهارم
می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الآن یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الآن برادرهایم می آیند.»
خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی.
ادامه قسمت 9️⃣2️⃣
#فصل_چهارم
#دختر_شینا
بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی.
🌹🕊 🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹قسمت :0⃣3⃣
#فصل_چهارم
اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.»
نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
ادامه دارد...✒️
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
قسمت :1⃣3⃣
#فصل_چهارم
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
ادامه دارد...
🌹🕊🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🌸🤲 صحبت کردن شیرهای آبخوری با زائران امام رضا علیه السلام !!!!!!! راوی : صابر خراسانی #چهارشنبه
✨﷽✨
✨حکایت وصل مهدی عج✨
✍️نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود و به قصد زیارت هشتمین امام نور راه مشهد را در پیش گرفت و بدانجا رفت اما پس از ورود و نخستین زیارت همه پول مفقود و بدون خرجی می ماند. ناگزیر به حضرت رضا علیه السلام متوسل می شود و شب در منزل در عالم رویا می بیند که حضرت می فرمایند:
سید یونس بامداد فردا هنگام طلوع فجر برو و در بست پایین خیابان زیر غرفه ی نقاره خانه بایست اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.
🌄میگوید پیش از فجر بیدار شدم وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت قبل از دمیدن فجر به همان نقطه ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم آقا تقی آذرشهری که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او تقی بی نماز می گفتند از راه رسید
اما من با خود گفتم آیا مشکل خود را به او بگویم⁉️
با اینکه در وطن متهم به بی نمازی است چرا که در صف نمازگزاران رسمی و حرفه ای نمی نشیند. من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه السلام گفتم و آمدم بار دیگر شب
👈در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شده روز سوم گفتم بی تردید در این خواب های سه گانه رازی است به همین جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد می شد و جز آقا تقی نبود سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید
اینک سه روز است که شما را در این جا می بینم کاری داری⁉️ من جریان را گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه ام در مشهد پول سوغات را نیز داد و گفت: پس از یک ماه قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باشد، تا ترتیب رفتن تو به سوی شهرت را بدهم از او تشکر کردم. یک ماه گذشت. زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم. خورجین خویش را برداشتم در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم.
✴️درست سر ساعت بود که دیدم آقاتقی آمد و گفت: آماده رفتن هستی⁉️ گفتم: آری.
گفت: بسیار خوب بیا! بیا! نزدیکتر رفتم گفت: خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین تعجب کردم و پرسیدم مگر ممکن است⁉️
گفت: آری. نشستم به ناگاه دیدم آقا تقی گویی پرواز می کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستا های میان مشهد تا آذرشهر به سرعت از زیر پای ما می گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم آری خانه من است و دخترم در حال پختن غذا است!
👍آقا تقی خواست برگردد دامانش را گرفتم و گفتم: بخدا سوگند تو را رها نمیکنم، در شهر ما به تو اتهام بی نمازی و لامذهبی زده اند و اینک قطعی شد که از دوستان خاص خدایی! از کجا به این مرحله دست یافتی و نمازهایت را کجا می خوانی⁉️ او گفت: دوست عزیز چرا تفتیش می کنی⁉️ باز او را سوگند دادم تا اینکه تعهد گرفت که تا زنده ام به کسی نگویی. سپس
گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان و خودسازی و تقوا و عشق به اهل بیت علیهم السلام و خدمت به خوبان و در ماندگان به ویژه با ارادت به امام عصر ارواحنا فداه مورد عنایت قرار گرفتم و نمازهای خود را هر کجا باشم با طی الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می خوانم.
📚شیفتگان حضرت مهدی ج ٢ ص١٧۵
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌿